مؤلف مرآت البلدان نویسد: ’یکی از قرای خبوشان است که مشتمل بر چهار مزرعه است و رودخانه ای دارد که به رود اترک می ریزد و زراعت دیمی آن در اطراف قلعه کشت میشود. این آبادی دویست خانوار سکنه دارد که بسیاری از افراد آنها تفنگچی هستند’. (از مرآت البلدان چ دانشگاه تهران ص 2232)
مؤلف مرآت البلدان نویسد: ’یکی از قرای خبوشان است که مشتمل بر چهار مزرعه است و رودخانه ای دارد که به رود اترک می ریزد و زراعت دیمی آن در اطراف قلعه کشت میشود. این آبادی دویست خانوار سکنه دارد که بسیاری از افراد آنها تفنگچی هستند’. (از مرآت البلدان چ دانشگاه تهران ص 2232)
آن طور، آن سان، آن گونه مانند آن، چونان چنان چون: مانند، مثل، همان گونه که، همان سان که، چنانچون، برای مثال به سان آتش تیز است عشقش / چنان چون دوزخش همرنگ آذر (دقیقی - ۱۰۰) چنانچون: مانند، مثل، همان گونه که، همان سان که، چنان چون چنانچه: آن طور، آن سان، به طوری که، بنابرآنچه، اگر، در صورتی که، چون آنچه چون آنچه: آن طور، آن سان، به طوری که، بنابرآنچه، اگر، در صورتی که، چنانچه چنان که: به طوری که، آن سان که، آن طورکه مانند آن که، چون آن که: ون آن که: به طوری که، آن سان که، آن طورکه مانند آن که، چنان که
آن طور، آن سان، آن گونه مانند آن، چونان چنان چون: مانندِ، مثلِ، همان گونه که، همان سان که، چنانچون، برای مِثال به سان آتش تیز است عشقش / چنان چون دوزخش همرنگ آذر (دقیقی - ۱۰۰) چنانچون: مانندِ، مثلِ، همان گونه که، همان سان که، چنان چون چنانچه: آن طور، آن سان، به طوری که، بنابرآنچه، اگر، در صورتی که، چون آنچه چون آنچه: آن طور، آن سان، به طوری که، بنابرآنچه، اگر، در صورتی که، چنانچه چنان که: به طوری که، آن سان که، آن طورکه مانند آن که، چون آن که: ون آن که: به طوری که، آن سان که، آن طورکه مانند آن که، چنان که
چمانیدن، ویژگی کسی که با ناز و خرام راه برود، چمنده، خرامنده، برای مثال سرو چمان من چرا میل چمن نمی کند / همدم گل نمی شود یاد سمن نمی کند (حافظ - ۳۹۰) در حال خرامیدن، خرامان، برای مثال همی خورد و اسپش چمان و چران / پلاشان فکنده به بازو کمان (فردوسی۲ - ۸۳۶) چمن، برای مثال گویی ز باد سرو چمان چون همی چمید / حوران جنتند شده در «چمان» چمان (فرید احول)
چمانیدن، ویژگی کسی که با ناز و خرام راه برود، چمنده، خرامنده، برای مِثال سرو چمان من چرا میل چمن نمی کند / همدم گل نمی شود یاد سمن نمی کند (حافظ - ۳۹۰) در حال خرامیدن، خرامان، برای مِثال همی خورد و اسپش چمان و چران / پلاشان فکنده به بازو کمان (فردوسی۲ - ۸۳۶) چمن، برای مِثال گویی ز باد سرو چمان چون همی چمید / حوران جنتند شده در «چمان» چمان (فرید احول)
دهی است از دهستان پسکوه بخش قاین شهرستان بیرجند که در 32هزارگزی جنوب باختری قاین سر راه مالرو عمومی محمدآباد به قاین واقع شده. کوهستانی و معتدل است و 221 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و زعفران، شغل اهالی زراعت، مالداری و قالیچه بافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9). مؤلف مرآت البلدان نویسد: ’مزرعه ای است از مزارع طبس مسنا از محال قاینات، که قدیم النسق است و از آب قنات مشروب میشود’. (از مرآت البلدان ج 4 ص 215)
دهی است از دهستان پسکوه بخش قاین شهرستان بیرجند که در 32هزارگزی جنوب باختری قاین سر راه مالرو عمومی محمدآباد به قاین واقع شده. کوهستانی و معتدل است و 221 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و زعفران، شغل اهالی زراعت، مالداری و قالیچه بافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9). مؤلف مرآت البلدان نویسد: ’مزرعه ای است از مزارع طبس مسنا از محال قاینات، که قدیم النسق است و از آب قنات مشروب میشود’. (از مرآت البلدان ج 4 ص 215)
در حال چریدن. در حال چرا کردن. چراکنان: همی گفت زندان و بند گران کشیدم بسی ناچمان و چران. فردوسی. چران داشتی از دورویه دهن نبدبر تنش راه بیرون شدن. فردوسی. همی خورد و اسبش چمان و چران پلاشان فکنده به بازو کمان. فردوسی. بزی همچنان سالهای دراز دنان و دمان و چمان و چران. منوچهری
در حال چریدن. در حال چرا کردن. چراکنان: همی گفت زندان و بند گران کشیدم بسی ناچمان و چران. فردوسی. چران داشتی از دورویه دهن نبدبر تنش راه بیرون شدن. فردوسی. همی خورد و اسبش چمان و چران پلاشان فکنده به بازو کمان. فردوسی. بزی همچنان سالهای دراز دنان و دمان و چمان و چران. منوچهری
مخفف چراننده. کسی که حیوانات را میچراند و در چراگاه و علفزار گردش میدهد، مانند گوسپندچران و گاوچران. (ناظم الاطباء). چراننده در کلماتی از قبیل: گاوچران، خرچران، خوک چران و غیره. - امثال: زینب غازچران. ، تغذیه کننده و بهره برنده در کلمات مرکب سورچران، چشم چران
مخفف چراننده. کسی که حیوانات را میچراند و در چراگاه و علفزار گردش میدهد، مانند گوسپندچران و گاوچران. (ناظم الاطباء). چراننده در کلماتی از قبیل: گاوچران، خرچران، خوک چران و غیره. - امثال: زینب ِ غازچران. ، تغذیه کننده و بهره برنده در کلمات مرکب سورچران، چشم چران