فرزند، پسر، نام یکی از فرمانداران در زمان خسروپرویز پادشاه ساسانی، به صورت پسوند و پیشوند همراهبا بعضی نامها می آید و نام جدید می سازد مانند زادعلی، زادمهر، مهرزاد
فرزند، پسر، نام یکی از فرمانداران در زمان خسروپرویز پادشاه ساسانی، به صورت پسوند و پیشوند همراهبا بعضی نامها می آید و نام جدید می سازد مانند زادعلی، زادمهر، مهرزاد
مقابل بیداد، عدل، انصاف، برای مثال در داد بر دادخواهان مبند / ز سوگند مگذر نگه دار پند (فردوسی۲ - ۷۹۹) ، جفاپیشگان را بده سر به باد / ستم بر ستم پیشه عدل است و داد (سعدی۱ - ۹۸) بانگ بلند، فریاد، فغان، برای مثال برفت آن گلبن خرم به بادی / دریغی ماند و فریادی و دادی به حق، قانون، دادخواهی، عادل، برای مثال چنین گفت کای داور داد و پاک / توی آفرینندۀ هور و خاک (فردوسی - ۷/۲۳) ، جهان آفرین داور داد و راست / همی روزگاری دگرگونه خواست (فردوسی - ۸/۳۳۹)
دادن، در موسیقی گوشه ای در دستگاه ماهور، عطا و بخشش، عطیه، تقدیر، قسمت، برای مثال ز خورشید تابنده تا تیره خاک / گذر نیست از داد یزدان پاک (فردوسی - ۲/۳۴۵) داد خواستن: کنایه از شکایت به دادگاه بردن و طلب عدل و داد کردن، دادخواهی کردن داد چیزی را دادن: کنایه از حق چیزی را چنان که باید ادا کردن، برای مثال چنان گشت بهرام خسرونژاد / که اندر هنر داد مردی بداد (فردوسی - ۶/۳۷۰) ، هرکه داد خرد نداند داد / آدمی صورت است و دیونهاد (نظامی۴ - ۵۵۴) ، زاین سان که می دهد دل من داد هر غمی / انصاف، ملک عالم عشقش مسلم است (سعدی۲ - ۳۴۶) داد دادن: به داد کسی رسیدن و حکم به عدل و داد کردن، کنایه از چنان که سزاوار است رفتار کردن، کنایه از چنان که شاید و باید کاری انجام دادن داد زدن: داد کشیدن، فریاد کردن، آواز بلند برآوردن داد کردن: داد کشیدن، داد زدن، فریاد کردن، بانگ بلند برآوردن، از روی داد حکم کردن، اجرای عدالت کردن، برای مثال دل از بند بیهوده آزاد کن / ستمگر نه ای داد کن داد کن (نظامی۵ - ۸۵۴) شاه را به بود از طاعت صدساله و زهد / قدر یک ساعت عمری که دراو داد کند (حافظ - ۳۸۶ حاشیه) داد و بیداد: جار و جنجال، هیاهو داد و فریاد: جار و جنجال، هیاهو، داد و بیداد داد و قال: جار و جنجال، هیاهو، داد و بیداد داد و دهش: عطا و بخشش
مقابلِ بیداد، عدل، انصاف، برای مِثال در داد بر دادخواهان مبند / ز سوگند مگذر نگه دار پند (فردوسی۲ - ۷۹۹) ، جفاپیشگان را بده سر به باد / ستم بر ستم پیشه عدل است و داد (سعدی۱ - ۹۸) بانگ بلند، فریاد، فغان، برای مِثال برفت آن گلبن خرم به بادی / دریغی ماند و فریادی و دادی به حق، قانون، دادخواهی، عادل، برای مِثال چنین گفت کای داور داد و پاک / توی آفرینندۀ هور و خاک (فردوسی - ۷/۲۳) ، جهان آفرین داور داد و راست / همی روزگاری دگرگونه خواست (فردوسی - ۸/۳۳۹)
دادن، در موسیقی گوشه ای در دستگاه ماهور، عطا و بخشش، عطیه، تقدیر، قسمت، برای مِثال ز خورشید تابنده تا تیره خاک / گذر نیست از داد یزدان پاک (فردوسی - ۲/۳۴۵) داد خواستن: کنایه از شکایت به دادگاه بردن و طلب عدل و داد کردن، دادخواهی کردن داد چیزی را دادن: کنایه از حق چیزی را چنان که باید ادا کردن، برای مِثال چنان گشت بهرام خسرونژاد / که اندر هنر داد مردی بداد (فردوسی - ۶/۳۷۰) ، هرکه داد خِرد نداند داد / آدمی صورت است و دیونهاد (نظامی۴ - ۵۵۴) ، زاین سان که می دهد دل من داد هر غمی / انصاف، ملک عالم عشقش مسلم است (سعدی۲ - ۳۴۶) داد دادن: به داد کسی رسیدن و حکم به عدل و داد کردن، کنایه از چنان که سزاوار است رفتار کردن، کنایه از چنان که شاید و باید کاری انجام دادن داد زدن: داد کشیدن، فریاد کردن، آواز بلند برآوردن داد کردن: داد کشیدن، داد زدن، فریاد کردن، بانگ بلند برآوردن، از روی داد حکم کردن، اجرای عدالت کردن، برای مِثال دل از بند بیهوده آزاد کن / ستمگر نه ای داد کن داد کن (نظامی۵ - ۸۵۴) شاه را به بود از طاعت صدساله و زهد / قدر یک ساعت عمری که دراو داد کند (حافظ - ۳۸۶ حاشیه) داد و بیداد: جار و جنجال، هیاهو داد و فریاد: جار و جنجال، هیاهو، داد و بیداد داد و قال: جار و جنجال، هیاهو، داد و بیداد داد و دهش: عطا و بخشش
اقوامی که از لحاظ اصل و نسب و علامات ظاهری، از قبیل رنگ پوست بدن و قیافه و استخوان بندی و خصوصیات روحی و اخلاقی با هم مشابهت دارند، اصل، نسب، سرشت نژاد زرد: مجموع افرادی که پوست بدنشان زرد است و در آسیای شرقی و جنوب شرقی سکنی دارند نژاد سرخ: شامل بومیان امریکا بوده و اکنون نسل آن ها در شرف انقراض است نژاد سفید: مجموع افرادی که پوست بدن آن ها سفید است و در قسمت عمدۀ اروپا و امریکا و آسیای غربی و جنوبی و افریقای شمالی و جنوبی زندگی می کنند نژاد سیاه: مجموع افرادی که پوست بدنشان سیاه است و در افریقای مرکزی و شرقی به سر می برند
اقوامی که از لحاظ اصل و نسب و علامات ظاهری، از قبیل رنگ پوست بدن و قیافه و استخوان بندی و خصوصیات روحی و اخلاقی با هم مشابهت دارند، اصل، نسب، سرشت نژاد زرد: مجموع افرادی که پوست بدنشان زرد است و در آسیای شرقی و جنوب شرقی سکنی دارند نژاد سرخ: شامل بومیان امریکا بوده و اکنون نسل آن ها در شرف انقراض است نژاد سفید: مجموع افرادی که پوست بدن آن ها سفید است و در قسمت عمدۀ اروپا و امریکا و آسیای غربی و جنوبی و افریقای شمالی و جنوبی زندگی می کنند نژاد سیاه: مجموع افرادی که پوست بدنشان سیاه است و در افریقای مرکزی و شرقی به سر می برند
محمدعلی (...خان) ، فرزند اصلان خان گرجی. از رجال عهد محمدشاه قاجار است و از طرف وی به سفارت به هند رفته است. طبع شعری داشته. او راست: گر رفیق منی ای درد و بلا بسم الله سفر وادی عشق است بیا بسم الله. (از قاموس الاعلام ج 6 ص 4575). و رجوع به تذکرۀ صبح گلشن ص 515 و تذکرۀ شوشتر ص 143 شود
محمدعلی (...خان) ، فرزند اصلان خان گرجی. از رجال عهد محمدشاه قاجار است و از طرف وی به سفارت به هند رفته است. طبع شعری داشته. او راست: گر رفیق منی ای درد و بلا بسم الله سفر وادی عشق است بیا بسم الله. (از قاموس الاعلام ج 6 ص 4575). و رجوع به تذکرۀ صبح گلشن ص 515 و تذکرۀ شوشتر ص 143 شود
هوائی که به جهت معینی تغییر مکان می دهد، هوای متحرک نیز بمعنی ورم و آماس و بر آمدگی در بدن یا چیز دیگری هم میباشد نیز بمعنی ورم و آماس و بر آمدگی در بدن یا چیز دیگری هم میباشد
هوائی که به جهت معینی تغییر مکان می دهد، هوای متحرک نیز بمعنی ورم و آماس و بر آمدگی در بدن یا چیز دیگری هم میباشد نیز بمعنی ورم و آماس و بر آمدگی در بدن یا چیز دیگری هم میباشد
بوته گیاهی است بغایت سفید و شبیه بدرمنه در نهایت بی مزگی و هر چند شتر آن را بخاید نرم نشود و بسبب بیمزگی فرو برد. توضیح: درباره هویت این گیاه اختلاف است. مولف برهان آن را علفی دانسته که در دوغ کنند و هم آنرا نوعی کنگر نوشته و مرادف خار شتر دانسته است. مرحوم دهخدا در لغت نامه آنرا همان کاکوتی میداند، تره دوغ یعنی آنچه از رستنی که در دوغ و ماست کنند، سخن بیهوده یاوه
بوته گیاهی است بغایت سفید و شبیه بدرمنه در نهایت بی مزگی و هر چند شتر آن را بخاید نرم نشود و بسبب بیمزگی فرو برد. توضیح: درباره هویت این گیاه اختلاف است. مولف برهان آن را علفی دانسته که در دوغ کنند و هم آنرا نوعی کنگر نوشته و مرادف خار شتر دانسته است. مرحوم دهخدا در لغت نامه آنرا همان کاکوتی میداند، تره دوغ یعنی آنچه از رستنی که در دوغ و ماست کنند، سخن بیهوده یاوه