جدول جو
جدول جو

معنی چکوچ - جستجوی لغت در جدول جو

چکوچ
(چَ)
خایسک و مطرقه. (از فرهنگ اسدی چ اقبال ص 287ذیل لغت خایسک). چکش استادان مسگر و زرگر. (از برهان) (آنندراج). چکش باشد وچاکوچ نیز خوانند. (جهانگیری) (از رشیدی). چکش مسگری و زرگری (ناظم الاطباء). و رجوع به چاکوچ و چکوج و چکش شود، ابزاری باشد سرتیز و دسته دار مر آسیابان را که بدان آسیا را تیز کنند. (برهان) (آنندراج). دست افزاری باشد سرتیز که دسته داشته باشد و بدان روی آسیا را درشت سازند تا غله بزودی آرد شود. (جهانگیری) (از رشیدی). سنبه ای که بدان دندان آسیا تیز کنند. (شرفنامۀ منیری). ابزاری که بدان سنگ آسیا را تیز میکنند. (ناظم الاطباء). چلوچ. چلوچ. (از برهان). و رجوع به چلوچ شود، به معنی تیز کردن آسیا هم هست. (برهان) (آنندراج). تیز کردگی سنگ آسیا. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
چکوچ
چکش، ابزاری سر تیز و دسته دار که آسیابان بدان آسیا را تیز کند
تصویری از چکوچ
تصویر چکوچ
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از چکوک
تصویر چکوک
گنجشک، پرندۀ کوچک خاکی رنگ وحلال گوشت از دستۀ سبکبالان، ونج، مرگو، بنجشک، عصفور، چتوک، چغک، مرکو
چکاوک، پرنده ای کوچک و خوش آواز شبیه گنجشک با تاج کوچکی بر روی سر، چکاو، چاوک، ژوله، جل، جلک، هوژه، خجو، خاک خسپه، نارو، قبّره، قنبره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کوچ
تصویر کوچ
حرکت عده ای از مردم از سرزمینی به سرزمین دیگر
بن مضارع کوچیدن، طایفه، دودمان، خانواده
جغد، پرنده ای وحشی و حرام گوشت با چهرۀ پهن و چشم های درشت، پاهای بزرگ و منقار خمیده که در برخی از انواع آن در دو طرف سرش دو دسته پر شبیه شاخ قرار دارد، بیشتر در ویرانه ها و غارها به سر می برد و شب ها از لانۀ خود خارج می شود و موش های صحرایی و پرندگان کوچک را شکار می کند به شومی و نحوست معروف است، کنگر، کوکن، اشوزشت، هامه، چغو، آکو، کلیک، پش، پسک، کلک، مرغ شب آویز، کوف، بایقوش، مرغ بهمن، پژ، چوگک، بوف، بیغوش، پشک، شباویز، بوم، کول، مرغ شباویز، مرغ حق
لوچ، کسی که چشمش پیچیده باشد، کژبین، چپ چشم، چشم گشته، کج چشم، کج بین، گاج، گاژ، کاج، کاچ، کلیک، کلاژ، کلاژه، کلاج، احول، دوبین
فرهنگ فارسی عمید
(چَ)
دهی از دهستان منکور بخش حومه شهرستان مهاباد که در 55 هزارگزی جنوب باختری مهاباد و36 هزارگزی باختر راه شوسۀ مهاباد به سردشت واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 107 تن سکنه دارد. آبش از رود خانه بادین آباد. محصولش غلات، توتون و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی جاجیم بافی وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
نام طایفه ای ازصحرانشینان، (برهان)، طایفه ای هستند دزد و راهزن و خونریز و آنها را کوچ و بلوچ خوانند و این طایفه در نزدیکی کرمان و بم و نرماشیر و سیستان تا ولایت سند سکنی ̍ دارند، (آنندراج)، کوفج، کفج، کوفچ، کوفچ در پارسی به معنی کوه نورد است، کوف در پهلوی کوه است، به احتمال قوی، کوفچ از اصل براهویی بوده اند و ایشان طایفه ای صحرانشین بودند مجاور قوم بلوچ، و کوچ و بلوچ (معرب آن، قفص و بلوص) غالباً با هم آیند، مؤلف حدود العالم در سخن اندر ناحیت کرمان و شهرهای وی گوید: ’کوفچ، مردمانی اند بر کوه کوفج و کوهیانند، و ایشان هفت گروهند و هر گروهی را مهتری است و این کوفجان نیز مردمانی اند دزدپیشه وشبان و برزیگر ... ’ و معرب آن قفص است، (از حاشیۀ برهان چ معین)، قفص، قفس، قفج، قبج، طایفه ای از صحرانشینان در حوالی کرمان و مکران که به دزدی و راهزنی مشهورند، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
جهان تا جهان بود کوچی نبود
مگر شهر از ایشان پر از داغ و دود،
فردوسی،
گروگان که از کوچ آورده بود
ز گیلان و از هرکه آزرده بود،
فردوسی،
ز کوه بلوچ و زدشت سروچ
برفتند خنجرگذاران کوچ،
فردوسی،
هستند اهل فارس هراسان ز کار من
زآن سان که اهل کرمان ترسان ز دزد کوچ،
قطران (از فرهنگ رشیدی)،
رجوع به قفس، قفص، کوچ و بلوچ و کوفج شود
لغت نامه دهخدا
به معنی لوچ و احول باشد، (برهان) (از ناظم الاطباء)، بر وزن و معنی لوچ، یعنی احول است که بجهت کجی چشم یکی را دو بیند و آن را کاج نیز گویند، (آنندراج)، کاج، احول، (فرهنگ فارسی معین) :
شاها ز انتظار زبانی که دادیم
چشمان راست بین دعاگوی گشت کوچ،
قطران (از فرهنگ رشیدی)،
،
جغد بود، کوف نیز گویند، به ترکی بیغوش گویند، (لغت فرس اسدی)، جغد، چغور، کنگر، (از حاشیۀ لغت فرس اسدی)، جغد را هم گفته اند و آن پرنده ای باشد به نحوست مشهور و پیوسته در ویرانه ها آشیان کند، (برهان)، به معنی جغد و بوم که کوف و بوف گویند، (آنندراج)، به معنی جغد و بوم، (ناظم الاطباء) :
اندر آن ناحیت به معدن کوچ
دزد گه داشتند کوچ و بلوچ،
عنصری (لغت فرس چ اقبال ص 63)،
گفت مادر سالی هزار کوچ را خدمت کنیم تا بازی درافتد، (اسرارالتوحید ص 138)،
از منزل و مقامی به منزل و مقام دیگر نقل و تحویل کردن و روانه شدن را نیز گویند، (برهان)، از منزل به منزل نقل کردن با ایل و اهل و عیال و اسباب خانه و کوچیدن مصدر آن است، (آنندراج)، انتقال، جلای وطن، تبدیل جای و مقام و ارتحال و رحلت و روانگی، (ناظم الاطباء)، رحلت، مهاجرت و انتقال ایل یا لشکر از جایی به جایی، (فرهنگ فارسی معین)، رحیل، ترحل، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، این لفظ ترکی است، (از حاشیه برهان چ معین) :
کوچت مبارک است و ندارم به دست هیچ
جز خیمه کهنه ای و دو ترکی برای کوچ،
قطران (از فرهنگ رشیدی)،
رسول مرگ به ناگه به من رسید فراز
که کوس کوچ فروکوفتند کار بساز،
کمال الدین اسماعیل،
- بر سر کوچ، به هنگام رحلت، در سر راه رحلت و مهاجرت:
خیل ترکان کنند بر سر کوچ
غارت کاروان که بر گذر است،
خاقانی،
- بر سر کوچ بودن، آمادۀکوچ بودن:
جوانی بر سر کوچ است دریاب این جوانی را
که شهری باز کی بیند غریب کاروانی را،
نظامی (گنجینۀ گنجوی ص 210)،
- امثال:
قلندران را چه کوچ چه مقام، (جامع التمثیل)،
قلندر را گفتند کوچ ! پوست تخت بر دوش افکند، (جامعالتمثیل)،
، به معنی خانه کوچ هم هست که زن و فرزندان و اهل و عیال باشد، (برهان)، اهل و عیال و زن و فرزند، (ناظم الاطباء)، به طریقۀ کنایه به معنی زن شخص نیز آمده، (آنندراج)، زن، مقابل شوی، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
کوچت مبارک است و ندارم به دست هیچ
جز خیمه کهنه ای و دو ترکی برای کوچ،
قطران (از فرهنگ رشیدی)،
، گروه صحرانشین بیابان گرد، (ناظم الاطباء)، ایل، طایفۀ صحرانشین، قبیله ای در حال مهاجرت، دسته ای که رحلت کرده اند، همه افراد ایل و طایفۀ چادرنشین با همه حشم و اثقال، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)،
- مثل کوچ کولی، جمعیتی نابسامان و متفرق و بی نظم،
، دسته ای با جامه های شوخ و پاره، با انبوهی و جمعیت به جایی رفتن، همه با هم با آواز بلند سخن گفتن، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، پیاده و راهزن و دزد و اوباش را نیز گفته اند، (برهان) (از ناظم الاطباء)، به مناسبت دزدی و راهزنی طایفۀ کوچ، (حاشیۀ برهان چ معین)، راهزن، دزد، (فرهنگ فارسی معین)، و رجوع به کوچ (قفص) شود،
- دزد کوچ،دزدی که از طایفۀ کوچ (قفص) باشد، (فرهنگ فارسی معین)، رجوع به کوچ (قفص) شود
لغت نامه دهخدا
به عربی، مطراق، (برهان)، پتک آهنگران، (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج)، چکش مسگران، (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج)، چکش که آلت کوبیدن میخ و غیره است، (فرهنگ نظام) :
هزار چاکوچ خورد پهن و دراز گردد همان مس باشد، بهأالدین ولد (معارف)، که چندین چاکوچ خورده و چندین جوش نموده، بهاءالدین ولد (معارف)،
بر دیده زد به چاکوچ دشنام و میخ چوب
اهل جوین را ز یمین و یسار نعل،
پوربهای جامی (از جهانگیری)،
و رجوع به چاکوش شود
لغت نامه دهخدا
(چَ / چُ)
افزاری باشد که آسیابانان سنگ آسیا را بدان تیز کنند. (برهان) (آنندراج). دست افزاری که سنگ آسیا را بدان تیز کنند. (ناظم الاطباء). چاکوچ و چکوچ. افزاری سرتیز و دسته دار که آسیابانان برای تیز کردن سنگ آسیا بکاربرند. و رجوع به چاکوچ و چکوچ شود
لغت نامه دهخدا
(چُ)
برنج نارس (درتداول مردم گیلان). در اصطلاح گیلانیها برنج نارسی که هنوز آمادۀ درو کردن و به مصرف رسانیدن نیست
لغت نامه دهخدا
(چُ)
به معنی گنجشک باشد. (برهان) (آنندراج). گنجشک و چغوک. (ناظم الاطباء). چغک و چغو و عصفور. و رجوع به چغک و چغوک و گنجشک شود
لغت نامه دهخدا
(چَ)
چکاوک باشد. (فرهنگ اسدی). مرغکی چون گنجشک که آواز لطیف کند و او را به فارسی چکاو و چکاوک و به عربی قبره و ’قنبره’ نیز گویند. (از حاشیۀ فرهنگ اسدی چ اقبال ص 258). چکاوک که ابوالملیح باشد. (برهان) (از آنندراج). چکاوک. (ناظم الاطباء) :
ای غوک چنگلوک چو پژمرده برگ کوک
خواهی که چون چکوک بپری سوی هوا.
لبیبی (از فرهنگ اسدی).
چون ماهی شیم کی خورد غوطه غوک
کی دارد جغد خیره سر لحن چکوک.
لبیبی (از فرهنگ اسدی).
آنکه شهباز همتش گه صید
کرکس چرخ بشکرد چو چکوک.
شمس فخری.
و رجوع به چکاو و چکاوک شود. گنجشک باشد و آن را چغوک و کلک نیز خوانند. (جهانگیری). رجوع به چکوک شود، بعضی گویند پرنده ای است که آن را سرخاب میگویند. (برهان) (آنندراج) ، نام گیاهی است که آن را خرفه گویند و بعربی بقلهالحمقا خوانند. (برهان) (آنندراج). گیاه خرفه که ’پرپهن’ نیز گویند و بزرگتر ’خر چکوک’ نامند. (از رشیدی). نام گیاهی است که آن را خرفه نیز گویند. (جهانگیری). گیاهی است. (شرفنامۀ منیری). خرفه. (ناظم الاطباء). و رجوع به خرفه شود، نام نغمه ای است از موسیقی. (برهان) (آنندراج). نام نوائی از موسیقی. (ناظم الاطباء). و رجوع به چکاوک شود
لغت نامه دهخدا
(چَ)
چکّوش. (در تداول روستائیان فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه). تلفظی ازچکش و چکوچ که به معنی افزار دست زرگران و مسگران وآهنگران است. و رجوع به چاکوچ و چکوش و چکوچ شود
لغت نامه دهخدا
بزبان گرمسیری ایران اراک را گویند که درخت مسواک است و شبیه است بدرخت انار و گل آن مایل به سرخی مانند انگور، (آنندراج) (انجمن آرا) (از مخزن الادویه)، رجوع به چوج شود
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان القورات که در بخش حومه شهرستان بیرجند واقع است و 276 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
نام ولایتی است مابین بنگاله و ختا، (برهان) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از کوچ
تصویر کوچ
حرکت عده ای از مردم از سرزمینی به سرزمین دیگر
فرهنگ لغت هوشیار
آلتی آهنین با دسته ای چوبین شبیه تیشه که بدان آهن میخ و غیره را کوبند چاکوچ مطرقه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چاکوچ
تصویر چاکوچ
پتک آهنگران و مسگران مطراق، چکش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چکوک
تصویر چکوک
((چَ))
چعک. جغوک، گنجشک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چاکوچ
تصویر چاکوچ
پتک آهنگران و مسگران، مطراق، چکش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کوچ
تصویر کوچ
جغد، بوم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کوچ
تصویر کوچ
لوچ و احول
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کوچ
تصویر کوچ
حرکت عده ای از جایی به جایی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کوچ
تصویر کوچ
مهاجرت
فرهنگ واژه فارسی سره
جابجایی، رحلت، رحیل، سفر، کوج، مهاجرت، نقل مکان، هجرت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خس و خاشاک، خرمن، غلاف پوک و بی دانه، شکوفه ی درختان جنگلی، به وعده وفا نکردن، به موقع سرکار
فرهنگ گویش مازندرانی
آبله رو، نام کوهی سر سبز در شیرگاه
فرهنگ گویش مازندرانی
تپه ی کوچک، آثار به جا مانده ی آبله بر صورت
فرهنگ گویش مازندرانی
چکش
فرهنگ گویش مازندرانی
آبله رو
فرهنگ گویش مازندرانی
دهاتی، روستایی
فرهنگ گویش مازندرانی
منقار پرنده
فرهنگ گویش مازندرانی
حرکت، کوچ، گردویی که مغز آن به راحتی در نیاید
فرهنگ گویش مازندرانی
مربّی
دیکشنری اردو به فارسی