دهی است از دهستان ژاوه رود بخش زراب شهرستان سنندج که در 24 هزارگزی جنوب خاوری زراب و 8 هزارگزی شمال باختری بایگلان واقع است. کوهستانی و سردسیراست و 700 تن سکنه دارد. آبش از رود خانه بایگلان و چشمه. محصولش غلات، توتون، پنبه، لبنیات و میوه جات. شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی زنان گلیم بافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
دهی است از دهستان ژاوه رود بخش زراب شهرستان سنندج که در 24 هزارگزی جنوب خاوری زراب و 8 هزارگزی شمال باختری بایگلان واقع است. کوهستانی و سردسیراست و 700 تن سکنه دارد. آبش از رود خانه بایگلان و چشمه. محصولش غلات، توتون، پنبه، لبنیات و میوه جات. شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی زنان گلیم بافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
رمیده. (ناظم الاطباء) (از برهان) (فرهنگ اوبهی) : سپاه جاودان از تو رمیده نگار چینیان از تو شمیده. (ویس و رامین). اگر شمیده بود عقل خصم او نشگفت بلی شمیده بود عقل در دماغ سقیم. ابوالفرج رونی. خرد جز در دماغ او شمیده سخن جز در دعای او مزور. انوری. ، ترسیده. هراسیده. ترسان. (ناظم الاطباء) (از برهان). وحشت کرده. (انجمن آرا) : شمیده من در آن میان بادیه ز سهم دیو و بانگ های های او. منوچهری. - شمیده گردیدن (گشتن) ، بیم زده و مدهوش گشتن. (یادداشت مؤلف) : ملک سپاه به راهی بردکه دیو در آن شمیده گردد و گمراه و عاجز و مضطر. فرخی. - ، خشکیدن: ور گشت شمیده گلبن زرد داده ست به سیب گونه و شم. ناصرخسرو. ، متنفر گردیده. (ناظم الاطباء) (برهان) ، خشکیده از بی آبی. خوشیده. (فرهنگ فارسی معین). خوشیده از تشنگی، پیوسته نفس زننده از تشنگی. (ناظم الاطباء) ، کسی که دل وی از گریه کردن و یا دویدن بطپد. (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (از آنندراج) (از برهان) (از فرهنگ اوبهی) ، گریان و نوحه کنان. (ناظم الاطباء). افغان کننده. (انجمن آرا). گریه و نوحه کرده و افغان نموده. (برهان) : ز غمزۀ تو مبادم امان چو جان اثیر اگر چو چشم تو بی چشم تو شمیده نیم. ؟ شبهای تیره را به سر آورده ام چو شمع زآن همچو شمع زار و نزار و شمیده ام. سیف اسفرنگ. ، آشفته. سرگردان. مدهوش. سرآسیمه. سرگشته. (ناظم الاطباء). بیهوش. (از آنندراج) (برهان). بیهوش و آشفته گردیده. (از برهان). بیهوش و پریشان. (غیاث). - شمیده دل، آشفته خاطر. پریشان دل. مضطرب و پریشان خاطر: دریده جوشن و خسته تن و گسسته امید شکسته تیغ و شمیده دل و فکنده سپر. عنصری. شمیده دل همی گشت اندر آن باغ زبانش ویس گو و دل پر از داغ. (ویس و رامین). ، شیر شرزه و خشمگین. (ناظم الاطباء) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از برهان)
رمیده. (ناظم الاطباء) (از برهان) (فرهنگ اوبهی) : سپاه جاودان از تو رمیده نگار چینیان از تو شمیده. (ویس و رامین). اگر شمیده بود عقل خصم او نشگفت بلی شمیده بود عقل در دماغ سقیم. ابوالفرج رونی. خرد جز در دماغ او شمیده سخن جز در دعای او مزور. انوری. ، ترسیده. هراسیده. ترسان. (ناظم الاطباء) (از برهان). وحشت کرده. (انجمن آرا) : شمیده من در آن میان بادیه ز سهم دیو و بانگ های های او. منوچهری. - شمیده گردیدن (گشتن) ، بیم زده و مدهوش گشتن. (یادداشت مؤلف) : ملک سپاه به راهی بردکه دیو در آن شمیده گردد و گمراه و عاجز و مضطر. فرخی. - ، خشکیدن: ور گشت شمیده گلبن زرد داده ست به سیب گونه و شم. ناصرخسرو. ، متنفر گردیده. (ناظم الاطباء) (برهان) ، خشکیده از بی آبی. خوشیده. (فرهنگ فارسی معین). خوشیده از تشنگی، پیوسته نفس زننده از تشنگی. (ناظم الاطباء) ، کسی که دل وی از گریه کردن و یا دویدن بطپد. (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (از آنندراج) (از برهان) (از فرهنگ اوبهی) ، گریان و نوحه کنان. (ناظم الاطباء). افغان کننده. (انجمن آرا). گریه و نوحه کرده و افغان نموده. (برهان) : ز غمزۀ تو مبادم امان چو جان اثیر اگر چو چشم تو بی چشم تو شمیده نیم. ؟ شبهای تیره را به سر آورده ام چو شمع زآن همچو شمع زار و نزار و شمیده ام. سیف اسفرنگ. ، آشفته. سرگردان. مدهوش. سرآسیمه. سرگشته. (ناظم الاطباء). بیهوش. (از آنندراج) (برهان). بیهوش و آشفته گردیده. (از برهان). بیهوش و پریشان. (غیاث). - شمیده دل، آشفته خاطر. پریشان دل. مضطرب و پریشان خاطر: دریده جوشن و خسته تن و گسسته امید شکسته تیغ و شمیده دل و فکنده سپر. عنصری. شمیده دل همی گشت اندر آن باغ زبانش ویس گو و دل پر از داغ. (ویس و رامین). ، شیر شرزه و خشمگین. (ناظم الاطباء) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از برهان)
چیزی که مزه شده و چاشنی شده باشد. (ناظم الاطباء). مأکول یا مشروب مزه شده و چاشنی شده: هر نعمتی که هست بعالم چشیده ای هر لذتی که هست سراسر چشیده گیر. سعدی. ، کسی که مزه نموده باشد. (ناظم الاطباء). آن کس که طعم چیزی را با مقداری قلیل از آن آزماید و امتحان کند. - ناچشیده، اندکی از چیزی در دهان قرار نداده، برای دریافتن طعم ومزۀ آن: نابسوده دو دست رنگین کرد ناچشیده به تارک اندر تاخت. رودکی. ، تجربه کرده و آزموده. آن کس که نیک و بد روزگار آزموده و در کارها باتجربه و کاردیده شده است: برآسود لشکر ز ننگ و نبرد چشیده ز گیتی همان گرم و سرد. فردوسی. به برزین بگفت ای سرافراز مرد چشیده ز گیتی همه گرم و سرد. فردوسی. مرد، باخردی تمام بود، گرم و سرد روزگار چشیده... و عواقب را بدانسته. (تاریخ بیهقی). پیران جهان دیده و گرم و سرد روزگار چشیده از سر شفقت و سود گویند. (تاریخ بیهقی). پخته ای پروردۀ جهاندیده و سرد و گرم چشیده. (گلستان سعدی). هر کجا سختی کشیدۀ تلخی چشیده ای را بینی خود را به شره در کارهای مخوف اندازد. (گلستان سعدی). و رجوع به چشیدن شود
چیزی که مزه شده و چاشنی شده باشد. (ناظم الاطباء). مأکول یا مشروب مزه شده و چاشنی شده: هر نعمتی که هست بعالم چشیده ای هر لذتی که هست سراسر چشیده گیر. سعدی. ، کسی که مزه نموده باشد. (ناظم الاطباء). آن کس که طعم چیزی را با مقداری قلیل از آن آزماید و امتحان کند. - ناچشیده، اندکی از چیزی در دهان قرار نداده، برای دریافتن طعم ومزۀ آن: نابسوده دو دست رنگین کرد ناچشیده به تارک اندر تاخت. رودکی. ، تجربه کرده و آزموده. آن کس که نیک و بد روزگار آزموده و در کارها باتجربه و کاردیده شده است: برآسود لشکر ز ننگ و نبرد چشیده ز گیتی همان گرم و سرد. فردوسی. به برزین بگفت ای سرافراز مرد چشیده ز گیتی همه گرم و سرد. فردوسی. مرد، باخردی تمام بود، گرم و سرد روزگار چشیده... و عواقب را بدانسته. (تاریخ بیهقی). پیران جهان دیده و گرم و سرد روزگار چشیده از سر شفقت و سود گویند. (تاریخ بیهقی). پخته ای پروردۀ جهاندیده و سرد و گرم چشیده. (گلستان سعدی). هر کجا سختی کشیدۀ تلخی چشیده ای را بینی خود را به شره در کارهای مخوف اندازد. (گلستان سعدی). و رجوع به چشیدن شود
کشه و خط بطلان، نوشته و مکتوب. (ناظم الاطباء) ، مطلق خط خواه بر زمین کشند و خواه بر دیوار و خواه با چوب کشند و خواه با قلم و انگشت. (برهان) (ناظم الاطباء). کشه
کشه و خط بطلان، نوشته و مکتوب. (ناظم الاطباء) ، مطلق خط خواه بر زمین کشند و خواه بر دیوار و خواه با چوب کشند و خواه با قلم و انگشت. (برهان) (ناظم الاطباء). کشه