جدول جو
جدول جو

معنی چماچار - جستجوی لغت در جدول جو

چماچار(چُ)
دهی جزء دهستان شاندرمن بخش ماسال شاندرمن شهرستان طوالش که در 2 هزارگزی شمال خاوری بازار شاندرمن و 12 هزارگزی شمال خاور ماسال واقع است. جلگه و مرطوب است و 198 تن سکنه دارد. آبش از رود خانه شاندرمن. محصولش برنج، ابریشم و ذغال. شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. جنگل موسوم به هفت دقنان که آثار بناهای قدیمی بسیار در آن مشاهده میگردد، در شمال خاوری این آبادی واقع است. و نمودار آن میباشد که آنجا روزگاری شهر بوده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از چکاچاک
تصویر چکاچاک
صدای به هم خوردن سلاح هایی از قبیل شمشیر، گرز، تبرزین و امثال آن ها یا هر صدایی مانند آن، برای مثال برآمد چکاچاک زخم تبر / خروش سواران پرخاش خر (فردوسی - ۵/۱۸۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سماکار
تصویر سماکار
خدمتکار میخانه، سبوکش میخانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چرازار
تصویر چرازار
چراگاه، جای چریدن حیوانات علف خوار، علفزار، مرتع، سبزه زار، چرام، مسارح، چراجای، چرامین، چراخوٰار، چراخور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چارچار
تصویر چارچار
برابری، هم چشمی، مقابله، گفتگو و ستیز
چهار روز آخر چلۀ بزرگ و چهار روز اول چلۀ کوچک زمستان که سردترین روزهای زمستان است
چارچار کردن: کنایه از ستیزه کردن، برای مثال تا بر کسی گرفته نباشد خدای خشم / پیش تو ناید و نکند با تو چارچار (منوچهری - ۴۱)
فرهنگ فارسی عمید
در پاسخ کسی به صورت پرخاش و دشنام گفته می شود مثلاً چه کار کنم؟ چمچاره کن!
فرهنگ فارسی عمید
چهار روز آخر چلۀ بزرگ (هفتم تا دهم بهمن ماه)، و چهار روز اول چلۀ کوچک زمستان، (یازدهم تا چهاردهم بهمن ماه) (از ناظم الاطباء)، نام هشت روز از زمستان که چهار روز آن در آخر چلۀ بزرگ و چهار روز در اول چلۀ کوچک است، نام هشت روز از فصل زمستان که از سی و ششمین روز تا چهل و چهارمین روز را شامل است
بمعنی برابری و هم چشمی و همتائی کردن مخالفین با یکدیگر چنانکه دوچار شدن هم افادۀ همین معنی میکند که دو نفر از سویی و دو از سویی و هم چنین است چار از سویی و چار از سویی دیگر که مقابلۀ مقدمۀمقاتله است، (آنندراج)، رجوع به چارچار کردن شود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
سبوکش میخانه را گویند، یعنی خدمتکار شرابخانه. (برهان) (از فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) ، مطلق خدمتکار. (برهان) (فرهنگ رشیدی) :
زهره ای و مشتری خریدارت
آفتاب و قمر سماکارت.
سراج الدین (از انجمن آرا).
رجوع به سماکاره شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دهی از دهستان حومه بخش آستانه است که در شهرستان لاهیجان واقع است و 1575 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
ابن سیورغتمش بن شاهرخ یکی از افراد خاندان تیموریان است که به سال 843 هجری قمری بر کابل و قندهار حکومت داشته است. (معجم الانساب چ زامباور ج 2 ص 403)
نام یکی از بنی اعمام چنگیز و جد امیرتیمور. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(چَ اَ)
دهی است از بخش ارکو از شهرستان ایلام که در 21 هزارگزی جنوب باختری قلعه دره و 6 هزارگزی شمال راه مالرو مهران واقع است. کوهستانی و معتدل است و 158 تن سکنه دارد. آبش از رود خانه ارکواز. محصولش غلات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است و در زمستان برای تعلیف احشام بگرمسیر می روند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(چَ)
دهی از بخش چوار شهرستان ایلام که در 16 هزارگزی باختر چوار و 16 هزارگزی باخترراه شوسۀ ایلام به شاه آباد واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 40 تن سکنه دارد. آبش از رود خانه مورت. محصولش غلات و برنج. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی قالیبافی و راهش مالرو است. ساکنان این آبادی چادرنشین هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
دارندۀ چماق. آن کس که چماق بدست دارد. چماقلو. و رجوع به چماقلو شود
لغت نامه دهخدا
(چَ)
صدا و آواز پیاپی خوردن تیر باشد بجایی. (برهان). آوارتیغ و تیر و جز آن که به بدن انسان درخورد و این لفظ مطابق لهجۀ ترکان است. (آنندراج) (غیاث). صدا و آواز برخورد پیاپی تیر بر جایی. (ناظم الاطباء). چخاچخ و چقاچق و چکاچک و چکاچاک. صدا و آواز تراق تراقی که از زدن تیر یا شمشیر و جز آن به چیزی یا جایی برآید. و رجوع به چخاچخ و چقاچق و چکاچاک و چکاچک شود
لغت نامه دهخدا
(چَ)
آواز و صدای ضربت تیغ و شمشیر و گرز باشد که از پی هم زنند. (برهان). آواز گرز و شمشیر که در پی هم زنند. (انجمن آرا) (آنندراج). آواز ضرب شمشیر و گرز که پی هم زنند. (رشیدی). چکاچک و صدای برخورد تیغو شمشیر و گرز و جز آن بر جایی که پی هم زنند. (ناظم الاطباء). همان چاک چاک است. (شرفنامۀ منیری). بانگ زخم شمشیر. چکاچک. چک چک. چقاچق. چقاچاق. چخاچخ حکایت که جملگی نام صوتی است که از برخوردن یا فرود آمدن پیاپی تیغ و شمشیر و گرز و نظایر اینها به گوش رسدچاک چاک. چک چاک آواز حاصل از برخورد شمشیر و تبر وگرز و تبرزین و مانند اینها به چیزی یا به هنگام زخم. جرنگ جرنگ و ترنگ ترنگ. صلیل. قعقعه:
برآمد چکاچاک زخم تبر
خروش سواران پرخاشخر.
فردوسی.
برآمد چکاچاک زخم سران
چو پولاد با پتک آهنگران.
فردوسی.
چکاچاک برخاست از هر دو روی
ز پرخاش خون اندرآمد بجوی.
فردوسی.
شل و تیر پیوسته چون تار و پود
چکاچاک برخاست از گرز و خود.
اسدی.
چو بر کوه سودی تن سنگ رنگ
به فرسنگ رفتی چکاچاک سنگ.
اسدی.
رجوع به چخاچخ و چقاچق و چقاچاق و چکاچک و چک چک شود
لغت نامه دهخدا
(چِ رَ / رِ)
در تداول عامۀ تهرانیان، دشنام و نفرین گونه ای است در جواب گویندۀ ’آره’، چنانکه در مثل چون از کسی پرسند: ’این کاسه را تو شکستی ؟’ و گوید: ’آره’ بدینگونه پاسخ شنود. نفرینی در پاسخ آنکه به ستیزه گوید: ’آره’. (یادداشت مؤلف).
- چمچاره کن، که در تداول عامه پاسخ یکتن از زیر دستان است که چون گوید ’چکار کنم ؟’ گویند: ’چمچاره کن’. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(چَ)
بمعنی چراگاه باشد. (آنندراج). زمین چراگاه. (ناظم الاطباء). مرعی. مرتع. چراخوار. چراخور. چراجا، جای روئیدن علف. (ناظم الاطباء). علف زار. گیاه زار. سبزه زار
لغت نامه دهخدا
(چُ)
دهی از دهستان شفت بخش مرکزی شهرستان فومن که در 19 هزارگزی خاور فومن و ده هزارگزی خاور بازار شفت واقع است. دامنه و معتدل است و 1016تن سکنه دارد. آبش از استخر. محصولش برنج، ابریشم، عسل و لبنیات. شغل اهالی زراعت، گله داری و شالبافی وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
پارسی است چکاچاک آوای تیغ و تیر و شمشیر آواز پیاپی خوردن شمشیر تیر و مانند آن
فرهنگ لغت هوشیار
آواز صدای ضرب تیغ شمشیر و گزر باشد آواز بهم خوردن اسلحه مانند شمشیر و گرز و امثال آنها، چاک چاک شدن بدنهااز ضرب شمشیرها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چماقدار
تصویر چماقدار
دارنده چماق آن کس که چماق بدست دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چمچاره
تصویر چمچاره
دشنام و نفرین گونه ایست در پاسخ کسی که گوید آره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چمنزار
تصویر چمنزار
هر چیز سبز رنگ که برنگ چمن باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سماکار
تصویر سماکار
((سَ))
خدمتکار، خدمتکار میخانه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چارچار
تصویر چارچار
برابری، همچشمی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نمابار
تصویر نمابار
اکران
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از چمنزار
تصویر چمنزار
مرتع
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ناچار
تصویر ناچار
مجبور، مکلف
فرهنگ واژه فارسی سره
خدمتکار، سبوکش، سماکاره
فرهنگ واژه مترادف متضاد
چهار روز پایانی چله ی بزرگ و چهار روز اولیه ی چله ی کوچک
فرهنگ گویش مازندرانی
حیله گر، نیرنگ باز، رشن مند
فرهنگ گویش مازندرانی
خوش آواز
فرهنگ گویش مازندرانی
سماور
فرهنگ گویش مازندرانی
ریش دار، برّاق، خوشحال، درخشان، زشت، جلوه گر، خیره کننده، صاف، زرق و برق دار
دیکشنری اردو به فارسی