از شاعران قرن دهم و از مردم ری است، او راست: بی لب لعلت به بزمی جام نتوانم گرفت بی تو ای آرام جان آرام نتوانم گرفت، رجوع به تحفۀ سامی ص 163 شود از شاعران قرن دهم تبریز است، او راست: چون شمع از آتش دل سوزی گرفته در من صد چاک در گریبان اشک آمده به دامن، رجوع به تحفۀ سامی ص 144 شود
از شاعران قرن دهم و از مردم ری است، او راست: بی لب لعلت به بزمی جام نتوانم گرفت بی تو ای آرام جان آرام نتوانم گرفت، رجوع به تحفۀ سامی ص 163 شود از شاعران قرن دهم تبریز است، او راست: چون شمع از آتش دل سوزی گرفته در من صد چاک در گریبان اشک آمده به دامن، رجوع به تحفۀ سامی ص 144 شود
عدم، مقابل هستی به معنی وجود: ای دل مباش غافل یک دم ز عشق و مستی وآنگه برو که رستی از نیستی و هستی، حافظ، ، معدومی، نابودی، فنا، ناپدیدی: هرکس قدم در حرم عالم نهاد هرآینه به زودی بی شک داغ فنا بر پیشانی او نهد و رقم نیستی بر ناصیۀ وجودش کشد، (قصص الانبیاء ص 229)، بلندی از آن یافت کو پست شد در نیستی کوفت تا هست شد، سعدی، ، هلاک، هلاکه، هلک: سعدی غم نیستی ندارد جان دادن عاشقان نجات است، سعدی، ، زوال، تباهی: تو مگر خود مرد صوفی نیستی نقد را ز نسیه خیزد نیستی، مولوی، ، فقر، نداری، ناداری، فاقه: من از شاه ایران نگردم به گنج گر از نیستی چند باشم به رنج، فردوسی، مبادا که در دهر دیر ایستی مصیبت بود پیری و نیستی، فردوسی، دگر آنکه در شهر دانا که اند گر از نیستی ناتوانا که اند، فردوسی، بینم همی شماتت بدخواهان ورنه زنیستی نبدی عارم، مسعودسعد، مرا به نیستی ای سیدی چه طعنه زنی چو هست دانشم ار زرّ و سیم نیست رواست، مسعودسعد، داد از کف راد تو خواهد یافت به هر حال هر کز ستم نیستی آید به تظلم، سوزنی، مخور جمله ترسم که دیر ایستی به پیرانه سربد بود نیستی، نظامی، گر ازنیستی دیگری شد هلاک ترا هست بط را ز طوفان چه باک، سعدی، خودپرستی خیزد از دنیا و جاه نیستی و حق پرستی خوشتر است، سعدی، ، از: نیست + ’ی’ شرط، به معنی نبودی، نباشد: اگر نیستی اندر استا و زند فرستاده را زینهار از گزند، دقیقی، اگر می نیستی دلها همه یکسر خرابستی، دقیقی، گر به پیری دانش بدگوهران افزون شدی روسیه تر نیستی هر روز ابلیس لعین، منوچهری، اگر نیستی بندشان داد و دین ربودی همه این از آن آن ازین، نظامی
عدم، مقابل هستی به معنی وجود: ای دل مباش غافل یک دم ز عشق و مستی وآنگه برو که رستی از نیستی و هستی، حافظ، ، معدومی، نابودی، فنا، ناپدیدی: هرکس قدم در حرم عالم نهاد هرآینه به زودی بی شک داغ فنا بر پیشانی او نهد و رقم نیستی بر ناصیۀ وجودش کشد، (قصص الانبیاء ص 229)، بلندی از آن یافت کو پست شد در نیستی کوفت تا هست شد، سعدی، ، هلاک، هلاکه، هلک: سعدی غم نیستی ندارد جان دادن عاشقان نجات است، سعدی، ، زوال، تباهی: تو مگر خود مرد صوفی نیستی نقد را ز نسیه خیزد نیستی، مولوی، ، فقر، نداری، ناداری، فاقه: من از شاه ایران نگردم به گنج گر از نیستی چند باشم به رنج، فردوسی، مبادا که در دهر دیر ایستی مصیبت بود پیری و نیستی، فردوسی، دگر آنکه در شهر دانا که اند گر از نیستی ناتوانا که اند، فردوسی، بینم همی شماتت بدخواهان ورنه زنیستی نبدی عارم، مسعودسعد، مرا به نیستی ای سیدی چه طعنه زنی چو هست دانشم ار زرّ و سیم نیست رواست، مسعودسعد، داد از کف راد تو خواهد یافت به هر حال هر کز ستم نیستی آید به تظلم، سوزنی، مخور جمله ترسم که دیر ایستی به پیرانه سربد بود نیستی، نظامی، گر ازنیستی دیگری شد هلاک ترا هست بط را ز طوفان چه باک، سعدی، خودپرستی خیزد از دنیا و جاه نیستی و حق پرستی خوشتر است، سعدی، ، از: نیست + ’ی’ شرط، به معنی نبودی، نباشد: اگر نیستی اندر استا و زند فرستاده را زینهار از گزند، دقیقی، اگر می نیستی دلها همه یکسر خرابستی، دقیقی، گر به پیری دانش بدگوهران افزون شدی روسیه تر نیستی هر روز ابلیس لعین، منوچهری، اگر نیستی بندشان داد و دین ربودی همه این از آن آن ازین، نظامی
جذام. (ناظم الاطباء). آن علتی است که به زبان عربی برص گویند. (برهان). لکه هایی است که در بدن ظاهر شود و به تازی برص و بهق خوانند. (از شعوری ج 2 ورق 367). در فرهنگ (جهانگیری و برهان به معنی پیس یعنی ابرص گفته ظاهر آن است که پیسی را که به معنی پیس بودن است میسی خوانده اند و میم با باء (باء فارسی، پ) مشتبه شده. (آنندراج). مصحف پیسی. رجوع به پیسی شود
جذام. (ناظم الاطباء). آن علتی است که به زبان عربی برص گویند. (برهان). لکه هایی است که در بدن ظاهر شود و به تازی برص و بهق خوانند. (از شعوری ج 2 ورق 367). در فرهنگ (جهانگیری و برهان به معنی پیس یعنی ابرص گفته ظاهر آن است که پیسی را که به معنی پیس بودن است میسی خوانده اند و میم با باء (باء فارسی، پ) مشتبه شده. (آنندراج). مصحف پیسی. رجوع به پیسی شود
یک قسم پول سیاهی که سابقاً در ایران رایج بود و اکنون غیرمعمول است، (ناظم الاطباء)، سکه ای است معروف به مقدار بیست درم، (آنندراج)، مسکوک خشن مسینه و بزرگ و آن خمس صد دیناری یعنی بیست دینار و در دورۀ فتحعلیشاه و محمدشاه و اوائل ناصرالدین شاه معمول بوده است، (در تداول مشتی ها) بیست تومانی (اسکناس) : یک بیستی مایه رفت، (یادداشت مؤلف)
یک قسم پول سیاهی که سابقاً در ایران رایج بود و اکنون غیرمعمول است، (ناظم الاطباء)، سکه ای است معروف به مقدار بیست درم، (آنندراج)، مسکوک خشن مسینه و بزرگ و آن خمس صد دیناری یعنی بیست دینار و در دورۀ فتحعلیشاه و محمدشاه و اوائل ناصرالدین شاه معمول بوده است، (در تداول مشتی ها) بیست تومانی (اسکناس) : یک بیستی مایه رفت، (یادداشت مؤلف)
مخفف چه هست، یا چه چیز است: دمنه را گفتا تا این بانگ چیست با نهیب و سهم این آوای کیست، رودکی، چه سازیم و درمان اینکار چیست بر این رفته تا چند خواهی گریست، فردوسی، ترا دل پر اندیشۀ مهتریست ببینیم تا رای یزدان بچیست، فردوسی، جهاندار گفت این سخن چیست باز خداوند این راز که وین چه راز، فردوسی، باز رز را گفتی ای دختر بیدولت این شکم چیست چو پشت و شکم خربت، منوچهری، عزم دیدار تو دارد جان برلب آمده بازگردد یا برآید چیست فرمان شما، حافظ، ، در زبان شعر گاهی بتناسب وزن حرف ’چ’ و ’ی’ متحرک میشود و بوزن ’چه است’ بکار میرود چنانکه در این بیت ناصرخسرو: نیکوی چیست و خوش چه ای برنا دیباست ترا نکو و خوش حلوا، ناصرخسرو، ، به چه سبب است، از چه روست، چراست: وندر این بستان چندین طرب مستان چیست، منوچهری، چین درابرو بسرم آمدن ای بدخو چیست گر سر جنگ نداری گره ابرو چیست ؟ (از لغت اوبهی)، ، چگونه است، چطور است، که است، به چه کیفیت است، چه سان است، چون است: بوستانبانا حال و خبر بستان چیست وندرین بستان چندین طرب مستان چیست، منوچهری، زن را آهسته بیدار کرد و معلوم گردانید که حال چیست، (کلیله و دمنه)
مخفف چه هست، یا چه چیز است: دمنه را گفتا تا این بانگ چیست با نهیب و سهم این آوای کیست، رودکی، چه سازیم و درمان اینکار چیست بر این رفته تا چند خواهی گریست، فردوسی، ترا دل پر اندیشۀ مهتریست ببینیم تا رای یزدان بچیست، فردوسی، جهاندار گفت این سخن چیست باز خداوند این راز که وین چه راز، فردوسی، باز رز را گفتی ای دختر بیدولت این شکم چیست چو پشت و شکم خربت، منوچهری، عزم دیدار تو دارد جان برلب آمده بازگردد یا برآید چیست فرمان شما، حافظ، ، در زبان شعر گاهی بتناسب وزن حرف ’چ’ و ’ی’ متحرک میشود و بوزن ’چه است’ بکار میرود چنانکه در این بیت ناصرخسرو: نیکوی چیست و خوش چه ای برنا دیباست ترا نکو و خوش حلوا، ناصرخسرو، ، به چه سبب است، از چه روست، چراست: وندر این بستان چندین طرب مستان چیست، منوچهری، چین درابرو بسرم آمدن ای بدخو چیست گر سر جنگ نداری گره ابرو چیست ؟ (از لغت اوبهی)، ، چگونه است، چطور است، که است، به چه کیفیت است، چه سان است، چون است: بوستانبانا حال و خبر بستان چیست وندرین بستان چندین طرب مستان چیست، منوچهری، زن را آهسته بیدار کرد و معلوم گردانید که حال چیست، (کلیله و دمنه)
مقابل سستی. (آنندراج). چالاکی و زبردستی و جلدی و تیزدستی و بیداری و سرعت. (ناظم الاطباء). چابکی و فرزی. زبری و زرنگی و هوشیاری. سبکی و سبکبالی. عارضه. طرثخه. طرخثه. قفص. (منتهی الارب). خفت و سرعت: چون گرانباران بسختی میروند هم سبکباری و چستی خوشتر است. سعدی. دع التکاسل تغنم فقد جری مثل که زاد راهروان چستی است و چالاکی. حافظ. در مذهب طریقت خامی نشان کفر است آری طریق دولت چالاکی است و چستی. حافظ. رجوع به چست شود. ، مقابل فراخی. (آنندراج). تنگی و کم پهنایی. (ناظم الاطباء) : اگر خانه فراخ و گر بچستی است بچار ارکانش بنیاد درستی است. امیرخسرو (از آنندراج). رجوع به چست شود
مقابل سستی. (آنندراج). چالاکی و زبردستی و جلدی و تیزدستی و بیداری و سرعت. (ناظم الاطباء). چابکی و فرزی. زبری و زرنگی و هوشیاری. سبکی و سبکبالی. عارضَه. طَرثَخَه. طَرخَثَه. قَفَص. (منتهی الارب). خفت و سرعت: چون گرانباران بسختی میروند هم سبکباری و چستی خوشتر است. سعدی. دع التکاسل تغنم فقد جری مثل که زاد راهروان چستی است و چالاکی. حافظ. در مذهب طریقت خامی نشان کفر است آری طریق دولت چالاکی است و چستی. حافظ. رجوع به چست شود. ، مقابل فراخی. (آنندراج). تنگی و کم پهنایی. (ناظم الاطباء) : اگر خانه فراخ و گر بچستی است بچار ارکانش بنیاد درستی است. امیرخسرو (از آنندراج). رجوع به چست شود
عدم فنا: مقابل هستی: (ای دل مباش یک دم خالی ز عشق و مستی وانگه برو که رستی از نیستی و هستی) (حافظ. 302)، بی چیزی فقر: (نیستی راست صابری شاکر در خدا داده حاتمی دگرست)
عدم فنا: مقابل هستی: (ای دل مباش یک دم خالی ز عشق و مستی وانگه برو که رستی از نیستی و هستی) (حافظ. 302)، بی چیزی فقر: (نیستی راست صابری شاکر در خدا داده حاتمی دگرست)