جدول جو
جدول جو

معنی چورمه - جستجوی لغت در جدول جو

چورمه
(مِ)
مرکز دهستان جیرستان بخش باجگیران شهرستان قوچان است. 216 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و محصول عمده اش غلات وانواع میوه هاست. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از چرمه
تصویر چرمه
(دخترانه)
اسب به ویژه اسب سفیدرنگ
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از چرمه
تصویر چرمه
اسب، مخصوصاً اسب سفید، برای مثال سلطان یک سوارۀ گردون به جنگ دی / بر چرمه تنگ بندد و هّرا برافکند (خاقانی - ۱۳۶)
فرهنگ فارسی عمید
(قُرْ مَ)
قرمه. از ترکی قاوورماق بمعنی بریان کردن. (سنگلاخ). مطلق بریان خصوصاً گوشت بریان. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (غیاث اللغات). و طرز تهیه قورمه بدین گونه است که گوشت بی استخوان را خرد کرده با کمی آب بار کنند، نیم پز که شد نمک میزنند و پس از تمام شدن آب آن روغن دنبه را که جداگانه آب کرده اند با خلال پیاز میریزند تا خوب سرخ شود و روغن آن کف کند، سپس زمین گذاشته و پس از سرد شدن در کوزۀ لعابدار ریخته در کوزه را با کاغذی که در شیر داغ فروبرده اند می بندند و در جای خنکی نگاه دارند. (فرهنگ فارسی معین).
- قورمه اسفناج، گوشت را خرد کرده پیاز را در روغن نیم سرخ کرده، گوشت را در آن سرخ کنند و آب ریزند، نیم پز که شد اسفناج را هم در روغن پیاز چرخ داده مخلوط کنند. نزدیک پایین آوردن آب غوره یا لیمو خشک را بعنوان چاشنی میزنند. (فرهنگ فارسی معین).
- قورمه بادنجان، بعد از سرخ کردن گوشت در پیاز و روغن آب ریخته، نزدیک پخته شدن، بادنجان را حلقه حلقه کرده علیحده سرخ نموده با گوشت مخلوط کنند تا پخته شود یا ساده با آبغوره ریخته چند جوش که زد و به روغن آمد برمیدارند، بجای بادنجان، ریواس، زردک، کلم، کدو، سیب و خیار و غیره نیز میتوان ریخت، چاشنی همه آنها ترشی و کمی قند یا سرکه شیره است. (قرمۀ سیب و آلبالو را چاشنی نمیزنند). (فرهنگ فارسی معین).
، گوشتی که خشک کنند و ذخیره نمایند. بهار خوش. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
دوکدان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
دهی است از دهستان جزیره صلبوخ بخش مرکزی شهرستان آبادان. 115 تن سکنه دارد. از شطالعرب آبیاری میشود. محصول عمده اش خرماست. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(چَ مَ / مِ)
مطلق اسب را گویند عموماً. (برهان). اسب. (ناظم الاطباء). مطلق اسب بهر رنگ و زیور که باشد:
یکی چرمه ای برنشسته سمند
نکو گامزن باره ای بی گزند.
دقیقی.
شوم چرمۀ گامزن زین کنم
سپیده دمان جستن کین کنم.
فردوسی.
بر آن چرمۀ تیزرو زین نهاد
چو زین از برش خشک بالین نهاد.
فردوسی.
سپه راند و بربست بر چرمه تنگ
برآمد چو شیری به پشت پلنگ.
فردوسی.
که تا زنده ام چرمه جفت منست
خم چرخ گردان نهفت من است.
فردوسی.
سرانجام ترک آن چنان تاخت گرم
که اززور بر چرمه بنوشت چرم.
اسدی.
سلطان یکسوارۀ گردون بجنگ دی
بر چرمه تنگ بندد و هرا برافکند.
خاقانی.
، اسب سفیدی موی خصوصاً. (برهان). اسب خنگ را گویند. (جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ نظام). اسب سفیدموی. (ناظم الاطباء). اشهب. اسب سپید:
برانگیخت پس چرمۀ گرم خیز
درافکند در هندوان رستخیز.
اسدی (از جهانگیری).
چو ابرش شده چرمه از خون مرد
شده بازچون چرمه ابرش ز گرد.
اسدی (از انجمن آرا).
ز شبدیز چون شب بیفتاد پست
برون شدش چوگان سیمین ز دست
بزد روز بر چرمۀ تیزپوی
بمیدان پیروزه زرینه گوی.
اسدی
اسب چرمه خنگ ضعیف بود، اگر خایه و میان و رانهاء وی و سم و دست و پای و بوش و ناصیه و دم سیاه بود، نیک باشد. (قابوسنامه).
دواسبه درآی و رکابی درآور
کزو چرمۀ صبح یکران نماید.
خاقانی (از جهانگیری).
رجوع به اشهب شود، آنچه پسران امرد از صاحب مذاقان گیرند، از نقد و جنس. (برهان) (آنندراج). نقد و جنسی که امردان بی آبرو و معیوب از فاسق خود گیرند. (ناظم الاطباء) ، چرمینه را نیز گویند، که کیر کاشی باشد. (برهان) (آنندراج). چرمینه و کیر کاشی. (ناظم الاطباء). مچاچنگ. رجوع به چرمینه و مچاچنگ شود، مصغر چرم. (ناظم الاطباء). رجوع به چرم شود، قاطر و الاغ سفید. خر و استر سپیدموی:
از استر صد آرایش بارگاه
یکی نیمه زآن چرمه دیگر سیاه.
اسدی.
هرکرا احمقی تمام بود
خلق گویند مغز خرخورده است
ور چنین است، مجد قزوینی
مغز تنها نه، مغز و سر خورده است
مغز و سر چیست، گو خری چرمه
با همه آلت سفر خورده است.
کمال الدین اسماعیل.
، موی سپید. مطلق موی سپید. مقابل موی سیاه:
خمیده شدم پشت و قد دراز
سیه موی شد چرمه آمد فراز.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(چَ مِ)
دهی از دهستان نیم بلوک بخش قاین شهرستان بیرجند که در 37هزارگزی شمال باختری قاین واقع است. کوهستانی و معتدل است و 1839 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و زعفران، شغل اهالی زراعت، مالداری و قالیچه بافی وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
ده کوچکی است از بخش سوران شهرستان سراوان واقع در 34000 گزی خاور سوران و 12000 گزی خاور راه مالرو سوران به ایرافشان. سکنۀ آن 30 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
دهی است از بخش کنگان شهرستان بوشهر. دارای 100 تن سکنه، آب آن از قنات و محصول عمده اش غله و تنباکو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(خَ رَ مَ)
واحد خورم، پیش بینی، دیوار بینی. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(چِ قِ مَ / مِ)
غذائی از گوشت و تخم مرغ و پیاز، هر چیز سخت چون چرم و مانند آن.
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دهی است از دهستان سردرود بخش رزن شهرستان همدان. 1300 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و چشمه. از محصولاتش غلات و حبوبات و انگور و لبنیات است. صیفی کاری دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
دهی است از دهستان گلاشکرد بخش کهنوج شهرستان جیرفت. ناحیه ای است کوهستانی گرمسیری. دارای 150 تن سکنه میباشد. از رودخانه مشروب میشود. محصولاتش غلات و خرما. اهالی به کشاورزی گذران میکنند. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(چَ وَ رِ)
دهی است از دهستان رحمت آباد بخش رودبار شهرستان رشت. 167 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و سیاه رود. محصولاتش غلات، برنج و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
تصویری از چقرمه
تصویر چقرمه
غذایی از گوشت و تخم مرغ و پیاز، هر چیز سخت چون چرم و مانند آن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چرمه
تصویر چرمه
اسب (مطلقا)، اسب سفید، چرمینه مچاچنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قورمه
تصویر قورمه
گوشت بریان شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خورمه
تصویر خورمه
پیش بلینی دیوار بینی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چرمه
تصویر چرمه
((چَ مَ))
اسب، اسب سفید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قورمه
تصویر قورمه
((قُ مَ یا مِ))
گوشتی که خشک کنند و ذخیره نمایند، بهارخوش، گوشت بریان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چقرمه
تصویر چقرمه
((چَ قِ مِ یا مَ))
غذایی از گوشت و تخم مرغ و پیاز، هر چیز سخت چون چرم و مانند آن
فرهنگ فارسی معین
اسب، اسب سفید
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نوعی شلتوک نامرغوب، گوسفندی که بر پا و پوزه و پشتش لکه های
فرهنگ گویش مازندرانی
بسیار کثیف، سفت و سخت
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع دهستان جنت رودبار شهرستان تنکابن
فرهنگ گویش مازندرانی
جوجه ای که به آن حد از رشد برسد که بتواند از مرغ مادر جدا
فرهنگ گویش مازندرانی