جدول جو
جدول جو

معنی چمپه - جستجوی لغت در جدول جو

چمپه
(چََپ)
دهی از دهستان حومه بخش لنگۀ شهرستان لار که در 30 هزارگزی شمال باختر لنگه و دامنۀ کوه چمپه واقع است. جلگه ای گرمسیر است و 137 تن سکنه دارد. آبش از چاه و آب باران. محصولش غلات، خرما، صیفی و سبزیجات. شغل اهالی زراعت و راهش ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از چپه
تصویر چپه
پاروی قایق رانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چمچه
تصویر چمچه
ملاقه، قاشق بزرگ، کفگیر، آلتی سوراخ سوراخ و دسته دار برای گرفتن کف روی پختنی ها یا ظرف کردن غذا، کفچه، کفلیز، کرکفیز، کفچلیز، کفچلیزک، کفچلیزه، آردن، کفچه، برای مثال غریبی گرت ماست پیش آورد / دو پیمانه آب است و یک چمچه دوغ (سعدی - ۸۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چمپا
تصویر چمپا
نوعی برنج نامرغوب، برنج گرده، در علم زیست شناسی نوعی گل یاس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چپه
تصویر چپه
واژگون، کسی که بیشتر با دست چپ کار می کند، چپ دست
چپه شدن: واژگون شدن، وارون شدن، کنایه از خوابیدن، چپه کردن
چپه کردن: واژگون شدن، وارون شدن، کنایه از خوابیدن
فرهنگ فارسی عمید
(چُ / چَ چَ / چِ)
قاشق و کفگیر کوچک. (آنندراج). ملاغه و ملعقه و کفگیر. (ناظم الاطباء). چمچم. خطیفه. (منتهی الارب) :
غریبی گرت ماست پیش آورد
دوپیمانه آبست و یک چمچه دوغ.
سعدی.
آن دیگ لب شکستۀ صابون پزی ز من
آن چمچمۀ هریسه و حلوا از آن تو.
وحشی.
ز طباخی او شدم غصه خور
دلی دارم از غصه چون چمچه پر.
وحید (از آنندراج).
و رجوع به چمچم و ملاغه و کفگیر شود، در لهجۀ قزوین، به معنی خاک انداز، در لهجه قزوین، قاشق چوبی بزرگ، جام و پیالۀ چوبین. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
مؤلف مرآت البلدان نویسد: ’مزرعه ای است از مزارع بجنورد، که هوایش معتدل و جمعیتش چهار خانوار است و زراعتش از آب چشمه مشروب میشود’. (از مرآت البلدان ج 4 ص 213)
لغت نامه دهخدا
(چَ پَ)
دهی است از دهستان اوغاز بخش باجگیران شهرستان قوچان که در 30هزارگزی جنوب باختری باجگیران و 21هزارگزی باختر شوسۀ عمومی قوچان بباجگیران واقع شده. کوهستانی و سردسیر است و 388 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات، شغل اهالی زراعت و گله داری و بافتن قالیچه، گلیم و جوراب و راهش مالرو است. (ازفرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(چَمْ مِ)
مؤلف مرآت البلدان نویسد: قریه ای است از قرای طارم که ملک علینقی خان سرتیپ است و 50خانوار سکنه دارد. این آبادی هوایی معتدل و چند باغ دارد و زراعتش دیمی و آبی است. (از مرآت البلدان ج 4 ص 267). در فرهنگ جغرافیایی آمده است: دهی است جزءدهستان طارم بالا بخش سیردان شهرستان زنجان که در 29هزارگزی باختر سیردان و 12 هزارگزی راه مالرو سیردان به زنجان واقع است. کوهستانی است با هوای سردسیر و146 تن سکنه دارد. آبش از چشمه. محصولش غلات و گردو. شغل اهالی زراعت و بافتن گلیم و جاجیم و راهش مالروو صعب العبور است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(چَپَ / پِ)
تخته ای باشد دسته دار بهیأت بیل که کشتی بانان بدان کشتی رانند. (برهان) (آنندراج). تخته ای دسته دار بشکل بیل که کشتی بانان کشتی بدان رانند. (ناظم الاطباء). پارو. پاروی کشتی رانی، کف دست و مشت، کف زدن. (فرهنگ نظام). چپک زدن. تصفیق. تصفیح. زدن دست بر دست دیگر، نشانۀ شادی را. دست زدن. دستک زدن. چپک. رجوع به چپک و چپک زدن شود، یکنوع سگ شکاری. زغر. (شعوری). سگ شکاری درشت که شکارچی با آن شکار را می یابد. سگ زیرک. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(چَ)
چنپا. قسمی برنج خوب مرغوب وخوردنی که در گیلان عمل آید. نوعی برنج مرغوب که محصول گیلان است، نوعی یاس. قسمی گل یاس. نوعی گل یاس سفید و معطر. چنپا. رجوع به چنپا شود
لغت نامه دهخدا
(چَ شَ / شِ)
چشمه باشد و آن جایی است که آب از آنجا جوشد و روان شود. (برهان). چشمه بود. (جهانگیری). مقلوب چشمه میباشد که معروفست. (از انجمن آرا). مقلوب چشمه است و آن جایی است که آب از آنجا میجوشد و روان میشود. (آنندراج). چشمه. (ناظم الاطباء) :
عدو چون تیغ او بیند تنش را جان زیان دارد
اگرچه چمشۀ حیوان عدو را در دهان آید.
فرخی (از جهانگیری).
و رجوع به چشمه شود
لغت نامه دهخدا
(چَ مَ لِ)
دهی از دهستان طارم بالا بخش سیروان شهرستان زنجان که در 13 هزارگزی شمال باختری سیروان و 3 هزارگزی راه عمومی طارم واقع است. کوهستانی و معتدل است و 119 تن سکنه دارد. آبش از رود خانه تشویر. محصولش غلات، پنبه، ماش، انار و زیتون. شغل اهالی زراعت، مکاری و بافتن جاجیم و پلاس و راهش مالروو صعب العبور است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ)
اصل آن هندی است و ظاهراً چاپ و چاپ کردن از این کلمه آمده است، قالب چوبی که بدان نقش و جز آن کنند:
اگر ز وصل تو نقشم بکام ننشیند
ز بوسه چاپه کنم اطلس فرنگ ترا.
سیدحسن خالص (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(چَمْ پَ)
نوعی از برنج که در هند معروف است. (رشیدی). نام برنجی است خوب که اصل آن از هندوستان به ایران آمده و اکنون بسیار شده در غالب بلاد موجود و مشهور است. (از انجمن آرا). برنج چنپا. نوعی از انواع برنج که در ایران کاشتن آن متداول است. رجوع به چنپا شود، نام گلی است خوشبو و معروف. (رشیدی). نام گلی است سفید شبیه به زنبق که اصل آن از هندوستان به ایران آمده و آن را یاس چینی نیز گویند. (از انجمن آرا). یاس چنپا. خوشبوترین یاس سپید که در گلخانه ها و گلدان پرورند. و رجوع به چنپا شود
لغت نامه دهخدا
(چَپْ پَ / پِ)
کسی را گویند که پیوسته کارها را بدست چپ کند. (برهان) (آنندراج). کسی که با دست چپ کار میکند. (ناظم الاطباء). چپه دست. (ناظم الاطباء). چپ. چپ دست. اعسر. آنکه با دست چپ کار دست را کند. (شعوری). چپل. رجوع به چپ و چپ دست و چپه دست شود، آدمی و حیوان چلاق. (شعوری).
- اسب چپه، اسبی که هنگام گذشتن از جوی یا نهرآب پای چپ را جلوتر از پای راست بردارد. (شعوری)
لغت نامه دهخدا
تخته ای دسته دار بهیات بیل که کشتی بانان کشتی را بدان رانند. -1 کسی که کارها بدست چپ انجام دهد، انحراف بیک سمت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چمپا
تصویر چمپا
قسمی برنج که محصول گیلان است، نوعی گل یاس معطر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چمچه
تصویر چمچه
قاشق و کفگیر کوچک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چمچه
تصویر چمچه
((چَ یا چُ یا چِ))
کفگیر، قاشق بزرگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چپه
تصویر چپه
((چَ پِّ))
چپ دست، کسی که با دست چپ کار می کند، واژگون
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چمچه
تصویر چمچه
قاشق
فرهنگ واژه فارسی سره
کفگیر، ملعقه، قاشق، آبگردان، ملاقه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پرت، واژگون، پارو
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اندک کم ذره چکه، بیراهه، واژگونه
فرهنگ گویش مازندرانی
حلقه ای چوبی یا فلزی که در طناب کشی استفاده کنند، دم کن برنج
فرهنگ گویش مازندرانی
پارچه ی کهنه ای که بعد از پر کردن تفنگ سر پر در لوله و روی.، چاق، فربه، خیلی چاق
فرهنگ گویش مازندرانی
نوعی برنج خزری و نامرغوب
فرهنگ گویش مازندرانی
از ابزار بنایی
فرهنگ گویش مازندرانی
ریسمانی که با آن شاخ گاو و گوساله را بندند، کمند، انسان دست و پا بسته که قابل حرکت نباشد، بند کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
چرخش
فرهنگ گویش مازندرانی