خرده مالک، آب، ملک یا گله ای که چند مالک داشته باشد، گله ای که هر یک از روستاییان چند گوسفند در آن داشته باشند، چوپانی که گلۀ گوسفند متعلق به روستاییان را بچراند
خرده مالک، آب، ملک یا گله ای که چند مالک داشته باشد، گله ای که هر یک از روستاییان چند گوسفند در آن داشته باشند، چوپانی که گلۀ گوسفند متعلق به روستاییان را بچراند
به معنی کونسته است که کفل و سرین آدمی باشد. (برهان). کونسته. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). سرین و قیل طرف سرین. (فرهنگ رشیدی). سرین و جفته و کفل آدمی و اسب. (ناظم الاطباء). هر یکی از دو طرف نشستنگاه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : پس شیرین را گفت او را برهنه کن تا همه اندام وی بنگرم. او را برهنه کرد همه اندام او درست بود مگر که کونۀ چپ او کهتر از آن راست بود. (ترجمه تاریخ بلعمی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). انگشتان دست باریک نه دراز و نه کوتاه و شکم با بر راست و دو کونه از پس پشت بلندتر و میانه باریک. (ترجمه تاریخ بلعمی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). چون معاویه به محراب اندرشد به نماز، مبارک شمشیری بزد و راست برفت بر نشست او و هر دو کونه تا استخوان فرودآورد. (مجمل التواریخ و القصص). شود دو کونه چو گلزار و بزم چون گلشن. امیرمعزی (از فرهنگ رشیدی). از نشان دو کونۀ من غر. سنائی (از فرهنگ رشیدی). ، پیازپاره ای نباتات چون پیاز نرگس و سنبل و جز آن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، قسمت خوراکی بعضی گیاهها. غدۀ بعض گیاهان چون سیب زمینی و شلغم و زردک و امثال آن. جزء مأکول بعض گیاهان ملصق به ریشه چون سیب زمینی و غیره. بیخ پاره ای نباتات چون کلم وشلغم و ترب و سیب زمینی و آن را خایه نیز گویند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ته چیزهایی، نظیر: پیاز وتربچه و نظایر آن، های آخر کلمه، های نسبت و تشبیه است. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده) ، بیخ. ریشه. بن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). - کونه بستن، ریشه کردن: پیاز آدم، هر جایی کونه نمی بندد. (امثال و حکم دهخدا). - کونه کردن پیاز، پاگیرشدن. استوار شدن در جایی. سابقه پیدا کردن و نفوذ یافتن و میخ خود را کوبیدن: بگذار فلان کس یک قدری پیازش در اینجا کونه کند، آن وقت خودش را نشان می دهد. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده). ، ته چیزی. (فرهنگ فارسی معین) ، قسمتی که از بن گروهۀ خمیر گیرند آنگاه که گروهه بزرگتر از اندازۀ مقصود باشد. پرازده. (فرزدق، یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، ته میوه هایی، چون: خیار، سیب، گلابی و غیره. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، بقیۀ وام و جز آن. بقیۀ حساب. ذبابه. ذنانه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به کونه گذاشتن شود
به معنی کونسته است که کفل و سرین آدمی باشد. (برهان). کونسته. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). سرین و قیل طرف سرین. (فرهنگ رشیدی). سرین و جفته و کفل آدمی و اسب. (ناظم الاطباء). هر یکی از دو طرف نشستنگاه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : پس شیرین را گفت او را برهنه کن تا همه اندام وی بنگرم. او را برهنه کرد همه اندام او درست بود مگر که کونۀ چپ او کهتر از آن راست بود. (ترجمه تاریخ بلعمی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). انگشتان دست باریک نه دراز و نه کوتاه و شکم با بر راست و دو کونه از پس پشت بلندتر و میانه باریک. (ترجمه تاریخ بلعمی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). چون معاویه به محراب اندرشد به نماز، مبارک شمشیری بزد و راست برفت بر نشست او و هر دو کونه تا استخوان فرودآورد. (مجمل التواریخ و القصص). شود دو کونه چو گلزار و بزم چون گلشن. امیرمعزی (از فرهنگ رشیدی). از نشان دو کونۀ من غر. سنائی (از فرهنگ رشیدی). ، پیازپاره ای نباتات چون پیاز نرگس و سنبل و جز آن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، قسمت خوراکی بعضی گیاهها. غدۀ بعض گیاهان چون سیب زمینی و شلغم و زردک و امثال آن. جزء مأکول بعض گیاهان ملصق به ریشه چون سیب زمینی و غیره. بیخ پاره ای نباتات چون کلم وشلغم و ترب و سیب زمینی و آن را خایه نیز گویند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ته چیزهایی، نظیر: پیاز وتربچه و نظایر آن، های آخر کلمه، های نسبت و تشبیه است. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده) ، بیخ. ریشه. بن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). - کونه بستن، ریشه کردن: پیاز آدم، هر جایی کونه نمی بندد. (امثال و حکم دهخدا). - کونه کردن پیاز، پاگیرشدن. استوار شدن در جایی. سابقه پیدا کردن و نفوذ یافتن و میخ خود را کوبیدن: بگذار فلان کس یک قدری پیازش در اینجا کونه کند، آن وقت خودش را نشان می دهد. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده). ، ته چیزی. (فرهنگ فارسی معین) ، قسمتی که از بن گروهۀ خمیر گیرند آنگاه که گروهه بزرگتر از اندازۀ مقصود باشد. پرازده. (فرزدق، یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، ته میوه هایی، چون: خیار، سیب، گلابی و غیره. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، بقیۀ وام و جز آن. بقیۀ حساب. ذُبابه. ذُنانه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به کونه گذاشتن شود
مؤلف مرآت البلدان نویسد: ’دو قریه است در سر ولایت نیشابور که یکی را چکنه علیا و دیگری را چکنه سفلی نامند و این دو قریه خالصۀ دیوانی و قدیم النسق اند و هوایی سردسیری دارند و از آب چشمه مشروب میشوند’. (از مرآت البلدان ج 4 ص 352). و رجوع به چکنه بالا و چکنه پائین شود
مؤلف مرآت البلدان نویسد: ’دو قریه است در سر ولایت نیشابور که یکی را چکنه علیا و دیگری را چکنه سفلی نامند و این دو قریه خالصۀ دیوانی و قدیم النسق اند و هوایی سردسیری دارند و از آب چشمه مشروب میشوند’. (از مرآت البلدان ج 4 ص 352). و رجوع به چکنه بالا و چکنه پائین شود
در تداول روستائیان فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه، به معنی خرده مالک است، چنانکه گویند: آب چکنه یا ملک چکنه یا گلۀ چکنه به معنی آب یاملک یا رمه ای که متعلق به چندین مالک و صاحب است
در تداول روستائیان فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه، به معنی خرده مالک است، چنانکه گویند: آب چکنه یا ملک چکنه یا گلۀ چکنه به معنی آب یاملک یا رمه ای که متعلق به چندین مالک و صاحب است
گنده ومقداری از خمیر آرد که جهت پختن یک قرص نان آماده شده باشد. (ناظم الاطباء). خمیری که برای پختن نان گلوله شده باشد. (فرهنگ نظام). واحدی برای خمیر آرد گندم یا جو بدان مقدار که یک قرص نان سازد. (از فرهنگ فارسی معین) ، گلوله ای از هر نوع خمیر
گنده ومقداری از خمیر آرد که جهت پختن یک قرص نان آماده شده باشد. (ناظم الاطباء). خمیری که برای پختن نان گلوله شده باشد. (فرهنگ نظام). واحدی برای خمیر آرد گندم یا جو بدان مقدار که یک قرص نان سازد. (از فرهنگ فارسی معین) ، گلوله ای از هر نوع خمیر
آهک باشد. (فرهنگ سروری). مأخوذ از هندی، آهک زنده. (ناظم الاطباء) : سرخی رویش ز سرخه منکرش چونه و فوفل شده رنگ آورش. خسرو (از فرهنگ سروری چ دبیرسیاقی). ودر نسخۀ حسین وفائی به معنی یکبار آمده این معنی غریب است و ظاهراً با معنی چاره خلط شده است
آهک باشد. (فرهنگ سروری). مأخوذ از هندی، آهک زنده. (ناظم الاطباء) : سرخی رویش ز سرخه منکرش چونه و فوفل شده رنگ آورش. خسرو (از فرهنگ سروری چ دبیرسیاقی). ودر نسخۀ حسین وفائی به معنی یکبار آمده این معنی غریب است و ظاهراً با معنی چاره خلط شده است
یگونه. یکسان بود. (لغت اسدی). مخفف یک گونه است که به معنی یکسان و برابر باشد. (آنندراج). یگانه است به معنی یک گونه: نوز نامرده ای شگفتی کار راست با مردگان یکونه شدیم. کسائی. ، موافق. (آنندراج)
یگونه. یکسان بود. (لغت اسدی). مخفف یک گونه است که به معنی یکسان و برابر باشد. (آنندراج). یگانه است به معنی یک گونه: نوز نامرده ای شگفتی کار راست با مردگان یکونه شدیم. کسائی. ، موافق. (آنندراج)
کلمه استفهام است. (از آنندراج). بطور استفهام استعمال میشود یعنی از چه نوع و در چه وضع و در چه حالت و چه طور. (ناظم الاطباء). به چگونه. به چه طور. به چه طرز. چسان. به چه نحو. به کدام سان. چون. چه. چه جور. چه نوع. چه شکل. کیف . (منتهی الارب) : دریا دو چشم و بر دل آتش همی فزاید مردم میان دریا و آتش چگونه پاید. رودکی. روی وشی وار کن بوشی ساغر باغ نگه کن چگونه وشی وار است. خسروی. عمر چگونه جهد از دست خلق باد چگونه جهد از باد خون. کسائی. ریشی چگونه ریشی چون مالۀ پت آلود گویی که دوش تا روز با ریش گوه پالود. عماره. چرا باشتاب آمدی گفت شاه چگونه سپردی چنین دور راه ؟ فردوسی. بگویم ترا من نشان قباد که او را چگونه ست رسم و نهاد. فردوسی. به بهرام گفت ای سرافراز مرد چگونه ست کارت به دشت نبرد؟ فردوسی. آنکه خوبی از او نمونه بود چون بیارائیش چگونه بود؟ عنصری. تو چگونه رهی که دست اجل بر سر تو همی زند سرپاس. عنصری. چگونه داند انگشتری که زرگر کیست چگونه داند صراف خویش را دینار چو نیست دانش بر کار خویش دایره را چگونه باشد دانا بخالق پرگار. ناصرخسرو. دمنه پرسید چگونه بود آن حکایت ؟ (کلیله و دمنه)... و خردمند چگونه آرزوی چیزی کند که رنج و تعب آن بسیار باشد. (کلیله و دمنه). دل هدیۀ تو کردم آن را نخواستی جان تحفه میفرستم آن را چگونه ای. سید حسن غزنوی. چو شکرم به گداز اندر آب دیدۀ خویش چگونه آبی، آبی به گونۀ مرجان. سوزنی. شب درست چه داند به خواب نوشین در که شب چگونه به پایان همی برد رنجور. سعدی. دیدی که چگونه حاصل آمد از دعوی عشق روی زردی. سعدی. چگونه شکر این نعمت گزارم که زور مردم آزاری ندارم. سعدی. چگونه می بینی این دیبای معلم را بر این حیوان لایعلم. (گلستان سعدی) ، (از: چه تعجب + گونه) مرادف چه. چه جور. چه نوع و جز اینها: تهنیت خواهم گفتن که خداوند مرا پسری داد خداوند و چگونه پسری. فرخی. چرا که خواجه بخیل و زنش جوانمرد است زنی چگونه زنی، سیم ساعد و لنبه. عماره. - بی چگونه، مرادف بیچون که صفت خداوند است: زنده به آبند زندگان که چنین گفت ایزد سبحان بی چگونه و بی چون. ناصرخسرو. - هر چگونه،به معنی هر چند و هر قدر و هر اندازه: حربا که با آفتاب همی گردد، هر چگونه که گردد. (التفهیم). زیرا که همی هر چگونه باشد هم بگذرد این مدت شماری. ناصرخسرو
کلمه استفهام است. (از آنندراج). بطور استفهام استعمال میشود یعنی از چه نوع و در چه وضع و در چه حالت و چه طور. (ناظم الاطباء). به چگونه. به چه طور. به چه طرز. چسان. به چه نحو. به کدام سان. چون. چه. چه جور. چه نوع. چه شکل. کَیف َ. (منتهی الارب) : دریا دو چشم و بر دل آتش همی فزاید مردم میان دریا و آتش چگونه پاید. رودکی. روی وشی وار کن بوشی ساغر باغ نگه کن چگونه وشی وار است. خسروی. عمر چگونه جهد از دست خلق باد چگونه جهد از باد خون. کسائی. ریشی چگونه ریشی چون مالۀ پت آلود گویی که دوش تا روز با ریش گوه پالود. عماره. چرا باشتاب آمدی گفت شاه چگونه سپردی چنین دور راه ؟ فردوسی. بگویم ترا من نشان قباد که او را چگونه ست رسم و نهاد. فردوسی. به بهرام گفت ای سرافراز مرد چگونه ست کارت به دشت نبرد؟ فردوسی. آنکه خوبی از او نمونه بود چون بیارائیش چگونه بود؟ عنصری. تو چگونه رهی که دست اجل بر سر تو همی زند سرپاس. عنصری. چگونه داند انگشتری که زرگر کیست چگونه داند صراف خویش را دینار چو نیست دانش بر کار خویش دایره را چگونه باشد دانا بخالق پرگار. ناصرخسرو. دمنه پرسید چگونه بود آن حکایت ؟ (کلیله و دمنه)... و خردمند چگونه آرزوی چیزی کند که رنج و تعب آن بسیار باشد. (کلیله و دمنه). دل هدیۀ تو کردم آن را نخواستی جان تحفه میفرستم آن را چگونه ای. سید حسن غزنوی. چو شکرم به گداز اندر آب دیدۀ خویش چگونه آبی، آبی به گونۀ مرجان. سوزنی. شب درست چه داند به خواب نوشین در که شب چگونه به پایان همی برد رنجور. سعدی. دیدی که چگونه حاصل آمد از دعوی عشق روی زردی. سعدی. چگونه شکر این نعمت گزارم که زور مردم آزاری ندارم. سعدی. چگونه می بینی این دیبای معلم را بر این حیوان لایعلم. (گلستان سعدی) ، (از: چه تعجب + گونه) مرادف چه. چه جور. چه نوع و جز اینها: تهنیت خواهم گفتن که خداوند مرا پسری داد خداوند و چگونه پسری. فرخی. چرا که خواجه بخیل و زنش جوانمرد است زنی چگونه زنی، سیم ساعد و لنبه. عماره. - بی چگونه، مرادف بیچون که صفت خداوند است: زنده به آبند زندگان که چنین گفت ایزد سبحان بی چگونه و بی چون. ناصرخسرو. - هر چگونه،به معنی هر چند و هر قدر و هر اندازه: حربا که با آفتاب همی گردد، هر چگونه که گردد. (التفهیم). زیرا که همی هر چگونه باشد هم بگذرد این مدت شماری. ناصرخسرو
مرغی است گردن دراز که او را کاروانک نیز گویند و به عربی مذکر او را کروای (بر وزن انسان) خوانند. (برهان). کاروانک که مرغی گردن دراز باشد. (ناظم الاطباء). چفتک و چفنک. مرغی درازگردن که پیوسته در کنار آب نشیند و او را با مرغان شکاری صید کنند. و رجوع به چفتک و چفنک و کاروانک شود.
مرغی است گردن دراز که او را کاروانک نیز گویند و به عربی مذکر او را کروای (بر وزن انسان) خوانند. (برهان). کاروانک که مرغی گردن دراز باشد. (ناظم الاطباء). چفتک و چفنک. مرغی درازگردن که پیوسته در کنار آب نشیند و او را با مرغان شکاری صید کنند. و رجوع به چفتک و چفنک و کاروانک شود.
آنکه چسب بسیار کند چسو، جانورکی مانند خنفاء و دراز تر از آن که در خانه های مرطوب و زیر فرشها پیدا شود و چون بدان دست زنند بوی عفن از خود پراکند خر چسونه چسینه، نوعی دشنام برای تحقیر کسان پست و نا لایق
آنکه چسب بسیار کند چسو، جانورکی مانند خنفاء و دراز تر از آن که در خانه های مرطوب و زیر فرشها پیدا شود و چون بدان دست زنند بوی عفن از خود پراکند خر چسونه چسینه، نوعی دشنام برای تحقیر کسان پست و نا لایق