جدول جو
جدول جو

معنی چوخه - جستجوی لغت در جدول جو

چوخه(خَ / خِ)
چوخا، جامۀ پشمین، جامه پشمینی که نصارا پوشند:
مولو مثال دم چو برآرد بلال صبح
من نیز سر ز چوخه خارا برآورم.
خاقانی.
رجوع به چوخا شود
لغت نامه دهخدا
چوخه
جامه پشمی خشن که چوپانان و برزیکران پوشند، جامه پشمی ضخیم که راهبان نصاری پوشند
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از یوخه
تصویر یوخه
کاک، نوعی نان شیرینی خشک و نازک و لایه لایه، یخه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چوبه
تصویر چوبه
تیر راست و چوبی بلند مثلاً چوبۀ دار،
تیری که با کمان می انداختند، برای مثال دری هم برآید ز چندین صدف / ز صد چوبه آید یکی بر هدف (سعدی۱ - ۹۴)
چوبۀ دار: تیر چوبی یا فلزی بلندی که محکوم به اعدام را از آن حلق آویز می کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چوخا
تصویر چوخا
لباس پشمی ضخیم و خشن که چوپانان و کشاورزان می پوشند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جوخه
تصویر جوخه
کوچک ترین واحد نظامی، شامل چهار نفر، دسته، گروه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چرخه
تصویر چرخه
هر چیز شبیه چرخ، چرخ دستی که زنان با آن نخ می ریسند، چرخ کوچک پنبه ریسی، آلتی در چرخ نخ ریسی دستی که نخ دور آن پیچیده می شود، چرخ نخ ریسی، کلاف نخ، برای مثال از آن چرخه که گرداند زن پیر / قیاس چرخ گردنده همی گیر (نظامی۲ - ۱۰۲)
گیاهی با ساقۀ سست و باریک، چرخله، کافیلو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یوخه
تصویر یوخه
خوشی و لذتی که هنگام جماع و در لحظۀ رسیدن به منتهای شهوت و تمتع به دست می دهد، ربوخه، برای مثال گرچه بدم مرد زیر میره در آن حال / همچو زن غر شدم ز یوخۀ رعنا (سوزنی - لغتنامه - یوخه)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چوله
تصویر چوله
کج، خمیده، منحنی، کوله
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چوزه
تصویر چوزه
جوجه، بچۀ هر پرنده که تازه از تخم درآمده باشد به ویژه مرغ خانگی، جوزه، جوژه، فرخ، فره
فرهنگ فارسی عمید
(لَ)
نام قومی است از ترک. (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(نِ)
در تداول عامه، لغزیدن از بالا به پائین. سریدن. (از محیطالمحیط)
لغت نامه دهخدا
(نَهْ)
آهک باشد. (فرهنگ سروری). مأخوذ از هندی، آهک زنده. (ناظم الاطباء) :
سرخی رویش ز سرخه منکرش
چونه و فوفل شده رنگ آورش.
خسرو (از فرهنگ سروری چ دبیرسیاقی).
ودر نسخۀ حسین وفائی به معنی یکبار آمده این معنی غریب است و ظاهراً با معنی چاره خلط شده است
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
گنده ومقداری از خمیر آرد که جهت پختن یک قرص نان آماده شده باشد. (ناظم الاطباء). خمیری که برای پختن نان گلوله شده باشد. (فرهنگ نظام). واحدی برای خمیر آرد گندم یا جو بدان مقدار که یک قرص نان سازد. (از فرهنگ فارسی معین) ، گلوله ای از هر نوع خمیر
لغت نامه دهخدا
(مِ)
دهی است از دهستان جزیره صلبوخ بخش مرکزی شهرستان آبادان. 115 تن سکنه دارد. از شطالعرب آبیاری میشود. محصول عمده اش خرماست. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(لَ / لِ)
جانوری است که خارهای دو رنگ دارد و چون قصد او کنند خود را جمع کند وحرکت دهد. آن خارها مانند تیر پران شوند و بهرجا رسند فروروند و مجروح کنند و آن را اسغر، اسغرنه و سغرنه و اسکرنه و سکرنه وتشی خوانند. (آنندراج) (انجمن آرا). در جنوب ایران خارپشت را گویند. (فرهنگ نظام). خارپشت بزرگ که خارهایش بلند و نوک تیز و دو رنگ است. خارپشت کلان. سیخول. (یادداشت مؤلف) :
گرچه دارد ز اعتراض جهول
سینه پر تیر طعنه چون چوله
لیک نزدیک من چنان باشد
که سگ از دور میکند دوله.
نزاری قهستانی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(لَ / لِ)
چاله و چوله. از اتباع است. رجوع به هریک از دو کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(چَ خَ / خِ)
بمعنی ’چرخله’ است و آن رستنی و نباتی باشد که بعربی ’شکاعی’ گویند، بسبب آنکه بسیار سست و ساق باریک است، چه هرگاه کسی را بسیار ضعیف و لاغر بینند، گویند: ’کانه عود شکاعی’. (برهان) (آنندراج). چرخله. (ناظم الاطباء). شکاعی. (بحر الجواهر). رجوع به چرخله شود، بمعنی دور هم آمده است که در برابر تسلسل است. (برهان) (آنندراج). دور. تسلسل. (ناظم الاطباء). رجوع به چرخ شود، آنچه زنان بدان پنبه ریسند. (برهان). آنچه زنان بدان پنبه ریسند. (آنندراج). چرخی که زنان بدان ریسمان سازند. (ناظم الاطباء). چرخ. (فرهنگ نظام). چرخ پنبه ریسی. چرخ پیرزن. چرخ زن. چرخ نخریسی. چرخی که زنان بدان وسیله پنبه را تبدیل به نخ کنند:
از حسد فتح تو خصم تو پی کرد اسب
همچو جحی کز خدوک چرخۀ مادر شکست.
انوری.
از آن چرخه که گرداند زن پیر
قیاس چرخ گردان را همی گیر.
نظامی.
گروهی بماندند مسکین و ریش
پس چرخه نفرین گرفتند پیش.
سعدی (بوستان).
چه سود آفرین بر سر انجمن
پس چرخه نفرین کنان پیرزن.
سعدی (بوستان).
رجوع به چرخ و چرخ پنبه ریسی و چرخ پیرزن و چرخ زن و چرخ نخریسی شود.
، گردۀ گریبان. دور یقه. دور یخۀ جامه. جیب پیراهن. چرخ:
پرآب ترا عیبه های جوشن
پرخاک ترا چرخۀ گریبان.
منجیک ترمذی.
رجوع به چرخ شود.
، قرقرۀ نخ. قرقره. چرخی. ماسوره. ماشوره (در اصطلاح اهالی فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه). رجوع به چرخی شود، چرخی کوچکتراز چرخ پنبه ریسی که بوسیلۀ آن نخ را از کلافه به ماشوره می پیچند. (در اصطلاح اهالی گناباد خراسان). رجوع به چرخی شود. رجوع به چرخی شود، گشت. راه رفتنی بیهوده و بدون قصد. پرسه. رجوع به چرخه زدن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از یوخه
تصویر یوخه
نان نازک ترکی کاک گونه ای نان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چوزه
تصویر چوزه
جوجه
فرهنگ لغت هوشیار
هر چیز شبیه چرخ، آلتی در چرخ نخریسی دستی که نخ را دور آن پیچند، کلاف نخ، گیاهی است که ساقه سست و باریک دارد چرخله کافیلو شکاعی، قرقره. یا چرخه آبنوس. آسمان (عموما)، فلک اول فلک قمر (خصوصا)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جوخه
تصویر جوخه
دسته ای از مردم و بمعنی چاه کم عمق
فرهنگ لغت هوشیار
چوبی که بدان خمیر نان را تنک سازند صوبج، خدنگ، تازیانه، رخمه، چوبدستی چوبک، چوبک
فرهنگ لغت هوشیار
واحدی برای خمیر آرد گندم یا جو بدان مقدار که یک قرص نان سازد، گلوله ای از هر نوع خمیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چوژه
تصویر چوژه
جوجه
فرهنگ لغت هوشیار
جامه پشمی خشن که چوپانان و برزیکران پوشند، جامه پشمی ضخیم که راهبان نصاری پوشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوخه
تصویر خوخه
روزنه، پس پشت، شفتالو، دریچه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جوخه
تصویر جوخه
((جُ خِ))
فوج، گروه، کوچکترین واحد نظامی که تعداد افراد آن بیش از هشت نفر است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چوبه
تصویر چوبه
((بِ))
چوبی که بدان خمیر نان را تنک سازند، صوبج (معر)، خدنگ، تازیانه، زخمه، چوبدستی، چوبک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چوخا
تصویر چوخا
نوعی جامه پشمی خشن که چوپانان و کشاورزان پوشند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چوزه
تصویر چوزه
((زِ))
جوجه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چوله
تصویر چوله
((چَ لَ))
کج، منحنی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چونه
تصویر چونه
((نِ))
واحدی برای خمیر آرد گندم یا جو بدان مقدار که یک قرص نان سازد، گلوله از هر نوع خمیر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چرخه
تصویر چرخه
((چَ خِ))
زنجیره، مجموع فرایندهای مرتبط با هم، فاصله زمانی ای که در طی آن یک حادثه یا پدیده منظم رخ می دهد، سیکل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چرخه
تصویر چرخه
دوره
فرهنگ واژه فارسی سره