غالب آمدن. غالب شدن. پیروزی یافتن. مسلط شدن. مستولی شدن. انجاح. بوغ. تبوﱡغ. (منتهی الارب). چیره گردیدن چیره شدن: دگر آز بر تو چنان چیره گشت که چشم خرد مر ترا خیره گشت. فردوسی. چو رخسار رستم ز خون تیره گشت جهانجوی تازی بر او چیره گشت. فردوسی. سپاه زنگ بغیبت او (شاه ستارگان) بر لشکر روم چیره گشت. (کلیله و دمنه). چنان کآدمیزاد را زآن نوا برقص و طرب چیره گشتی هوا. نظامی. - چیره دل گشتن، بی پروا گشتن. قوی دل شدن. پردل و جسور شدن: به ایران زمین باز کردند روی همه چیره دل گشته و رزم جوی. فردوسی