درختچه ای است که درکلیه نقاط مرطوب جنگلهای شمال فراوان است، در مازندران آن را ’جز’، درطوالش ورودسر ’چوست’ و ’چشت’، در آستارا ’هس’ در رشت ’کول’، ’کول کیش’ و ’کوله خاس’ و در برخی نقاط طالش ’پل’ مینامند، (جنگل شناسی تألیف کریم ساعی ج 1 ص 208)
درختچه ای است که درکلیه نقاط مرطوب جنگلهای شمال فراوان است، در مازندران آن را ’جز’، درطوالش ورودسر ’چوست’ و ’چشت’، در آستارا ’هس’ در رشت ’کول’، ’کول کیش’ و ’کوله خاس’ و در برخی نقاط طالش ’پل’ مینامند، (جنگل شناسی تألیف کریم ساعی ج 1 ص 208)
جلد، غلاف، قشر، در علم زیست شناسی آنچه روی تنه و شاخۀ درخت و گیاه و میوه را می پوشاند مثلاً پوست درخت، پوست میوه در علم زیست شناسی آنچه روی عضلات بدن انسان و جانوران را پوشانده و اعمال آن عبارت است از احساس حرارت، برودت، درد و لمس مثلاً پوست بدن، پوست انداختن: پوست از تن به در کردن، بدل کردن پوست مثلاً پوست انداختن مار، کنایه از کار بسیار سخت انجام دادن و از خستگی به ستوه آمدن پوزش افکندن: پوست از تن به در کردن، بدل کردن پوست، پوست انداختن
جلد، غلاف، قشر، در علم زیست شناسی آنچه روی تنه و شاخۀ درخت و گیاه و میوه را می پوشاند مثلاً پوست درخت، پوست میوه در علم زیست شناسی آنچه روی عضلات بدن انسان و جانوران را پوشانده و اعمال آن عبارت است از احساس حرارت، برودت، درد و لمس مثلاً پوست بدن، پوست انداختن: پوست از تن به در کردن، بدل کردن پوست مثلاً پوست انداختن مار، کنایه از کار بسیار سخت انجام دادن و از خستگی به ستوه آمدن پوزش افکندن: پوست از تن به در کردن، بدل کردن پوست، پوست انداختن
دهی است از دهستان الموت بخش معلم کلایۀ شهرستان قزوین. 36 تن سکنه دارد. از رود خانه آتان آبیاری میشود. محصولش غلات و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
دهی است از دهستان الموت بخش معلم کلایۀ شهرستان قزوین. 36 تن سکنه دارد. از رود خانه آتان آبیاری میشود. محصولش غلات و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
دهی است از دهستان در کاسعیده بخش چهاردانگه شهرستان ساری. 415 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه سار. محصولاتش غلات، لبنیات و ارزن و صنایع دستی زنان شال وکرباس بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
دهی است از دهستان در کاسعیده بخش چهاردانگه شهرستان ساری. 415 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه سار. محصولاتش غلات، لبنیات و ارزن و صنایع دستی زنان شال وکرباس بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
نام دریاچۀ ارومیه که نساخ بتصحیف در شاهنامه ’خنجست’ آورده اند. (مزدیسنا و تأثیر آن در ادب پارسی حاشیۀ ص 199) : و از کیخسرو سود این بود که افراسیاب را کشت و در کنار دریاچۀ چچست بتخانه را ویران کرد و گنگ دیز را بیاراست. (مینو خرد فصل 27 از مزدیسنا ص 201). رجوع به چئچسته و چیچست شود
نام دریاچۀ ارومیه که نساخ بتصحیف در شاهنامه ’خنجست’ آورده اند. (مزدیسنا و تأثیر آن در ادب پارسی حاشیۀ ص 199) : و از کیخسرو سود این بود که افراسیاب را کشت و در کنار دریاچۀ چچست بتخانه را ویران کرد و گنگ دیز را بیاراست. (مینو خرد فصل 27 از مزدیسنا ص 201). رجوع به چئچسته و چیچست شود
مخفف چه هست، یا چه چیز است: دمنه را گفتا تا این بانگ چیست با نهیب و سهم این آوای کیست، رودکی، چه سازیم و درمان اینکار چیست بر این رفته تا چند خواهی گریست، فردوسی، ترا دل پر اندیشۀ مهتریست ببینیم تا رای یزدان بچیست، فردوسی، جهاندار گفت این سخن چیست باز خداوند این راز که وین چه راز، فردوسی، باز رز را گفتی ای دختر بیدولت این شکم چیست چو پشت و شکم خربت، منوچهری، عزم دیدار تو دارد جان برلب آمده بازگردد یا برآید چیست فرمان شما، حافظ، ، در زبان شعر گاهی بتناسب وزن حرف ’چ’ و ’ی’ متحرک میشود و بوزن ’چه است’ بکار میرود چنانکه در این بیت ناصرخسرو: نیکوی چیست و خوش چه ای برنا دیباست ترا نکو و خوش حلوا، ناصرخسرو، ، به چه سبب است، از چه روست، چراست: وندر این بستان چندین طرب مستان چیست، منوچهری، چین درابرو بسرم آمدن ای بدخو چیست گر سر جنگ نداری گره ابرو چیست ؟ (از لغت اوبهی)، ، چگونه است، چطور است، که است، به چه کیفیت است، چه سان است، چون است: بوستانبانا حال و خبر بستان چیست وندرین بستان چندین طرب مستان چیست، منوچهری، زن را آهسته بیدار کرد و معلوم گردانید که حال چیست، (کلیله و دمنه)
مخفف چه هست، یا چه چیز است: دمنه را گفتا تا این بانگ چیست با نهیب و سهم این آوای کیست، رودکی، چه سازیم و درمان اینکار چیست بر این رفته تا چند خواهی گریست، فردوسی، ترا دل پر اندیشۀ مهتریست ببینیم تا رای یزدان بچیست، فردوسی، جهاندار گفت این سخن چیست باز خداوند این راز که وین چه راز، فردوسی، باز رز را گفتی ای دختر بیدولت این شکم چیست چو پشت و شکم خربت، منوچهری، عزم دیدار تو دارد جان برلب آمده بازگردد یا برآید چیست فرمان شما، حافظ، ، در زبان شعر گاهی بتناسب وزن حرف ’چ’ و ’ی’ متحرک میشود و بوزن ’چه است’ بکار میرود چنانکه در این بیت ناصرخسرو: نیکوی چیست و خوش چه ای برنا دیباست ترا نکو و خوش حلوا، ناصرخسرو، ، به چه سبب است، از چه روست، چراست: وندر این بستان چندین طرب مستان چیست، منوچهری، چین درابرو بسرم آمدن ای بدخو چیست گر سر جنگ نداری گره ابرو چیست ؟ (از لغت اوبهی)، ، چگونه است، چطور است، که است، به چه کیفیت است، چه سان است، چون است: بوستانبانا حال و خبر بستان چیست وندرین بستان چندین طرب مستان چیست، منوچهری، زن را آهسته بیدار کرد و معلوم گردانید که حال چیست، (کلیله و دمنه)
مانده. خسته. آزرده. مالیده. فرسوده. فرسوده شده. (ناظم الاطباء). - پای خوست، زمین یاچیزی که در زیر پای کوفته شده باشد. لگدمال شده. - چنگالخوست، هر چیزی را گویند که در هم مالیده باشند
مانده. خسته. آزرده. مالیده. فرسوده. فرسوده شده. (ناظم الاطباء). - پای خوست، زمین یاچیزی که در زیر پای کوفته شده باشد. لگدمال شده. - چنگالخوست، هر چیزی را گویند که در هم مالیده باشند
دهی است از دهستان میرعبدی بخش دشتیاری شهرستان چاه بهار. 250 تن سکنه دارد. آب آن از باران. محصول عمده اش حبوبات، لبنیات، ذرت و غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
دهی است از دهستان میرعبدی بخش دشتیاری شهرستان چاه بهار. 250 تن سکنه دارد. آب آن از باران. محصول عمده اش حبوبات، لبنیات، ذرت و غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
نام خانوادۀ حجاران بومی حوالی فلورانس، آنها پس از جنگهای ایتالیا به تورن آمدند، ژان و آنتوان ژوست مشهورترین افراد آنانند که مقبرۀ لوئی دوازدهم را در سن -دنیس حجاری کردند، آنان را له بتی نیز گویند
نام خانوادۀ حجاران بومی حوالی فلورانس، آنها پس از جنگهای ایتالیا به تورن آمدند، ژان و آنتوان ژوست مشهورترین افراد آنانند که مقبرۀ لوئی دوازدهم را در سن -دنیس حجاری کردند، آنان را لِه بتی نیز گویند
به معنی نقاره و طبل و مانند آن باشد، (برهان)، به معنی کوس آمده است، (آنندراج)، نقاره و طبل و مانند آن، (ناظم الاطباء)، کوس: دلیران نترسند ز آواز کوست که آنجا دو چوب اند و یک پاره پوست، فردوسی (از آنندراج)، و رجوع به کوس شود، الم و آسیب و آزاری را نیز گویند که از پهلو بر پهلو و دوش بر دوش زدن و فروکوفتن بهم رسد و آن را عربان صدمه خوانند، (برهان)، همان کوس به معنی کوفتن و صدمه زدن، (آنندراج)، صدمه و تصادم و بهم خوردگی و ضرب و کوفتگی و درد و آسیب و آزار، (ناظم الاطباء)، کوس، آسیب، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، - کوست زدن، آسیب و صدمه زدن بر کسی یا زدن پهلو به پهلو یا دوش بردوش او، به یکدیگر برخوردن: شاکر نعمت نبودم یا فتی تا زمانه زد مرا ناگاه کوست، ابوشعیب (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، گر کسی رادرمی صله ببخشد ز حسد جهد آن کن که بهم برنزند کوست ترا، سوزنی (از آنندراج)، مقلوب لفظ پارس به تصحیف از کفت دارم طلب که علت پایم زده ست کوست، انوری (از آنندراج)، هزار بار به من بر طرب همی گذرد که کوست می نزند با دلم زهی چالاک، رضی الدین نیشابوری، و رجوع به کوس شود
به معنی نقاره و طبل و مانند آن باشد، (برهان)، به معنی کوس آمده است، (آنندراج)، نقاره و طبل و مانند آن، (ناظم الاطباء)، کوس: دلیران نترسند ز آواز کوست که آنجا دو چوب اند و یک پاره پوست، فردوسی (از آنندراج)، و رجوع به کوس شود، الم و آسیب و آزاری را نیز گویند که از پهلو بر پهلو و دوش بر دوش زدن و فروکوفتن بهم رسد و آن را عربان صدمه خوانند، (برهان)، همان کوس به معنی کوفتن و صدمه زدن، (آنندراج)، صدمه و تصادم و بهم خوردگی و ضرب و کوفتگی و درد و آسیب و آزار، (ناظم الاطباء)، کوس، آسیب، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، - کوست زدن، آسیب و صدمه زدن بر کسی یا زدن پهلو به پهلو یا دوش بردوش او، به یکدیگر برخوردن: شاکر نعمت نبودم یا فتی تا زمانه زد مرا ناگاه کوست، ابوشعیب (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، گر کسی رادرمی صله ببخشد ز حسد جهد آن کن که بهم برنزند کوست ترا، سوزنی (از آنندراج)، مقلوب لفظ پارس به تصحیف از کفت دارم طلب که علت پایم زده ست کوست، انوری (از آنندراج)، هزار بار به من بر طرب همی گذرد که کوست می نزند با دلم زهی چالاک، رضی الدین نیشابوری، و رجوع به کوس شود
رستنیی باشد که آن را به عربی حنظل خوانند و درخت آن را شری گویند. (برهان). بر وزن و معنی کبست است که حنظل باشد. (آنندراج). حنظل. (ناظم الاطباء). کوسته. کبست. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کبست و حنظل شود
رستنیی باشد که آن را به عربی حنظل خوانند و درخت آن را شری گویند. (برهان). بر وزن و معنی کبست است که حنظل باشد. (آنندراج). حنظل. (ناظم الاطباء). کوسته. کبست. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کبست و حنظل شود
جفری. شاعر انگلیسی که مقارن سال 1340 میلادی در لندن متولد شد و در 1400 میلادی زندگی را بدرود گفت. در سال 1357 خدمتگزار خانم لایونل دوک کلارنس بود. در 1359 میلادی در اردوگاه فرانسوی خدمت میکرد. در یکی از عملیات جنگی شرکت کرد و اسیر شد و در سال 1360 میلادی خریده شد. در حدود ده سال در مأموریت های دیپلماتیک ایتالیا فلاندر فرانسه و لمباردی خدمت کرد. و در تظاهرات بوکاچی یو شرکت کرد. نوشته هایش به سه دوره تقسیم میشود: 1- دوره ای که از 1359 تا 1372 میلادی طول کشید و در این دوره شاعر تحت تأثیر ادبیات فرانسوی است و از آثار او در این دوره ترجمه ای از افسانۀ گل سرخ و کتابهای لیون و دوشس را میتوان نام برد. 2- در این دوره که از 1372 تا 1386 میلادی طول کشید از زبان و ادبیات ایتالیا متأثر است. و از آثار شعرای او در این دوره پارلمان فول و خانه فیم را بایدنام برد. 3- دورۀ انگلیسی که از سال 1386 تا 1400 میلادی طول کشید و از آثار این دورۀ او داستانهای کانتربوری را ذکر باید کرد
جفری. شاعر انگلیسی که مقارن سال 1340 میلادی در لندن متولد شد و در 1400 میلادی زندگی را بدرود گفت. در سال 1357 خدمتگزار خانم لایونل دوک کلارنس بود. در 1359 میلادی در اردوگاه فرانسوی خدمت میکرد. در یکی از عملیات جنگی شرکت کرد و اسیر شد و در سال 1360 میلادی خریده شد. در حدود ده سال در مأموریت های دیپلماتیک ایتالیا فلاندر فرانسه و لمباردی خدمت کرد. و در تظاهرات بوکاچی یو شرکت کرد. نوشته هایش به سه دوره تقسیم میشود: 1- دوره ای که از 1359 تا 1372 میلادی طول کشید و در این دوره شاعر تحت تأثیر ادبیات فرانسوی است و از آثار او در این دوره ترجمه ای از افسانۀ گل سرخ و کتابهای لیون و دوشس را میتوان نام برد. 2- در این دوره که از 1372 تا 1386 میلادی طول کشید از زبان و ادبیات ایتالیا متأثر است. و از آثار شعرای او در این دوره پارلمان فول و خانه فیم را بایدنام برد. 3- دورۀ انگلیسی که از سال 1386 تا 1400 میلادی طول کشید و از آثار این دورۀ او داستانهای کانتربوری را ذکر باید کرد
غشائی که بر روی تن آدمی و دیگر حیوان گسترده است و آن دو باشد بر هم افتاده که رویین را بشره و زیرین را درم گویند، جلد، جلد ناپیراسته حیوان چون گوسفند و مانند آن، مقابل گوشت، مسک، چرم، جلده، عرض، ملمس، (منتهی الارب)، صله، (دهار) : چاه پر کرباسه و پر کژدمان خورد ایشان پوست روی مردمان، رودکی، چو پوست روبه بینی بخان واتگران بدان که تهمت او دنبۀ بشدکار است ؟ رودکی، سرخی خفجه نگر از سرخ بید معصفرگون پوستش او خود سپید، رودکی، و جملۀ استخوانها و گوشت و پوست او ریزیده، (تفسیر طبری)، و از این ناحیت (سند) پوست و چرم خیزد، (حدود العالم)، بربریان شکار پلنگ کنند و پوست ایشان بشهرهای مسلمانان آرند، (حدود العالم)، چون زورق فرکنده فتاده بجزیره چون پوست سر و پای شتر بر در جزار، خسروی، به خارپشت نگه کن که از درشتی موی به پوست او نکند طمع پوستین پیرای، کسائی، تو شادمانه و بدخواه تو ز انده و رنج دریده پوست بتن بر، چو مغز پسته، سفال، منجیک، همان چرم کآهنگران پشت پای بپوشند هنگام زخم درای، همان کاوه آن بر سر نیزه کرد ... بدان بی بها ناسزاوار پوست پدید آمد آوای دشمن ز دوست، فردوسی، که آشوب گیتی سراسر بدوست بباید کشیدن سراپای پوست، فردوسی، چنین تا سه مه بود آویخته همه پوست از تن فروریخته، فردوسی، کلاهور با دست آویخته پی و پوست و ناخن فروریخته، فردوسی، نبرّد همی پوست بر تازیان ز دانش زیان آمدم بر زیان، فردوسی، ز سر ببرد شاخ و ز تن بدرد پوست بصیدگاه ز بهر زه و کمان تو رنگ، فرخی، نیاید ز دشمن به دل دوستی و گر چند با او ز یک پوستی، اسدی، چون بیکی پاره پوست ملک توانی گرفت غبن بود در دکان کوره و دم داشتن، خاقانی، صد هزاران پوست از شخص بهائم برکشند تا یکی زآنها کند گردون درفش کاویان، خاقانی، دل خاقانی ازین درد برون پوست بسوخت وز درون غرقۀ خون گشت و خبر کس را نی، خاقانی، برده ام درپوست بوی دوست من کی ستانم جامه ای جز پوست من، عطار، اطلس و اکسون لیلی پوست است پوست خواهد هر که لیلی دوست است، عطار، چون قضا آمد نبینی غیر پوست دشمنان را بازنشناسی ز دوست، مولوی، نه بیگانه تیمار خوردش نه دوست چو چنگش رگ و استخوان ماند و پوست، سعدی (بوستان)، مورچگان را چو بود اتفاق شیر ژیان را بدرانند پوست، سعدی (گلستان)، که مردم نه این استخوانند و پوست نه هر صورتی جان و معنی دروست، سعدی (بوستان)، شنیدم که نامش خدا دوست بود ملک سیرت و آدمی پوست بود، سعدی (بوستان)، با دوست چنانکه اوست می باید داشت خونابه درون پوست می باید داشت، سعدی، گر خود ز عبادت استخوانی در پوست زشتست گر اعتقاد بندی که نکوست، سعدی، ای در دل من رفته چو جان در رگ و پوست هرچ آن بسرم آید از دوست نکوست، سعدی، در آن حال پیش آمدم دوستی ازو مانده بر استخوان پوستی، (بوستان)، از بس که بیازرد دل دشمن و دوست گویی بگناه مسخ کردندش پوست، سعدی، نه هر که بصورت نیکوست سیرت زیبا دروست کار اندرون دارد نه پوست، (گلستان)، بهشت و دوزخت با تست در پوست چرا بیرون زخود میجویی ای دوست، پوریای ولی، مجرود،آنکه پوست از وی دور کرده باشند، سمحاق، لبس، پوست تنک سر، ادیم، مسلوم، پوست پیراسته ببرگ سلم، کیمخت، پوست ترنجیده، منیئه، پوست تر نهاده جهت دباغت، هنبر، پوست هیچکاره ... رق، پوست و کاغذ نازکی که بر آن نویسند، (لغت محلی شوشتر ذیل رق)، قفیل، قافل، پوست خشک، لصف، خشک شدگی پوست، هتک، پوست پاره که بر روی بچه در کشیده از شکم برآید، ماعز، پوست بز، قد، پوست بزغاله، طبه، پوست دراز مشنه، پوست بازرفتگی از اندام بزدن، ممحله، پوست برۀ شیرخواره که در آن شیر نهند، سحاه، پوست هر چیزی، کرثی ٔ، کرفئه، پوست بیرون بیضه، اسحیه، پوست که بر استخوان گوشت باشد، نغله، تباهی پوست، (منتهی الارب)، غرف، پوست بغرف تراشیدن، تقوب، پوست بشدن، (تاج المصادر)، مرق، پوست بوی گرفته، مسک، پوست بزغاله، صفن، پوست خایۀ مردم، صله، پوست خشک ناپیراسته، سفن، پوست درشت مانند پوست نهنگ، سلف، پوست کم پیراسته، سلفه، پوست تنک که در آستر موزه ها و جز آن بکار برند، سرومط، پوست گوسفند که در آن خیک می نهند، قؤبه، زن پوست برکنده، مسلاخ، پوست مار، پوست بز، منجوب، پوست پیراستۀ بپوست درخت یا بپوست تنه طلح، غمین، پوست تر زبر چیزی نهاده تا پشم بریزد، سلی، پوستی که جنین در آن بود بفارسی یارک گویند، جربه، پوست پاره و مانند آن که بر کنار چاه اندازند یا آن پوست پاره که در نهر اندازند تا آب بر آن رود، عین، چند دائرۀ تنک بر پوست، (منتهی الارب)، تزلیع، پوست پا از گوشت جدا شدن، لصب، پوست در تن گرفتن از نزاری، اجلاب، پوست تر بر پالان یا بر زمین کردن تابروی خشک شود، و پوست فراهم آوردن جراحت، (تاج المصادر)، مراق البطن، پوست شکم، (ذخیره خوارزمشاهی)، صفاق، همه پوست شکم، استعلاج، درشت گردیدن پوست، مستعلج، مرد درشت پوست، فق ء، فقاءه، فقاه، فاقیاء، پوست که با بچه بیرون آید از رحم، یا پوست پارۀ تنک که بر بینی بچه باشد و دور ناکردنش در حال موجب هلاکی بچه باشد، جنبه، پوست پهلوی شتر، ارتخ، پوست خشک، منیّر، پوست گنده و سطبر، جبله، پوست روی، جخو، فراخی پوست و استرخای آن، فاثور، پوست شتر باز کرده، نصع، هر پوست سفید، میثره، پوست، هلال، پوست مار که اندازد، جحس، جحش، پوست باز کردن، پوست باز بردن، غاضر، پوست نیکو پیراسته، غضبه، پوست بز کوهی کلانسال، و سپر مانندی از پوست شتر، عرعره، پوست سر، جنبه، پوست پهلوی شتر، صحیح الأدیم، پوست نابریده، ضرح، پوست تنک، ادلم، پوست سیاه، دارش، پوست سیاه کأنه فارسی الأصل، سالم، پوست میان بینی و چشم، خله، پوست با نقش و نگار، خام، پوست دباغت یافته، امشق، پوست پاره پاره شده، (منتهی الارب)، - امثال: بدرد نار چون پر گرددش پوست، (ویس و رامین)، پوست خرس نزده فروختن، بدشت آهوی ناگرفته بخشیدن، پوست سگ بر وی کشیدن، بی شرم و خجلتی گفتن سخنی یا کردن کاری، پوست شتر بار خر است، دشمنان را پوست برکن دوستان را پوستین، سعدی، گاه چون مزید مؤخری آید و معنی خاص دهد چون: هم پوست (فردوسی)، یک پوست (فردوسی)، گاوپوست، (فردوسی)، تنک پوست: نوک تیر مژه از جوشن جان میگذرانی من تنک پوست نگفتم تو چنین سخت کمانی، سعدی، ، مقابل مغز، قشر نازک یا ستبر که بر روی میوه ها و دانه ها کشیده است چون پوست زردآلو و پوست هلو و بادرنگ و خیار و لوبیا و جو و گندم و نخود و ماش و خربزه و هندوانه و جز آن: چنین گفت کآنکس که دشمن ز دوست نداند مبادا ورا مغز و پوست، فردوسی، بشهرم یکی مهربان دوست بود که با من ز یک مغز و یک پوست بود، فردوسی، تو با چرخ گردون مکن دوستی که گه مغز یابی و گه پوستی، فردوسی، بدشمن همی ماند و هم بدوست گهی مغز یابی از او گاه پوست، فردوسی، سپهبد نگهبان زندان اوست کزو داشتی بیشتر مغز و پوست، فردوسی، پوست هر یک بفکند و ستخوان و جگرش خونشان کرد بخم اندر و پوشید سرش، منوچهری، با آن دوست که از روی معنی همه مغز بی پوست بود از پوست بدر آمد و مقصود در میان نهاد، (مرزبان نامه)، بی قلم از پوست برون خوان تویی بی سخن از مغز درون دان تویی، نظامی، گزیدم ز هر نامۀ نغز او ز هر پوست برداشتم مغز او، نظامی، هزار قطرۀ خونین بجای دل در بر درو کشیده ز غم پوستی بسان انار، کمال اسماعیل، پوست بی مغز بضاعت را نشاید، (گلستان)، من و دوستی چون دو مغز در پوستی صحبت داشتیم، (گلستان)، اگر ز مغزحقیقت بپوست خرسندی تو نیز جامۀ ازرق بپوش و سر متراش، (بوستان)، دو تن در جامه ای چون پسته در پوست بر آورده دو سر از یک گریبان، سعدی، چو خرما بشیرینی اندوده پوست چو بازش کنی استخوانی دروست، (بوستان)، کرم ورزد آن سر که مغزی دروست که دون همتانند بی مغز و پوست، (بوستان)، عبادت باخلاص نیت نکوست و گرنه چه آید ز بیمغز پوست، (بوستان)، زن و مرد با هم چنان دوستند که گویی دو مغزند و یک پوستند، (بوستان)، ندادند صاحبدلان دل بپوست وگر ابلهی داد بیمغز اوست، (بوستان)، هست نیک و بد عالم همه پوست آنچه مغزست درو نام نکوست، جامی، قشر رمان، پوست انار، لیف، پوست درخت خرما، (منتهی الارب)، قطمار و قطمیر، پوست خرما یا پوست تنک دانۀ خرما، (منتهی الارب) (دهار)، سلیخه، پوست شاخه های درختی است خوشبو، شغف، پوست درخت غاف، شکیر، قرافه، پوست درخت، قشره، پوست درخت و جز آن، نذر، پوست درخت مقل، قصر، قصره، پوست بالای دانه، نجب، پوست درخت هر چه باشد یا پوست بیخ آن یا پوست سلیخه یا پوست درخت درشت، همل، پوست برکنده از درخت خرما، سلب، پوست نی، پوست درخت مقل، پوست درختی به یمن که از آن رسن سازند، غلفق، پوست خرمابن، (منتهی الارب)، سحاله، پوست گندم و جو و مانند آن، - مثل پوست، سخت سطبر، - مثل پوست پیاز، سخت باریک، بسیار نازک، - مثل پوست خر، مثل پوست کرگدن، سخت محکم و سطبر، آنکه دیر متأثر شود، سخت بی شرم، - مثل پوست خربزه، کفشی سخت بی دوام، ، هریک از طبقات تشکیل دهنده پیاز: پیاز آمد آن بی هنر جمله پوست که پنداشت چون پسته مغزی دروست، (بوستان)، آنکه چون پسته دیدمش همه مغز پوست بر پوست بود همچو پیاز، (گلستان)، ، غلاف سبز غنچۀ گل: نشسته هر یکی چون دوست با دوست نمی گنجیدکس چون غنچه در پوست، نظامی، نازک بدنی که می نگنجد در زیر قبا چو غنچه در پوست، سعدی، جهاندار از نسیم گیسوی دوست چو غنچه خواست بیرون افتد از پوست، امیرخسرو، ، لاک سنگپشت: مسک، پوست باخه که از آن شانه سازند، (منتهی الارب)، رق، (لغت محلی شوشتر)، غلاف سخت و شکننده بیضه طیور، چیزی خشک که بر روی قرحه و جراحت بندد، دله، جلبه، (منتهی الارب)، کترمه، اجلاب، پوست فراهم آوردن جراحت، (زوزنی)، ادمال، پوست بر سر آوردن، غشائی تنگ که بر روی برخی مایعات یا نیم مایعات پدید آید چون سرشیر و زردۀ تخم مرغ و جز آن: قیقه، پوست تنگ اندرون تخم مرغ زیر قیض، مستمیث، پوست تنگ چسبیده بسپیده خایۀ مرغ، قئقی ٔ، پوست تنک چسبیده بسپیدۀ تخم مرغ، طهافه، پوست تنک مانند سرشیر، (منتهی الارب)، قسمتی از درخت که بر روی چوب است، لحاء، (دهار)، نجب، خشکبازه، (برهان)، هبایه، خب ّ، (منتهی الارب)، شذب، شذبه، قلافه، (منتهی الارب)، جلد کتاب: مجلد، بپوست کرده، جلد تنگ که بر روی کاسۀ تار و سازهای مانند آن کشند، جلد آش کرده و پشم ستردۀ مهیای برای جامه و کفش و تجلید کتاب وغیره، چرم، صرم، (منتهی الارب)، ادیم، کلاه پوستی، کلاه که ابرۀ آن پوست بره است با پشم، مقابل کلاه ماهوتی که ابره ای از ماهوت دارد، کوکنار، افیون، تریاک: ربط همچون پینکی و پوست با هم داشتیم خورد بر تریاک او چون خوردم از تریاک او، واله هروی، - آب زیرپوستش رفتن، کمی فربه شدن پس از لاغری، - از پوست برآمدن، کنایه از کشف راز و احوال خود کردن و ترک دنیا نمودن و از خودی و نفسانیت شکفتگی و شادی باز آمدن و خندان بودن، بمقصود رسیدن، (برهان) (غیاث)، - از پوست برآمدن یا بدر آمدن (با کسی)، با او گستاخ شدن، رو دربایستی را با او کنار گذاشتن، رک و راست با او گفتن: با آن دوست که از روی معنی همه مغز بی پوست بود از پوست بدر آمد و مقصود ... در میان نهاد، (مرزبان نامه)، پیش تو از بهر فزون آمدن خواستم از پوست برون آمدن، نظامی، - از پوست بیرون آمدن (با کسی)، با وی خالص و مخلص و یگانه و گستاخ شدن، شرم یکسو نهادن: یکی از پوست بیرون آی چون گل که بر من پوست زندان مینماید، سید حسن غزنوی، مأمون به استقبال ابوعلی بیرون آمد و در اجلال قدر و بتجلیل محل و تعظیم مکان و اقامت رسم تواضع و تفصی از عهدۀ حق رفادت او از پوست بیرون آمد وبأنزال وافر و اقامات بسیار و بخششهای کامل بدو تقرب نمود، (ترجمه تاریخ یمینی چاپی ص، 130 و نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف ص 161)، با تو خصم از پوست گر بیرون نیاید چون پیاز گردش گردون بگرزش سر فروکوبد چو سیر، سلمان ساوجی، در ادای درد دل چندانکه امشب پیش یار همچو اشک از پوست بیرون آمدم باور نداشت، عبدالرزاق فیاض، - از پوست بیرون آوردن، پوست کندن: غنچه زد لاف لطافت با دهان تنگ دوست زآن صبا تند آمد و آورد بیرونش ز پوست، ثنائی (از آنندراج)، - از پوست دررفتن و از پوست بدر رفتن، پوست انداختن، رجوع به پوست انداختن شود، - بپوست کردن، در غلاف کردن: دست من سست شد و زفان گنگ، شمشیر بپوست کردم، (تاریخ سیستان)، - پوست از سر (فرق) کشیدن، نوعی از تعذیب و سیاست مقرر: به یک ساغرم گر کنی شیر گیر کشم پوست از فرق این گرگ پیر، ظهوری، (از آنندراج)، - پوست از سر یا کلۀ کسی کندن یا پوست کسی را کندن، تعذیبی سخت کردن، - پوست بر تن سبز شدن، کنایه از کبود شدن اندام است (آنندراج) : چون غنچه پوست بر بدنش سبز میشود هر کس گره کند بدل تنگ خورده را (؟)، صائب (از آنندراج)، پوست بر تن خضر را از آب منت سبز شد حفظ آب روی خود از آب حیوان خوشتر است، صائب، - پوست دریدن کسی را، سخت عیب جوئی او کردن، سخت بد او گفتن: جهاندیده را هم بدرند پوست که سرگشته و بخت برگشته اوست، (بوستان)، رجوع به پوستین دریدن شود، - در پوست کسی افتادن، غیبت او کردن، بد او در غیاب او گفتن، در پوستین کسی افتادن، - در پوست نگنجیدن، نهایت مسرور و شادان بودن، در پیراهن نگنجیدن: نشسته هر یکی چون دوست با دوست نمی گنجید کس چون غنچه در پوست، نظامی، ندانم از چه سبب می نگنجد اندر پوست مگر ز خوردن خون منش برآمد کام، رفیع الدین لنبانی، -، نهایت لطیف بودن: نازک بدنی که می نگنجد در زیر قبا چو غنچه در پوست، (بوستان)، - دست و پای کسی را توی پوست گردو گذاشتن، عرصه بر او تنگ کردن، - یک پوست و بیک پوست و در یک پوست بودن با، بسیار یگانه و گستاخ بودن با: بشهرم یکی مهربان دوست بود تو گفتی که با من به یک پوست بود، (بوستان)، همه را رفیق طریق و یار غار و دوست یک پوست ... یافتم، (مقامات حمیدی)، ، غیبت، (انجمن آرا)، غیبت که بدگویی و مذمت باشد، (برهان)
غشائی که بر روی تن آدمی و دیگر حیوان گسترده است و آن دو باشد بر هم افتاده که رویین را بشره و زیرین را دِرم گویند، جلد، جلد ناپیراسته حیوان چون گوسفند و مانند آن، مقابل گوشت، مسک، چرم، جلده، عرض، ملمس، (منتهی الارب)، صله، (دهار) : چاه پر کرباسه و پر کژدمان خورد ایشان پوست روی مردمان، رودکی، چو پوست روبه بینی بخان واتگران بدان که تهمت او دنبۀ بشدکار است ؟ رودکی، سرخی خفجه نگر از سرخ بید معصفرگون پوستش او خود سپید، رودکی، و جملۀ استخوانها و گوشت و پوست او ریزیده، (تفسیر طبری)، و از این ناحیت (سند) پوست و چرم خیزد، (حدود العالم)، بربریان شکار پلنگ کنند و پوست ایشان بشهرهای مسلمانان آرند، (حدود العالم)، چون زورق فَرکنده فتاده بجزیره چون پوست سر و پای شتر بر در جزار، خسروی، به خارپشت نگه کن که از درشتی موی به پوست او نکند طمع پوستین پیرای، کسائی، تو شادمانه و بدخواه تو ز انده و رنج دریده پوست بتن بر، چو مغز پسته، سفال، منجیک، همان چرم کآهنگران پشت پای بپوشند هنگام زخم درای، همان کاوه آن بر سر نیزه کرد ... بدان بی بها ناسزاوار پوست پدید آمد آوای دشمن ز دوست، فردوسی، که آشوب گیتی سراسر بدوست بباید کشیدن سراپای پوست، فردوسی، چنین تا سه مه بود آویخته همه پوست از تن فروریخته، فردوسی، کلاهور با دست آویخته پی و پوست و ناخن فروریخته، فردوسی، نبرّد همی پوست بر تازیان ز دانش زیان آمدم بر زیان، فردوسی، ز سر ببرد شاخ و ز تن بدرد پوست بصیدگاه ز بهر زه و کمان تو رنگ، فرخی، نیاید ز دشمن به دل دوستی و گر چند با او ز یک پوستی، اسدی، چون بیکی پاره پوست ملک توانی گرفت غبن بود در دکان کوره و دم داشتن، خاقانی، صد هزاران پوست از شخص بهائم برکشند تا یکی زآنها کند گردون درفش کاویان، خاقانی، دل خاقانی ازین درد برون پوست بسوخت وز درون غرقۀ خون گشت و خبر کس را نی، خاقانی، برده ام درپوست بوی دوست من کی ستانم جامه ای جز پوست من، عطار، اطلس و اکسون لیلی پوست است پوست خواهد هر که لیلی دوست است، عطار، چون قضا آمد نبینی غیر پوست دشمنان را بازنشناسی ز دوست، مولوی، نه بیگانه تیمار خوردش نه دوست چو چنگش رگ و استخوان ماند و پوست، سعدی (بوستان)، مورچگان را چو بود اتفاق شیر ژیان را بدرانند پوست، سعدی (گلستان)، که مردم نه این استخوانند و پوست نه هر صورتی جان و معنی دروست، سعدی (بوستان)، شنیدم که نامش خدا دوست بود ملک سیرت و آدمی پوست بود، سعدی (بوستان)، با دوست چنانکه اوست می باید داشت خونابه درون پوست می باید داشت، سعدی، گر خود ز عبادت استخوانی در پوست زشتست گر اعتقاد بندی که نکوست، سعدی، ای در دل من رفته چو جان در رگ و پوست هرچ آن بسرم آید از دوست نکوست، سعدی، در آن حال پیش آمدم دوستی ازو مانده بر استخوان پوستی، (بوستان)، از بس که بیازرد دل دشمن و دوست گویی بگناه مسخ کردندش پوست، سعدی، نه هر که بصورت نیکوست سیرت زیبا دروست کار اندرون دارد نه پوست، (گلستان)، بهشت و دوزخت با تست در پوست چرا بیرون زخود میجویی ای دوست، پوریای ولی، مجرود،آنکه پوست از وی دور کرده باشند، سمحاق، لبس، پوست تنک سر، ادیم، مسلوم، پوست پیراسته ُ ببرگ سلم، کیمخت، پوست ترنجیده، منیئه، پوست تر نهاده جهت دباغت، هنبر، پوست هیچکاره ... رق، پوست و کاغذ نازکی که بر آن نویسند، (لغت محلی شوشتر ذیل رق)، قفیل، قافل، پوست خشک، لصف، خشک شدگی پوست، هتک، پوست پاره که بر روی بچه در کشیده از شکم برآید، ماعز، پوست بز، قد، پوست بزغاله، طبه، پوست دراز مشنه، پوست بازرفتگی از اندام بزدن، ممحله، پوست برۀ شیرخواره که در آن شیر نهند، سحاه، پوست هر چیزی، کرثی ٔ، کرفئه، پوست بیرون بیضه، اسحیه، پوست که بر استخوان گوشت باشد، نغله، تباهی پوست، (منتهی الارب)، غرف، پوست بغرف تراشیدن، تقوب، پوست بشدن، (تاج المصادر)، مرق، پوست بوی گرفته، مسک، پوست بزغاله، صفن، پوست خایۀ مردم، صله، پوست خشک ناپیراسته، سفن، پوست درشت مانند پوست نهنگ، سلف، پوست کم پیراسته، سلفه، پوست تنک که در آستر موزه ها و جز آن بکار برند، سرومط، پوست گوسفند که در آن خیک می نهند، قؤبه، زن پوست برکنده، مسلاخ، پوست مار، پوست بز، منجوب، پوست پیراستۀ بپوست درخت یا بپوست تنه طلح، غمین، پوست تر زبر چیزی نهاده تا پشم بریزد، سلی، پوستی که جنین در آن بود بفارسی یارک گویند، جربه، پوست پاره و مانند آن که بر کنار چاه اندازند یا آن پوست پاره که در نهر اندازند تا آب بر آن رود، عین، چند دائرۀ تنک بر پوست، (منتهی الارب)، تزلیع، پوست پا از گوشت جدا شدن، لصب، پوست در تن گرفتن از نزاری، اجلاب، پوست تر بر پالان یا بر زمین کردن تابروی خشک شود، و پوست فراهم آوردن جراحت، (تاج المصادر)، مراق البطن، پوست شکم، (ذخیره خوارزمشاهی)، صفاق، همه پوست شکم، استعلاج، درشت گردیدن پوست، مستعلج، مرد درشت پوست، فَق ْء، فقاءه، فقاه، فاقیاء، پوست که با بچه بیرون آید از رحم، یا پوست پارۀ تنک که بر بینی بچه باشد و دور ناکردنش در حال موجب هلاکی بچه باشد، جنبه، پوست پهلوی شتر، ارتخ، پوست خشک، مُنَیَّر، پوست گنده و سطبر، جبله، پوست روی، جخو، فراخی پوست و استرخای آن، فاثور، پوست شتر باز کرده، نصع، هر پوست سفید، میثره، پوست، هلال، پوست مار که اندازد، جحس، جحش، پوست باز کردن، پوست باز بردن، غاضر، پوست نیکو پیراسته، غضبه، پوست بز کوهی کلانسال، و سپر مانندی از پوست شتر، عرعره، پوست سر، جنبه، پوست پهلوی شتر، صحیح الأدیم، پوست نابریده، ضرح، پوست تنک، ادلم، پوست سیاه، دارش، پوست سیاه کأنه فارسی الأصل، سالم، پوست میان بینی و چشم، خله، پوست با نقش و نگار، خام، پوست دباغت یافته، امشق، پوست پاره پاره شده، (منتهی الارب)، - امثال: بدرد نار چون پر گرددش پوست، (ویس و رامین)، پوست خرس نزده فروختن، بدشت آهوی ناگرفته بخشیدن، پوست سگ بر وی کشیدن، بی شرم و خجلتی گفتن سخنی یا کردن کاری، پوست شتر بار خر است، دشمنان را پوست برکن دوستان را پوستین، سعدی، گاه چون مزید مؤخری آید و معنی خاص دهد چون: هم پوست (فردوسی)، یک پوست (فردوسی)، گاوپوست، (فردوسی)، تنک پوست: نوک تیر مژه از جوشن جان میگذرانی من تنک پوست نگفتم تو چنین سخت کمانی، سعدی، ، مقابل مغز، قشر نازک یا ستبر که بر روی میوه ها و دانه ها کشیده است چون پوست زردآلو و پوست هلو و بادرنگ و خیار و لوبیا و جو و گندم و نخود و ماش و خربزه و هندوانه و جز آن: چنین گفت کآنکس که دشمن ز دوست نداند مبادا ورا مغز و پوست، فردوسی، بشهرم یکی مهربان دوست بود که با من ز یک مغز و یک پوست بود، فردوسی، تو با چرخ گردون مکن دوستی که گه مغز یابی و گه پوستی، فردوسی، بدشمن همی ماند و هم بدوست گهی مغز یابی از او گاه پوست، فردوسی، سپهبد نگهبان زندان اوست کزو داشتی بیشتر مغز و پوست، فردوسی، پوست هر یک بفکند و ستخوان و جگرش خونشان کرد بخم اندر و پوشید سرش، منوچهری، با آن دوست که از روی معنی همه مغز بی پوست بود از پوست بدر آمد و مقصود در میان نهاد، (مرزبان نامه)، بی قلم از پوست برون خوان تویی بی سخن از مغز درون دان تویی، نظامی، گزیدم ز هر نامۀ نغز او ز هر پوست برداشتم مغز او، نظامی، هزار قطرۀ خونین بجای دل در بر درو کشیده ز غم پوستی بسان انار، کمال اسماعیل، پوست بی مغز بضاعت را نشاید، (گلستان)، من و دوستی چون دو مغز در پوستی صحبت داشتیم، (گلستان)، اگر ز مغزحقیقت بپوست خرسندی تو نیز جامۀ ازرق بپوش و سر متراش، (بوستان)، دو تن در جامه ای چون پسته در پوست بر آورده دو سر از یک گریبان، سعدی، چو خرما بشیرینی اندوده پوست چو بازش کنی استخوانی دروست، (بوستان)، کرم ورزد آن سر که مغزی دروست که دون همتانند بی مغز و پوست، (بوستان)، عبادت باخلاص نیت نکوست و گرنه چه آید ز بیمغز پوست، (بوستان)، زن و مرد با هم چنان دوستند که گویی دو مغزند و یک پوستند، (بوستان)، ندادند صاحبدلان دل بپوست وگر ابلهی داد بیمغز اوست، (بوستان)، هست نیک و بد عالم همه پوست آنچه مغزست درو نام نکوست، جامی، قشر رمان، پوست انار، لیف، پوست درخت خرما، (منتهی الارب)، قطمار و قطمیر، پوست خرما یا پوست تنک دانۀ خرما، (منتهی الارب) (دهار)، سلیخه، پوست شاخه های درختی است خوشبو، شغف، پوست درخت غاف، شکیر، قرافه، پوست درخت، قشره، پوست درخت و جز آن، نذر، پوست درخت مقل، قصر، قصره، پوست بالای دانه، نجب، پوست درخت هر چه باشد یا پوست بیخ آن یا پوست سلیخه یا پوست درخت درشت، همل، پوست برکنده از درخت خرما، سلب، پوست نی، پوست درخت مقل، پوست درختی به یمن که از آن رسن سازند، غلفق، پوست خرمابن، (منتهی الارب)، سحاله، پوست گندم و جو و مانند آن، - مثل پوست، سخت سطبر، - مثل پوست پیاز، سخت باریک، بسیار نازک، - مثل پوست خر، مثل پوست کرگدن، سخت محکم و سطبر، آنکه دیر متأثر شود، سخت بی شرم، - مثل پوست خربزه، کفشی سخت بی دوام، ، هریک از طبقات تشکیل دهنده پیاز: پیاز آمد آن بی هنر جمله پوست که پنداشت چون پسته مغزی دروست، (بوستان)، آنکه چون پسته دیدمش همه مغز پوست بر پوست بود همچو پیاز، (گلستان)، ، غلاف سبز غنچۀ گل: نشسته هر یکی چون دوست با دوست نمی گنجیدکس چون غنچه در پوست، نظامی، نازک بدنی که می نگنجد در زیر قبا چو غنچه در پوست، سعدی، جهاندار از نسیم گیسوی دوست چو غنچه خواست بیرون افتد از پوست، امیرخسرو، ، لاک سنگپشت: مسک، پوست باخه که از آن شانه سازند، (منتهی الارب)، رق، (لغت محلی شوشتر)، غلاف سخت و شکننده بیضه طیور، چیزی خشک که بر روی قرحه و جراحت بندد، دله، جلبه، (منتهی الارب)، کترمه، اجلاب، پوست فراهم آوردن جراحت، (زوزنی)، ادمال، پوست بر سر آوردن، غشائی تنگ که بر روی برخی مایعات یا نیم مایعات پدید آید چون سرشیر و زردۀ تخم مرغ و جز آن: قیقه، پوست تنگ اندرون تخم مرغ زیر قیض، مستمیث، پوست تنگ چسبیده بسپیده خایۀ مرغ، قئقی ٔ، پوست تنک چسبیده بسپیدۀ تخم مرغ، طهافه، پوست تنک مانند سرشیر، (منتهی الارب)، قسمتی از درخت که بر روی چوب است، لحاء، (دهار)، نجب، خشکبازه، (برهان)، هبایه، خُب ّ، (منتهی الارب)، شَذَب، شَذَبهَ، قلافه، (منتهی الارب)، جلد کتاب: مجلد، بپوست کرده، جلد تنگ که بر روی کاسۀ تار و سازهای مانند آن کشند، جلد آش کرده و پشم ستردۀ مهیای برای جامه و کفش و تجلید کتاب وغیره، چرم، صرم، (منتهی الارب)، ادیم، کلاه پوستی، کلاه که ابرۀ آن پوست بره است با پشم، مقابل کلاه ماهوتی که ابره ای از ماهوت دارد، کوکنار، افیون، تریاک: ربط همچون پینکی و پوست با هم داشتیم خورد بر تریاک او چون خوردم از تریاک او، واله هروی، - آب زیرپوستش رفتن، کمی فربه شدن پس از لاغری، - از پوست برآمدن، کنایه از کشف راز و احوال خود کردن و ترک دنیا نمودن و از خودی و نفسانیت شکفتگی و شادی باز آمدن و خندان بودن، بمقصود رسیدن، (برهان) (غیاث)، - از پوست برآمدن یا بدر آمدن (با کسی)، با او گستاخ شدن، رو دربایستی را با او کنار گذاشتن، رک و راست با او گفتن: با آن دوست که از روی معنی همه مغز بی پوست بود از پوست بدر آمد و مقصود ... در میان نهاد، (مرزبان نامه)، پیش تو از بهر فزون آمدن خواستم از پوست برون آمدن، نظامی، - از پوست بیرون آمدن (با کسی)، با وی خالص و مخلص و یگانه و گستاخ شدن، شرم یکسو نهادن: یکی از پوست بیرون آی چون گل که بر من پوست زندان مینماید، سید حسن غزنوی، مأمون به استقبال ابوعلی بیرون آمد و در اجلال قدر و بتجلیل محل و تعظیم مکان و اقامت رسم تواضع و تفصی از عهدۀ حق رفادت او از پوست بیرون آمد وبأنزال وافر و اقامات بسیار و بخششهای کامل بدو تقرب نمود، (ترجمه تاریخ یمینی چاپی ص، 130 و نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف ص 161)، با تو خصم از پوست گر بیرون نیاید چون پیاز گردش گردون بگرزش سر فروکوبد چو سیر، سلمان ساوجی، در ادای درد دل چندانکه امشب پیش یار همچو اشک از پوست بیرون آمدم باور نداشت، عبدالرزاق فیاض، - از پوست بیرون آوردن، پوست کندن: غنچه زد لاف لطافت با دهان تنگ دوست زآن صبا تند آمد و آورد بیرونش ز پوست، ثنائی (از آنندراج)، - از پوست دررفتن و از پوست بدر رفتن، پوست انداختن، رجوع به پوست انداختن شود، - بپوست کردن، در غلاف کردن: دست من سست شد و زفان گنگ، شمشیر بپوست کردم، (تاریخ سیستان)، - پوست از سر (فرق) کشیدن، نوعی از تعذیب و سیاست مقرر: به یک ساغرم گر کنی شیر گیر کشم پوست از فرق این گرگ پیر، ظهوری، (از آنندراج)، - پوست از سر یا کلۀ کسی کندن یا پوست کسی را کندن، تعذیبی سخت کردن، - پوست بر تن سبز شدن، کنایه از کبود شدن اندام است (آنندراج) : چون غنچه پوست بر بدنش سبز میشود هر کس گره کند بدل تنگ خورده را (؟)، صائب (از آنندراج)، پوست بر تن خضر را از آب منت سبز شد حفظ آب روی خود از آب حیوان خوشتر است، صائب، - پوست دریدن کسی را، سخت عیب جوئی او کردن، سخت بد او گفتن: جهاندیده را هم بدرند پوست که سرگشته و بخت برگشته اوست، (بوستان)، رجوع به پوستین دریدن شود، - در پوست کسی افتادن، غیبت او کردن، بد او در غیاب او گفتن، در پوستین کسی افتادن، - در پوست نگنجیدن، نهایت مسرور و شادان بودن، در پیراهن نگنجیدن: نشسته هر یکی چون دوست با دوست نمی گنجید کس چون غنچه در پوست، نظامی، ندانم از چه سبب می نگنجد اندر پوست مگر ز خوردن خون منش برآمد کام، رفیع الدین لنبانی، -، نهایت لطیف بودن: نازک بدنی که می نگنجد در زیر قبا چو غنچه در پوست، (بوستان)، - دست و پای کسی را توی پوست گردو گذاشتن، عرصه بر او تنگ کردن، - یک پوست و بیک پوست و در یک پوست بودن با، بسیار یگانه و گستاخ بودن با: بشهرم یکی مهربان دوست بود تو گفتی که با من به یک پوست بود، (بوستان)، همه را رفیق طریق و یار غار و دوست یک پوست ... یافتم، (مقامات حمیدی)، ، غیبت، (انجمن آرا)، غیبت که بدگویی و مذمت باشد، (برهان)
محب و یکدل و یکرنگ. (ناظم الاطباء) (برهان). خیرخواه و یار و رفیق. (ناظم الاطباء). یار. (شرفنامۀ منیری). مقابل دشمن و این ظاهراً در اصل دوس بوده که به معنی چسبیدن و پیوستن به چیزی است و به مرور ایام از معنی اصلی مهجور گشته به معنی مأخوذ شهرت گرفته پس دوست و دوستان هر دو مزید علیه این باشند از عالم (از قبیل) دست رست و دسترس و مست و مستان. (از آنندراج). مقابل دشمن مأخوذ از دوسیدن به معنی چسبیدن و پیوستن چون دوتن با هم به جان و دل پیوندند هر کدام آن دیگری را دوست باشد و دوست در اصل دوس بوده، صیغۀ امر به معنی مفعول و ’تاء’ در آخر زاید است از قبیل کوس و کوست به معنی نقاره و بالش و بالشت به معنی تکیه. (از غیاث). مأنوس و آشنا و یار و همدل. آنکه نیک اندیشد و نیک خواهد. مقابل دشمن که بد اندیشد و بد خواهد. محب. حباب. صفی. غاشیه. عشیر. این کلمه با بودن و شدن و گرفتن و داشتن صرف و با کلماتی ترکیب شود چون: خدادوست، میهن دوست. نوع دوست. مردم دوست. حق دوست. پول دوست و غیره مقابل دشمن. خلاف دشمن: دوست خالص، رفیق شفیق. دوستی که رفاقت وی عاری از هرگونه شایبه و آلایش است. (یادداشت مؤلف). صدیق. حبیب. (منتهی الارب) (ترجمان القرآن) (دهار). ولی. (منتهی الارب). (ترجمان القرآن). خلیل. (منتهی الارب) (ترجمان القرآن) (دهار). مولی. (منتهی الارب) (ترجمان القرآن). حب. (ترجمان القرآن). ولی. اخ. خلیط. (دهار). ودید. خدن. خدین. خلم. (منتهی الارب) (دهار). ودود. ود. ود. ود. دمج. مسیح. شق. شخل. شخیل. خلص. عشیر. لفیف. خل. خله. سرسور. خلصان. (منتهی الارب). صفی. سجیر. خمالی. خلیل. خمال. خمل. (منتهی الارب). صمیم. ضن. (دهار). بطانه. ولیجه. (ترجمان القرآن) : ملک از ناخن همی جدا خواهی کرد دردت کند ای دوست خطا خواهی کرد. احمد برمک. سرد است روزگار و دل از مهرسرد نی می سالخورد باید ما سالخورد نی از صد هزار دوست یکی دوست دوست نی وز صد هزار مرد یکی مرد مرد نی. شاکربخاری. خوشا نبید غارجی با دوستان یکدله گیتی به آرام اندرون مجلس به بانگ و ولوله. شاکر بخاری. بد ناخوریم باده که دوستانیم وز دست نیکوان می بستانیم. دیوانگان بیهشمان خوانند دیوانگان نه ایم که مستانیم. رودکی. راهی کو راست است بگزین ای دوست دور شو از راه بی کرانه و ترفنج. رودکی. چو هامون دشمنانت پست بادند چو گردون دوستان والا همه سال. رودکی. یار بادت توفیق روز بهی باد رفیق دوستت باد شفیق دشمنت غیشه و نال. رودکی. میلفنج دشمن که دشمن یکی فراوان و دوست ار هزار اندکی. ابوشکور بلخی. نداند دل آمرغ پیوند دوست بدانگه که با دوست کارش نکوست. ابوشکور بلخی. گواژه که خندانمندت کند سرانجام با دوست جنگ افکند. ابوشکور بلخی. محمد که از بودنیها سر اوست خداوند را از همه روی دوست. فردوسی. به شهرم یکی مهربان دوست بود تو گفتی که با من به یک پوست بود. فردوسی. همه دوستان بر تو بردشمنند به گفتار با تو، به دل با منند. فردوسی. از آن انجمن برد با خویشتن که هم دوست بودند و هم رای زن. فردوسی. باده خوریم اکنون با دوستان زآنکه بدین وقت می آغرده به. خفاف. حصیری... حق خدمت دارد و همیشه بنده و دوست یگانه بوده خداوند را. (تاریخ بیهقی). پسندیده تر آنکه میان ما دو دوست عهدی باشد. (تاریخ بیهقی). خبر آن [دیدار به دور و نزدیک رسید و دوست و دشمن بدانست. (تاریخ بیهقی). چون دوست زشت کند چه چاره از بازگفتن. (تاریخ بیهقی). دوستان ما و مصلحان بدان شادمانه گردند. (تاریخ بیهقی). به صد سال یک دوست آید بدست به یک روز دشمن توان کرد شصت. اسدی. دوست را زود دشمن توان کرد اما دشمن را دوست گردانیدن دشوار بود. (قابوسنامه). به امید هزاردوست یک دشمن مکن. قابوسنامه (از امثال و حکم دهخدا). حکیمی را پرسیدند که دوست بهتر یا برادر؟ گفت برادر نیز دوست به. (از قابوسنامه). نباشددوست جز آیینۀ دوست به جان و دل هم او این و هم این اوست. ناصرخسرو. دوستان چون جفا کنند همی من چه امید دارم از دشمن. مسعودسعد. دوست را گر ز هم بدری پوست گر کند آه او نباشد دوست. سنایی. دوستان را به گاه سود و زیان بتوان دید و آزمود توان. سنایی. دوست گرچه دوصد دو یار بود دشمن ارچه یکی هزار بود. سنایی. دوستان و دشمنان را آب و آتش فعل باش بدسگالان را بسوز و نیکخواهان را بساز. سوزنی. از دشمنان برند شکایت بسوی دوست چون دوست دشمن است شکایت کجا برم. اظهری. سدیگر آنکه دل دوستان نیازاری که دوست آینه باشد چو اندر او نگری. انوری. دوست را دشمنی و دشمن دوست جز مرا این عقاب می نرسد. خاقانی. دشمنان دست کین برآوردند دوستی مهربان نمی بینم هم به دشمن درون گریزم از آنک یاری از دوستان نمی بینم. خاقانی. دوستان از هفت دشمن بدترند هفت در بر دوستان دربسته به. خاقانی. نیت من نکوست در حق دوست دوستان را نیت نکو باشد. خاقانی. دوری ز در تو اهل معنی را چون طعنۀ دوست دل شکن باشد. ظهیر فاریابی (از شرفنامه). ای دوست غم جهان بیهوده مخور بیهوده غم جهان فرسوده مخور. (منسوب به خیام). ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم وین یک دم عمر را غنیمت شمریم. (منسوب به خیام). ای دوست چرا در این جهان بیخبری روزان و شبان در طلب سیم و زری. (منسوب به خیام). دشمن دانا که غم جان بود بهتر از آن دوست که نادان بود. نظامی. آن شنیده ستی که در هندوستان دید دانایی گروهی دوستان. مولوی. دوستان راکجا کنی محروم تو که با دشمنان نظر داری. سعدی. دوستان گویند سعدی خیمه بر گلزار زن من گلی را دوست می دارم که در گلزار نیست. سعدی. یکی از دوستان گفت در این بوستان که بودی ما را چه تحفه آوردی. (گلستان). به دوست گرچه عزیز است راز دل مگشای که دوست نیز بگوید به دوستان دگر. سعدی. دوست مشمار آنکه در نعمت زند لاف یاری و برادرخواندگی دوست آن باشد که گیرد دست دوست در پریشان حالی و درماندگی. سعدی (گلستان). ای دوست دست حافظ تعویذ چشم زخم است یا رب ببینم آن را در گردنت حمایل. حافظ. به شمشیرم زد و با کس نگفتم که راز دوست از دشمن نهان به. حافظ. آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است با دوستان مروت با دشمنان مدارا. حافظ. - امثال: از دوست چه دشنام و چه نفرین چه دعا. ظهیر فاریابی (از امثال و حکم). دوست آن است کو معایب تو همچو آیینه روبرو گوید نه که چون شانه با هزار زبان در قفا رفته موبمو گوید. (امثال و حکم دهخدا). دوست آن است که با تو راست گوید نه آنکه دروغ ترا راست انگارد. (امثال و حکم دهخدا). دوست آن است که بگریاند دشمن آن است که بخنداند. (امثال و حکم دهخدا). دوستان در زندان بکار آیند که برسفره دشمنان هم دوست نمایند. (امثال و حکم دهخدا). دوستان سه گروهند دوست و دوست دوست و دشمن دشمن. (امثال و حکم دهخدا). دوستان وفادار بهتر از خویشند. (امثال و حکم دهخدا). دوست از دوست یاد کند با یک گوز پوچ. دوست به دنیا و آخرت نتوان داد. سعدی (از امثال و حکم). دوست را چیست به ز دیدن دوست. سنائی (از امثال و حکم). دوست را کس به یک بدی نفروخت. سنائی (از امثال و حکم). دوست ما ناداشت کاری تاخت زی ما پیلواری. (یادداشت مؤلف). دوست مرا یاد کند یک هل پوچ. (امثال و حکم دهخدا). دوست نادان بتر ز صد دشمن. (امثال و حکم دهخدا). دوست نادان بر دشمن دانا مگزین. مرزبان نامه (از امثال و حکم). دوست نباید ز دوست در گله باشد. (امثال وحکم دهخدا). عجب عجب که ترا یاد دوستان آمد. (تاریخ سلاجقۀ کرمان). هر چه از دوست می رسد نیکوست. (امثال و حکم دهخدا). هر که جز دوست دید دوست ندید. (امثال و حکم دهخدا). هزار دوست کم است و یک دشمن بسیار. (یادداشت مؤلف). - درویش دوست، که به درویش و فقیر محبت و مهر ورزد. دوستدار فقرا و درویشان: به آزرم سلطان درویش دوست به درویش قانع که سلطان خود اوست. نظامی. رجوع به مادۀ درویش دوست شود. - دوست دوست زدن، دوست دوست گفتن. (آنندراج) : قبلۀ من تا به دل کرد خیال تو جای می زندم عضوعضو بر در دل دوست دوست. مخلص کاشی (از آنندراج). - دوست فزا، دوست افزا. که بر شمارۀ دوستان بیفزاید. که سبب فزونی دوستان گردد: ور بزم بود بخشش او دوست فزای است ور رزم بود کوشش او دشمن کاه است. سوزنی. - دوست و دشمن، درتداول عامه، چشم و هم چشم. سر و همسر. (یادداشت مؤلف). - هزاردوست، که با بسیار کس دوستی دارد. که دوستان فراوان و بسیار دارد. - ، که بسیاری او را دوست گرفته باشند: معشوق هزاردوست را دل ندهی. سعدی (گلستان). ، نگار. زیبا. زیباروی. (یادداشت مؤلف). معشوق. (ناظم الاطباء). شاهد. (ناظم الاطباء). معشوقه. محبوبه. یار: چنان بگریم اگر دوست بار من ندهد که خاره خون شود اندر شخ و ز رنگ زگال. منجیک. نخفت آن شب تیره در بوستان همی یاد کرد از لب دوستان. فردوسی. ورا در زمین دوست شیرین بدی بر او بر چو روشن جهان بین بدی. فردوسی. دامن از اشک می کشم در خون دوست دامن به من کی آلاید. خاقانی. دامن دوست گیر خاقانی وز گریبان عشق سر درکش. خاقانی. آنچه عشق دوست با من می کند واﷲ ار دشمن به دشمن می کند. خاقانی. از عشق دوست بین که چه آمد به روی من کز غم مرا بکشت و نیامد به سوی من. خاقانی. مرا پرسی که چونی ؟ چونم ای دوست جگر پردردو دل پرخونم ای دوست حدیث عاشقی بر من رها کن تو لیلی شو که من مجنونم ای دوست شنیدم عاشقان را می نوازی مگر من زآن میان بیرونم ای دوست نگفتی گر بیفتی گیرمت دست از این افتاده تر کاکنونم ای دوست غزلهای نظامی بر تو خوانم نگیرد در تو هیچ افسونم ای دوست. نظامی. آب حیات من است خاک سر کوی دوست گر دو جهان خرمی است ما و غم روی دوست ولوله در شهر نیست جز شکن زلف یار فتنه در آفاق نیست جز غم ابروی دوست داروی عشاق چیست زهر ز دست نگار مرهم عشاق چیست زخم ز بازوی دوست گر شب هجران مرا تاختن آرد اجل روز قیامت زنم خیمه به پهلوی دوست هر غزلم نامه ای است صورت حالی در او نامه نوشتن چه سود چون نرسد سوی دوست. سعدی. آن پیک نامور که رسید از دیار دوست آورد حرز جان ز خط مشکبار دوست دل دادمش به مژده وخجلت همی برم زین نقد جان خویش که کردم نثار دوست ماییم و آستانۀ عشق و سر نیاز تا خواب خوش که را برد اندر کنار دوست. حافظ. اگر چه دوست به چیزی نمی خرد ما را به عالمی نفروشیم مویی از سر دوست. حافظ. طاعت از دست نیاید گنهی باید کرد در دل دوست به هرحیله رهی باید کرد. معتمدالدولۀ نشاط. ، عاشق. (ناظم الاطباء). دوستدار کسی. پرستنده. ستاینده. (یادداشت مؤلف). - خدادوست، آنکه پرستش خدا پیشه دارد. که خدا را دوست دارد و پرستد. یزدان پرست. (یادداشت مؤلف) : خدادوست را گر بدرند پوست نخواهد شدن دشمن دوست دوست. سعدی (بوستان). رجوع به مادۀ خدادوست شود. ، مورد مهر و علاقه. محبوب. که شخص بدان دلبستگی و محبت داشته باشد. چیز مورد دلخواه. دلپسند. گرامی. عزیز. (یادداشت مؤلف). دلفریب. (ناظم الاطباء) : تاماه شب عید گرامی بود و دوست چون رفته عزیزی که همی از سفر آید... فرخی. به نزد پدر دختر ار چند دوست بتردشمن و مهترین ننگش اوست. اسدی. - دوست تر، گرامی تر و عزیزتر: بیش از این گفت نخواهم به حق نعمت آن که مرا خدمت او دوست تر از ملک زمین. فرخی. زو دوست ترم هیچکسی نیست وگر هست آنم که همی گویم پازند قران است. فرخی. ، آشنا. مطلوب و محبوب: خشک سیم و خشک چوب و خشک پوست از کجا می آید این آواز دوست. مولوی. ، خدا. آفریدگار. کنایه از پروردگار: سیر سپهر و دور قمر را چه اختیار در گردشند برحسب اختیار دوست. حافظ
محب و یکدل و یکرنگ. (ناظم الاطباء) (برهان). خیرخواه و یار و رفیق. (ناظم الاطباء). یار. (شرفنامۀ منیری). مقابل دشمن و این ظاهراً در اصل دوس بوده که به معنی چسبیدن و پیوستن به چیزی است و به مرور ایام از معنی اصلی مهجور گشته به معنی مأخوذ شهرت گرفته پس دوست و دوستان هر دو مزید علیه این باشند از عالم (از قبیل) دست رست و دسترس و مست و مستان. (از آنندراج). مقابل دشمن مأخوذ از دوسیدن به معنی چسبیدن و پیوستن چون دوتن با هم به جان و دل پیوندند هر کدام آن دیگری را دوست باشد و دوست در اصل دوس بوده، صیغۀ امر به معنی مفعول و ’تاء’ در آخر زاید است از قبیل کوس و کوست به معنی نقاره و بالش و بالشت به معنی تکیه. (از غیاث). مأنوس و آشنا و یار و همدل. آنکه نیک اندیشد و نیک خواهد. مقابل دشمن که بد اندیشد و بد خواهد. محب. حباب. صفی. غاشیه. عشیر. این کلمه با بودن و شدن و گرفتن و داشتن صرف و با کلماتی ترکیب شود چون: خدادوست، میهن دوست. نوع دوست. مردم دوست. حق دوست. پول دوست و غیره مقابل دشمن. خلاف دشمن: دوست خالص، رفیق شفیق. دوستی که رفاقت وی عاری از هرگونه شایبه و آلایش است. (یادداشت مؤلف). صدیق. حبیب. (منتهی الارب) (ترجمان القرآن) (دهار). ولی. (منتهی الارب). (ترجمان القرآن). خلیل. (منتهی الارب) (ترجمان القرآن) (دهار). مولی. (منتهی الارب) (ترجمان القرآن). حب. (ترجمان القرآن). ولی. اخ. خلیط. (دهار). ودید. خدن. خدین. خلم. (منتهی الارب) (دهار). ودود. وَد. وِد. وُد. دِمج. مسیح. شق. شخل. شخیل. خلص. عشیر. لفیف. خِل. خِله. سرسور. خلصان. (منتهی الارب). صفی. سجیر. خُمالی. خلیل. خمال. خِمل. (منتهی الارب). صمیم. ضن. (دهار). بطانه. ولیجه. (ترجمان القرآن) : ملک از ناخن همی جدا خواهی کرد دردت کند ای دوست خطا خواهی کرد. احمد برمک. سرد است روزگار و دل از مهرسرد نی می سالخورد باید ما سالخورد نی از صد هزار دوست یکی دوست دوست نی وز صد هزار مرد یکی مرد مرد نی. شاکربخاری. خوشا نبید غارجی با دوستان یکدله گیتی به آرام اندرون مجلس به بانگ و ولوله. شاکر بخاری. بد ناخوریم باده که دوستانیم وز دست نیکوان می بستانیم. دیوانگان بیهشمان خوانند دیوانگان نه ایم که مستانیم. رودکی. راهی کو راست است بگزین ای دوست دور شو از راه بی کرانه و ترفنج. رودکی. چو هامون دشمنانت پست بادند چو گردون دوستان والا همه سال. رودکی. یار بادت توفیق روز بهی باد رفیق دوستت باد شفیق دشمنت غیشه و نال. رودکی. میلفنج دشمن که دشمن یکی فراوان و دوست ار هزار اندکی. ابوشکور بلخی. نداند دل آمرغ پیوند دوست بدانگه که با دوست کارش نکوست. ابوشکور بلخی. گواژه که خندانمندت کند سرانجام با دوست جنگ افکند. ابوشکور بلخی. محمد که از بودنیها سر اوست خداوند را از همه روی دوست. فردوسی. به شهرم یکی مهربان دوست بود تو گفتی که با من به یک پوست بود. فردوسی. همه دوستان بر تو بردشمنند به گفتار با تو، به دل با منند. فردوسی. از آن انجمن برد با خویشتن که هم دوست بودند و هم رای زن. فردوسی. باده خوریم اکنون با دوستان زآنکه بدین وقت می آغرده به. خفاف. حصیری... حق خدمت دارد و همیشه بنده و دوست یگانه بوده خداوند را. (تاریخ بیهقی). پسندیده تر آنکه میان ما دو دوست عهدی باشد. (تاریخ بیهقی). خبر آن [دیدار به دور و نزدیک رسید و دوست و دشمن بدانست. (تاریخ بیهقی). چون دوست زشت کند چه چاره از بازگفتن. (تاریخ بیهقی). دوستان ما و مصلحان بدان شادمانه گردند. (تاریخ بیهقی). به صد سال یک دوست آید بدست به یک روز دشمن توان کرد شصت. اسدی. دوست را زود دشمن توان کرد اما دشمن را دوست گردانیدن دشوار بود. (قابوسنامه). به امید هزاردوست یک دشمن مکن. قابوسنامه (از امثال و حکم دهخدا). حکیمی را پرسیدند که دوست بهتر یا برادر؟ گفت برادر نیز دوست به. (از قابوسنامه). نباشددوست جز آیینۀ دوست به جان و دل هم او این و هم این اوست. ناصرخسرو. دوستان چون جفا کنند همی من چه امید دارم از دشمن. مسعودسعد. دوست را گر ز هم بدری پوست گر کند آه او نباشد دوست. سنایی. دوستان را به گاه سود و زیان بتوان دید و آزمود توان. سنایی. دوست گرچه دوصد دو یار بود دشمن ارچه یکی هزار بود. سنایی. دوستان و دشمنان را آب و آتش فعل باش بدسگالان را بسوز و نیکخواهان را بساز. سوزنی. از دشمنان برند شکایت بسوی دوست چون دوست دشمن است شکایت کجا برم. اظهری. سدیگر آنکه دل دوستان نیازاری که دوست آینه باشد چو اندر او نگری. انوری. دوست را دشمنی و دشمن دوست جز مرا این عقاب می نرسد. خاقانی. دشمنان دست کین برآوردند دوستی مهربان نمی بینم هم به دشمن درون گریزم از آنک یاری از دوستان نمی بینم. خاقانی. دوستان از هفت دشمن بدترند هفت در بر دوستان دربسته به. خاقانی. نیت من نکوست در حق دوست دوستان را نیت نکو باشد. خاقانی. دوری ز در تو اهل معنی را چون طعنۀ دوست دل شکن باشد. ظهیر فاریابی (از شرفنامه). ای دوست غم جهان بیهوده مخور بیهوده غم جهان فرسوده مخور. (منسوب به خیام). ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم وین یک دم عمر را غنیمت شمریم. (منسوب به خیام). ای دوست چرا در این جهان بیخبری روزان و شبان در طلب سیم و زری. (منسوب به خیام). دشمن دانا که غم جان بود بهتر از آن دوست که نادان بود. نظامی. آن شنیده ستی که در هندوستان دید دانایی گروهی دوستان. مولوی. دوستان راکجا کنی محروم تو که با دشمنان نظر داری. سعدی. دوستان گویند سعدی خیمه بر گلزار زن من گلی را دوست می دارم که در گلزار نیست. سعدی. یکی از دوستان گفت در این بوستان که بودی ما را چه تحفه آوردی. (گلستان). به دوست گرچه عزیز است راز دل مگشای که دوست نیز بگوید به دوستان دگر. سعدی. دوست مشمار آنکه در نعمت زند لاف یاری و برادرخواندگی دوست آن باشد که گیرد دست دوست در پریشان حالی و درماندگی. سعدی (گلستان). ای دوست دست حافظ تعویذ چشم زخم است یا رب ببینم آن را در گردنت حمایل. حافظ. به شمشیرم زد و با کس نگفتم که راز دوست از دشمن نهان به. حافظ. آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است با دوستان مروت با دشمنان مدارا. حافظ. - امثال: از دوست چه دشنام و چه نفرین چه دعا. ظهیر فاریابی (از امثال و حکم). دوست آن است کو معایب تو همچو آیینه روبرو گوید نه که چون شانه با هزار زبان در قفا رفته موبمو گوید. (امثال و حکم دهخدا). دوست آن است که با تو راست گوید نه آنکه دروغ ترا راست انگارد. (امثال و حکم دهخدا). دوست آن است که بگریاند دشمن آن است که بخنداند. (امثال و حکم دهخدا). دوستان در زندان بکار آیند که برسفره دشمنان هم دوست نمایند. (امثال و حکم دهخدا). دوستان سه گروهند دوست و دوست دوست و دشمن دشمن. (امثال و حکم دهخدا). دوستان وفادار بهتر از خویشند. (امثال و حکم دهخدا). دوست از دوست یاد کند با یک گوز پوچ. دوست به دنیا و آخرت نتوان داد. سعدی (از امثال و حکم). دوست را چیست به ز دیدن دوست. سنائی (از امثال و حکم). دوست را کس به یک بدی نفروخت. سنائی (از امثال و حکم). دوست ما ناداشت کاری تاخت زی ما پیلواری. (یادداشت مؤلف). دوست مرا یاد کند یک هل پوچ. (امثال و حکم دهخدا). دوست نادان بتر ز صد دشمن. (امثال و حکم دهخدا). دوست نادان بر دشمن دانا مگزین. مرزبان نامه (از امثال و حکم). دوست نباید ز دوست در گله باشد. (امثال وحکم دهخدا). عجب عجب که ترا یاد دوستان آمد. (تاریخ سلاجقۀ کرمان). هر چه از دوست می رسد نیکوست. (امثال و حکم دهخدا). هر که جز دوست دید دوست ندید. (امثال و حکم دهخدا). هزار دوست کم است و یک دشمن بسیار. (یادداشت مؤلف). - درویش دوست، که به درویش و فقیر محبت و مهر ورزد. دوستدار فقرا و درویشان: به آزرم سلطان درویش دوست به درویش قانع که سلطان خود اوست. نظامی. رجوع به مادۀ درویش دوست شود. - دوست دوست زدن، دوست دوست گفتن. (آنندراج) : قبلۀ من تا به دل کرد خیال تو جای می زندم عضوعضو بر در دل دوست دوست. مخلص کاشی (از آنندراج). - دوست فزا، دوست افزا. که بر شمارۀ دوستان بیفزاید. که سبب فزونی دوستان گردد: ور بزم بود بخشش او دوست فزای است ور رزم بود کوشش او دشمن کاه است. سوزنی. - دوست و دشمن، درتداول عامه، چشم و هم چشم. سر و همسر. (یادداشت مؤلف). - هزاردوست، که با بسیار کس دوستی دارد. که دوستان فراوان و بسیار دارد. - ، که بسیاری او را دوست گرفته باشند: معشوق هزاردوست را دل ندهی. سعدی (گلستان). ، نگار. زیبا. زیباروی. (یادداشت مؤلف). معشوق. (ناظم الاطباء). شاهد. (ناظم الاطباء). معشوقه. محبوبه. یار: چنان بگریم اگر دوست بار من ندهد که خاره خون شود اندر شخ و ز رنگ زگال. منجیک. نخفت آن شب تیره در بوستان همی یاد کرد از لب دوستان. فردوسی. ورا در زمین دوست شیرین بدی بر او بر چو روشن جهان بین بدی. فردوسی. دامن از اشک می کشم در خون دوست دامن به من کی آلاید. خاقانی. دامن دوست گیر خاقانی وز گریبان عشق سر درکش. خاقانی. آنچه عشق دوست با من می کند واﷲ ار دشمن به دشمن می کند. خاقانی. از عشق دوست بین که چه آمد به روی من کز غم مرا بکشت و نیامد به سوی من. خاقانی. مرا پرسی که چونی ؟ چونم ای دوست جگر پردردو دل پرخونم ای دوست حدیث عاشقی بر من رها کن تو لیلی شو که من مجنونم ای دوست شنیدم عاشقان را می نوازی مگر من زآن میان بیرونم ای دوست نگفتی گر بیفتی گیرمت دست از این افتاده تر کاکنونم ای دوست غزلهای نظامی بر تو خوانم نگیرد در تو هیچ افسونم ای دوست. نظامی. آب حیات من است خاک سر کوی دوست گر دو جهان خرمی است ما و غم روی دوست ولوله در شهر نیست جز شکن زلف یار فتنه در آفاق نیست جز غم ابروی دوست داروی عشاق چیست زهر ز دست نگار مرهم عشاق چیست زخم ز بازوی دوست گر شب هجران مرا تاختن آرد اجل روز قیامت زنم خیمه به پهلوی دوست هر غزلم نامه ای است صورت حالی در او نامه نوشتن چه سود چون نرسد سوی دوست. سعدی. آن پیک نامور که رسید از دیار دوست آورد حرز جان ز خط مشکبار دوست دل دادمش به مژده وخجلت همی برم زین نقد جان خویش که کردم نثار دوست ماییم و آستانۀ عشق و سر نیاز تا خواب خوش که را برد اندر کنار دوست. حافظ. اگر چه دوست به چیزی نمی خرد ما را به عالمی نفروشیم مویی از سر دوست. حافظ. طاعت از دست نیاید گنهی باید کرد در دل دوست به هرحیله رهی باید کرد. معتمدالدولۀ نشاط. ، عاشق. (ناظم الاطباء). دوستدار کسی. پرستنده. ستاینده. (یادداشت مؤلف). - خدادوست، آنکه پرستش خدا پیشه دارد. که خدا را دوست دارد و پرستد. یزدان پرست. (یادداشت مؤلف) : خدادوست را گر بدرند پوست نخواهد شدن دشمن دوست دوست. سعدی (بوستان). رجوع به مادۀ خدادوست شود. ، مورد مهر و علاقه. محبوب. که شخص بدان دلبستگی و محبت داشته باشد. چیز مورد دلخواه. دلپسند. گرامی. عزیز. (یادداشت مؤلف). دلفریب. (ناظم الاطباء) : تاماه شب عید گرامی بود و دوست چون رفته عزیزی که همی از سفر آید... فرخی. به نزد پدر دختر ار چند دوست بتردشمن و مهترین ننگش اوست. اسدی. - دوست تر، گرامی تر و عزیزتر: بیش از این گفت نخواهم به حق نعمت آن که مرا خدمت او دوست تر از ملک زمین. فرخی. زو دوست ترم هیچکسی نیست وگر هست آنم که همی گویم پازند قران است. فرخی. ، آشنا. مطلوب و محبوب: خشک سیم و خشک چوب و خشک پوست از کجا می آید این آواز دوست. مولوی. ، خدا. آفریدگار. کنایه از پروردگار: سیر سپهر و دور قمر را چه اختیار در گردشند برحسب اختیار دوست. حافظ