جدول جو
جدول جو

معنی چمنار - جستجوی لغت در جدول جو

چمنار
(چَ)
دهی از دهستان آیدغمش بخش فلاورجان شهرستان اصفهان که در 41 هزارگزی جنوب فلاورجان و 3 هزارگزی خاور پل زمانخان واقع است. کوهستانی و معتدل است و 104 تن سکنه دارد. آبش از زاینده رود. محصولش غلات، برنج و پنبه. صنایع دستی زنان کرباس بافی وراهش فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از چمنا
تصویر چمنا
قاطر، حیوانی بزرگ تر از خر و کوچک تر از اسب که از جفت شدن خر نر با مادیان به وجود می آید و برای سواری و بارکشی مخصوصاً در راه های سخت و کوهستانی به کار می رود، استر، ستر، بغل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چنار
تصویر چنار
درختی با ساقۀ قطور، برگ های پهن و چوب محکم که در صنعت به کار می رود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منار
تصویر منار
مناره ها، جاهای نور، جاهای روشنایی، سازه هایی بلند و ستون مانند بر بالای مساجد و معابد که از آنجا اذان می گویند، گلدسته ها، جمع واژۀ مناره
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
روشنی جای. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). موضع نور. (اقرب الموارد) ، چراغدان و جای بلند که بر آن چراغ افروزند چرا که این صیغۀ اسم ظرف است به معنی جای نور. (غیاث) (آنندراج). جای بلندی که بر آن چراغ افروزند. (از ناظم الاطباء) ، مجازاً جای بلند اذان گفتن و ستون که از خشت و یا سنگ بر یمین و شمال مساجد بنا کنند شاید که در زمانۀ قدیم بر آن چراغ می افروخته باشند به همین سبب آن را منار گویند. (غیاث) (آنندراج). ستون مانندی بسیار بلند که از آجر یا سنگ سازند و بر بالای آن اذان گویند. (ناظم الاطباء). گلدسته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- امثال:
اول چاه بکن بعد منار بدزد. (امثال و حکم ص 315).
چاه نکنده منار دزدیدن، نظیر: پیش از آب، موزه کشیدن. (امثال و حکم ص 607).
قبای بعد از عیدبرای گل منار خوب است، هر چیز در زمان معین به کار است. (امثال و حکم ص 1156).
کسی که منار می دزدد اول چاهش را می کند. (امثال و حکم ص 1217).
، نشان راه. (دهار). نشان که در بیابان بود. (مهذب الاسماء). نشان و نشان که در راه بر پا کنند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نشانی که در راه قرار دهند. (از اقرب الموارد).
- ان للأسلام صوی و منارا، یعنی اسلام را نشانه ها و راههاست که بدانهاشناخته گردد. (از اقرب الموارد).
- ذوالمنار، لقب یکی از پادشاهان یمن که در بیابانها نشان بر پا می کرد تا در مراجعت راه گم نکند. (ناظم الاطباء). لقب ابرهه تبعبن الرائش، زیرا وی اولین کسی است که در جنگهای خود، در راهها نشان برپا می کرد تا در بازگشت به کمک آنها راه خود را پیداکند. (از اقرب الموارد).
، راه واضح و هویدا. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، حد فاصل میان دو چیز. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آنچه به عنوان حد و مرز میان دو چیز قرار دهند. (از اقرب الموارد) ، نوعی از ماهی بر شکل مناره که خود را بر مرکب اندازد پس بشکند آن را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
شیمی دان و نویسنده و شاعر فرانسوی (1822- 1901 میلادی). کاشف سریشم پنبه بود. (از لاروس)
لغت نامه دهخدا
مؤلف مرآت البلدان نویسد: ’مزرعه ای از مزارع کوهستان سیرجان کرمان است. ’. (از مرآت البلدان ج 4 ص 263)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
درختی باشد مشهور. (برهان). درختی معروف که شعرا برگ بکف دست پنجه گشاده تشبیه کرده اند. (انجمن آرا) (آنندراج). درختی که بار ندارد و برگ او را به پنجه تشبیه کنند. (شرفنامۀ منیری). درختی باشد بسیار کلان، که برگش بشکل پنجۀ انسان باشد و بشبها از او اخگر بارد و عمرش بهزار سال رسد و بار ندارد. (از غیاث). درختی بسیار کلان و بی بار و طویل العمر که برگهای پهن دارد. (ناظم الاطباء). صنار. دلب. نلک. نلک. نلکه. نلکه. (منتهی الارب). عیثام. نوعی درخت بی بار ولی گشن و پر شاخ و برگ و تنومند و بسیار عمر که در بعضی مناطق معتدل و سردسیر ایران کاشتن آن از قدیم معمول بوده و هم اکنون در بسیاری از شهرها و ییلاقات ایران اقسام کهنسال و چند صد ساله این درخت موجود و معروفند:
بنفشه زار بپوشید روزگار ببرف
درونه گشت چنار و زریر شد شنگرف.
کسائی.
برافراخت آن بازوی چون چنار
بدان تا زند بر سر نامدار.
فردوسی.
به گرد اندرش نی بسان درخت
تو گفتی که چوب چنارست سخت.
فردوسی.
درختی بد اندر بر او چنار
بدو برگذشته بسی روزگار.
فردوسی.
بر دست حنا کرده نهد پای بهر گام
هر کس که تماشاگه او زیر چنار است.
فرخی.
مرغ نهاد آشیان بر سر شاخ چنار
چون سپر خیزران بر سر مرد سوار.
منوچهری.
چنگ بازانست گویی شاخک شاهسپرم
پای بطانست گویی برگ بر شاخ چنار.
منوچهری.
قمری هزار نوحه کند بر سر چنار
چون اهل شیعه بر سر اصحاب اشعری.
منوچهری.
نشنیده ای که زیر چناری کدوبنی
بررست و بردوید براو بر بروز بیست.
ناصرخسرو.
بی بر چنار بودم، خرمابنی شدم
خرماست باروبرگ کنون بر چنار من.
ناصرخسرو.
رهبری از وی مدار چشم که دیو است
میوۀ خوش زو مکن طمع که چنار است.
ناصرخسرو.
چنار پنجه گشاده ست و نی میان بسته
دعای دولت دستور صدر دنیی را.
انوری (از انجمن آرا).
در ابر اگر ز جود تو یک خاصیت نهند
دست تهی برون ندمد هرگز از چنار.
انوری (از انجمن آرا).
ز شاخ با درم آید کف چنار برون
گر از مهب کف اووزد نسیم شمال.
انوری.
در عروسی گل عجب نبود
گر به حنا کنند دست چنار.
خاقانی.
ز آتش روز ارغوان در خوی خونین نشست
باد که آن دید ساخت مروحه دست چنار.
خاقانی.
هر دست و هر زبان که در آن نیست نفع خلق
غیر از زبان سوسن و دست چنار نیست.
مولوی (از انجمن آرا).
شکرها میکنم درین ایام
که تهی دست گشته ام چو چنار.
ابن یمین.
- امثال:
چنار از خودش آتش گیرد، آتش چنار از خود چنار است، مؤلف انجمن آرا و صاحب آنندراج نویسند: چنار به آتش گرفتن از خود مشهور است:
آب از روی کار اگر ببرم
آتشی دان که از چنار آید.
انوری (از شرفنامۀ منیری).
نامت بمیان مردمان در
چون آتشی از چنار جسته.
انوری (از شرفنامۀ منیری).
هلاک نفس خوی زشت نفس است
نکو زد این مثل را هوشیاری
کفن بر تن کند هر کرم پیله
برآرد آتش از خود هر چناری.
عطار (از انجمن آرا).
، بمعنی حلقه هم آمده است. (برهان). حلقه. (ناظم الاطباء) ، آنچه زنان بر دست و پای از حنا مینگارند. (برهان) (ناظم الاطباء) ، آلتی از آلات آتش در سور و عید را نیز گویند، و آن را در زمین و زیر خاک پنهان کنند و شب آتش زنند شعلۀ بلندکشیده آتش افشانی کند. (انجمن آرا) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
مؤلف مرآت البلدان نویسد: یکی از آبادیها که خالصۀ دیوانی است و در میان دره در دست راست جادۀ اسدآباد به کنگاور واقع شده است. این آبادی اشجار زیاد دارد و امامزاده ای هم نزدیک آن میباشد. (از مرآت البلدان ج 4 ص 272)
مؤلف مرآت البلدان نویسد: یکی از آبادیهای تابع طبس مسنا از محال قاینات است. (از مرآت البلدان ج 4 ص 272)
مؤلف مرآت البلدان نویسد: یکی از مزارع حسن آباد کاشان است’. (از مرآت البلدان ج 4 ص 272)
مؤلف مرآت البلدان نویسد: یکی از توابعکریال فارس میباشد. (از مرآت البلدان ج 4 ص 272)
لغت نامه دهخدا
(چِ)
استر را گویند و بعربی بغل خوانند. (برهان) (آنندراج). استر. قاطر. بغل. (ناظم الاطباء). رجوع به استر و بغل شود
لغت نامه دهخدا
(چَ)
دهی از دهستان حشمت آباد بخش دورود شهرستان بروجرد که در 16 هزارگزی باختردورود و 9 هزارگزی باختر راه شوسۀ دورود به بروجردواقع است. جلگه و معتدل است و 178 تن سکنه دارد. آبش از قنات. محصولش غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
نام بنایی بوده رومی که سه دیر و خورنق را او ساخته بود، گویند از نسل سام بن نریمان است و عربان بتقدیم نون بر میم سنمار گویند. (برهان) (از آنندراج). معماری که بحکم نعمان بن منذر پادشاه برای بهرام گور قصر خورنق ساخته بود و بعد تمام شدن آن قصر نعمان معمار مذکور را از بالای آن قصر بزیر بیانداخت تا مثلش بجای دیگر نسازد. و به عربی سنّمار گویند. (غیاث) :
چابکی چربدست و شیرین کار
سام دستی و نام او سمنار.
نظامی.
کرده شاگردی خرد بدرست
بود سمنارش اوستا و نخست.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(چَ)
پای افزار و کفش را گویند. (برهان) (آنندراج). کفش و پاافزار. (ناظم الاطباء). چمتاک. چمتک. چمشاک. چمشک. چمنک. و رجوع به چمتاک و چمتک و چمشک و چمنک و کفش شود
لغت نامه دهخدا
شیدگاه چراغ راهنما، گلدسته جوتره (به معنی مناره باشد) هاچ محل نور جای روشنایی، جای بلندی که بر آن چراغ افروزند برای راهنمایی مسافران و کشتی، ستونی مرتفع که از آجر یا سنگ بر آورند و بر بالای آن اذان گویند
فرهنگ لغت هوشیار
نام درخت معروف و مشهور که شعراء برگ آنرا بکف دست پنجه گشاده تشبیه کرده اند و عمر درخت بهزار سال میرسد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چمنزار
تصویر چمنزار
هر چیز سبز رنگ که برنگ چمن باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چنار
تصویر چنار
((چَ))
از درختان بی میوه، دارای برگ های پهن و پنجه ای، یکی از درختان زیبا و پر دوام با تنه ای بسیار قطور، چنال، صنار، ارس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منار
تصویر منار
((مَ))
مناره، ستون بلندی در مساجد برای روشن کردن چراغ، جای اذان گفتن، مفرد مناور، منائر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چمنزار
تصویر چمنزار
مرتع
فرهنگ واژه فارسی سره
ارس، چنال، صنار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
گلدسته، ماذنه، مناره
فرهنگ واژه مترادف متضاد