جدول جو
جدول جو

معنی چکاری - جستجوی لغت در جدول جو

چکاری
(چِ)
نابکار. (ناظم الاطباء). رجوع به چکاره شود، باطل. (ناظم الاطباء). و رجوع به چکاره شود، بی قدر و حقیر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
چکاری
نابکار، باطل بیهوده، بی قدر حقیر
تصویری از چکاری
تصویر چکاری
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سکاری
تصویر سکاری
سکران، مست
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مکاری
تصویر مکاری
کسی که چهار پا کرایه می دهد، چاروادار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکاری
تصویر شکاری
ویژگی آنچه در شکار به کار می رود مثلاً تفنگ شکاری، پرندۀ شکاری، باز شکاری، سگ شکاری، شکار کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چاکری
تصویر چاکری
نوکری، بندگی، برای مثال چنین داد پاسخ که من چاکرم / اگر چاکری را خود اندر خورم (فردوسی - ۲/۵۲)
فرهنگ فارسی عمید
(بَکْ کا)
نسبتی است به بنی البکار از بنی عامر. (از سمعانی).
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ)
نوکری. ملازمی. خدمتگری. بندگی. کهتری. پیشخدمتی:
یکی گفت ما را بخوالیگری
بباید بر شه شد از چاکری.
فردوسی.
ای میر باش تا تو ببینی که روزگار
چون ایستاد خواهد پیشت بچاکری.
فرخی.
تو با قید بی اسب پیش سواران
نباشی سزاوار جز چاکری را.
ناصرخسرو.
گر از بهر ملک آفریدت خدای
چرا مر ترا میل زی چاکریست.
ناصرخسرو.
محل و جاه چه جویی بچاکری زامیر
چگونه باشد با چاکریت جاه و محل.
ناصرخسرو.
آن بزرگان گر شوندی زنده در ایام او
چک دهندی پیش او بر بندگی و چاکری.
امیرمعزی.
میوه چو بانوی ختن در پس حجله های زر
زاغ چو خادم حبش پیش دوان بچاکری.
خاقانی.
زنار بود هرچه همه عمر داشتم
الا کمر که پیش تو بستم بچاکری.
سعدی (کلیات چ مصفا ص 591)
لغت نامه دهخدا
(چِ)
مؤلف مرآت البلدان نویسد: دهکده ای است از روستاهای نهاوند که در سه فرسخی مغرب شهر در پایین کوهر متصل به کوه کرد واقع است. این آبادی پنج شش چشمۀ کوچک دارد که جملگی آنها بقدر نیم سنگ آب میدهند. اراضی این محل که بیشترش دیم کاری است استعداد بیست جفت گاو زراعت دارد و در کوهستان آن خرس و گرگ از انواع وحوش و کبک از انواع طیور یافت میشود. این آبادی زمینهایش ناهموار و پست و بلند است و 200 تن جمعیت دارد. (از مرآت البلدان ج 4 ص 274). در فرهنگ جغرافیایی ایران آمده است: دهی است از دهستان سلکی شهرستان نهاوند که در 19 هزارگزی باختر شهر نهاوند و 4 هزارگزی شهرک مرکز دهستان واقع است. جلگه و سردسیر است و 215 تن سکنه دارد. آبش از چشمه. محصولش غلات و توتون، حبوبات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
مؤلف مرآت البلدان نویسد: محلی است متعلق به قاینات که بایر میباشد. (از مرآت البلدان ج 4 ص 274)
لغت نامه دهخدا
(چَ)
نام طایفه ای از ایلات کرد ایران. رجوع به ایل طرهان در همین لغت نامه و جغرافیای غرب ایران ص 77 و 82 شود
لغت نامه دهخدا
نام طایفه ای از کردها که در نواحی غربی ایران سکنی دارد. (مجمل التواریخ گلستانه)
لغت نامه دهخدا
هکاری. نام خطه ای است در کردستان در پیوستنگاه مرز ایران که وقتها بصورت قضائی اداره میشد و چند سال پیش نظر به اهمیت موقعی که داشت بشکل یک ولایت درآمده بود و اخیراً عنوان یک سنجاق نو ولایت وان را پیدا کرد و خطه های بهتان واقع در جانب مغرب، و چال واقع در جانب مشرب، و آلباق واقع در سمت شمال نیز در حال حاضر تابع خطه حکاری میباشند و رویهمرفته سنجاقی بوجود آمد که از جانب مشرق بمرز ایران و از سوی شمال بسنجاق وان و از سمت شمال غربی بسنجاق سعرد از ولایت تبتیس و از جهت جنوب غربی بسنجاق ماردین از ولایت دیاربکر و از جانب جنوب بولایت موصل محدود میگردد و قصبۀ ’جوله مرک’ سمت مرکزیت این سنجاق را دارد. اراضی این سرزمین سنگلاخ و کوهستانی است. و زمین قابل کشت و زرع زیادی ندارد. نهر زاب علیا از توابع دجله از منتهای شمال شرقی این سنجاق و در نزدیکی مرزهای ایران سرچشمه گرفته اول بجنوب غربی و سپس بجنوب شرقی جاری میگردد و لوا را از یک طرف بطرف دیگر جدا میسازد واز جانب راست و چپ نهرها و جوهای زیاد بدان می پیوندد و خود دجله نیز حدود جنوب غربی لوا را سیراب میسازد و ضمناً برخی از نهرهائی را که از خطۀ بهتان سرازیر میشوند با خود همراه میکند و می برد. سنجاق حکاری به 8 قضا و 41 ناحیه منقسم میشود و 1200 پارچه قریه در بر دارد. و رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران شود
لغت نامه دهخدا
(پِ)
نوعی خوک وحشی آمریکای جنوبی است و گوشت آن بسیار نازک و ترد است
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
مرکب از عدد چهار و یاء نسبت. منسوب به عدد چهار.
- ده چهاری، نسبت به چهارده، چهاردهی:
من کیستم که بر من نتوان دروغ بستن
نه قرص آفتابم نه ماه ده چهاری.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(کَ)
از امرای دولت سلطان بایزید بن محمدخان که او را دیوانی است بترکی
لغت نامه دهخدا
(تَ ثَتْ تُ)
به کرایه گرفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سُ / سَ را)
جمع واژۀ سکران. (مهذب الاسماء) (دهار). مستان. (غیاث) :
در حلقۀ گل و مل خوش خواند دوش بلبل
هات الصبوح هبوا یا ایها السکاری.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(عَ کْ کا)
رمضان بن عبدالحق عکاری (984 -1056 هجری قمری). از فقیهان دمشق بود و او را حاشیه ای بر شرح سنوسی است. (از الاعلام زرکلی از خلاصهالاثر)
لغت نامه دهخدا
(شِ)
تیره ای از ایل باصری (از ایلات خمسۀ فارس). (جغرافیای سیاسی کیهان ص 87)
لغت نامه دهخدا
(شَرا)
جمع واژۀ شکره، به معنی شتر مادۀ پرشیر. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(هََ کْ کا)
منسوب به هکاریه که بلده و ناحیه ای است در بالای موصل. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
خربنده. (دهار) (مهذب الاسماء). به کرایه دهنده. ج، مکارون و اکریاء. (منتهی الارب). کسی که اسب و شتر و غیره به کرایه دهد. (غیاث). کسی که اسب و استرو خر به کرایه برد. (آنندراج). خربنده و کرایه دهنده یعنی آن کس که خر و اسب و اشتر کرایه می دهد. (ناظم الاطباء). کرایه دهنده ستور. ج، مکارون و گویند هؤلاء المکارون و ذهبت الی المکارین، و چون به ضمیر متصل متکلم وحده اضافه گردد گویند هذا مکاری (م ری ی ) ، و همچنین است در جمع هولاء مکاری (م ری ی ) که لفظ واحد و تقدیر مختلف است. اکنون مکاری غالباً به خرکچی و قاطرچی (خربنده و استربان) گفته می شود. (از اقرب الموارد). آنکه ستور چون خر و استر به کرایه دهد. چاروادار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). چارپادار. کسی که به وسیلۀ چارپایان اهلی مانند اسب و خر و قاطر و یابو مسافر و بار حمل و نقل می کند. خربنده. خرکچی. این کلمه در زبان عوام مکّاری به همان معنی خرکچی و خربنده تلفظ می شود و گاه برای اشخاص به صورت لقب در می آید مانند حاجی مکاری. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده) : مردم آنجا بیشترین مکاری باشند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 144). مردم آن سلاح ور باشد و مکاری. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 145). مکاریان آن بارها را به سوی خانه خود بردن اولیتر دیدند. (کلیله و دمنه). بدان مرد مکاری ماند که بار خر یک سو سبک کند و یک سو سنگی. (مرزبان نامه چ 3 قزوینی ص 279).
کژ شود پالان و رختم بر سرم
وز مکاری هر زمان زخمی خورم.
مولوی.
خری دیدم در آنجا ایستاده
به پشتش ریش از چوب مکاری.
شفیع اثر (از آنندراج).
- مکاری مفلس، آنکه ستور به کرایه دهد و وجه کرایه بگیرد و چون هنگام سفر فرارسد او را ستوری نباشد. (از تعریفات جرجانی). و رجوع به همین مأخذ شود
لغت نامه دهخدا
(مَکْ کا)
مکر و حیله گری و فریبندگی. (ناظم الاطباء). حالت و چگونگی مکار. گربزی:
وز شوی نهان به غدر و مکاری
در جام شراب زهر بگسارد.
ناصرخسرو.
و رجوع به مکار شود
لغت نامه دهخدا
(گَ)
عمل گچکار. عمل ساختن خطوط و گل و بته ها از گچ بر دیوار و سقف:
به گچکاریش هرکه پرداخته
گچ از نقرۀ صبح دم ساخته.
ملاطغرا (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
نام رودخانه ای در ولایت ’لر کوچک’ که از راه ’دزپول’ به ’حویزه’ میرود. (تاریخ گزیده چ لندن ص 557)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مکاری
تصویر مکاری
فریبندگی، حیله گری
فرهنگ لغت هوشیار
هر چیز منسوب و متعلق و مربوط به شکار آن چه در شکار به کار رود: باز شکاری سگ شکاری اسب شکاری تفنگ شکاری هواپیمای شکاری، قالیی که مناظر شکار گاه روی آن نقش شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سکاری
تصویر سکاری
جمع سکران، مستان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تکاری
تصویر تکاری
به سلاک گرفتن (سلاک کرایه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چکاره
تصویر چکاره
چه کار و عامل کدام عمل و شاغل کدام شغل
فرهنگ لغت هوشیار
رنگی است مخلوط از آبی و زرد پر رنگ بطوریکه آبی آن از زرد بیشتر باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چاکری
تصویر چاکری
نوکری بندگی خدمتگزاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مکاری
تصویر مکاری
((مُ))
کرایه دهنده، کسی که چهارپایان را کرایه می دهد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شکاری
تصویر شکاری
هر چیز منسوب و مربوط به شکار، قالبی که نقش آن منظره شکارگاه باشد، شکار کننده
فرهنگ فارسی معین
بندگی، خدمتکاری، نوکری
متضاد: آقایی، اخلاص،
فرهنگ واژه مترادف متضاد