جدول جو
جدول جو

معنی چندان - جستجوی لغت در جدول جو

چندان
آنقدر، آن اندازه، برای مثال عهد و پیمان فلک را نیست چندان اعتبار / عهد با پیمانه بندم شرط با ساغر کنم (حافظ - ۶۹۲ حاشیه) زیاد مثلاً این کار زحمت چندانی ندارد، پسوند متصل به واژه به معنای
برابر مثلاً دوچندان
چندان که: آن اندازه که، آن مقدارکه، همین که، به محض اینکه، هراندازه که
تصویری از چندان
تصویر چندان
فرهنگ فارسی عمید
چندان
(چَ)
مقداری باشد مجهول و غیرمعین. (برهان). مقدار نامعین و نامعلوم. (ناظم الاطباء)، گاهی بجای لفظ آنقدر استعمال میکنند. (از برهان). آن مقدار. (رشیدی). بمعنی آن مقدار است، همانطوریکه ’چندین’ بمعنی این مقدار میباشد. (از انجمن آرا). بمعنی آن مقدار. (آنندراج). آنقدر و این قدر و هر قدر و چه قدر و هر چه و قدری. (از ناظم الاطباء). بدانقدر. بدان حد. به آن اندازه. آنقدر. آنهمه. بدان مقدار:
شادیت باد چندان کاندر جهان فراخا
توبا نشاط و راحت با رنج و درد اعدا.
دقیقی.
بچندان فروغ و بچندان چراغ
بیاراسته چون به نوروز باغ.
فردوسی.
چنان لشکر گشن و چندان سوار
سراسیمه گشتند از کارزار.
فردوسی.
ابر سام یل باد چندان درود
که آرد همی ابر باران فرود.
فردوسی.
ور آنجای تاریک چندان سخن
شنیدم که هرگز نیاید به بن.
فردوسی.
که دانست کز تو مرا دید باید
بچندان وفا اینهمه بیوفایی.
فرخی.
چو غرواثه ریشی بسرخی و چندان
که ده ماله از ده یکش بست شاید.
لبیبی.
گر با تو برد باری چندان نکردمی من
در خدمتم نکردی چندین تو خوارکاری.
منوچهری.
آن روز که او جوشن خرپشته بپوشد
چندان بزند نیزه که نیزه بخروشد.
منوچهری.
قوتش چندان و آنگه خردش چندان
که در او عاجز گردند خردمندان.
منوچهری.
چندان نقد و غلام و جامه و نثار آوردند که تا مانند آن هیچ وزیری را ندیده بودند. (تاریخ بیهقی). میان دو نمازچندان رنج دید که جز سنگ خاره بمثل آن طاقت ندارد. (تاریخ بیهقی). چندان غلام و زر و سیم و نعمت هیچ او را سود نداشت. (تاریخ بیهقی). چندان مردم بنظاره ایستاده که اندازه نبود. (تاریخ بیهقی).
ببخشیدشان هدیه چندان ز گنج
کزان ماند دریا و کشتی برنج.
اسدی.
بتیغ و سنان و بگرز گران
بکشتند چندان ز یکدیگران.
اسدی.
گفت چندان این یتیمک را زدی
چون نترسیدی ز قهر ایزدی.
مولوی.
دوست را چندان قوت مده که اگر دشمنی خواهد، بتواند. (گلستان سعدی). نه چندان نرمی کن که بر تو دلیر شوند، نه چندان درشتی که از تو سیر گردند. (گلستان سعدی).
نه چندان بخور کز دهانت برآید
نه چندان که از ضعف جانت برآید.
سعدی.
غرور نیکوان باشد نه چندان
جفا بر عاشقان باشد نه چندین.
سعدی.
، تا آن زمان. (برهان) (رشیدی). افادۀ معنی تا آن زمان نیز میکند. (انجمن آرا). بمعنی تا آنزمان. (آنندراج). تا وقتی. تاهنگامی. تا آنگاه:
برادرت چندان برادر بود
کجا مر ترا بر سر افسر بود.
فردوسی.
سیه شیر چندان بود کینه ساز
که از دور دندان نماید گراز.
نظامی.
مرا بیم شمشیر چندان بود
که شمشیر من تیزدندان بود.
نظامی.
چندان بود کرشمه و ناز سهی قدان
کآید بجلوه سرو صنوبر خرام ما.
حافظ.
چندان چو صبا بر تو گمارم همت
کز غنچه چو گل خرم و خندان بدرآیی.
حافظ.
، همین که. بمحض اینکه. بمجرد اینکه:
بچندان که او پلک بر هم زدش
شد و بستد و باز پس آمدش.
(فرهنگ اسدی ص 309 ذیل پلک).
- چندانک، به آن اندازه. آن قدر که. چندانکه و چندانک به ابتدای عهد طریق عدل میسپرد به عاقبت سیرت بگردانید. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 107). رجوع به ترکیب چندانکه شود.
- چندانکه، بقدری که. به اندازه ای که. تاآن حد که. که آنقدر. که هر قدر. که هرچند:
سپه دید پرموده چندانکه دشت
به دیدار ایشان همه خیره گشت.
فردوسی.
بفروز و بسوز پیش خویش امشب
چندانکه توان ز عود وز چندن.
عسجدی.
گل بیند چندان و سمن بیند چندان
چندانکه به گلزار ندیده ست و سمنزار.
منوچهری.
چندانکه توانستی رحمت بنمودی
چندانکه توانستی ملکت بزدودی.
منوچهری.
بادا به بهار اندر چندانکه بهار است
بادا به خوان اندر چندانکه خزانست.
منوچهری.
و اگر اندکی خون بیرون کنند، چندانکه بیمار سبکتر شود روا باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). فی الجمله چندانکه بگفت مفید نیامد. (کلیله و دمنه). چندانکه تعلق آدمی بروزی است اگربروزی ده بودی از ملائکه درگذشتی. (گلستان سعدی).
من جسم چنین ندیده ام هرگز
چندانکه قیاس میکنم جانی.
سعدی.
ز اول وفا نمودی چندانکه دل ربودی
چون مهر سخت کردی سست آمدی به یاری.
سعدی.
علم چندانکه بیشتر خوانی
چون عمل در تو نیست نادانی.
سعدی.
چندانکه گفتم غم با طبیبان
درمان نکردند مسکین غریبان.
حافظ.
،
{{حرف ربط مرکّب}} بمحض اینکه. همینکه. بمجرد اینکه. در همان لحظه که: چندانکه ما در حمام شدیم دلاک و قیم درآمدندو خدمت کردند. (سفرنامۀ ناصرخسرو). چندانکه زه بر زبان ایشان برفتی از خزینه هزار درم بدان کس دادندی. (نوروزنامه). چندانکه خلق بیارامید زن حجام درآمد. (کلیله و دمنه). مزدور چندانکه در خانه بازرگان بنشست چنگی دید. (کلیله و دمنه)، تا آنگاه که. تا وقتی که. تا آن زمان که:
بنوشت ره شنگ و برفت از شکم سنگ
چندانکه درآورد در آن عیدگهم تنگ
از عون خداوند جهان ایزد دادار.
(منسوب به منوچهری).
... و اصلاح او (گوشت گاو کوهی) آن است که بپزند، چندانکه مهرا شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). چندانکه لطیف و نازک اندامند درشتی و سختی کنند. (گلستان سعدی).
- دو چندان، بمعنی دو برابر. مضاعف:
بشبگیر چون ریسمان برشمرد
دو چندان که هر روز بردی ببرد.
فردوسی.
دو چندان که رشتی بروزی برشت
شمارش همین بر زمین برنوشت.
فردوسی.
هزاران درود و دو چندان تحیت
ز ایزد بر آن صورت روح پرور.
ناصرخسرو.
روز شنیدم چو بپایان شود
سایۀ هر چیز دو چندان شود.
نظامی.
- صد چندان، صد برابر و در مبالغه گویند:
تا زمین و آسمان خندان شود
عقل و روح و دیده صد چندان شود.
مولوی.
- هزار چندان، هزار برابر. چندین برابر در مبالغه:
از موی تو بوی عنبر و بان آید
زآن تنگ شکر هزار چندان آید.
فرخی.
آنچه گویم هزارچندانست
وآنچه گوید هزار چندانم.
خاقانی.
گر هزارم جفا و جور کنی
دوست دارم هزار چندانت.
سعدی.
- همچندان، برابر. مساوی. همان اندازه به همان مقدار: گروهی گفتند چهل وپنجمین بودند (کشتگان) و همچندان اسیر بودند. (ترجمه طبری بلعمی). و این منذر را پسری بود نام او نعمان بن المنذر همچندان بهرام بود با او بزرگ همی شد. (ترجمه طبری بلعمی)
لغت نامه دهخدا
چندان
(چَ)
شهریست بزرگواراز شهرستانهای چین. (فرهنگ اسدی ص 396). نام شهریست بزرگ از شهرهای چین. (برهان). نام شهریست (رشیدی). شهری از شهرهای ترکستان و چین (انجمن آرا) (آنندراج). نام شهری بزرگ در چین. (ناظم الاطباء) :
رسیدند زی شهر چندان فراز
سپه خیمه زد در نشیب و فراز.
رودکی (از فرهنگ اسدی).
سخن چندراندند زآن رزمگاه
وز آنجا به چندان گرفتند راه.
اسدی (از انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
چندان
(چَ)
چوب صندل راگویند. (برهان). صندل باشد. (جهانگیری). بمعنی چندن. (از رشیدی). چوب صندل. (ناظم الاطباء) :
هست بر لک لک ز چندان و بقم منقار و پا
پس چرا شد آبنوسی هر دو پا لک لک بچه.
سوزنی (از فرهنگ رشیدی).
رجوع به چندل و چندن و صندل شود
لغت نامه دهخدا
چندان
آن قدر آن اندازه: (و اگر آب نیابد یا چندان یا بد که خوردن ویرا و رفیقان ویرا چیزی بسر نیامد) (کشف الاسرار)، تا آن زمان: (چندان بمان که خرقه ازرق کند قبول بخت جوانت از فلک پیر ژنده پوش) (حافظ) یا چندان که. آن مقدار که آن اندازه که: (بیک تیمم بیش از یک فریضه گزاردن رواست همچنانکه بیک طهارت چندانکه خواهد فرایض نماز گرازد) (کشف الاسرار)، هر قدر که: (چندانکه گفتم غم باطمینان درمان نکردند مسکین غریبان) (حافظ)، همینکه بمحض اینکه: (چندانکه مقربان حضرت بر حال من وقوف یافتند و باکرام در آوردند) (گلستان)
تصویری از چندان
تصویر چندان
فرهنگ لغت هوشیار
چندان
((چَ))
آن قدر، آن اندازه، تا آن زمان
تصویری از چندان
تصویر چندان
فرهنگ فارسی معین
چندان
آنقدر
تصویری از چندان
تصویر چندان
فرهنگ واژه فارسی سره
چندان
آنقدر، به حدی، آن میزان، تاآن زمان، همین که، محض این که، بسیار، زیاد، کثیر، خیلی
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از چندال
تصویر چندال
مردم فرومایه و پست
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قندان
تصویر قندان
قنددان، ظرف قند
فرهنگ فارسی عمید
افزار آهنی ضخیم که آهنگران قطعۀ آهنی را به روی آن می گذارند و با پتک یا چکش می کوبند، میخ ستبر و یا تکۀ آهن زیر کوبۀ در
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دندان
تصویر دندان
هر یک از استخوان های ریز که به ترتیب در میان دهان انسان و حیوان در دو فک بالا و پایین قرار گرفته و با آن ها غذا جویده می شود. تعداد دندان ها در انسان در کودکی بیست عدد است که آن ها را دندان شیری می گویند و از هفت سالگی به تدریج می ریزد و در جای آن ها ۳۲ دندان دیگر درمی آید که عبارت است از دندان های پیش، دندان های نیش، دندان های آسیا، دندان های عقل
دندان آسیا: در علم زیست شناسی دندان های عقب دهان که دارای تاج پهن و ناهموار است. نوع کوچک آن دارای یک ریشه است و بزرگ آن دو یا سه ریشه دارد و تعداد آن ها در هر فک ده عدد است، نوع بزرگ آن را دندان کرسی هم می گویند، طواحن
دندان پیش: در علم زیست شناسی دندان های تیز جلو دهان که دو در بالا و دو در پایین قرار دارند، ثنایا
دندان تیز کردن: کنایه از طمع کردن، قصد ربودن چیزی کردن
دندان داشتن: کنایه از کینه و دشمنی داشتن نسبت به کسی
دندان زدن: دندان فرو بردن به چیزی
دندان عقل: در علم زیست شناسی آخرین دندان های آسیا که تعداد آن ها چهار عدد است دو در بالا و دو در پایین و در انتهای ردیف دندان های آسیا می روید
دندان نمودن: ترسانیدن مثل دهان باز کردن و دندان نشان دادن جانور درنده در هنگام حمله، کنایه از اظهار قدرت کردن
دندان نیش: در علم زیست شناسی چهار دندان نوک تیز که دو در بالا و دو در پایین در کنار دندان های پیش جا دارد، انیاب
به دندان بودن: کنایه از مناسب بودن، درخور بودن، باب دندان بودن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خندان
تصویر خندان
خنده کننده، درحال خندیدن، خندنده، ضاحک، ضحوک، خنداخند، خنده ناک، سبک روح، شکفته، منبسط، خنده رو، خندناک
کنایه از شکفته و بازشده مثلاً گل خندان، پستۀ خندان
بن مضارع خنداندن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زندان
تصویر زندان
جایی که محکومان و تبهکاران را در آنجا نگه می دارند، محبس، بندیخانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چندین
تصویر چندین
عدد مجهول، نامعین و بیشتر از چند، مقدار و تعداد زیاد، این اندازه، این همه، برای مثال عجب نیست بر خاک اگر گل شکفت / که چندین گل اندام در خاک خفت (سعدی۱ - ۱۹۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چمدان
تصویر چمدان
کیف بزرگ مستطیل شکل برای گذاشتن لوازم سفر، جامه دان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بندان
تصویر بندان
بسته کننده، در حال بستن یا بسته کردن مثلاً یخ بندان
فرهنگ فارسی عمید
(چَ)
هر اندازه. (آنندراج). به هر اندازه. چندان:
ز گاو و گوسفند و مرغ و ماهی
ندانم چند؟ چندانی که خواهی.
نظامی.
عمر چندانی که کم باشد پریشانی کم است
زلف کی بودی پریشان گر نمیبودی بلند.
؟ (از آنندراج).
، بقدری. آنقدر. آن اندازه. تاحدی. تاآنجا. چندان. تا آن مقدار:
زلال آب چندانی بود خوش
کزو بتوان نشاند آشوب آتش.
نظامی.
تحمل را بخود کن رهنمونی
نه چندانی که بار آرد زبونی.
نظامی.
هوای باغ چندانی بود گرم
که سبزی را سپیدی دارد آزرم.
نظامی.
چون نگه کردم خود را دیدم در بدایت درجۀ انبیاء، پس چندانی در آن بی نهایتی برفتم که گفتم بالای این هرگزکسی نرسیده است و برتر از این مقام ممکن نیست. (تذکره الاولیاء عطار). رجوع به چند و چندان شود
لغت نامه دهخدا
افزار آهنی ضخیم که آهنگران قطعه آهن را بر روی آن می گذارند و با پتک یا چکش می کوبند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خندان
تصویر خندان
متبسم، خنده کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چمدان
تصویر چمدان
جامه دان که جای مخصوص نهادن جامه ها در مسافرت است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چندین
تصویر چندین
اینهمه، این قدر
فرهنگ لغت هوشیار
محبس، خانه و حبس و سجن، جایی که متهمان و محکومان را در آن نگاهدارند
فرهنگ لغت هوشیار
هر یک از ساختمانهای سخت استخوانی که در دو فک بالا و پائین مهره داران، یا در سایر استخوانهای جدار دهان یا حلق جایگزین اند و برای جویدن غذا بکار می رود و نیز بعنوان سلاخ تعرضی و دفاعی بکار می رود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چندانی
تصویر چندانی
هر اندازه، چندان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چندال
تصویر چندال
شخصی است که نجاستها و پلیدیها را پاک کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دندان
تصویر دندان
((دَ))
بخش سخت و محکم در دهان جانوران که عمل جویدن را انجام می دهد
دندان گیر کردن: کنایه از عاشق یا خواهان شدن
دندان تیز کردن: کنایه از آماده یا خواستار به دست آوردن چیزی شدن
دندان رو جگر گذاشتن: کنایه از صبر و شکیبایی کردن
فرهنگ فارسی معین
((س))
ابزار آهنی ضخیم که آهنگران آهن را روی آن گذاشته و با پتک می کوبند، تکه آهن زیر کوبه در
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زندان
تصویر زندان
((زِ))
جایی برای نگهداری گناهکاران
فرهنگ فارسی معین
((چَ))
نام طبقه ای پست در هند که به کارهای پست و تمیز کردن شهرها می پردازند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خندان
تصویر خندان
((خَ))
خنده کننده، در حال خندیدن، شکوفه کننده، هر چیز شکفته، مانند غنچه، انار، پسته
فرهنگ فارسی معین
((چَ مِ))
کیف بزرگ چرمی یا برزنتی یا غیره که هنگام سفر لباس ها یا لوازم دیگر را در آن نهند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چندین
تصویر چندین
((چَ))
این همه، این اندازه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خندان
تصویر خندان
بشاش
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از زندان
تصویر زندان
محبس، حبس، قفس
فرهنگ واژه فارسی سره