جدول جو
جدول جو

معنی چنانچه - جستجوی لغت در جدول جو

چنانچه
آن طور، آن سان، به طوری که، بنابرآنچه، اگر، در صورتی که، چون آنچه
تصویری از چنانچه
تصویر چنانچه
فرهنگ فارسی عمید
چنانچه
آنطور آنسان بطوری که: (و این بنده مدت دولت هر قوم چنانچه در تواریخ یافته) (تاریخ گزیده) : (در اجرا حکم سیاست بروی از زبان بریدن و میل کشیدن چنانچه اعتبار تمامت غمازان و مفسدان و مستخر جان گردد) (ترجمه محاسن اصفهان)، از ادات شرط و تعلیق اگر: (چنانچه راستکار باشی رستگار شوی) یا اگر چنانچه. اگر مثلا اگر (اگر چنانچه پسندیده است فمرحبا و اگر بخلاف این فرمانی بود در عهده شکستن نباشم که فرمان سلطان باضطرار لازم بود) (مجموعه مکاتیب غزالی)
تصویری از چنانچه
تصویر چنانچه
فرهنگ لغت هوشیار
چنانچه
اگر، درصورتی که
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از چلانده
تصویر چلانده
ویژگی آنچه فشرده شده، ویژگی چیزی که با فشار، آب آن را گرفته باشند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تیانچه
تصویر تیانچه
پاتیل یا دیگ کوچک دهان گشاد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تپانچه
تصویر تپانچه
سلاح گرم کوچک دستی، تس، چپله، توانچه، طپانچه، لطم، چپّات، لطام
لطمه
سیلی، ضربه ای با کف دست و انگشتان به صورت کسی، چک، توگوشی، کشیده، لت، کاز، سرچنگ، صفعه برای مثال زنم چندان تپانچه بر سر و روی / که یارب یاربی خیزد ز هر موی (نظامی۲ - ۱۵۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چرانده
تصویر چرانده
ویژگی حیوانی که به چرا برده شده، زمینی که گیاه و علف آن را حیوانات علف خوار چرا کرده و خورده باشند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طپانچه
تصویر طپانچه
تپانچه، سلاح گرم کوچک دستی، سیلی، لطمه، تس، چپله، توانچه، لطم، چپّات، لطام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خوانچه
تصویر خوانچه
طبق چوبی یا فلزی چهارگوش که در آن میوه، شیرینی یا چیزی دیگر گذاشته و بر روی سر از جایی به جای دیگر می برند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از توانچه
تصویر توانچه
تپانچه، سلاح گرم کوچک دستی، سیلی، لطمه، تس، چپله، طپانچه، لطم، چپّات، لطام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چنانچون
تصویر چنانچون
مانند، مثل، همان گونه که، همان سان که، چنان چون
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چنان که
تصویر چنان که
به طوری که، آن سان که، آن طورکه مانند آن که، چون آن که
فرهنگ فارسی عمید
(چَ نَ)
نام قبیله ای از قبایل خوزستان. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 92)
لغت نامه دهخدا
(چَ نِ)
نام یکی از دهستانهای بخش شوش شهرستان دزفول که در جنوب باختری دزفول و در باختر رود خانه دز واقع است. هوایش گرمسیری است و سکنۀ این دهستان و آبادیهای تابع آن 6 هزار تن میباشند. آبش از رودخانه و چاه. محصول عمده اش غلات و شغل بیشتر اهالی دیم کاری است. این دهستان از 14 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و قصبۀ چنانه که به ’چنانه محمد’ معروف است مرکز دهستان میباشد. قریه های مهم این دهستان عبارتند از: عشیره، زامل فعیل، زمد و ساکنان این قراء ازطوایف مختلف اند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(چُ / چِ کِ)
مخفف چونانکه. بطریقی که. (ناظم الاطباء). بطوری که. بدانسان که. بصورتی که. بنحوی که. بدانگونه که. بقسمی که:
بسا که مست درین خانه بودم و شادان
چنانکه جاه من افزون بد از امیر و بیوک.
رودکی.
چنانکه مرغ هوا پرو بال برهنجد
تو بر خلایق بر پر مردمی برهنج.
ابوشکور.
رسول خلیفه دررسید با عهد و لوا و نعوت و کرامات چنانکه هیچ پادشاهی را مانند آن ندادستند. (تاریخ بیهقی). من نسختی کردم چنانکه در دیگر نسختها و در این تاریخ بیاورده ام... (تاریخ بیهقی). سلطان گفت به امیرالمؤمنین بایدنامه ای نبشت بدینچه رفت، چنانکه رسم است. (تاریخ بیهقی). بگریست به درد چنانکه حاضران از درد وی خون گریستند. (تاریخ بیهقی). مرا پیش خواند و سخت نزدیکم داشت، چنانکه به همه روزگار چنان نزدیک نداشته بود. (تاریخ بیهقی).
محمول نیی چنانکه اعراض
موضوع نیی چنانکه جوهر.
ناصرخسرو.
مردی را با اسبی نزدیک من فرستاد که چنانکه هستی برنشین و نزدیک من آی. (سفرنامۀ ناصرخسرو).
چنانکه دست به دست آمده ست ملک به ما
به دستهای دگر همچنین بخواهد رفت.
سعدی.
سلطان صفت همی رود و صدهزار دل
با او، چنانکه در پی سلطان رود سپاه.
سعدی.
رویی که روز روشن اگر برکشد نقاب
پرتو دهد چنانکه شب تیره اختری.
سعدی.
، بحدیکه. (از ناظم الاطباء). به اندازه ای که. چندانکه. تا آنجا که: حسنک قریب بهفت سال بر روی دار بماند، چنانکه پایهایش همه فروتراشید و خشک شد. (تاریخ بیهقی).... حصیری را مالشی فرماید، چنانکه ضرر آن بسوزیان و به تن وی رسد. (تاریخ بیهقی). قلعه ای دیدم سخت بلند... چنانکه بسیار رنج رسیدی تا کسی برتوانستی شد. (تاریخ بیهقی) ، همینکه. بمحض اینکه: دیگر عادت ملوک عجم آن بوده است که هرکس... سخنی نیکو گفتی در معانی که ایشان را خوش آمدی گفتندی زه: یعنی احسنت، چنانکه زه بر زبان ایشان رفتی از خزینه هزار درم بدان کس دادندی. (نوروزنامه) ، مرادف ’که’ در بعضی اشعارآمده است. و بدین صورت پس از کلمه ’اگر’ بنحوی آورده شده است که کلمه ’چنان’ زاید بنظر میرسد:
من اگر چنانکه نهی است نظر به دوست کردن
همه عمر توبه کردم که نگردم از مناهی.
سعدی.
وگر چنانکه در آن حضرتت نباشد بار
برای دیده بیاور غباری از در دوست.
حافظ
لغت نامه دهخدا
با دست زدن به صورت هنگام مصیبت و دلتنگی حربه آتشی کوچک دستی از هر نوعی که باشد حربه آتشی کوچک دستی از هر نوعی که باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طپانچه
تصویر طپانچه
سیلی، چک، تو گوشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طبانچه
تصویر طبانچه
نادرست نویسی توانچه نمایش ستمگرانه ای از توان و زور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کمانچه
تصویر کمانچه
کمان کوچک
فرهنگ لغت هوشیار
سفره کوچک خوان کوچک، طبق چوبین کوچک که در آن شیرینی میوه یا جهاز عروس گذارند و بر روی سر حمل کنند، طبقی که در آن انواع شیرینی را بترتیب خاص چینند و جمله هایی مبنی بر تبریک و تهنیت نویسند و در مجلس عقد در اطاق عروس گذارند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پنگانچه
تصویر پنگانچه
پنگان کوچک فنجان کوچک فنجانه قیف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توانچه
تصویر توانچه
سیلی لطمه، کوهه موجه دریا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انانیه
تصویر انانیه
منی خود بینی خودخواهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انبانچه
تصویر انبانچه
انبان کوچک انبانک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چلانده
تصویر چلانده
فشار داده شده عصاره گرفته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چمانچی
تصویر چمانچی
کوزه سر تنگ شکم فراخ که در آن شراب کنند ابریق شراب صراحی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چنانچون
تصویر چنانچون
همچنانکه، مثل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چشانده
تصویر چشانده
کمی از خوردنی داده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تیانچه
تصویر تیانچه
پاتیل کوچک
فرهنگ لغت هوشیار
زبان کوچک، فلسهای بسیار کوچکی که در بغل هر یک از گلهای گیاهان تیره غلات در بالای زبانک قرار دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دکانچه
تصویر دکانچه
کرپک کیوسک تخته نیمکت دو کانچه سکوی سرا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چنانکه
تصویر چنانکه
بطریقی که، بطوری که، بصورتیکه، بقسمی که، بدانگونه که
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چنان چه
تصویر چنان چه
((چِ یا چُ چِ))
آن طور، آن سان، از ادات شرط و تعلیق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تپانچه
تصویر تپانچه
((تَ چِ))
سیلی که به صورت می زنند، آسیب، نوعی اسلحه گرم، طپانچه، تبنجه، تس، توانچه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از توانچه
تصویر توانچه
((تَ چِ))
سیلی که به صورت می زنند، آسیب، نوعی اسلحه گرم، تپانچه، طپانچه، تبنجه، تس
فرهنگ فارسی معین