جدول جو
جدول جو

معنی چفسان - جستجوی لغت در جدول جو

چفسان
(چَ)
چسبان. چسپان. دوسان. چفسنده. چسبنده. لازب. هر چیز که چسبناک و لزج باشد
لغت نامه دهخدا
چفسان
چسبان چسپان چسبنده
تصویری از چفسان
تصویر چفسان
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از چسان
تصویر چسان
چگونه، چه جور؟ چه طور؟
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تفسان
تصویر تفسان
چیزی که از حرارت آفتاب یا آتش داغ شده باشد، گرم، داغ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از افسان
تصویر افسان
سنگی که با آن کارد و شمشیر را تیز کنند، افسانه، داستان، ساحر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چفساندن
تصویر چفساندن
چسباندن، وصل کردن و پیوند کردن دو چیز به وسیلۀ ماده ای چسبناک، نسبت دادن اتهامی به کسی، خود را به کسی علاقمند یا وابسته نشان دادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فسان
تصویر فسان
سوهان، سنگی که برای تیز کردن کارد یا شمشیر و مانند آن به کار می رود، فسن، سان، سان ساو، سنگ ساو، سامیز، مسنّ
فرهنگ فارسی عمید
(مُ حَ ضَ)
برچسبانیدن. اکتان. لیق. لیقه. ملاحمه، برچفسانیدن دو چیز باهم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(گُ کَ دَ)
چسباندن. دوساندن. چسبانیدن. چفسانیدن. و رجوع به چفسانیدن شود
لغت نامه دهخدا
(چَ نَدَ / دِ)
چسباننده و دوساننده. الصاق کننده
لغت نامه دهخدا
(گُ گَ دی دَ)
چسبانیدن. دوسانیدن. الصاق. لت ّ. مطابقه. (منتهی الارب). و رجوع به چفساندن و چفسیدن شود
لغت نامه دهخدا
(چَدَ / دِ)
چفسانده شده. چسبانیده شده. مضبوء. (منتهی الارب). و رجوع به چفسانیدن و چفسیدن شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
اسم فارسی حجرالمسن است. (فهرست مخزن الادویه). سنگی باشد که کارد و شمشیر بدان تیزکنند. (برهان). آن را افسان گویند و فسان مخفف آن است. (انجمن آرا). افسان. اوسان. سان. (از حاشیۀ برهان چ معین) : از این ناحیت (عربستان) خرما خیزد از هرگونه و... نو سنگ فسان. (حدود العالم). از نواحی مدینه سنگ فسان خیزد که به همه جهان برند. (حدود العالم). و اندر کوههای وی (طوس) معدن سرب و سرمه و شبه و دیگ سنگین و سنگ فسان. (حدود العالم).
آن تیغ و سنان را که بدو حرب کند شاه
چرخ فلک دولت منصور فسان باد.
فرخی.
چه حاجتی بفسان روز رزم تیغش را
از آنکه سینۀ اعدای اوست سنگ فسان.
فرخی.
علم بیاموز تا عالم یابی
تیغ گهربار شو که منت فسانم.
ناصرخسرو.
در آفرینش برنده بود خنجر او
نه تربیت ز فسان یافت نه ز آهنگر.
مختاری غزنوی (دیوان ص 203).
جز حلق مخالفان نشاید
مر تیغ ترا فسان دیگر.
سوزنی.
بادام دو مغز است که از خنجر الماس
ناداده لبش بوسه سراپای فسان را.
انوری.
در کف شاه آن یمانی تیغ را
آسمان مکی فسان آمد به رزم.
خاقانی.
شمشیر هدی تویی که مریخ
شمشیر ترا فسان ببینم.
خاقانی.
خنجر فتنه چو گشت کند در ایام تو
حنجر خصم تو است خنجر او را فسان.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 352).
خلق او مستغنی از اوصاف خلق
خنجر خورشید کی خواهد فسان ؟
قاآنی.
- فسان زدن، تیز کردن. کارد یا شمشیر را به سنگ افسان ساییدن: سیلاب آتش را در تموج آرد و شمشیر خشم شاه را فسان زند. (سندبادنامه). رجوع به افسان شود.
، افسانه و حکایت. (از برهان) :
جهان سربه سر چون فسان است و بس
نماند بد و نیک بر هیچ کس.
فردوسی.
رجوع به افسان و افسانه شود
لغت نامه دهخدا
(چَ)
چسبنده. چفسنده. چپسنده. چفسان. چسبان. و رجوع به چفسان شود
لغت نامه دهخدا
(چِ)
از چه + سان، برای طلب کیفیت. (آنندراج). مرادف ’چگونه’ در معنی. (آنندراج). برای طلب وضع. (آنندراج). چه طور و چه وضع و چه نحو و چه باعث و چگونه. (ناظم الاطباء). چون. چه جور:
مرا زین پیش دیدستی، نگه کن تا چسان گشتم
نیم زانسان که من بودم، دگر گشتم جوان گشتم.
فرخی.
و گرگویی که در معنی نیند اضداد یکدیگر
تفاوت از چسان باشد میان صورت و اسما.
ناصرخسرو.
صدای ریختن خون من بلند نشد
چسان جواب دهم چشم سرمه رنگ ترا؟
؟ (از آنندراج).
نهالی را که من چون تاک پروردم بخون دل
چسان بینم بجام دیگران صائب شرابش را.
صائب
لغت نامه دهخدا
(گَ)
چسبنده. لزج. علک.
- برچفسان شدن، رفاء. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(چَ)
لزوجت و الصاق و پیوستگی. (ناظم الاطباء). و رجوع به چفساندن و چفسانیدن شود
لغت نامه دهخدا
(کَ مَ حَلْ لَ / لِ)
دهی است از بخش خمین شهرستان محلات که 650 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران، ج 1)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
به غایت گرم. (جهانگیری) (غیاث اللغات). گرم. (آنندراج). تفسیده یعنی گرم شده. (فرهنگ رشیدی). گرم و تابدار و به غایت گرم. (ناظم الاطباء) :
اگر میرد چراغ درد و داغم
پی احیا دم تفسان برآرم.
ظهوری (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
آهنی و سنگی را گویند که بدان کارد و شمشیر و مانند آن تیز کنند. (آنندراج) (برهان). سنگی که بدان کارد و شمشیر وجز آن تیز کنند. (ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری). بدانچه تیغ و کارد و امثال آن تیز کنند. و آنرا سان و فسان نیز گویند بتازیش مسن خوانند. (شرفنامۀ منیری). مسن که کارد بدان تیز کنند و آنرا فسان و اوسان نیز گویند. (میرزا ابراهیم) (مجمعالفرس). سنگ فسان. (غیاث اللغات). مشحذ. (یادداشت مؤلف) :
از کین عدو برزمین زند سم
تا نعل چو خنجر کند بر افسان.
مختاری.
چتر ترا دولت سمائی رهبر
تیغ ترا نصرت خدائی افسان.
مسعودسعد.
طبع و دل خنجری و آینه ییست
رنج و غم صیقلی و افسانیست.
مسعودسعد.
فقیه ار هست چون تیغی فقیر ارهست چون افسان
تو باری کیستی زینها که نه تیغی نه افسانی.
سنائی.
رندۀ مریخ رند چون شودش کند سیر
چرخ کند در زمان از زحل افسان او.
خاقانی.
سعد ذابح بهر قربان تیغ مریخ آخته
جرم کیوانش چو سنگ مکی افسان دیده اند.
خاقانی.
سر آل بهرام کز بهر تیغش
سر تیغ بهرام افسان نماید.
خاقانی.
دورباش قلمش چون به سه سرهنگ رسد
ز دوم اخترش افسان بخراسان یابم.
خاقانی.
به ازسنگین دل دشمن نگردد هیچ افسانش.
؟
لغت نامه دهخدا
مؤلف مرآت البلدان نویسد: ’آبادیی است متعلق به طارم’. (از مرآت البلدان ج 4 ص 251).
لغت نامه دهخدا
مؤلف مرآت البلدان نویسد: ’نام قلعه ای است از قلاع دره جزو محال خراسان’. (از مرآت البلدان ج 4 ص 251)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تفسان
تصویر تفسان
آنچه که از گرمی آفتاب یا آتش داغ شده باشد داغ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فسان
تصویر فسان
افسانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چسان
تصویر چسان
چگونه ک چه جورک چه نحو ک: (این مدت را چسان گذرانیدی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افسان
تصویر افسان
سنگی که با آن کارد و شمشیر و مانند آن را تیز کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چفساننده
تصویر چفساننده
چشباننده الصاق کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چسان
تصویر چسان
((چِ))
از ادات استفهام به معنای چگونه، چه جور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فسان
تصویر فسان
((فَ))
افسان، سنگی که با آن کارد یا شمشیر را تیز کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تفسان
تصویر تفسان
((تَ))
چیزی که از گرمی آفتاب یا آتش داغ شده باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از افسان
تصویر افسان
سنگی که با آن کارد و شمشیر و مانند آن را تیز کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چسان
تصویر چسان
چطور
فرهنگ واژه فارسی سره
چه جور، چطور، چگونه، به چه نحو
فرهنگ واژه مترادف متضاد
میک زدن، مکیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
بخوابان
فرهنگ گویش مازندرانی