جدول جو
جدول جو

معنی چرس - جستجوی لغت در جدول جو

چرس
مادۀ سقزی مخدر و سمی که از گیاه شاهدانه می گیرند
تصویری از چرس
تصویر چرس
فرهنگ فارسی عمید
چرس
بند و زندان، برای مثال هر که به قید تو گرفتار شد / تا ندهد جان نرهد زاین چرس (نزاری - لغت نامه - چرس)، شکنجه، آزار، فشار، چرخشت، آنچه درویشان و گدایان از دریوزگی و گدایی جمع کنند
تصویری از چرس
تصویر چرس
فرهنگ فارسی عمید
چرس(چُ)
مؤلف انجمن آرا نویسد: ’نام ناحیه ایست که بر طرف شمالی بحیرۀ تبریز واقع شده و طرف مغربی آن بحیرۀ ارومیه و سلماس است و جانب جنوب آن مراغه و سمت شرقی آن شهر تبریز است’. (از انجمن آرا ذیل لغت چرس)
لغت نامه دهخدا
چرس(چَ)
گرد بنگ است که گلوله و جمع کرده پس در غلیان نهاده بکشند و کیفیتی دهد که جبن و بیم وواهمه و اشتها را بیفزاید. (انجمن آرا). ساقۀ سقزی و مخدری که از برگ کنب گیرند و درویشان و قلندران آنرا با توتون و یا تنباکو مخلوط کرده در چپق و یا سرغلیان گذاشته جهت کیف کردن کشند. (ناظم الاطباء). برگ شاهدانه است که از مسکراتست. (فرهنگ نظام). گرد بنگ که از شاهدانه گیرند. حشیش. اسرار. زمرد سوده. قسمی بنگ. مادۀ انگمی است که از شاهدانه های مادۀ گرد نر ندیده گیرند. قسمی بنگ که قلندران و درویشان و ارباب کیف و حال بوسیلۀ تدخین آن در عالم بی خبری فروروند و اعصاب خود را تخدیر کنند. رجوع به چرسی شود
لغت نامه دهخدا
چرس(چَ رَ)
بند و زندان را گویند. (برهان). بند و زندان بود. (جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام) :
چون نباشد شاعر منحول کار شعردزد
کی گذارد بی گناهی قافیت را در چرس.
سنائی (از جهانگیری).
آید به چشمم هر نفس عالم ز عشقش چون چرس.
عبدالواسع جبلی (از انجمن آرا).
، بمعنی شکنجه و آزار هم هست. (برهان). در بعضی فرهنگها بمعنی شکنجه است. (جهانگیری). شکنجه. (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ نظام). شکنجه و آزار. (ناظم الاطباء) :
هر که بقید تو گرفتار شد
تا ندهد جان نرهد زین چرس.
نزاری قهستانی (از جهانگیری).
، حوضی باشد که انگور در آن ریخته بر پای مالند تا شیرۀ آن گرفته شود. (برهان). حوضی باشد که انگور در آن انداخته بپای بمالند تا شیرۀ آن فشرده شود. (جهانگیری). حوض که در چرخشت شرح دادم. (انجمن آرا) (آنندراج). حوضی که انگور در آن ریخته لگد کنند تا شیرۀ وی گرفته شود. (ناظم الاطباء). مجازاً چرخشت را گویند. (فرهنگ نظام). چرخ. چرخست. چرخشت. چروخ:
اندر چرس جان آی گر پای همی کوبی
تا غوطه خوری یکدم در شیرۀ بسیارم
با شیره فشارانت اندر چرس عشقم
پای از پی آن کوبم کانگورتو بفشارم.
مولوی (از انجمن آرا).
رجوع به چرخ و چرخشت و چروخ شود، بمعنی چراگاه دواب نیز آمده است. (برهان). چراگاه را نامند. (جهانگیری). بمعنی چراگاه. (انجمن آرا) (آنندراج). چراگاه دواب. (ناظم الاطباء). چراگاه چارپایان. مرتع:
همره جان و خرد باش سوی عالم قدس
نه ستوری که ترا عالم حسی است چرس.
سنائی (از انجمن آرا).
رجوع به چراگاه شود، چیزهایی که درویشان و گدایان از گدایی و کدیه جمع کرده باشند. (برهان). چیزهایی که گدایان از گدایی و دوره گردی جمع کرده باشند. (ناظم الاطباء). چراغ. چراغ الله. رجوع به چرسدان شود، خیرات و صدقه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
چرس
ماده ای سقزی که از برگ شاهدانه گیرندو آن مخدر است و با توتون یا تنباکو در سر چیق یا قلیان ریزند و دود کنند
فرهنگ لغت هوشیار
چرس
چراگاه چهارپایان
تصویری از چرس
تصویر چرس
فرهنگ فارسی معین
چرس((چَ))
ماده مخدری است که از مالش دادن سرشاخه های گیاه شاهدانه با دست یا روی پارچه بدست می آید و آن را با توتون یا تنباکو می کشند
فرهنگ فارسی معین
چرس
چرخشت
تصویری از چرس
تصویر چرس
فرهنگ فارسی معین
چرس((چَ رَ))
بند، زندان، شکنجه، آزار
تصویری از چرس
تصویر چرس
فرهنگ فارسی معین
چرس
چیزهایی که درویشان و گدایان از گدایی جمع کنند
تصویری از چرس
تصویر چرس
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ارس
تصویر ارس
(پسرانه)
نام رودی در مرز شمالی ایران
فرهنگ نامهای ایرانی
کیسه یا توبره ای که قلندران و درویشان آنچه از دریوزگی به دست می آورند در آن میریزند، برای مثال برون رفتم چو درویشان نمدپوش / چرسدان را حمایل کرده بر دوش (جنید خلخالی- مجمع الفرس - چرسدان)
فرهنگ فارسی عمید
(اِ تِ وَ دَ)
بهم فشردن دندانها. (ناظم الاطباء). چرستیدن. دندان قروچه کردن. رجوع به چرست و چرستیدن شود
لغت نامه دهخدا
(چَ رَ)
رومال و روپاکی باشد که قلندران چهار گوشۀ آنرا بهم بندند و بر دوش یا ساق اندازند وآنچه از گدائی بهم رسد در آن نهند. (برهان) (آنندراج). روپاک چهار گوشه ای باشد که هر چهار گوشۀ او را جمع کرده با هم بندند و درویشان و قلندران بر کتف اندازند و بعضی اشیاء از مأکول و ملبوس و غیره در میان آن نهند. (جهانگیری). پارچۀ چهارگوشه ای که درویشان گوشه های آنرا بهم بندند و بر دوش انداخته آنچه از گدائی دریابند در آن نهند. (ناظم الاطباء). دستمال بزرگی که درویشان چهار گوشۀ آنرا بهم بندند و بر دوش اندازند تا آنچه از گدائی بهم رسد در آن ریزند. (فرهنگ نظام). توبرۀ گدائی. توبرۀ درویشی:
برون رفتم چو درویشان نمدپوش
چرسدان را حمایل کرده بر دوش.
جنید خلخالی (از جهانگیری).
رجوع به چرس شود
لغت نامه دهخدا
(گُ کَ دَ)
بهم زدن و بهم فشردن دندان. (ناظم الاطباء). چرست کردن. دندان قروچه کردن. رجوع به چرست و چرست کردن شود
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ رِ / رَ)
بهم فشردگی دندانها. (ناظم الاطباء). دندان قروچه. رجوع به چرست کردن شود، ضعف و ناتوانی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(چَ)
منسوب به چرس. آنکه چرس کشد. معتاد به چرس. آنکس که عادت به کشیدن چرس دارد. رفیق بنگی. آنکه معتاد به کشیدن چرس است:
هر چرسیی چه داند بر رشته بندبازی
این رمز دنبه داند در وقت جان گدازی.
بسحاق اطعمه (از انجمن آرا).
رجوع به چرس و چرس کشیدن شود، کنایه از شخص گیج و منگ. کنایه از شخص بی هوش و بی حواس. کنایه از شخص خواب آلوده و چرت زننده
لغت نامه دهخدا
(چَ نِ)
دهی از دهستان بیلسواربخش کامیاران شهرستان سنندج که در 26هزارگزی شمال باختر کامیاران و یکهزارگزی باختر لون سادات واقع است. دامنه و سردسیر است و 197 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات و لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ نُ / نِ / نَ دَ)
نوعی بنگ کشیدن. تدخین کردن چرس. دود چرس را بوسیلۀ چپق یا سیگار یا غلیان کشیدن. حشیش کشیدن. چرس زدن. استعمال چرس کردن. رجوع به چرس و چرسی شود، کنایه از گیج و منگ بودن. کنایه از بیهوش و بی حواس بودن
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ کَ دَ)
رجوع به چرس کشیدن شود
لغت نامه دهخدا
چیزی که معلم به شاگرد می آموزاند خواه از روی کتاب و یا از خارج کتاب باشد، خواندن کتاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آرس
تصویر آرس
یونانی جنگ پاد ایزد جنگ
فرهنگ لغت هوشیار
رومال و روپاکی باشد که قلندران چهار گوشه آنرا بهم بندند و بر دوش یا ساق اندازند و آنچه از گدایی بهم رسد در آن نهند
فرهنگ لغت هوشیار
رومال و روپاکی باشد که قلندران چهار گوشه آن را به هم بندند و بر دوش یا ساق اندازند و آن چه از گدایی به هم رسد در آن نهند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چرسی
تصویر چرسی
((چَ))
آدم معتاد به چرس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرس
تصویر فرس
پارسی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آرس
تصویر آرس
آرس
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آرس
تصویر آرس
آرس، ایزد جنگ، جنگ پاد
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از درس
تصویر درس
آموزه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از چرک
تصویر چرک
خلط
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ترس
تصویر ترس
هراس، خوف، رعب، وحشت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از برس
تصویر برس
مسواک
فرهنگ واژه فارسی سره
صفت معتاد به چرس، افیونی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
چرا کردن، چریدن
فرهنگ گویش مازندرانی