جدول جو
جدول جو

معنی چرخستان - جستجوی لغت در جدول جو

چرخستان
(چَ خِ)
دهی از دهستان جاپلق بخش الیگودرز شهرستان بروجرد که در 48هزارگزی شمال باختری الیگودرز و 9هزارگزی باختر راه آهن درود به اراک واقع است. جلگه و معتدل است و 316 تن سکنه دارد. آبش از چاه و قنات، محصولش غلات، شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی زنان قالی بافی و راهش اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از چرخزنان
تصویر چرخزنان
چرخ زننده،، چرخان، در حال چرخ زدن، برای مثال کمتر از ذره نه ای پست مشو مهر بورز / تا به خلوتگه خورشید رسی چرخ زنان (حافظ - ۷۷۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برگستان
تصویر برگستان
برگستوان، روپوش و زره مخصوصی که هنگام جنگ بر تن می کردند یا روی اسب می انداختند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سروستان
تصویر سروستان
جایی که درخت سرو بسیار باشد، در موسیقی لحنی از سی لحن باربد، برای مثال چو بر دستان «سروستان» گذشتی / صبا سالی به سروستان نگشتی (نظامی۱۴ - ۱۸۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دردستان
تصویر دردستان
ستانندۀ درد، آنکه یا آنچه درد و مرض را بردارد و برطرف سازد، دردبرچین، دردچین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درختستان
تصویر درختستان
محلی که در آن درختان بسیار باشد، درختزار، جای پر درخت
فرهنگ فارسی عمید
(چَ کَ سِسْ)
ناحیۀ بزرگی از بلاد قفقاز است و در قسمت غربی سلسلۀ جبال قفقاز و دامنه های شمالی آن قرار دارد و مجرای رودخانه های قوبان و ترک در شمال آن واقع شده است. از مغرب به دریای سیاه و دریای آزاق، و از جنوب به منکرلی و گرجستان، و از جنوب شرقی به داغستان و از مشرق و شمال شرقی به مسکن اقوام نوغای و تاتار محدود است. در عرض شمالی بین 41 درجه و 54 دقیقه و 45 درجه و یک دقیقه و در طول شرقی بین 34 درجه و 2 دقیقه و 34 درجه قراردارد و مساحت سطح آن در حدود 70000 کیلومتر مربع است. قسمت جنوبی آن کوهستانی و مرتفع میباشد و کوه البرز بارتفاع 5423 متر در داخل این ناحیه است. رودهای آن برود خانه قوبان میپیوندد و آن نیز بدریای سیاه میریزد و بعضی نیز بوسیلۀ رودخانه ترک بدریای سیاه میریزند. قسمتهای کوهستانی آن از بیشه هایی تشکیل یافته و از درختان پوشیده شده اند. نواحی نزدیک رودخانه های قوبان و ترک حاصلخیز و برای زراعت مستعد میباشد و محصولات آنجا گندم، جو، چاودار، ارزن، برنج و سایر حبوبات، کتان، توتون و غیر آنهاست، و چراگاههای زیبایی نیز دارد، و اغنام و احشام آن نیز مشهور است، و دارای معادن بسیاری است که مهمترین آنها آهن است. مردم آن غالباً شکارچی هستند و چرکسستان بجز قصبه های کوچک ’یکترینودار’ و ’پیاتیفورسک’ که روسها ساخته اند شهر و قصبه ای ندارد. چرکسستان از قدیم محل سکونت چرکسها بوده است و جغرافی دانان قدیم از قبیل استرابون و پلین ساکنان این ناحیه را قومی ذکر کرده اند که قریب بنام چرکس است. پادشاهان سلجوقی این ناحیه را بتصرف درآوردند و پس از آنان تیمور لنگ مردم آنجا را کاملاً مطیع خود کرد ولی پس از مرگ وی استقلال خود را مجدداً بدست گرفتند. زمانی هم دولت عثمانی بر این ناحیه تسلطپیدا کرد و بعد دولت روسیه مدت پنجاه سال کوشید و با آنان جنگها کرد و سرانجام 200000 تن از میان ایشان به ممالک عثمانی هجرت کردند، و عده کمی در خود چرکسستان باقی ماندند. چرکسها به قبایل متعددی منقسم شده اند و از جملۀ آنها ’آبازه ها’ و ’چچن ها’ میباشند. روسها پس از تسلط بر چرکسستان نام این ناحیه را تغییر داده اند و قسمتی از آنرا ایالت ’برر’ شامل قوبان وترک و ناحیۀ آبازه را ایالت بحر سیاه نامیدند. (ازقاموس الاعلام ترکی ج 2). ساکنان چرکسستان را ترکان وعربان ’چرکس’، و روسیان چرکسی، و اهالی است کزک نامیده اند. در قرن ششم قبل از میلاد نخستین بار ذکر این مملکت بمیان می آید و یونانیان سکنۀ آنجا را انت و ادیغ نامیده اند و قابل توجه است که چرکسیان امروزه هم خود را بنام اخیر میخوانند. راجع بتاریخ قدیم آنان اطلاع چندان در دست نیست. مخصوصاً در بارۀ بخش شرقی آن که جزیی از کشور ایبری بشمار میرفت. این کشور را مهرداد تسخیر کرد و پس از مرگ وی، لااقل اسماً در زمرۀ امپراطوری روم شرقی درآمد. هونها در قرن پنجم میلادی آن را تخریب کردند و سپس خزران آن را به تصرف درآوردند و پس از سقوط خزران جزو حکومت سلجوقیان ایران درآمد و پس از آن جزو گرجستان محسوب گردید در قرن دهم روسها شروع به پیشروی در قفقاز کردند و کمی بعد خاندانهای روسی و چرکسی با یکدیگر وصلت کردند. باتوخان نوادۀ چنگیزخان آن ناحیه را در قرن سیزدهم تصرف نمود و آن یکی از کشورهای امپراطوری مغول محسوب شد چرکسستان در آخر قرن چهاردهم جزو ممالک تیمور لنگ و جانشینان وی درآمد. در همین دوره سکنۀ این ناحیه بدین اسلام گرویدند. در پایان قرن هفدهم، تزار روسیه ایوان واسیلویچ داماد یکی از امرای چرکس، از استقلال چرکسستان علیه خان قریم (کریمه) مدافعه کرد، ولی پس از وی جانشینانش اعتنائی بدین امر نکردند و ناحیۀ مزبور جزو متصرفات خانان قریم شد. بسبب بدرفتاری حکمرانان، مردم این ناحیه در 1708 عصیان کردند و تحت حمایت دولت عثمانی درآمدند. صلح بلگراد (1739) و کوچک کنیرجی (1774) استقلال آن ناحیه را تأمین کرد، اما این امر چندان نپائید. در زمان پطرکبیر روسها دربند و باکو را تصرف کردند و در 1783 چرکسستان در زمرۀ متصرفات روسیه درآمد و از این زمان با وجود عصیان هایی که در سرزمین مذکور پدید آمد، همواره جزو روسیه بشمار میرفت. در 1864 میلادی 200000 تن از سکنۀ آن ناحیه بعثمانیه پناه بردند و سلطان عثمانی بدیشان زمین و اقطاعات داد. (از لاروس کبیر). رجوع به چرکس و چراکسه شود
لغت نامه دهخدا
(لَ)
مرکب از چول ترکی بمعنی بیابان و ’ستان’ فارسی پسوند مکان، در ترکی دشت بی آب را گویند. (غیاث اللغات) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
دهی است از دهستان شمین بخش مرکزی شهرستان بندرعباس که در 60 هزارگزی شمال خاوری بندرعباس و2 هزارگزی شمال راه مالرو کشکوه به بندرعباس واقع شده. جلگه و گرمسیر است و 817 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه و چاه، محصولش غلات و خرما، شغل اهالی زراعت وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(نِ / سِ)
مرکب از: بی + مضایقه، بیدریغ. (یادداشت مؤلف). بدون اعتراض. بزودی و فوراً قبول کرده. بدون امتناع. رجوع به بیدریغ شود
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ)
شهر نصیبین. این شهر کهنسال که در کتیبه های آشوری بخط میخی از نهصد سال پیش از مسیح ببعد نسیبینا خوانده شده، پایگاه شهرستانی است که بعدها ((بیت عربایه)) نامیده شده است. این شهرستان در پهلوی اروستان یاد گردیده و نویسندۀ ارمنی موسی خورنچی در مائۀ پنجم میلادی شهرستان نصیبین (نچیبین) را اروستان نامیده است شک نیست که در روزگار ساسانیان شهرستان نصیبین نزد ایرانیان اروستان خوانده میشده است یعنی بنام سریانی آن سرزمین که بیت عربایه باشد هیئت ایرانی داده اند چنانکه سرزمین بابل یعنی جائیکه بعدها سلوکیه و تیسفون بنا گردید و بیت ارامیه خوانده شد، نام سورستان داده اند. بلاذری و مسعودی و ابن رسته نیز همین نام را بکار برده اند. در زند یعنی تفسیر پهلوی اوستا که در روزگار ساسانیان نوشته شده، در فرگرد اول وندیداد بند 19 در توضیح کلمه رنگها که نام رودی است، از اروستان ارم (اروستان روم) نام برده و آن با رود دجله که در فارسی اروند گویند یکی دانسته شده است. اینکه مفسر اوستائی مخصوصاً اروستان (نصیبین) را از آن دولت روم خوانده، یادآور سال 591 میلادی است که خسروپرویزاروستان را به موریکیوس (موریق) امپراطوربیزانس (رم سفلی) واگذار کرد. (فرهنگ ایران باستان تألیف پورداود ج 1 صص 163- 164)
لغت نامه دهخدا
(چَ مَ نِ)
مرغزار سبز وخرم. (ناظم الاطباء). چمنزار. رجوع به چمنزار شود
لغت نامه دهخدا
(چَ)
دهی از دهستان ناتل رستاق بخش نور شهرستان آمل که در 18 هزارگزی جنوب خاوری سولده و 12 هزارگزی جنوب راه شوسۀ کناره واقع است. دشت و معتدل است و 470 تن سکنه دارد. آبش از وازرود. محصولش برنج لبنیات و کمی غله. شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است. اهالی این آبادی در تابستان به ییلاق بلده می روند و بعضی مردم بلده در زمستان به این آبادی می آیند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(خِ رَ دِ)
محل انبوهی عقل. آن عوالم عقل که اعلی است از عالم نفوس. (انجمن آرای ناصری)
لغت نامه دهخدا
(خَلْ لُ خِ)
ناحیۀ خلخ. نام دیگر خلخ:
به اطراف خلخستان برگذر
بکش هرکه یابی به کین پدر.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(دِ)
اردستان
لغت نامه دهخدا
(تُ کِ)
سرزمین ترکان. جایگاه قوم ترک. این نام اصولا به سرزمینی اطلاق میشده که مسکن اصلی قوم ترک در آنجا بوده و تقریباً ایالت سین کیانک یا ترکستان چین کنونی است ولی بر اثر مهاجرت مستمر این قوم بطرف شرق و غرب رفته رفته قسمت اعظم آسیای مرکزی نام ترکستان بخود گرفت چنانکه دامنه های جبال تیانشان و دره های علیای جیحون و سیحون یعنی حوضۀ دریاچه های بالخاش و قره گول و ایسی گول و دره وانهار ایلی و چوو قزلسو که در عهد باستان توران می گفتند بتدریج ترکستان نامیده شده و هم اکنون ترکستان غربی یا ترکستان روس نام دارد. رجوع به ترکستان شرقی و ترکستان غربی و تاریخ مغول اقبال و حماسه سرایی در ایران شود: و ملوک همه ترکستان اندر قدیم از تغزغز بودندی. (حدود العالم).
گر چون تو به ترکستان ای ترک نگاریست
هر روز بترکستان عیدی و بهاریست.
فرخی.
وگر خان را بترکستان فرستد مهر گنجوری
پیاده از بلا ساغون دوان آید به ایلاقش.
منوچهری.
و از آن خانان ترکستان و ملوک اطراف بر خط من رفتی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 296). بغراتکین که پسر بزرگتر بود و ولیعهد، بخانی ترکستان بنشست. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 432). بر اثر شما لشکری دیگر فرستیم با سالاران و خود بر اثر آییم با خان ترکستان. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 643).
اینست همان درگه کو را ز شهان بودی
دیلم ملک بابل هندو، شه ترکستان.
خاقانی.
بترکستان اصلی شو برای مردم معنی
به چین صورتی تا کی پی مردم گیا رفتن.
خاقانی.
از چنین گوهر زکاتی داد نتوان بهر آنک
باج ترکستان نه باج ترکمان آورده ام.
خاقانی.
و او را اسیر بترکستان بردند ملک بخارا از نظام بیفتاد و وهنی فاحش ظاهر شد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 115). و معالجت خویش جز هوای ترکستان نشناخت او را در عماری بر صوب ترکستان ببردند. (ایضاً ص 121). ابوجعفرذوالقرنین را بدین سفارت تعیین فرمود و بر دست او حملی از تحف خراسان و مجلوباب ترکستان به فخرالدوله فرستاد. (ایضاً ص 129).
ترسم نرسی به کعبه ای اعرابی
این ره که تو میروی به ترکستان است.
(گلستان).
- ترکستان روی، به حالت اضافی کنایه از روی زیبا و دل انگیز:
غریبی سخت مطبوع اوفتاده ست
به ترکستان رویش خال هندو.
سعدی.
- ترکستان شاه، ایضاً کنایه از کاخ و جایگاه زیبا و عالی. قصر شاه:
وزان چون هندوان بردن ز راهش
فرستادن به ترکستان شاهش.
نظامی.
- ترکستان طبع، ایضاً کنایه از فسحت و وسعت میدان طبع باشد. پهنۀ وسیع طبع:
چون تویی خاقان ترکستان طبع
مه رخی با مهر عذرایی فرست.
خاقانی.
- ترکستان عارض، ایضاً ترکستان روی.
کنایه از روی زیبا و گیرا. چهرۀ خوش و دلنشین:
گرد ترکستان عارض صف زده
آن سپاه هندوان بدرود باد.
خاقانی.
- ترکستان فضل، ایضاً کنایه از وسعت دانش:
زمین تا آسمان خورشید تا ماه
به ترکستان فضلش هندوی راه.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(تَ دَ)
خوش آهنگ. خوش نغمه:
گل سر پستان بنموده در آن بستان چیست
این نواهای خوش بلبل تردستان چیست ؟
منوچهری.
و رجوع به تردست شود
لغت نامه دهخدا
(طَ بَ)
مرادف آسمان تاب. (آنندراج). تابندۀبر چرخ. کنایه از ماه و اختران تابناک:
بروز مردی او کیست شه سوار فلک
غزاله نام زنی چرختاب و چرخ نشین.
سلمان ساوجی.
گر ماه چرخ تاب گشاید نقاب را
خواهد نشاند در پس چرخ آفتاب را.
سیفی (از آنندراج).
، مجازاً بمعنی زیبارخان و ماهرویان، آنکه ابریشم را بر چرخ تاب دهد برای باریک و دراز شدن. (آنندراج). کسی که ابریشم را بر چرخ تاب دهد
لغت نامه دهخدا
(بَ کُ)
بر وزن انگشتان، مخفف برکستوان باشد و آن پوشش است که در روز جنگ پوشند و بر اسب هم پوشانند. (برهان). برکستوان. برگستوان. رجوع به برگستوان شود، خراب کردن. (یادداشت مؤلف) : (غوزیان) بهر وقتی آیند بنواحی اسلام بهر جایی که افتد و برکوبند و غارت کنند و زود بازگردند. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
ملوک دیلم را ارچستان گفتندی. (جهانگشای جوینی در ذکر الموت)
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ / دِ)
آردستان. شهری نزدیک اصفهان. (منتهی الارب). اصطخری گوید اردستان شهریست میان کاشان و اصفهان و مسافت او تا اصفهان هجده فرسخ و تا زواره دو فرسخ و واقع است در طرف بیابانی که مشهور است بمفازۀ کوه کرکس. بنای آن محکم و باروئی دارد و در هر محله یک قلعه و در هرقلعه یک آتشکده هست. گویند انوشیروان عادل در این شهر متولد شده و هنوز بناهای او در این جا باقی است، بالجمله این شهر عمارات و باغات بزرگ باصفا و رستاقات زیاد دارد. مردمش اهل علم و رای و طایفه ای از اهل علم منسوب به این شهراند. جامه های بسیار خوب در این شهر نسج و به اطراف بلاد بعیده میبرند بعضی اسم این شهر را بکسر الف تلفظ کرده اند. (تقویم البلدان). ولایتی است قرب پنجاه پاره دیه و در محصول شبیه به کاشان ودر او بهمن بن اسفندیار آتشکده ای ساخته بود. (نزهه القلوب). مؤلف مرآت البلدان گوید: اردستان در یکصد و بیست هزار ذرعی اصفهان و هم اکنون چنانکه یاقوت گوید مردمان فاضل از آن بیرون می آید. مرحوم میرزا محمدسعید متخلص بفدا که از اجلۀ فضلاء و شعرا و بشرف مدحت سرائی خاقان خلدآشیان و شهریار مبرورالبسهمااﷲ حلل النور فی ریاض السرور مشرف بوده، اردستانی است. (مرآت البلدان). شهریست بین کاشان و اصفهان و بین آندو 18 فرسخ مسافت است. (مراصدالاطلاع). شهرکیست قرب اصفهان بر طرق بریه مجاور ازواره و بین آندو دو فرسخ مسافت است واردستان در 18 فرسخی اصفهان است. (انساب سمعانی). ودر جنوب نطنز واقع شده دارای آب و هوای گرم و خشک، محصولات آن جو و گندم و تریاک و صیفی و باغهای انار وانجیر و پسته و بادام آن فراوان است و مرکز وی اردستان و عده قرای آن 50 و سکنۀ آن در حدود 27000 تن است. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 425) و حد شمالی آن نطنز و سیاه کوه ورامین، حد شرقی نائین و بیابانک، حد جنوبی کوهپایه و حد غربی برخوار است و مساحت آن 160 فرسنگ است. و میان جادۀ نطنز و طهران، بین حسین آبادو جوکند در 398100 گزی طهران واقع و دارای پست خانه و تلگرافخانه است. مؤلف مجمل التواریخ والقصص (ص 54) از جمله آتشکده های اردشیر آرد: ((سیم نام مهراردشیر، اندر دیهی اردستان)) و مؤلف مؤید الفضلاء آرد: نام ولایتی است از ولایتهای بالادست و آنجا انارهای خوب هست. کذا فی العلمی -انتهی. و رجوع بقاموس الاعلام ترکی شود.
لغت نامه دهخدا
(بَ گُ)
برگستوان، که پوششی بوده است که در روز جنگ می پوشیدند و بر اسب نیز می افکندند. (از آنندراج). پوشش اسب در جنگ. رجوع به برگستوان شود:
صف از پیشم چو سین هفت شاخه ست
سوار آب برگستان باخه ست.
امیرخسرو، مباشرت. وکالت، قوت. توانایی. (ناظم الاطباء). و رجوع به برگماشتن شود
لغت نامه دهخدا
(چَ خِ نَ / نِ)
دهی از دهستان مال اسد بخش چقلوندی شهرستان خرم آباد که در 5هزارگزی خاور چقلوندی و 4هزارگزی جنوب خاوری راه چقلوندی به بروجرد واقعست. تپه ماهور، سردسیر و مالاریائی است و 90 تن سکنه دارد. آبش از چشمه ها، محصولش غلات، صیفی و لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی زنان فرش بافی و سیاه چادربافی و راهش مالرو است. ساکنین محل از طایفه مال اسد بوده درساختمان و چادر ساکن اند و برای تعلیف احشام، زمستان به قشلاق میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
دهی است از دهستان پشتکوه بخش تفت شهرستان یزد و سکنۀ آن 191 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10) ، آبله و بثره برآوردن. پیداآمدن برجستگی بر ظاهر بدن:
احمدک را که رخ نمونه بود
آبله بردمد چگونه بود.
نظامی.
، سر بر زدن. جوشیدن:
زمین شد بزیر اندرش ناپدید
یکی چشمۀ خون ازو بردمید.
فردوسی.
ببالید کوه آبها بردمید
سر رستنی سوی بالا کشید.
فردوسی.
، بروز و ظهور کردن. متولد شدن:
نبیره چو شد رای زن با نیا
از آن جایگه بردمد کیمیا.
فردوسی.
، برخاستن:
یکی تیره گرد از میان بردمید
بر آنسان که خورشید شد ناپدید.
فردوسی.
ابری از کوه بردمید سیاه
چون ملیخا در ابر کرد نگاه.
نظامی.
غباری بردمید از راه بیداد
شبیخون کرد بر نسرین و شمشاد.
نظامی.
ز آه آن طفلکان دردآلود
گردی از غار بردمید چو دود.
نظامی.
، لاف زدن. (ناظم الاطباء) ، آماسیدن، دم زدن، نفس رسانیدن و خود را پر باد کردن. (برهان) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) ، پف کردن. فوت کردن. باد دمیدن بر آتش. (آنندراج) :
مکان علم فرقانست و جان جان تو علمست
از این جان دوم یک دم بجان اولت بردم.
ناصرخسرو.
و اکنون ز خوی او چو شدی آگه
بردم بجان خویش یکی یاسین.
ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص 89).
برویش همی بردمد مشک سارا
مگر راه برطبل عطار دارد.
ناصرخسرو.
، وزیدن. برخاستن باد:
بادی که ز نجد بردمیدی
جز بوی وفا در او ندیدی.
نظامی.
، حمله کردن. به تندی سوی چیزی روان شدن. با سرعت به سوی چیزی روی آوردن چنانکه وزیدن باد از سوئی بسوئی:
سیاوش بدشت اندرون گور دید
چو باد از میان سپه بردمید.
فردوسی.
چو بهرام گور آن شترمرغ دید
بکردار باد هوا بردمید.
فردوسی.
چو رستم پیام سپهبد شنید
چو دریای آتش زکین بردمید.
فردوسی.
هم آورد را دید گردآفرید
که برسان آتش همی بردمید.
فردوسی.
بدانسان که او بردمد روز جنگ
زبیخش بدریا بسوزد نهنگ.
فردوسی.
- بردمیدن دل، تپیدن در شادی یا غم:
چو بر پیل بر بچۀ شیر دید
بخندید و شادان دلش بردمید
فردوسی.
چو آن نامه نزدیک نرسی رسید
ز شادی دل نامور بردمید.
فردوسی.
چو زرمهر گفت این و خسرو شنید
دل شاه از خرمی بردمید.
فردوسی.
چو شاه دلیر این سخنها شنید
بجوشید و از غم دلش بردمید.
فردوسی.
چو از پیش لشکر شدش ناپدید
دل گیو از اندوه او بردمید.
فردوسی.
چو از دور خسرو نیا را بدید
بخندید و شادان دلش بردمید.
فردوسی.
به پیش سپهبد بگفت آنچه دید
دل پهلوان زان سخن بردمید.
فردوسی.
- بردمیدن روان، مفارقت کردن روان. مفارقت کردن روح از بدن:
چو چشم فرنگیس او را بدید
تو گفتی روان از تنش بردمید.
فردوسی.
، در غضب شدن. قهرآلود گردیدن. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خشمگین شدن. تند شدن. تیز شدن، سخن گفتن. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). سخن گفتن. (ناظم الاطباء) ، طلوع و ظاهر شدن صبح. (برهان) (آنندراج). طالع شدن. سر زدن خورشید. برآمدن آفتاب. طلوع نمودن و ظاهر شدن صبح و ستاره ها. (ناظم الاطباء) :
صبح آمد و علامت مصقول برکشید
وز آسمان شمامۀ کافور بردمید.
کسائی (از سندبادنامه).
سپیده چو از کوه سر بردمید
طلایه سپه را به هامون ندید.
فردوسی.
دگر روز چون بردمید آفتاب.
فردوسی.
ز دریای جوشان چو خور بردمید
شد آن چادر قیرگون ناپدید.
فردوسی.
چون صبح صادق بردمد میر مرا او می دهد
جامی بدستش برنهد چون چشمۀ معمودیه.
منوچهری.
هر صبح که صبح بردمیدی
یوسف رخ مشرقی رسیدی.
نظامی.
- سر بردمیدن، سرزدن و طلوع کردن:
ببود آن شب و خورد و گفت و شنید
سپیده چو از کوه سر بردمید.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(چَ سِ)
مرتع. مرج. (مهذب الاسماء). مرعی. چراگاه. جای چریدن
لغت نامه دهخدا
(تِ خِ)
دهی از دهستان کلیایی است که در بخش سنقر کلیایی شهرستان کرمانشاهان واقع است و 110 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
تصویری از عربستان
تصویر عربستان
دشت تازیکان تازیکستان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سروستان
تصویر سروستان
جایی که در آن درخت سرو بسیار باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرتستان
تصویر پرتستان
پیرو مذهب پرتستان معتقد بروش مذهبی پرتستان
فرهنگ لغت هوشیار
پوششی که جنگاوران قدیم بهنگام جنگ می پوشیدند، پوششی که در قدیم بهنگام جنگ برروی اسب میافکندند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درختستان
تصویر درختستان
محلی که در آن درخت بسیار است. جای پر درخت درختستان
فرهنگ لغت هوشیار
علاج کننده درد، عاشقی که آرزو کند درد و بلای معشوق بدو سرایت کند و فدای او گردد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عربستان
تصویر عربستان
آرابسک
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از اربستان
تصویر اربستان
آرابسک
فرهنگ واژه فارسی سره