طایفه ای قفقازی که در شمال قفقاز در ناحیه ای بهمین نام (چچن) سکونت دارند و با چرکس ها همسایه میباشند. جمعیت این طائفه در حدود 420هزار تن میباشد که بیشتر مسلمان و سنی مذهبند و بزبان لزگی تکلم میکنند و تبعۀ اتحاد جماهیر شوروی میباشند. در محل سکونت این طایفه معدن نفتی وجود دارد
طایفه ای قفقازی که در شمال قفقاز در ناحیه ای بهمین نام (چچن) سکونت دارند و با چرکس ها همسایه میباشند. جمعیت این طائفه در حدود 420هزار تن میباشد که بیشتر مسلمان و سنی مذهبند و بزبان لزگی تکلم میکنند و تبعۀ اتحاد جماهیر شوروی میباشند. در محل سکونت این طایفه معدن نفتی وجود دارد
در مازندران گیاهی را گویند که در گندم زارها روید، و دانه ای دارد شبیه دانۀ گندم ولی سیاه رنگ که با گندم مخلوط شود و نان را بدمزه کند و چون سمی است خورندۀ نان را سستی و دوار آرد. نوعی گیاه که در مزرعۀ گندم و جو میروید و محصول غلات را آسیب فراوان میرساند. گرگاس. کال بنگ. گندم دیوانه. دنقه. شیلم. کاکل. خالاون. شلمک. کاکلک. جلیف. طبقا. حثاله. سلمک. زوان. زوانه. چچم. رجوع به سلمک و دنقه و گندم دیوانه و حثاله و چچم شود
در مازندران گیاهی را گویند که در گندم زارها روید، و دانه ای دارد شبیه دانۀ گندم ولی سیاه رنگ که با گندم مخلوط شود و نان را بدمزه کند و چون سمی است خورندۀ نان را سستی و دوار آرد. نوعی گیاه که در مزرعۀ گندم و جو میروید و محصول غلات را آسیب فراوان میرساند. گرگاس. کال بنگ. گندم دیوانه. دنقه. شیلم. کاکل. خالاون. شلمک. کاکلک. جلیف. طبقا. حثاله. سلمک. زوان. زوانه. چچم. رجوع به سلمک و دنقه و گندم دیوانه و حثاله و چچم شود
از آنجا که، زیرا، برای مثال ز تو سام دانم که بد مردتر / بخست این شهی چون نبد بدگهر (فردوسی۲ - ۲۶۱۵) ، مانند، مثل (حرف اضافه)، برای مثال چون برگ لاله بوده ام و اکنون / چون سیب پژمریده بر آونگم (رودکی۱ - ۸۸) ، وقتی که (حرف، قید)، برای مثال سخن چون برابر شود با خرد / روان سراینده رامش برد (فردوسی - ۲/۲۰۱) چگونه؟، برای مثال حافظم در محفلی دردی کشم در مجلسی / بنگر این شوخی که چون با خلق صنعت می کنم (حافظ - ۷۰۴) چرا؟ (حرف، قید)، برای مثال گر در کمال فضل بود مرد را خطر / چون خوار و زار کرد پس این بی خطر مرا؟ (ناصرخسرو - ۱۱) چه، چقدر، برای مثال چون خوش بود نبید بر این تیغ آفتاب / خاصه که عکس آن به نبید اندرون فتید (کسائی - پیشاهنگان شعر فارسی - ۱۳۰) اگر (حرف، قید)، قریب به، در حدود (حرف اضافه)، وسیله ای برای خرمن کوبی شامل چند استوانۀ چوبی که بر گرد هر استوانه چند تیغۀ آهنی نصب شده چون و چرا: علت، گفتگو و پرسش دربارۀ سبب و علت امری یا چیزی، بحث، مناظره، اعتراض، برای مثال مزن ز چون و چرا دم که بندۀ مقبل / قبول کرد به جان هر سخن که جانان گفت (حافظ - ۱۹۲)
از آنجا که، زیرا، برای مِثال ز تو سام دانم که بُد مردتر / بخست این شهی چون نبد بدگهر (فردوسی۲ - ۲۶۱۵) ، مانندِ، مثلِ (حرف اضافه)، برای مِثال چون برگ لاله بوده ام و اکنون / چون سیب پژمریده بر آونگم (رودکی۱ - ۸۸) ، وقتی که (حرف، قید)، برای مِثال سخن چون برابر شود با خرد / روان سراینده رامش برد (فردوسی - ۲/۲۰۱) چگونه؟، برای مِثال حافظم در محفلی دُردی کشم در مجلسی / بنگر این شوخی که چون با خلق صنعت می کنم (حافظ - ۷۰۴) چرا؟ (حرف، قید)، برای مِثال گر در کمال فضل بُوَد مرد را خطر / چون خوار و زار کرد پس این بی خطر مرا؟ (ناصرخسرو - ۱۱) چه، چقدر، برای مِثال چون خوش بُوَد نبید بر این تیغ آفتاب / خاصه که عکس آن به نبید اندرون فتید (کسائی - پیشاهنگان شعر فارسی - ۱۳۰) اگر (حرف، قید)، قریب به، در حدودِ (حرف اضافه)، وسیله ای برای خرمن کوبی شامل چند استوانۀ چوبی که بر گرد هر استوانه چند تیغۀ آهنی نصب شده چون و چرا: علت، گفتگو و پرسش دربارۀ سبب و علت امری یا چیزی، بحث، مناظره، اعتراض، برای مِثال مزن ز چون و چرا دم که بندۀ مقبل / قبول کرد به جان هر سخن که جانان گفت (حافظ - ۱۹۲)
مخفّف واژه چیدن، برای مثال همی گل چدند از لب رودبار / رخان چون گلستان و گل در کنار (فردوسی - ۱/۱۹۱)، همی چدیم گل آنگه که با نگهبان بود / کنون همی نتوان چد که با نگهبان نیست (قطران - ۴۶)
مخفّفِ واژه چیدن، برای مِثال همی گل چدند از لب رودبار / رخان چون گلستان و گل در کنار (فردوسی - ۱/۱۹۱)، همی چدیم گل آنگه که با نگهبان بود / کنون همی نتوان چد که با نگهبان نیست (قطران - ۴۶)
تا و شکن در پارچه یا لباس یا پوست بدن یا مو یا پوستۀ زمین یا چیز دیگر، تا، شکن، شکنج، چروک هر چیز نوک تیز که می خلد و به جایی فرو می رود مانند سیخ، خار و سوزن، برای مثال آدمیان را سخنی بس بود / گاو بود کش خله در پس بود (امیرخسرو۱ - ۱۲۵)، بانگ و فریاد، هیاهو، غوغا، سر و صدا، برای مثال برآید یکی باد با زلزله / ز گیتی برآرد خروش و خله (فردوسی - ۱/۲۵۱)، بیخود و هرزه، یاوه، درد ناگهانی چین آوردن: به وجود آمدن تا و شکن در چیزی، چین افتادن چین افتادن: به وجود آمدن تا و شکن در چیزی چین انداختن: به وجود آوردن تا و شکن در چیزی، چین دادن چین برداشتن: به وجود آمدن تا و شکن در چیزی، چین افتادن چین خوردن: به وجود آمدن تا و شکن در چیزی، چین افتادن چین دادن: به وجود آوردن تا و شکن در چیزی
تا و شکن در پارچه یا لباس یا پوست بدن یا مو یا پوستۀ زمین یا چیز دیگر، تا، شکن، شکنج، چروک هر چیز نوک تیز که می خلد و به جایی فرو می رود مانندِ سیخ، خار و سوزن، برای مِثال آدمیان را سخنی بس بُوَد / گاو بود کش خله در پس بُوَد (امیرخسرو۱ - ۱۲۵)، بانگ و فریاد، هیاهو، غوغا، سر و صدا، برای مِثال برآید یکی باد با زلزله / ز گیتی برآرد خروش و خله (فردوسی - ۱/۲۵۱)، بیخود و هرزه، یاوه، درد ناگهانی چین آوردن: به وجود آمدن تا و شکن در چیزی، چین افتادن چین افتادن: به وجود آمدن تا و شکن در چیزی چین انداختن: به وجود آوردن تا و شکن در چیزی، چین دادن چین برداشتن: به وجود آمدن تا و شکن در چیزی، چین افتادن چین خوردن: به وجود آمدن تا و شکن در چیزی، چین افتادن چین دادن: به وجود آوردن تا و شکن در چیزی
فلزی مرکب از آهن و زغال که تقریباً پنج درصد کربن دارد چدن الماسه: نوعی چدن سخت و شکننده، چدن سفید چدن سفید: نوعی چدن سخت و شکننده چدن خاکستری: نوعی چدن که در ریخته گری و قالب گیری به کار می رود
فلزی مرکب از آهن و زغال که تقریباً پنج درصد کربن دارد چُدَنِ الماسه: نوعی چدن سخت و شکننده، چدن سفید چُدَن سفید: نوعی چدن سخت و شکننده چُدَن خاکستری: نوعی چدن که در ریخته گری و قالب گیری به کار می رود
نوعی زردوزی و بخیه دوزی، پارچۀ زردوزی شده، جامۀ زربفت، برای مثال خروه وار سحرخیز باش تا سر و تن / به تاج لعل و قبای چکن بیارایی (کمال الدین اسماعیل - ۱۳)
نوعی زردوزی و بخیه دوزی، پارچۀ زردوزی شده، جامۀ زربفت، برای مِثال خروه وار سحرخیز باش تا سر و تن / به تاج لعل و قبای چکن بیارایی (کمال الدین اسماعیل - ۱۳)