جدول جو
جدول جو

معنی چلمردان - جستجوی لغت در جدول جو

چلمردان(چِ مَ)
پارچۀ چرمی زیر قلتاغ زین. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
چلمردان
پارچه ای چرمی که زیر قلتاغ زین گذارند
تصویری از چلمردان
تصویر چلمردان
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شهمردان
تصویر شهمردان
(پسرانه)
نام پسر ابولخیر، اخترشناس و ریاضیدان ایرانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از چمدان
تصویر چمدان
کیف بزرگ مستطیل شکل برای گذاشتن لوازم سفر، جامه دان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چرمدان
تصویر چرمدان
کیسۀ چرمی، کیسۀ پوستی، چنته، کیسه ای که در آن پول می ریختند و به کمر می بستند، همیان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قلمدان
تصویر قلمدان
قوطی کوچک درازی از جنس مقوا، چوب، پلاستیک یا فلز که در آن ابزار نوشتن را می گذارند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چشمدان
تصویر چشمدان
چشم خانه، کاسۀ چشم، حفرهای که چشم در آن جا دارد
فرهنگ فارسی عمید
(لَ)
خوار فروتن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
چشم خانه. (ناظم الاطباء). کاسۀ چشم. حدقۀ چشم. رجوع به چشمخانه شود
لغت نامه دهخدا
(چَ مَ)
مصحف ’جامه دان’ که جای مخصوص نهادن جامه ها در مسافرت است. در تداول عامه، به صندوق چرمی بزرگ یا کوچکی اطلاق شود که هنگام سفر جامه ها را در آن نهند. جامه دان و رجوع به جامه دان شود
لغت نامه دهخدا
(چَ)
طاس یا کشکولی که گدایان موقع گدایی در دست گیرند و آنچه را که ستانند در آن جای دهند، حلقۀ در. (فرهنگ شعوری)
لغت نامه دهخدا
(بَ چَ / چِ بَچْ چَ / چِ کَ / کِ)
دانا. خردمند. عاقل. (ناظم الاطباء). دانندۀ علم. دانای به دانش:
علم خوان همچو علم دان نبود
زآنکه جان آفرین چو جان نبود.
سنائی.
علم دان خاصۀ خدای بود
علم خوان شوخ و نرگدای بود.
سنائی
لغت نامه دهخدا
(کُ مَ)
دهی از دهستان بیشه است که در بخش مرکزی شهرستان بابل واقع است و 115 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(قَ لَ)
جای قلم. تپنگویی که در آن ابزارهای نبشتن مانند قلم و چاقو ومقراض و قطزن میگذارند. (ناظم الاطباء) :
لب خاموش تصویر قلمدان فاش می گوید
که از همراهی اهل سخن نتوان مصور شد.
محسن تأثیر (از آنندراج).
جعبه گونه ای ازمقوا یا چوب مکعب استوانه شکل میان تهی که روپوش قلمدان بود و قلمدان راکه جعبه مانندی است هم از جنس روپوش درون آن جای دهند و روی قلمدان را با صورتهای گونه گون از آدمیان یا مرغان یا جانوران منقش سازند. (ناظم الاطباء) :
مرا مرغی سیه سار است و گلخوار
گهربار و سخندان در قلمدان.
ناصرخسرو.
- میرزا قلمدان، در تداول عامه، کنایه از نویسندۀ باریک و دراز. (یادداشت مؤلف).
، نشانی مخصوص صدر اعظم. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(چَ لَ)
دهی است جزء دهستان حومه بخش لشت نشاء شهرستان رشت که در 8 هزارگزی جنوب لشت نشاء واقع است. جلگه و مرطوب است و 432 تن سکنه دارد. آبش از توشاجوب سفیدرود. محصولش برنج، ابریشم و چای. شغل اهالی زراعت وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(چُ مِ)
دهی است از دهستان گیلخواران بخش مرکزی شهرستان شاهی که در 5 هزارگزی جنوب باختری جویبار واقع شده و دشت و معتدل و مرطوب است. و 70 تن سکنه دارد. آبش از چاه و آب بندان. محصولش برنج، پنبه، غلات، صیفی، کنجد و کنف. شغل اهالی زراعت وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(چَ مَ)
دهی جزء دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان لاهیجان است که در 5 هزارگزی جنوب باختری لاهیجان و 2 هزارگزی جنوب راه شوسۀ لاهیجان به رشت واقع میباشد. جلگه و مرطوب است و 268 تن سکنه دارد. آبش از استخر و آب رود خانه تخم شل. محصولش برنج، ابریشم و چای. شغل اهالی زراعت وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
مؤلف مرآت البلدان نویسد: از مراتع مومج و قورق دیوانی و محل شکار و چراگاه ایلخی دیوان است و منبع حقیقی رود خانه دلی چای نیز میباشد. (از مرآت البلدان ج 4 ص 267)
لغت نامه دهخدا
(چَ رَ)
دولمیان چرمی را گویند، یعنی کیسه ای که از پوست دوزند. (برهان). کیسه ای باشد که از پوست سازند و آنرا دولمیان نیز گویند. (جهانگیری). کیسۀ چرمی را گویند، یعنی کیسه ای که از پوست دوزند و در آن زر و سیم کنند. (انجمن آرا) (آنندراج). بمعنی کیسه. (غیاث). دولمیان و کیسه ای که از پوست سازند. (ناظم الاطباء). کیسۀچرمین که بر پهلو بندند و پول و سایر اشیاء در آن ریزند. (تعلیقات فیه مافیه چ فروزانفر ص 248). همیان. چنتۀ چرمی که از پهلو آویزند. همیان که بر کمر بندند. کیسه و کیف چرمی. کیف چرمی که پول و کاغذ در آن نهند. پرت فوی:
ایمنیم از فکر دزد و راهزن
زانکه چون زر درچرمدان توایم.
مولوی (از جهانگیری).
کاسۀ ارزاق لبالب پر است
کیسۀ اقبال چرمدان ماست.
مولوی (از آنندراج).
که درین کشتی چرمدان گم شده است
جمله را جستیم نتوانی تو رست.
مولوی.
چونکه حق و باطلی آمیختند
نقد و قلب اندرچرمدان ریختند.
مولوی.
حکایتی آورده اند، که پادشاهی بود و او را بنده ای بود خاص و مقرب عظیم چون آن بنده قصد سرای پادشاه کردی اهل حاجت قصه ها ونامه ها بدو دادندی که بر پادشاه عرض دار، او آنرا در چرمدان کردی، چون در خدمت پادشاه رسیدی تاب جمال او برنتافتی، پیش پادشاه مدهوش افتادی، پادشاه در کیسه و جیب و چرمدان او کردی بطریق عشقبازی که این بندۀ مدهوش من چه دارد، آن نامه ها را بیافتی و حاجات جمله را بر ظهر آن ثبت کردی و باز در چرمدان او نهادی، کارهای جمله را بی آنک او عرض دارد برآوردی.... (فیه مافیه چ فروزانفر ص 13)
لغت نامه دهخدا
(بَ وِ)
دهی از بخش قصرقند، شهرستان چاه بهار. سکنۀ آن 700 تن. آب آن از قنات و محصول آن غلات و خرما و برنج است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(شَ مَ)
ابن ابوالخیر رازی. از علمای ریاضی و طبیعی. او راست کتاب البدایع به عربی در علم نجوم و کتاب نزهت نامۀ علائی مشتمل بر دوازده مقاله و مقدمه و خاتمه در علوم مختلفه بفارسی که پس از 477 هجری قمری بنام عضدالدین علاءالدوله و جمال المله خاص بک ابوکالیجار گرشاسف حسام امیرالمؤمنین کرده و کتاب روضهالمنجمین که بسال 466 هجری قمری بنام حکیم علی بن ابراهیم نوشته و کتابی دیگر بنام شش فصل دارد. وی معاصر حکیم عمر خیام و وفات او پس از 466 است. (از یادداشت مؤلف). رجوع به سبک شناسی ج 2 ص 52، 53 و159 و شرح حال رودکی ص 27 و فرهنگ فارسی معین شود
ابومنصور پارسی. وزیر امیر بصره، پسرکالیجار دیلمی، ملک پارس و از مردم قرن پنجم هجری. رجوع به سفرنامۀ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 114 شود
لغت نامه دهخدا
(عَ مَ)
از نامهای ایرانیان و اغلب شیعیان است. مرکب از کلمه عربی ’علی’ + ’مردان’ فارسی. و گاه برخی از آبادیها و دیهها را نیز بدین نام خوانده اند. و در اسامی اشخاص گاه کلمه ’خان’ یا ’بیگ’ و امثال اینها را به آخر آن می فزایند. و گاهی کلمه های میرزا، امیر، میر، ملا و مانند اینها را به اول آن می فزودند:
نام او بود علیمردان خان
کلفت خانه ز دستش به امان.
ایرج میرزا
لغت نامه دهخدا
(عَ نَ یَ)
دهی است از دهستان قشلاقات افشار، بخش قیدار، شهرستان زنجان. دارای 111 تن سکنه. آب آن از چشمه تأمین می شود. و محصول آن غلات است. اهالی به زراعت اشتغال دارند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
اسم یکی ازمحلات دارالایمان قم است. (مرآت البلدان ج 4 ص 65)
لغت نامه دهخدا
تصویری از چمدان
تصویر چمدان
جامه دان که جای مخصوص نهادن جامه ها در مسافرت است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مردان
تصویر مردان
پهلوانان، دلیران و شجاعان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لمدان
تصویر لمدان
خوار فروتن: درگه لیس
فرهنگ لغت هوشیار
خامکدان آلتی استوانه گونه مرکب از دو قطعه: قطعه داخلی به شکل ناوکی است که در قطعه آن حقه مرکب: قلمهای نیی قیچی و قلمتراش و قط زن را جای دهند. قطعه خارجی به منزله غلاف قطعه داخلی است. قلمدان را از مقوا یا کاغدهای بهم فشرده سازند و غالبا جوانب بیرونی آن را با نقوش زیبا منقش سازند: بعد که بر سر گرو اسباب رفتیم معلوم است کتاب است و قلمدان عبا و قرآن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چشمدان
تصویر چشمدان
چشمخانه کاسه چشم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از علمدان
تصویر علمدان
داننده علم دانا دانشمند
فرهنگ لغت هوشیار
((چَ مِ))
کیف بزرگ چرمی یا برزنتی یا غیره که هنگام سفر لباس ها یا لوازم دیگر را در آن نهند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مغمردان
تصویر مغمردان
روحانیون
فرهنگ واژه فارسی سره
خاموش کردن، چراغ را خاموش کن
فرهنگ گویش مازندرانی
خوش آواز
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع دهستان چهاردانگه ی هزارجریبی بهشهر
فرهنگ گویش مازندرانی
چمدان
فرهنگ گویش مازندرانی