جدول جو
جدول جو

معنی چهارپایک - جستجوی لغت در جدول جو

چهارپایک(چَ / چِ یَ)
نام مرضی است که آن را به تازی قمقام خوانند. (جهانگیری). نوعی شپش است که در مژه و سایر جاهای بدن پیدا شود. و این غیر شپش عادی است و عرب آن را قمقام گوید. و شپش عادی را قمّل گوید. (از بحر الجواهر). چارپایک. قمقام. (یادداشت مؤلف). رجوع به چارپایک شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هارپاک
تصویر هارپاک
(پسرانه)
نام وزیر آستیاژ، آخرین پادشاه ماد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از چهاریک
تصویر چهاریک
یک بخش از چهار بخش چیزی، یک چهارم چیزی، یک چهارم، ربع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چهارپا
تصویر چهارپا
هر حیوانی که با چهارپا شامل دو دست و دو پا راه می رود، بیشتر به اسب، الاغ، قاطر و شتر اطلاق می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چهارپاره
تصویر چهارپاره
نوعی گلولۀ سربی که در تفنگ های سر پر به کار می رفت، در موسیقی نوعی ساز، دو جفت زنگ که هنگام رقص به سر انگشتان می بندند، در علوم ادبی نوعی شعر با بندهای چهارمصراعی که قافیۀ دوم و چهارم هر بند یکسان است
فرهنگ فارسی عمید
وسیلۀ چوبی یا فلزی با چهار پایه برای نشستن یا گذاشتن چیزی بر روی آن
فرهنگ فارسی عمید
(چَ / چِ مَ)
نام مرضی است که به عربی آن را قمقام گویند
لغت نامه دهخدا
هر حیوانی که دارای چهار دست و پا باشد، چارپا، چاروا، ذوات الاربع، مرکب سواری چون اسب و استر و خر و شتر و امثال آن، ستور، نعم، بهیمه، ماشیه، مال:
سکندر بدو گفت تاریک جای
بدو اندرون چون رود چارپای،
فردوسی،
تبه شد بسی مردم و چارپای
یکی را نبد خنگ جنگی به جای،
فردوسی،
ز بس مردن مردم و چارپای
پیی را نبد بر زمین نیز جای،
فردوسی،
بدادی ز گنج آلت و چارپای
نماندی که پایش برفتی ز جای،
فردوسی،
به ره بر یکی نامور دید جای
بسی اندرو مردم و چارپای،
فردوسی،
درختان شده خشک و ویران سرای
همه مرز بی مردم و چارپای،
فردوسی،
کسی را کجا تخم یا چارپای
بهنگام ورزش نبودی بجای،
فردوسی،
مرا تخت و گنج است و هم چارپای
بدینسان بمانم سزاوار جای،
فردوسی،
همه هر چه دید اندرو چارپای
بیفکند و ز یشان بپرداخت جای،
فردوسی،
به ایران نمانم بر و بوم و جای
نه کاخ و نه ایوان و نه چارپای،
فردوسی،
ز خون چنان بی زبان چارپای
چه آمد بر آن مرد ناپاکرای،
فردوسی،
ستایش گرفتند بر رهنمای
فزایش گرفت از گیا چارپای،
فردوسی،
در و دشت گل بود و بام و سرای
جهان گشت پر سبزه و چارپای،
فردوسی،
ز ایوان و خرگاه و پرده سرای
همان خیمه و آخور و چارپای،
فردوسی،
با چنین چارپای لنگ بود
سوی هفت آسمان شدن دشوار،
سنائی،
در این چارسو چند سازیم جای
شکم چارسو کرده چون چارپای،
نظامی،
، گوسپند و گاو:
مر او را ز دوشیدنی چارپای
ز هر یک هزار آمدندی بجای،
فردوسی،
ز هر گونه از مرغ و از چارپای
خورش کرد و آورد یک یک بجای،
فردوسی،
، چارپایۀ تخت:
کعبه است حضرت او کز چارپای تختش
بیرون ز چارارکان، ارکان تازه بینی،
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ یَ / یِ)
ربع. یک چهارم. یک قسمت از چهار قسمت چیزی. ربع. ربیع. (منتهی الارب) : هزیع، مقدار یک چهاریک از شب. رجوع به چاریک و ربع و محلّه شود.
- چهاریک دانگ، دو حبه. یک طسوج. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
که چهار پا دارد. دارای چهار پا. که قوائم او چهار باشد. ذواربعه قوائم، اصطلاحاً مرکب سواری مانند اسب و استر و خر وشتر و امثال آن. (حواشی برهان چ معین). هر حیوانی که چهار پا (دو دست و دو پا) دارد. (فرهنگ فارسی معین). چارپا، وحش. چهارپای دشتی که رمنده بود. (دهار) : و آن مرد داعی را در شهر، بر چهارپایی نشاندند و بردند تا از آب فرات عبره کردند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 119). تخم را به باغبان خویش داد و گفت در گوشه ای بکار و گرداگرد او پرچین کن تا چهارپا اندر او راه نیابد و از مرغان نگاه دار. (نوروزنامه).
- امثال
چهارپا را چهار روز آزمایند و دو پا را دو روز. مقصود از چهار روز آزمودن چهارپا ایام خیار حیوان است در شرع و از دوپا مراد انسان باشد. و معنی آنکه سیرت و سریرت آدمی زود شناخته آید. (امثال و حکم ج 2 ص 671).
، کنایه از چهارعنصر است:
رنگ از دو سیه سفید بزدای
ضدی ز چهارطبع بگشای
یک عهد کن این دو بیوفا را
یکدست کن این چهارپا را.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ)
چارپا و هر چیز که دارای چهار پایه باشد. (ناظم الاطباء) ، کرسیی که دارای چهارپایه باشد. کرسیچه. نوعی صندلی مخصوص که در کفشدوزی ها یا قهوه خانه ها برای نشستن بکار میرود
لغت نامه دهخدا
منسوب به چارپا:
چو پاکی و پاکیزه رایی کنی
چرا دعوی چارپایی کنی،
نظامی
لغت نامه دهخدا
(چَ)
خلفای اربعه. چهاریار:
گه با چهارپیر زبان کرده در دهن
گه با دوطفل در دهن افکنده ریسمان.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ یَ / یِ)
که خایه چهار دارد، مجازاً جگرآور. دلیر. گندآور. خایه دار. نرمنش. مرد مرد:
گر کندۀ بینی ترا تخته کنند
هر در که از او کنند یک لخته کنند
تا کی بود این چهارخایه زینسان
خوب است که بینی ترا اخته کنند.
شرف الدین شفائی.
، پردلی درشکار. (اشتینگاس) ، ستیزه جو. جنگخواه. جنگ آرزو (اشتینگاس) ، زن باره. (اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ صَ یَ /یِ)
یک قسمت از چهارصد قسمت چیزی. یک چهارصدم. از چهارصد قسمت یک قسمت. از چهارصد تا یکی
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ مَ)
نام مرضی است که به عربی آن را قمقام گویند. (برهان). مصحح برهان میگوید: ظاهراً صحیح آن چهارپایک است زیرا مننسکی از فرهنگ شعوری آن را چهارپایک نقل کرده است. (از آنندراج) (از انجمن آرا). چهارپایک با بعضی از نسخ جهانگیری هم موافقت دارد. رجوع به چهارپایک شود
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
دارندۀ چهارپا. ذواربعه قوائم. که بر چهار پایه و قائمه استوار باشد، چارپا، گروهی از حیوانات اهلی یا وحشی که بر دو دست و دو پا حرکت کنند. همچون: گاو، گوسفند، اسب، خر، استر و اشتر. ماشی (در جمع مواشی). (یادداشت مؤلف) : اراحه، چهارپای با مأوی بردن شبانگاه. بهیمه، چهارپای. (دهار) (تاج المصادر بیهقی) : و پولی ساختند و خلایق و چهارپایان بدان می گذشتند. (ترجمه تاریخ طبری). و (مردم بجناک ترک) خداوندان خرگاه و قبه و چهارپای و گوسپندند. (حدود العالم). و این بربریان (به مغرب) ... خداوندان چهارپایند و با زر بسیارند ولکن عرب به چهارپای توانگرترند.و بربریان به زر توانگرترند. (حدود العالم). دو روزشهر و نواحی غارت کردند و بسیار مال و چهارپای به لشکر رسید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 244). از ری سوی خراسان بیامدند و از ایشان فسادها رفت و چهارپای کوزکانان یکسر براندند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 407). و گفتند ما را اجازه ده تا اینجا باشیم و آب خوریم و چهارپایان را بچرانیم. (قصص الانبیاء ص 50). و گوشت مرغ زود گوارنده تر از گوشت چهارپایان باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و هرچه از مال و چهارپایان و اسباب بنی اسرائیل در خزانه و در دست کسان بخت النصر و در خزانۀ بهمن مانده بود با ایشان داد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 57) .و گیاه این مرغزار به زمستان بکار آید و تابستان چهارپایان را زیان دارد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 154) .و مال او و خان و مان و چهارپایان او را تاراج داد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 130). چنین گویند که از صورت چهارپایان هیچ صورت نیکوتر از اسپ نیست. (نوروزنامه). اسپ... شاه همه چهارپایان چرنده است. (نوروزنامه). جو توشۀ پیغامبران است و توشۀ پارسامردمان که دین بدیشان درست شود و توشۀ چهارپایان و ستوران که ملک بر ایشان بپای بود. (نوروزنامه). هر چهارپای که یافتند بر در سرای مقتدر پی کردند. (مجمل التواریخ والقصص). و در حوالی ولایت در این سیلاب قرب سیصد آدمی از مرد و زن و بسیار چهارپای هلاک گشتند. (تاریخ سیستان). مصلحت آن بود که در طویلۀ چهارپایان روم و ستوری نیکو بگیرم. (سندبادنامه ص 220). بیطار از آنچه درچشم چهارپایان میکرد در دیدۀ او کشید. (گلستان) : اوابد، چهارپایان دشتی. رجوع به چارپا و چاروا شود
لغت نامه دهخدا
(چَ رِ)
دهی است از دهستان ترکه دز بخش مسجدسلیمان شهرستان اهواز. 125 تن سکنه دارد. از چشمه آبیاری میشود. محصولش غلات است. این آبادی از محل های چشمه ایناق و حسین آباد تشکیل شده. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ یَ / یِ)
که دارای چهار پایه باشد. هر چیز که قوائم چهارگانه دارد. چون تخت یا میز و جز آن:
این ز نصرت زده سه پایۀ بخت
فلک آن را چهارپایۀ تخت.
نظامی.
، نوعی وسیله برای نشستن و آن معمولاً سطحی است از تخته، متکی بر چهارپایۀ چوبی و پایه ها در انتها با قطعات چوب بهم پیوسته، و کمتر از یک گز بلندی دارد تا بر آن همچون صندلی توان نشستن. پایه ها گاهی بر سطح عمودند و گاهی مورب هستند چنانکه مجموعاً بشکل هرم ناقصی درآیند. چهارپایۀ فلزی نیز بتازگی متداول شده است و نوعی از آن هست که بیش از معمول ارتفاع دارد تا چون برفراز آن روند به قسمتهای فوقانی دیواریا سقف و غیره دست یابند، یا برفراز آن گلدان و اشیاء دیگر نهند تا نمایان تر باشد.
- به چهارپایه بستن، بستن به نیمکتی چهارپایه دار برای آزار و شکنجه.
، تخت خواب. در تداول عامۀ عربهای جنوب ایران و کشور عراق ’چل پایه’، چهارپا. چارپا. ستور. که قوائم چهار دارد: تنغﱡش، لرزیدن و جنبیدن مرغ و چهارپایه و جز آن بجای خود. صاحب تاج العروس در برابر این لغت ’هامه’ آورده است، در این عبارت: کل طائر او هامه تحرک فی مکانه فقد تنغش. و هامه به معنی خزنده و گزنده و ستور است. رجوع به چهارپایه شود
لغت نامه دهخدا
(چَ/ چِ رَ / رِ)
چهار جزء. چهار قسمت. مشتمل بر چهار جزء یا قسمت (از ناظم الاطباء).
- چهارپاره کردن، یا به چهارپاره کردن،به چهار جزء قسمت کردن: و هرون الرشید جعفر را، پسر یحیی برمک، چون فرموده بود تا بکشتند مثال داد تا به چهارپاره کردند، و به چهار دار کشیدند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 193).
، نوعی ساز. (ناظم الاطباء). زنگهای کوچکی که رقاصان به هنگام رقص در انگشتان کنند و به تناسب ضرب موسیقی آن را به صدا درآورند. (فرهنگ فارسی معین). چارپاره. از آلات غنا است. آلتی از آلات موسیقی: و در چپ و راست کودک مطربان و اهل ساز ایستاده بودند و با توغن و کمانچه و نی و موسیقار و صنج و چهارپاره و دهل به نوازش درآورده. (حبیب السیر چ طهران 401) ، نوعی رقص که در قدیم معمول بوده است. چارپاره. رجوع به چارپاره شود، نوعی ساچمۀ تفنگ که معمولاً شکارهای سنگین را با آن میزنند. چارپاره. چهارپاره در حکم ساچمۀ درشت است برای تفنگهای سرپر، با این تفاوت که معمولاً ساچمه غلطان و مدور است گاه درشت گاه ریز اما چهارپاره ممکن است چنین نباشد. رجوع به چارپاره شود، در اصطلاح عروض هر بیت از قصیده یا قطعه که از چهار قسمت دارای یک وزن مساوی مرکب باشد و همه مسجع. مگر بخش قافیه که با دیگر ابیات موزون و مقفا است. کسائی گوید:
بیزارم از پیاله، وز ارغوان و لاله
ما و خروش و ناله، کنجی گرفته تنها.
این را در قدیم مسمط اصطلاح کرده بودند و البته مسمط برای نوع دیگر شعر اصطلاح نیز شده است که امروز فقط بر این اخیر اطلاق میشود. رجوع به مسمط در ترجمان البلاغه و حدائق السحر شود
لغت نامه دهخدا
(چَ)
دهی است از دهستان شهاباد بخش حومه شهرستان بیرجند. از قنات مشروب میشود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(چَ چَ)
دهی است جزو دهستان سربند بالا بخش سربند شهرستان اراک. 1057 تن سکنه دارد. از چشمه و قنات آبیاری میشود. محصولش غلات و بنشن و پنبه است. شغل اهالی زراعت و گله داری و قالی بافی میباشد. آب چشمۀ معروف به سکزتومان در این ده دارای خواص طبی است و برای برخی امراض و سوء هاضمه مفید است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ رَ / رِ)
چندال بهور، نام یکی از بزرگان و متهوران هند که قلعۀ ’آسیی’ درتصرف وی بوده است. (از تاریخ یمینی ص 415 و 416)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
نوعی شپش. شپشک. شپشه. قمقام. نوعی حشرۀ طفیلی است که بر عانه و مژگان و زیر بغل پدید آید مانند شپش و فرق آن با شپش آن است که چارپایک را پایهای بسیار بود و سخت بر بشره چفسنده بود
لغت نامه دهخدا
تصویری از چهار یک
تصویر چهار یک
یک چهارم چیزی چارک
فرهنگ لغت هوشیار
هر حیوانی که چهار پا (دو دست و دو پا) دارد و غالبا به اسب و الاغ و قاطر و شتر اطلاق شود، جمع چهار پایان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چهار پایه
تصویر چهار پایه
کرسی کوچکی که روی آن نشینند چار پایه
فرهنگ لغت هوشیار
((~. رِ))
زنگ های کوچکی که رقاصان به هنگام رقص در انگشتان کنند و به تناسب ضرب موسیقی آن را به صدا در آورند، نوعی رقص که در قدیم معمول بوده، نوعی از گلوله ای است که در شکار با تفنگ به کار می رود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چهارپا
تصویر چهارپا
چهارپای. چارپا، هر حیوانی که چهار پا (دو دست و دو پا) دارد و غالباً به اسب و الاغ و قاطر و شتر اطلاق می شود
فرهنگ فارسی معین
انعام، دواب، ستوران، مواشی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
چاروا، دابه، ستور، نعم
فرهنگ واژه مترادف متضاد