جدول جو
جدول جو

معنی چوبدستی - جستجوی لغت در جدول جو

چوبدستی(دَ)
چوبدست. عصا. (دهار) (ناظم الاطباء). ازربه. باهو. تکا. رمیر. سلاح. عر زحله. قریه. قصید. قصیده. قناه. کواز. تیخه. (منتهی الارب). مرزبه. (دهار). مطواح. مقدعه. منسه. منساه. منساس. نجا. نفعه. وقام. هادیه. هراوه. (منتهی الارب) (دهار) :
شبانان که آهوپرستی کنند
ز تیرش همه چوبدستی کنند.
نظامی.
پیری آمد ز خشم و کینه بجوش
چوبدستی برآوریده بدوش.
نظامی.
ز غم ترسان بهشیاری و مستی
چو مار از سنگ و گرگ از چوبدستی.
نظامی.
قلندروار کف بر لب ز مستی
ز تیر کشتی او را چوبدستی.
سعید اشرف (در تعریف دریا از آنندراج).
امار، زدن کسی رابچوب دستی. تقفی، چوبدستی زدن. تهری، بچوب دستی زدن. عتله، چوبدستی بزرگ مانندی از آهن سرپهن که بدان دیوار بشکنند. چوبدستی سطبر درشت. عجراء، چوبدستی با گرۀ بیرون آمده. عکوز، چوبدستی آهن دار. فرع، به چوبدستی زدن بر سر کسی. قشبار، چوبدستی درشت. کفر، چوبدستی کوتاه. مرزبه، مرزبّه، چوبدستی و عصای آهنین. مقلد، چوبدستی سرکج. مهزام، چوبدستی کوتاه. مهمزه، چوبدستی یا عصا که بر سر آن آهن باشد و بدان خر رانند. هجب، بچوبدستی زدن. هرو، بچوب دستی زدن کسی را. هری، بچوب دستی زدن کسی را. (منتهی الارب). رجوع به چوبدست شود
لغت نامه دهخدا
چوبدستی
چوبی که در دست گیرند دستوار عصا
تصویری از چوبدستی
تصویر چوبدستی
فرهنگ لغت هوشیار
چوبدستی((دَ))
چوبدست
تصویری از چوبدستی
تصویر چوبدستی
فرهنگ فارسی معین
چوبدستی
عصا
تصویری از چوبدستی
تصویر چوبدستی
فرهنگ واژه فارسی سره

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از چرب دستی
تصویر چرب دستی
چیره دستی، چابکی و جلدی، مهارت در کار و هنری، برای مثال چرب دستی فلک بین تو که بی خامه و رنگ / کرد اطراف چمن را همه پرنقش و نگار (انوری - ۱۸۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چوب دست
تصویر چوب دست
چوبی که در دست می گیرند، عصا، دستوار، دستواره
فرهنگ فارسی عمید
(دَ)
چوبدستی. چوبی که در دست گیرند. دستوار. عصا. تعلیمی (یادداشت مؤلف). عصا و تعلیمی. (ناظم الاطباء) : خداوند خانه برجست و چوبدستی برداشت. (کلیله و دمنه).
در عشق ما بنای دگر میگذاشتیم
ار چوب دار بودی اگر چوبدست ما.
تأثیر (از آنندراج).
، چوبی که قلندران و بینوایان بدست دارند. چوبی که موسیقیدانها و مارشالهابدست گیرند.
- چوبدست بلندی یاب، اسبابی که بوسیلۀ آن میتوان بلندی درخت ها را بدست آورد و عبارتست ازچوبی به بلندی 25 سانتیمتر که بترتیب خاصی درجه بندی شده برای بکار بردن آن باید چوب دیگری به بلندی 2 یا 3 یا 4 متر در پای درخت نصب کنند. سپس دور از درخت در محلی که نوک و بن درخت دیده شود، ایستاده و چوبدست بلندی یاب را در برابر چشم بطور قائم چنان نگاه دارند که بلندی چوبدست سراسر درخت را (درست از سر تا بن آن) از نظر بپوشاند. آنگاه به انتهای فوقانی چوبی که پای درخت نصب شده است نگاه میکنند و هر درجه که در روی چوبدست در راستای نام برده خوانده شود بلندی درخت را نشان میدهد. درجه بندی چوبدست بلندیاب بترتیب زیر صورت میگیرد: چون درخت و چوبدست هر دو قائم و موازی فرض شده اند:
EG BC = EF BD و BC BD x EG EF
پس:
فرض میکنیم که طول BD چهار متر باشد بنابر این مقدار EF بر حسب سانتیمتر عبارت خواهد بود از:
BC 400 x 25 = EF پس: BC 10000 = EF
بوسیلۀ این رابطه که میان BC. EF (یعنی درجه چوبدست و بلندی درخت) بدست آمد میتوان چوبدست را زینه بندی کرد. بدین ترتیب که بجای BC مقداری در نظر گرفته و EF را بدست میاورند و در روی چوبدست بدان اندازه جدا کرده و عدد مربوط به بلندی درخت را درج میکنند. مثلاً فرض کنیم بلندی درخت 16 متر یا 1600 سانتیمتر باشد، در این صورت 6/25 = 1600 10000 = EF خواهد بود. پس از نقطۀ E یعنی انتهای چوبدست 6/25 سانتی متر جدا کرده و در برابر آن عدد 16 را مینویسند و برای تعیین زینه های دیگر نیز بهمین ترتیب رفتار میکنند. چوبدست بلندی یاب اسباب خیلی ساده ای است که ساختن آن برای همه کس میسر است و بویژه در نقاطی که زمین ناهموار یا ماندابی است و اندازه گرفتن فاصله اسباب تا پای درخت دشوارمیباشد، این اسباب مناسب است. البته دقت آن زیاد نیست زیرا قائم نگاه داشتن چوبدست کار دشواری است. همچنین در مورد درختان مرتفع زینه های چوب دست خیلی نزدیک بهم است. (جنگل شناسی تألیف کریم ساعی ج 2 ص 7).
- چوبدست قطرسنج، چوبدست قطرسنج یا چوبدست بیلمتر عبارت از خطکشی است مدرج بطول تقریبی 75 سانتیمتر که هر گاه آن را بطور افقی مماس بدرخت نگاه دارند قطر تقریبی درخت را در روی آن میتوانند بخوانند. برای این کار باید خطکش را در فاصله تقریبی 60 سانتیمتر از چشم چنان نگاهدارند که یک سر آن (درجه صفر خطکش) در راستای خطی قرار گیرد که از چشم بیننده بطور مماس بر یک طرف درخت میگذرد. در این صورت هر گاه بطرف دیگر درخت نگاه کنند درجه ای که در راستای خط بصری مماس بر درخت بر روی چوبدست خوانده میشود، اندازه تقریبی قطر درخت خواهدبود. در موقع اندازه گیری باید سر را بیحرکت نگاهداشت. برای مدرج کردن این چوبدست از فرمول زیر که از تشابه مثلثها بدست آمده استفاده میشود:
D
____________- = s
D60+1خ
در این رابطه EF = S عبارت از قسمتی از چوبدست است که نماینده قطر درخت 2BC = D میباشد.
فاصله AB یعنی فاصله چشم تا چوبدست 60 سانتیمتر فرض شده است. هر اندازه که فاصله چشم تا چوبدست به 60 سانتیمتر نزدیکتر باشد اندازه گیری دقیقتر خواهد بود. چوبدست بیلمتر برای اندازه گیری درختانی که مقطع آنها دایره شکل نباشد شایسته نیست و در هر حال نتیجه ای که از آن بدست میاید تقریبی میباشد. ولی در مقابل، سریعترین اسباب اندازه گیری قطر درخت است. (جنگل شناسی ج 2 تألیف کریم ساعی صص 3- 4)
لغت نامه دهخدا
سایندۀ چوب، که چوب ساید،
سوهان، (مهذب الاسماء)، سفن، مسفن، (ملخص اللغات حسن خطیب)، (در اصطلاح نجاران) سوهانی خشن که درشت تر از سوهان های دیگرست و بدان چوب سایند، (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(چَ دَ)
بمعنی جلد و چابک. (برهان). چابکدست، شیرینکار. (برهان). کنایه از تردست و شیرینکار باشد. (انجمن آرا) (آنندراج). خوشکار و شیرینکار. (ناظم الاطباء). آدم چست و تردست. (فرهنگ نظام). زبر و زرنگ. حقه باز:
یکی دیو باید کنون چربدست
که داندهمه رسم و راه نشست.
فردوسی.
بدانگه که شد کودک از خواب مست
خموشان بشد دایۀ چربدست.
فردوسی.
، هنرمند. (برهان). باهنر و باوقوف. (ناظم الاطباء). ماهر. استاد. صنعتگر. متخصص:
بیامد یکی موبد چربدست
مرآن ماهرخ را به می کرد مست.
فردوسی.
سبزه ها با بانگ رود مطربان چربدست
خیمه ها با بانگ نوش ساقیان میگسار.
فرخی.
از پیل کم نه ای که چو مرگش فرارسد
در حال استخوانش بیرزد بدان بها
از استخوان پیل ندیدی که چربدست
هم پیل سازد از پی شطرنج پادشا.
خاقانی (از انجمن آرا).
استادان چربدست در تحسین و تزیین اساس و وضع قواعد آن، صنعتهاء بدیع وتأنفهاء غریب نموده. (ترجمه تاریخ یمینی ص 146).
چابکی چربدست و شیرینکار
سام دستی و نام او سمنار.
نظامی.
سخن را نگارندۀ چربدست
بنام سکندر چنین نقش بست.
نظامی.
، خردمند. (برهان). خردمندو عاقل. (ناظم الاطباء). دانا. با دانش و خرد:
نیاید آسان از هر کسی جهانبانی
اگرچه مرد بود چربدست و زیرکسار.
ابوحنیفه (از تاریخ بیهقی).
، غالب آمده شده، صاحب همت. (برهان) ، مکار. (ناظم الاطباء) ، بخشنده. باسخاوت:
زهی روغن هر چراغی که هست
بدریوزۀ شمع تو چربدست.
نظامی.
رجوع به چربدستی شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
اصطلاح قمار. اصطلاحی در بازی ورق. قمار چارنفری. شرکت چار نفر در قمار با ورق. همبازی شدن چار نفر در قماری که بیش از چار نفر هم میتوانند در آن بازی شرکت کنند. چهار حریف در بعضی قمارها. چارتایی. چار نفری. چارحریفی. چار نفری بازی کردن
لغت نامه دهخدا
حفاظت و نگهبانی چوب، عمل و شغل چوبدارکه خرید و فروش گوسفند باشد، یکی از مشاغل میدان های بارفروشی است، قپانداری،
حق یا مبلغی که خریدار بعنوان حق توزین به چوبدار (قپاندار) می پردازد، (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
مدد و کمک و یاری و معاونت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
مهارت. چابکی. تندی در کار. لطافت و نازکی در صنعت:
به نقاشی ز مانی مژده داده
به رسامی ز اقلیدس زیاده
چنان در لطف بودش آبدستی
که بر آب از لطافت نقش بستی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(دَ)
قسمی دستکش بی جای انگشتان. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(چَ دَ)
ظرافت و تیزدستی و چابکی. (ناظم الاطباء) :
کمر بندد و چربدستی کند
بصد مهر مهمان پرستی کند.
نظامی.
، هنرمندی. مهارت. چیره دستی:
بفرمود تا زخم او را به تیر
مصور نگاری کند بر حریر
کمان مهره و شیر و آهو و گور
گشاده بر او چربدستی و زور.
فردوسی.
بدان چربدستی رسیده بکام
یکی پرمنش مرد ’مانی’ بنام.
فردوسی.
، تردستی و شیرینکاری، عاقلی و خردمندی، غلبه و تفوق. رجوع به چربدست شود
لغت نامه دهخدا
دستوار، عصا، چوب دستی، عصا و تعلیمی چوبی که در دست گیرند دستوار عصا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دو دستی
تصویر دو دستی
تیغی که درازی آن باندازه دو دست باشد، با دو دست بوسیله هر دو دست: (دو دستی شمشیر میزد)
فرهنگ لغت هوشیار
عمل و شغل چوبدار خرید و فروش گوسفند، یکی از مشاغل میدان های بار فروشی است قپانداری. یا حق چوبداری. مبلغی که خریدار بعنوان حق توزین به چوبدار (قپاندار) می پردازد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چربدستی
تصویر چربدستی
چابکی چالاکی جلدی، مهارت زیردستی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبدستی
تصویر آبدستی
مهارت، چابکی، تندی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چربدست
تصویر چربدست
چابک چالاک جلد، ماهر زبردست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چابکدستی
تصویر چابکدستی
مهارت زبر دستی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چوبدست
تصویر چوبدست
((دَ))
عصا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چربدستی
تصویر چربدستی
((~. دَ))
چابکی، مهارت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آبدستی
تصویر آبدستی
((دَ))
چابکی، مهارت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چربدست
تصویر چربدست
چابک، ماهر، زبردست
فرهنگ فارسی معین
چماق، چوبدست، عصا، عمود
فرهنگ واژه مترادف متضاد
چوب دستی از درختل که دود خورده و روغن اندود شده باشد
فرهنگ گویش مازندرانی
عصا، چماق، چوبی که برای دفاع و یا مبارزه به کار رود
فرهنگ گویش مازندرانی
نرده ی چوبی
فرهنگ گویش مازندرانی