جدول جو
جدول جو

معنی چیر - جستجوی لغت در جدول جو

چیر
پیروزمند، غالب، مسلط، برای مثال شاهی که بر او هیچ ملک چیر نباشد / شاهی که شکارش به جز از شیر نباشد (منوچهری - ۱۵۶)
دست یافته، حصه، بهره، نصیب
تصویری از چیر
تصویر چیر
فرهنگ فارسی عمید
چیر
(چی یَ)
دهی است جزء دهستان زنجان رود بخش حومه شهرستان زنجان. در 50هزارگزی شمال باختری زنجان و 6 هزارگزی راه شوسۀ تبریز به زنجان واقع است. 184 تن سکنه دارد. از چشمه و زنجان رود آبیاری میشود. محصولش غلات و صیفی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
چیر
دهی است از دهستان کناربروژ بخش صومای شهرستان ارومیه، در 27 هزار و پانصد گزی جنوب خاوری هشتیان و ده هزارگزی باختر شوسۀ ارومیه به شاهرود واقع است، دره است، 108 تن سکنه دارد، از چشمه آبیاری میشود، محصولش غلات و توتون است، اهالی به کشاورزی و گله داری اشتغال دارند، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
قریه ای است در چهار فرسنگی مشرق سوریان، (از فارسنامۀ ناصری)، از قرای بوانات فارس است
لغت نامه دهخدا
چیر
مخفف چیره، پیروز، غالب، مظفر، غالب، مسلط:
کجا نام او شیدۀ شیر بود
همیشه به جنگ اندرون چیر بود،
فردوسی،
اگر چند هستی تو در جنگ چیر
نه من روبهم نیز تو شرزه شیر،
فردوسی،
او به می دادن جادوست به دل بردن چیر
چیزها داند کردن به چنین باب اندر،
فرخی،
شاهی که بدو هیچ ملک چیر نباشد
شاهی که شکارش بجز از شیر نباشد،
منوچهری،
نشسته بر آهو عقاب دلیر
چو بر اسب گردی به ناورد چیر،
اسدی،
سرانجام هم بخت شه بود چیر
درآمد سر بخت بدخواه زیر،
اسدی (گرشاسب نامه)،
سرانجام هم گردد از جنگ سیر
بر او دشمنانش بباشند چیر،
اسدی (گرشاسب نامه)،
به گرداب در غرقگان را دلیر
مگیر ار نباشی بدان آب چیر،
اسدی (گرشاسب نامه)،
چو برهوش میخواره می چیرشد
سران را سر از خرمی سیر شد،
اسدی،
توان گفت بد با زبان دلیر
زبان چیره گردد چو شد دست چیر،
اسدی (گرشاسب نامه)،
ز دشمن چو بینی سواری دلیر
میان دو صف بر یلان تو چیر،
اسدی،
سالار بک ای در صف احرار دلیر
دست تو گه جود و سخا کردن چیر،
سوزنی،
گرچه بر بیخرد هوی چیرست
بر در خانه هر سگی شیرست،
سنائی،
به عشق گربه گر خود چیر باشی
از آن بهتر که با خود شیر باشی،
نظامی،
به آخر چون شود دیوانگی چیر
گریزد مرد ازو چون آهواز شیر،
نظامی،
غمی دارم هلاک شیرمردان
برین غم چون نشاطم چیرگردان،
نظامی،
از غفوری ّ تو غفران چشم سیر
روبهان بر شیر از عدل تو چیر،
مولوی،
ملک را بود بر عدو دست چیر
چو لشکر دل آسوده باشند و سیر،
مولوی،
غالبست و چیر بر هر دو جهان
شرح این غالب نگنجد در دهان،
مولوی،
گرانباری از دست این خصم چیر
چنان میبرم کآسیاسنگ زیر،
سعدی (بوستان)،
، توانا،
- بازوی چیر، بازوی توانا:
نگه کن که بر منهراس دلیر
چه آوردم از گرز و بازوی چیر،
اسدی (گرشاسب نامه)،
شما را بس از بازوی چیر من
اگرتان رهد سر ز شمشیر من،
اسدی (گرشاسب نامه)،
- بر کسی یا چیزی چیر بودن، مسلط بودن:
بر سماع راست هر کس چیر نیست
طعمه هر مرغکی انجیر نیست،
مولوی،
- بر کسی یا چیزی چیر گردیدن، بر او غالب آمدن، بر او ظفر یافتن، مسلط شدن بر او:
شه چوظالم بود نپاید دیر
زود گردد بر او مخالف چیر،
سنائی،
- به کاری یا درکاری چیر بودن، بر آن تسلط داشتن، رموز آن نیک دانستن، بر انجام دادن آن توانا بودن:
اگر چند هستی تو در جنگ چیر
نه من روبهم نیز تو شرزه شیر،
فردوسی،
اوبه می دادن جادوست به دل بردن چیر
چیزها داند کردن به چنین باب اندر،
فرخی،
- دست چیر بودن، مسلط بودن:
ملک رابود بر عدو دست چیر
چو لشکر دل آسوده باشند و سیر،
سعدی،
- میل چیر بودن، هوس غالب بودن:
زمستانش به بردع میل چیرست،
که بردع را هوای گرمسیرست،
- هوی بر کسی چیر بودن، هوا و هوس بر او غالب بودن، خواهانی بر او غلبه داشتن:
گر چه بر بیخرد هوی چیرست
بر در خانه هر سگی شیرست،
سنائی،
، دلاور و شجاع، (شرفنامۀ منیری) (از برهان) (ناظم الاطباء)، دلاور، (از فرهنگ خطی) :
از ایرانیان کس نبد دیده چیر
چنان دیوچهران گرد دلیر،
اسدی (گرشاسب نامه)،
به گاه نبردی یکی چیر شیر
غلط گفته ام بلکه از شیر چیر،
؟ (از شرفنامۀ منیری)،
- چیردل، شجاع، پردل، جسور، بی باک، متهور:
یکی پهلوان بچۀ شیردل
نماید بدین کودکی چیردل،
فردوسی،
،
بهره، حصه، نصیب، (برهان) (از آنندراج) (ناظم الاطباء)، تیر، حظ:
از سخن چیر نیاید بجز آواز ستور
مردم است آنکه بدانست سرود از تکبیر،
ناصرخسرو،
چرا که تا به تن اندر بود نیارامد
تنت مگر که مر این چیر را نظر دارد،
ناصرخسرو،
نه بزرگ است که از مال فزون دارد بهر
آن بزرگ است که از علم فزون دارد چیر،
ناصرخسرو،
چو کورست گردون چه چیر از هنر
چوکرّست گردون چه سود از فغان،
مسعودسعد،
بنده ای باش بی نصیبه و چیر
که فرشته نه گرسنه ست نه سیر،
سنائی،
، گاو نر، اما جای دیگر دیده نشد، شارع و شاهراه، اما جای دیگر دیده نشد، واخ، (ناظم الاطباء)، اما جای دیگر دیده نشد
لغت نامه دهخدا
چیر
غلب مظفر پیروز، مسلط
تصویری از چیر
تصویر چیر
فرهنگ لغت هوشیار
چیر
پیروز، مسلط، غالب، چیره
تصویری از چیر
تصویر چیر
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از چیره
تصویر چیره
غالب، مسلط، مستولی، ماهر
دستار، دستاری که بر سر بپیچند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چیره دست
تصویر چیره دست
زبردست، هنرمند، ماهر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چیره دستی
تصویر چیره دستی
زبردستی، چالاکی، مهارت، توانایی، زورمندی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چیرگی
تصویر چیرگی
پیروزی، غلبه
فرهنگ فارسی عمید
چیرگی، چیربودن،
- چیری کردن، تسلط و برتری نشان دادن:
رهی از هنر گر چه چیری کند
نباید بر شه دلیری کند،
اسدی (گرشاسب نامه)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان دلاور بخش دشتیاری شهرستان چاه بهار، در 16هزارگزی باختر دشتیاری و کنار راه مال رودشتیاری بدج واقع است، 300 تن سکنه دارد و از آب باران آبیاری میشود، محصولش غلات و ذرت و لبنیات است اهالی به کشاورزی و گله داری اشتغال دارند و از طایفۀ سردار زائی هستند، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
دهی است از دهستان برادوست بخش صومای شهرستان رضائیه. در 19هزارگزی جنوب خاوری هشتیان و هزارگزی باختری ارابه رو سرو به نازلو واقع است. 257 تن سکنه دارد. از رود سرو آبیاری میشود. محصولش غلات و توتون است. اهالی به کشاورزی و گله داری اشتغال دارند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
دستاری که بر سر پیچند. (برهان). به معنی دستار هندی است ولی متأخرین به معنی بستن و پیچیدن بکار برده اند. (از آنندراج). در هندی دستار است. (از فرهنگ نظام). در اردو جیره (نواری که دور دستار بندند). (حواشی برهان چ معین) :
ز عکس ماه و موج آب در شبها بجوش آیم
که پندارم بت من چیرۀ زر تار می پیچد.
سلیم (از آنندراج).
آسمان بر سر از مه و خورشید
چیرۀ زر دگر نمی بندد.
کلیم (از فرهنگ نظام).
سپهر بر سر خود چیره ز آفتاب نبست
که تا کمر بدر مالک الرقاب نبست.
درویش واله (از فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
غالب آمدن. غالب شدن. پیروزی یافتن. مسلط شدن. مستولی شدن. انجاح. بوغ. تبوﱡغ. (منتهی الارب). چیره گردیدن چیره شدن:
دگر آز بر تو چنان چیره گشت
که چشم خرد مر ترا خیره گشت.
فردوسی.
چو رخسار رستم ز خون تیره گشت
جهانجوی تازی بر او چیره گشت.
فردوسی.
سپاه زنگ بغیبت او (شاه ستارگان) بر لشکر روم چیره گشت. (کلیله و دمنه).
چنان کآدمیزاد را زآن نوا
برقص و طرب چیره گشتی هوا.
نظامی.
- چیره دل گشتن، بی پروا گشتن. قوی دل شدن. پردل و جسور شدن:
به ایران زمین باز کردند روی
همه چیره دل گشته و رزم جوی.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(بَ تَ)
مسلط شدن. غلبه یافتن. فائق آمدن. چیره شدن. اغرنداء. (منتهی الارب) :
وگر چیره گردد هوا بر خرد
خردمندت از مردمان نشمرد.
فردوسی.
گرت چیره گردد بر ایشان زبان
گذشتی ز تیمار و رستی ز جان.
فردوسی.
که گر برخرد چیره گردد هوا
نیابد ز چنگ هوا کس رها.
فردوسی.
چو بر دل چیره گردد مهر جانان
به ازدوری نباشد هیچ درمان.
(ویس و رامین).
چون مرد افتد با خردی تمام، و قوت خشم و قوت آرزو بر وی چیره گردند قوت خرد منهزم گردد و بگریزد و ناچار آن کس در غلط افتد. (تاریخ بیهقی).
چو بر تن چیره گردد دردمندی
فرودآید سهی سرو از بلندی.
نظامی.
کاشتران قربان همی کردند تا
چیره گردد تیغشان بر مصطفی.
مولوی.
عماً قریب لشکر مغول بر ملک بغداد چیره گردند. (رشیدی). داد ستمدیدگان بدهد تا ستم کنندگان چیره نگردند. (مجالس سعدی ص 21)
لغت نامه دهخدا
تصویری از چیره دستی
تصویر چیره دستی
مهارت زبر دستی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چیر شدن
تصویر چیر شدن
غلبه کردن ظفر یافتن پیروز شدن، مسلط شدن استیلا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چیرگی
تصویر چیرگی
غلبه ظفر پیروزی، تسلط استیلا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چیره دست
تصویر چیره دست
ماهر، زبردست، توانا، قادر، حاذق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چیره
تصویر چیره
مسلط، پیروز، غالب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چیره دست
تصویر چیره دست
((~. دَ))
ماهر، زبر دست
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چیره دستی
تصویر چیره دستی
((~. دَ تِ))
مهارت، زبردستی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چیرگی
تصویر چیرگی
((رِ))
پیروزی، تسلط
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چیره
تصویر چیره
((رِ))
پیروز، مسلط، غالب، چیر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چیرگی
تصویر چیرگی
استیلاء، سلطه، غلبه، عرضه، تسلط، تبحر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از چیره دست
تصویر چیره دست
حرفه ای، متبحر، مسلط، حاذق، ماهر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از چیره شدن
تصویر چیره شدن
غلبه کردن، تسلط
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از چیره گردی
تصویر چیره گردی
اکتفا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از چیره گری
تصویر چیره گری
اکاحه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از چیره
تصویر چیره
مستولی، مسلط
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از چیره دستی
تصویر چیره دستی
مهارت، تسلط
فرهنگ واژه فارسی سره
پیروز، غالب، چیر، فاتح، فایق، قاهر، متسلط، متغلب، مستولی، مسلط، منتصر
متضاد: مقهور
فرهنگ واژه مترادف متضاد
چهره، روی و رخسار
فرهنگ گویش مازندرانی
بریدگی، پاره کردن
دیکشنری اردو به فارسی