- چرب
- زیادی نمودن، مقابل خشک، کمی سنگین تر از قرار میان بایع و مشتری
معنی چرب - جستجوی لغت در جدول جو
- چرب
- ویژگی روغن و هر ماده ای که مانند روغن باشد، روغنی، روغن دار، ویژگی غذای پر روغن، ویژگی چیزی که به آن روغن مالیده باشند، کنایه از خوشایند،
برای مثال من از فریب تو آگه نه و تو سنگین دل / همیفریفته بودی مرا به چرب سخن ، کنایه از دارای بیشی و افزونی،(فرخی - ۴۴۰) برای مثال کنون نامۀ من سراسر بخوان / گر انگشت ها چرب داری به خوان (فردوسی - ۸/۱۰۰)
- چرب ((چَ))
- روغن دار، روغن آلود، روغنی
- چرب
- Oily, Greasily, Greasy
- چرب
- жирный , маслянистый
- چرب
- fettig, ölig
- چرب
- жирний , жирний , олійний
- چرب
- tłusty
- چرب
- gorduroso, oleoso
- چرب
- unto, oleoso
- چرب
- grasoso, grasiento, aceitoso
- چرب
- huileux, gras
- چرب
- vet, vettig, olieachtig
- چرب
- มัน , มัน , มัน
- چرب
- berminyak
- چرب
- دهنيٌّ , دهنيٌّ
- چرب
- चिकना , तेली
- چرب
- שומני , שמנוני
- چرب
- 脂っこい , 脂っこい , 油っぽい
- چرب
- lenye mafuta, mafuta, ya mafuta
- چرب
- তেলতেলে , তেলতেলে , তেলতেল
- چرب
- چرب , چربیلے , تیل والا
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
کاغذی باشد چرب و تنگ که نقاشان و مصوران بر روی صفحه تصویر و طرح و نقش آن را بردارند
چربی
قسمی نان روغنی تنک نانی که خمیرآنرا تنک سازند و در میان روغن بریان کنند، سرشیر قیماق، دروغ بهتان سخنی که از راه سیاست و غمز درباره کسی گویند
چربی پیه سوختنی
چربی، مادۀ آلی درون بدن حیوانات و دانۀ گیاهان که در آب حل نمی شود، پیه، سرشیر، قیماق
چربی، خامه، سرشیر، قیماق، مصغر چربه
نوعی نان که در روغن سرخ می کنند و برای شادی روح مردگان به همراه حلوا بین مردم پخش می کنند، چربه، نان روغنی، چلپک، چلپل، چواک، چواکک،برای مثال نسیم چربک و حلوا به مردگان چو رسد / به بوی هر دو برآرند دست و سر ز قبور (بسحاق اطعمه - لغتنامه - چربک) ، مصغر چربه کاغذی چرب شده که در قدیم نقاشان برای گرده برداشتن تصویر یا نقشه به کار می بردند
نوعی نان که در روغن سرخ می کنند و برای شادی روح مردگان به همراه حلوا بین مردم پخش می کنند، چربه، نان روغنی، چلپک، چلپل، چواک، چواکک،
دروغ، بهتان، سخنی که به طریق غمز و سعایت دربارۀ کسی بگویند، برای مثال مرا به چربک صاحب غرض ز بیخ مکن / که من به باغ فصاحت درخت بارورم (ظهیرالدین فاریابی - ۱۳۲) ، چیستان
مادۀ آلی درون بدن حیوانات و دانۀ گیاهان که در آب حل نمی شود، پیه، کنایه از سرشیر، قیماق، چرب بودن، روغن دار بودن، مقابل درشتی و خشونت، کنایه از نرمی، ملایمت، رفق، مدارا، ملاطفت، برای مثال به هر کار چربی به کار آوری / سخن ها چنین پرنگار آوری (فردوسی۲ - ۱۲۱۱)
((چَ))
فرهنگ فارسی معین
پیه، ماده روغنی که روی آبگوشت جمع می شود، سرشیر، قیماق، به ملایمت رفتار کردن، مهربانی نمودن
((چَ بَ یا بِ))
فرهنگ فارسی معین
کاغذ چرب و تنک که نقاشان بر روی صفحه تصویر و طرح گذارند و با قلم مو صورت و نقش آن را بردارند، پرده ای که بر روی شیر بندد، قیماق