جدول جو
جدول جو

معنی چهارصد - جستجوی لغت در جدول جو

چهارصد
عدد ۴۰۰، چهار بار صد
تصویری از چهارصد
تصویر چهارصد
فرهنگ فارسی عمید
چهارصد
(چَ / چِ صَ)
مرکّب از: چهار + صد، عددی که از چهار برابر کردن عدد صد پیدا شود و نمایندۀ آن در ارقام ’400’ و در حساب جمل ’ت’ است. (از یادداشت مؤلف)، اربعمائه: بفرمود تا آن چهارصد مرد رابند گران برنهادند و در آن چهارصفه محبوس کردند. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی) : سریّه، چهارصد مرد
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از چهارسو
تصویر چهارسو
چهارطرف، چهارجانب، چهار سمت، جهات چهارگانه، کنایه از دنیا، نوعی پیچ گوشتی با سری متقاطع، کنایه از چهارراه میان بازار، محلی که چهار بازار از آن منشعب می شود، چهارراه، کنایه از همه جا، چهارضلعی، ویژگی شکم سیر و بسیار پر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چهارپخ
تصویر چهارپخ
چهارپهلو
فرهنگ فارسی عمید
نوعی جامه با حاشیۀ زردوزی که پادشاهان ایران و توران بر تن می کردند
فرهنگ فارسی عمید
چهار سورۀ قران که با کلمۀ قل شروع می شود و عبارت است از مثلاً اخلاص، فلق، ناس و کافرون
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چهارگل
تصویر چهارگل
نقشی شبیه چهاربرگ گل، جوشاندۀ دارویی گیاهی شامل مثلاً گل بنفشه، پنیرک، کدو و نیلوفر که به عنوان مسهل و ملین به کار می رود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چهاربر
تصویر چهاربر
شکل هندسی که چهار خط مستقیم در چهار طرف آن باشد، مربع، مربع مستطیل، چهارضلعی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چهارپا
تصویر چهارپا
هر حیوانی که با چهارپا شامل دو دست و دو پا راه می رود، بیشتر به اسب، الاغ، قاطر و شتر اطلاق می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چهارفصل
تصویر چهارفصل
مناسب برای تمام فصول مثلاً لباس چهارفصل، تمام سال، چهار هنگام، همه وقت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چهاریک
تصویر چهاریک
یک بخش از چهار بخش چیزی، یک چهارم چیزی، یک چهارم، ربع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چهارده
تصویر چهارده
عدد صحیح بین سیزده و پانزده، «۱۴»
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چهارآس
تصویر چهارآس
چهار تک خال، چهار ورق از ورق های گنجفه که بر آن ها نقش تک خال است. در بازی آس برنده است و بالاتر از ورق های دیگر است
فرهنگ فارسی عمید
(چَ)
ده کوچکی است از دهستان رستم بخش فهلیان و ممسنی شهرستان کازرون. 50 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ پَ)
قسمی شیشه. (یادداشت مؤلف). ظرف شیشه ای مکعب مستطیل شکل که آب یا نوشابه را بکار دارند، چهارپهلو، دارای چهارپره، قسمی چماق که بر سرآن آهنی گنده و چهارپر است. (یادداشت مؤلف) ، دارای بال برای پریدن. رجوع به چارپر شود
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ پِ دَ)
آباء اربعه. عناصر چهارگانه
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ تَ)
نوعی تاخت اسب. نوعی دویدن اسب. تاخت و چهار نعل یا آرام و یرتمه. (از ناظم الاطباء). قسمی دویدن اسب که آن را چهارگانه گویند. (یادداشت مؤلف) ، اسب خوش راه و تیزدو. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
چهارتا. چهارلا
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ جُ)
چهارجامه. رجوع به چارجل و چارجامه شود
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ پَ)
هرچیز چهارگوشه، اصطلاح نجاری. قطعه چوبی که از چهار جانب رویۀ مسطح دارد وبشکل مکعب تراش خورده باشد، نوعی از خیمه که در هند ’بی چوبه’ خوانند. رجوع به چارپخ شود
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
که چهار پا دارد. دارای چهار پا. که قوائم او چهار باشد. ذواربعه قوائم، اصطلاحاً مرکب سواری مانند اسب و استر و خر وشتر و امثال آن. (حواشی برهان چ معین). هر حیوانی که چهار پا (دو دست و دو پا) دارد. (فرهنگ فارسی معین). چارپا، وحش. چهارپای دشتی که رمنده بود. (دهار) : و آن مرد داعی را در شهر، بر چهارپایی نشاندند و بردند تا از آب فرات عبره کردند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 119). تخم را به باغبان خویش داد و گفت در گوشه ای بکار و گرداگرد او پرچین کن تا چهارپا اندر او راه نیابد و از مرغان نگاه دار. (نوروزنامه).
- امثال
چهارپا را چهار روز آزمایند و دو پا را دو روز. مقصود از چهار روز آزمودن چهارپا ایام خیار حیوان است در شرع و از دوپا مراد انسان باشد. و معنی آنکه سیرت و سریرت آدمی زود شناخته آید. (امثال و حکم ج 2 ص 671).
، کنایه از چهارعنصر است:
رنگ از دو سیه سفید بزدای
ضدی ز چهارطبع بگشای
یک عهد کن این دو بیوفا را
یکدست کن این چهارپا را.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(چَ)
دهی است در بجنورد، زراعتش آبی و هوایش ییلاقی است. از چشمه آبیاری میشود، پانزده خانوار سکنه دارد. (مرآت البلدان ج 4 ص 298). دهی است از دهستان شقان بخش اسفراین شهرستان بجنورد، 711 تن سکنه دارد. از رودخانه آبیاری میشود. محصولش غلات و بنشن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران 9)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ بَ)
چهارمفصل، دو مفصل دست و دو مفصل زانو، کنایه از چهارعنصرست، کنایه از دنیا و عالم است. رجوع به چاربند شود
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ بَ)
چهارضلعی. ذواربعه اضلاع. (یادداشت مؤلف). سطحی از جوانب محاط به چهار خط راست متصل. که چهار خط راست محیط او گردد. رجوع به چهارضلعی شود
لغت نامه دهخدا
(صَ)
مخفف چهارصد. رجوع به چهارصد شود
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِحَ دد / حَ)
چهارجهت چیزی. چهارسوی چیزی. حد شمالی و جنوبی و شرقی و غربی چیزی:
زین چار خلیفه ملک پیداست
خانه به چهارحد مهیاست.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ صَ یَ /یِ)
یک قسمت از چهارصد قسمت چیزی. یک چهارصدم. از چهارصد قسمت یک قسمت. از چهارصد تا یکی
لغت نامه دهخدا
تصویری از چهار حد
تصویر چهار حد
چهار جهت اصلی: مشرق مغرب شمال و جنوب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چهار قد
تصویر چهار قد
نوعی از لباس پادشاهان و امرا: (دامن آلوده مکن چارقب هستی را جامه عاریه را پاک نگه باید داشت) (شفیع اثر) توضیح این کلمه را مولف غیاث ترکی دانسته ولی در فرهنگ نظام (قب) عربی (پاره های درون جیب پیراهن) محسوب شده و همین صحیح مینماید. برخی (چارقد) را محرف همین کلمه دانند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چهارده
تصویر چهارده
عدد ترتیبی چهارده در مرتبه چهارده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چهارقد
تصویر چهارقد
سرپوش و سرانداز زنان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چهارده
تصویر چهارده
((چَ یا چِ دَ))
عدد اصلی بین سیزده و پانزده، ده به علاوه چهار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چهارسو
تصویر چهارسو
چهارجانب، شمال، جنوب، مشرق، مغرب، چهارراه، چهارراه میان بازار، چارسوق، چارسوک، دنیا، جهان
فرهنگ فارسی معین
((~. قُ))
چهار سوره از قرآن مجید که هر کدام با کلمه قل شروع می شود و عبارت است از، قل هواللهاحد، قل اعوذ برب الفلق، قل اعوذ برب الناس، قل یا ایهاالکافرون
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چهارپا
تصویر چهارپا
چهارپای. چارپا، هر حیوانی که چهار پا (دو دست و دو پا) دارد و غالباً به اسب و الاغ و قاطر و شتر اطلاق می شود
فرهنگ فارسی معین