از چه + سان، برای طلب کیفیت. (آنندراج). مرادف ’چگونه’ در معنی. (آنندراج). برای طلب وضع. (آنندراج). چه طور و چه وضع و چه نحو و چه باعث و چگونه. (ناظم الاطباء). چون. چه جور: مرا زین پیش دیدستی، نگه کن تا چسان گشتم نیم زانسان که من بودم، دگر گشتم جوان گشتم. فرخی. و گرگویی که در معنی نیند اضداد یکدیگر تفاوت از چسان باشد میان صورت و اسما. ناصرخسرو. صدای ریختن خون من بلند نشد چسان جواب دهم چشم سرمه رنگ ترا؟ ؟ (از آنندراج). نهالی را که من چون تاک پروردم بخون دل چسان بینم بجام دیگران صائب شرابش را. صائب
از چه + سان، برای طلب کیفیت. (آنندراج). مرادف ’چگونه’ در معنی. (آنندراج). برای طلب وضع. (آنندراج). چه طور و چه وضع و چه نحو و چه باعث و چگونه. (ناظم الاطباء). چون. چه جور: مرا زین پیش دیدستی، نگه کن تا چسان گشتم نیم زانسان که من بودم، دگر گشتم جوان گشتم. فرخی. و گرگویی که در معنی نیند اضداد یکدیگر تفاوت از چسان باشد میان صورت و اسما. ناصرخسرو. صدای ریختن خون من بلند نشد چسان جواب دهم چشم سرمه رنگ ترا؟ ؟ (از آنندراج). نهالی را که من چون تاک پروردم بخون دل چسان بینم بجام دیگران صائب شرابش را. صائب
آن طور، آن سان، آن گونه مانند آن، چونان چنان چون: مانند، مثل، همان گونه که، همان سان که، چنانچون، برای مثال به سان آتش تیز است عشقش / چنان چون دوزخش همرنگ آذر (دقیقی - ۱۰۰) چنانچون: مانند، مثل، همان گونه که، همان سان که، چنان چون چنانچه: آن طور، آن سان، به طوری که، بنابرآنچه، اگر، در صورتی که، چون آنچه چون آنچه: آن طور، آن سان، به طوری که، بنابرآنچه، اگر، در صورتی که، چنانچه چنان که: به طوری که، آن سان که، آن طورکه مانند آن که، چون آن که: ون آن که: به طوری که، آن سان که، آن طورکه مانند آن که، چنان که
آن طور، آن سان، آن گونه مانند آن، چونان چنان چون: مانندِ، مثلِ، همان گونه که، همان سان که، چنانچون، برای مِثال به سان آتش تیز است عشقش / چنان چون دوزخش همرنگ آذر (دقیقی - ۱۰۰) چنانچون: مانندِ، مثلِ، همان گونه که، همان سان که، چنان چون چنانچه: آن طور، آن سان، به طوری که، بنابرآنچه، اگر، در صورتی که، چون آنچه چون آنچه: آن طور، آن سان، به طوری که، بنابرآنچه، اگر، در صورتی که، چنانچه چنان که: به طوری که، آن سان که، آن طورکه مانند آن که، چون آن که: ون آن که: به طوری که، آن سان که، آن طورکه مانند آن که، چنان که
زبان، عضو گوشتی و متحرک در دهان انسان و حیوان که با آن مزۀ غذاها چشیده می شود و به جویدن غذا و بلع آن کمک می کند و انسان به وسیلۀ آن حرف می زند، لهجه و طرز تکلم و گفتار هر قوم و ملت لسان حال: آنچه از صورت ظاهر که دلالت بر کیفیت و حالت درونی بکند
زبان، عضو گوشتی و متحرک در دهان انسان و حیوان که با آن مزۀ غذاها چشیده می شود و به جویدن غذا و بلع آن کمک می کند و انسان به وسیلۀ آن حرف می زند، لهجه و طرز تکلم و گفتار هر قوم و ملت لسان حال: آنچه از صورت ظاهر که دلالت بر کیفیت و حالت درونی بکند
چمانیدن، ویژگی کسی که با ناز و خرام راه برود، چمنده، خرامنده، برای مثال سرو چمان من چرا میل چمن نمی کند / همدم گل نمی شود یاد سمن نمی کند (حافظ - ۳۹۰) در حال خرامیدن، خرامان، برای مثال همی خورد و اسپش چمان و چران / پلاشان فکنده به بازو کمان (فردوسی۲ - ۸۳۶) چمن، برای مثال گویی ز باد سرو چمان چون همی چمید / حوران جنتند شده در «چمان» چمان (فرید احول)
چمانیدن، ویژگی کسی که با ناز و خرام راه برود، چمنده، خرامنده، برای مِثال سرو چمان من چرا میل چمن نمی کند / همدم گل نمی شود یاد سمن نمی کند (حافظ - ۳۹۰) در حال خرامیدن، خرامان، برای مِثال همی خورد و اسپش چمان و چران / پلاشان فکنده به بازو کمان (فردوسی۲ - ۸۳۶) چمن، برای مِثال گویی ز باد سرو چمان چون همی چمید / حوران جنتند شده در «چمان» چمان (فرید احول)