جدول جو
جدول جو

معنی ژاد - جستجوی لغت در جدول جو

ژاد
نام خلیجی از خلیجهای آلمان در دریای شمال که بندر ویلهلمشافن بر ساحل آن است
لغت نامه دهخدا
ژاد
فرانسوی یشم از سنگ های گرانبها
تصویری از ژاد
تصویر ژاد
فرهنگ لغت هوشیار
ژاد
جنس
تصویری از ژاد
تصویر ژاد
فرهنگ واژه فارسی سره

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از راد
تصویر راد
(پسرانه)
جوانمرد، بخشنده، سخاوتمند، خردمند، دانا
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از زاد
تصویر زاد
(پسرانه)
فرزند، پسر، نام یکی از فرمانداران در زمان خسروپرویز پادشاه ساسانی، به صورت پسوند و پیشوند همراهبا بعضی نامها می آید و نام جدید می سازد مانند زادعلی، زادمهر، مهرزاد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از عاد
تصویر عاد
(پسرانه)
نام قومی که هود (ع) به پیامبری آنان برگزیده شد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کاد
تصویر کاد
(پسرانه)
نام پسر یعقوب (ع)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ژان
تصویر ژان
(دخترانه و پسرانه)
نام روستایی در نزدیکی سنندج
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ژاو
تصویر ژاو
(پسرانه)
خالص و چکیده هر چیز
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از داد
تصویر داد
مقابل بیداد، عدل، انصاف، برای مثال در داد بر دادخواهان مبند / ز سوگند مگذر نگه دار پند (فردوسی۲ - ۷۹۹) ، جفاپیشگان را بده سر به باد / ستم بر ستم پیشه عدل است و داد (سعدی۱ - ۹۸) بانگ بلند، فریاد، فغان، برای مثال برفت آن گلبن خرم به بادی / دریغی ماند و فریادی و دادی
به حق، قانون، دادخواهی، عادل، برای مثال چنین گفت کای داور داد و پاک / توی آفرینندۀ هور و خاک (فردوسی - ۷/۲۳) ، جهان آفرین داور داد و راست / همی روزگاری دگرگونه خواست (فردوسی - ۸/۳۳۹)

دادن، در موسیقی گوشه ای در دستگاه ماهور، عطا و بخشش، عطیه، تقدیر، قسمت، برای مثال ز خورشید تابنده تا تیره خاک / گذر نیست از داد یزدان پاک (فردوسی - ۲/۳۴۵)
داد خواستن: کنایه از شکایت به دادگاه بردن و طلب عدل و داد کردن، دادخواهی کردن
داد چیزی را دادن: کنایه از حق چیزی را چنان که باید ادا کردن، برای مثال چنان گشت بهرام خسرونژاد / که اندر هنر داد مردی بداد (فردوسی - ۶/۳۷۰) ، هرکه داد خرد نداند داد / آدمی صورت است و دیونهاد (نظامی۴ - ۵۵۴) ، زاین سان که می دهد دل من داد هر غمی / انصاف، ملک عالم عشقش مسلم است (سعدی۲ - ۳۴۶)
داد دادن: به داد کسی رسیدن و حکم به عدل و داد کردن، کنایه از چنان که سزاوار است رفتار کردن، کنایه از چنان که شاید و باید کاری انجام دادن
داد زدن: داد کشیدن، فریاد کردن، آواز بلند برآوردن
داد کردن: داد کشیدن، داد زدن، فریاد کردن، بانگ بلند برآوردن، از روی داد حکم کردن، اجرای عدالت کردن، برای مثال دل از بند بیهوده آزاد کن / ستمگر نه ای داد کن داد کن (نظامی۵ - ۸۵۴) شاه را به بود از طاعت صدساله و زهد / قدر یک ساعت عمری که دراو داد کند (حافظ - ۳۸۶ حاشیه)
داد و بیداد: جار و جنجال، هیاهو
داد و فریاد: جار و جنجال، هیاهو، داد و بیداد
داد و قال: جار و جنجال، هیاهو، داد و بیداد
داد و دهش: عطا و بخشش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نژاد
تصویر نژاد
اقوامی که از لحاظ اصل و نسب و علامات ظاهری، از قبیل رنگ پوست بدن و قیافه و استخوان بندی و خصوصیات روحی و اخلاقی با هم مشابهت دارند، اصل، نسب، سرشت
نژاد زرد: مجموع افرادی که پوست بدنشان زرد است و در آسیای شرقی و جنوب شرقی سکنی دارند
نژاد سرخ: شامل بومیان امریکا بوده و اکنون نسل آن ها در شرف انقراض است
نژاد سفید: مجموع افرادی که پوست بدن آن ها سفید است و در قسمت عمدۀ اروپا و امریکا و آسیای غربی و جنوبی و افریقای شمالی و جنوبی زندگی می کنند
نژاد سیاه: مجموع افرادی که پوست بدنشان سیاه است و در افریقای مرکزی و شرقی به سر می برند
فرهنگ فارسی عمید
(نِ)
محمدعلی (...خان) ، فرزند اصلان خان گرجی. از رجال عهد محمدشاه قاجار است و از طرف وی به سفارت به هند رفته است. طبع شعری داشته. او راست:
گر رفیق منی ای درد و بلا بسم الله
سفر وادی عشق است بیا بسم الله.
(از قاموس الاعلام ج 6 ص 4575).
و رجوع به تذکرۀ صبح گلشن ص 515 و تذکرۀ شوشتر ص 143 شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از داد
تصویر داد
عدل، قسط، عدالت، فریاد و فغان کردن، جار و جتجال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خاد
تصویر خاد
زغن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حاد
تصویر حاد
برنده، تیز، مانند کارد
فرهنگ لغت هوشیار
هوائی که به جهت معینی تغییر مکان می دهد، هوای متحرک نیز بمعنی ورم و آماس و بر آمدگی در بدن یا چیز دیگری هم میباشد نیز بمعنی ورم و آماس و بر آمدگی در بدن یا چیز دیگری هم میباشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاد
تصویر شاد
خوشوقت، خوشحال، بیغم، خرم
فرهنگ لغت هوشیار
نخچیر (شکار کرده شده)، دیگ مسی یا برنجی، از بیماری های شتر، یکی از سیمناد های نپی (سوره های قرآن)، از وات های تازی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ثاد
تصویر ثاد
سرما، خاک نمناک، نم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساد
تصویر ساد
بی نقش، بی نگار
فرهنگ لغت هوشیار
بوته گیاهی است بغایت سفید و شبیه بدرمنه در نهایت بی مزگی و هر چند شتر آن را بخاید نرم نشود و بسبب بیمزگی فرو برد. توضیح: درباره هویت این گیاه اختلاف است. مولف برهان آن را علفی دانسته که در دوغ کنند و هم آنرا نوعی کنگر نوشته و مرادف خار شتر دانسته است. مرحوم دهخدا در لغت نامه آنرا همان کاکوتی میداند، تره دوغ یعنی آنچه از رستنی که در دوغ و ماست کنند، سخن بیهوده یاوه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زاد
تصویر زاد
زائیدن، مخفف زاده، فرزند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راد
تصویر راد
صاحب همت و سخاوت، جوانمرد، بخشنده رد کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاد
تصویر پاد
نگاهبان، پاسبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نژاد
تصویر نژاد
اصل، نسبت، گوهر، خاندان، جوهر، تبار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نژاد
تصویر نژاد
اصل، نسب، گوهر، اصیل، نژاده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یاد
تصویر یاد
ذکر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کاد
تصویر کاد
آکاسیاکاچو
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از پاد
تصویر پاد
مخالف، ضد
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از داد
تصویر داد
عدل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از راد
تصویر راد
سخی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از باد
تصویر باد
غرور
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ژادمند
تصویر ژادمند
جنسی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ژادین
تصویر ژادین
جنسی
فرهنگ واژه فارسی سره
اصل، تبار، دودمان، ذریه، عرق، گوهر، نتاج، نسب، نسل
فرهنگ واژه مترادف متضاد