جدول جو
جدول جو

معنی چراغساز - جستجوی لغت در جدول جو

چراغساز
(شَ زَ)
سازندۀ چراغ. آنکه چراغ ساختن تواند و داند. لامپاساز. چراغچی. آن کس که در تعمیر و اصلاح انواع چراغها مهارت و استادی دارد. رجوع به چراغچی و چراغ سازی شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از چراغ ساز
تصویر چراغ ساز
کسی که چراغ می سازد یا تعمیر می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چراغان
تصویر چراغان
عمل روشن کردن چراغ های بسیار در شب های جشن و شادمانی، مجلس جشن که در آن چراغ بسیار روشن کرده باشند، کنایه از نوعی شکنجه بوده که چند جای سروتن محکوم را سوراخ میکردند و در آن سوراخ ها فتیله یا شمع افروخته فرو می کردند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چراغدان
تصویر چراغدان
جاچراغی، جایی یا ظرفی که در آن چراغ بگذارند، مطلق چراغ، جاچراغی که از شیشه درست کنند و چراغ را در آن بگذارند که باد آن را خاموش نکند، چراغ واره، چراغ بره، فانوس، مردنگی، قندیل، چراغ بادی، چراغبانه، چروند، چراغ پرهیز
فرهنگ فارسی عمید
(شَ بَ)
چراغچی. خادمی که نگهداری و روغن کردن و پاکیزه داشتن چراغها با اوست. دارنده و مواظبت کننده چراغ. کسی که مسئولیت پاکیزگی و روغنگیری چراغهای خانه شاهی یا امیری یا اداره ای را عهده دار است. مأمور چراغداری. رجوع به چراغچی شود
لغت نامه دهخدا
(طَ / طُو)
سازندۀ چرخ، شبیه به چرخ. چرخ مانند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ غِ)
چراغی که به نیروی گاز روشن شود. چراغی که مادۀ مشتعل کننده آن گازهای مختلف از قبیل گاز نفت، گاز زغال سنگ یا گاز بوتان باشد
لغت نامه دهخدا
(غَ بَ)
دباغ و کسی که چرم میسازد. (ناظم الاطباء). چرم سازنده. سازندۀ چرم. آنکه ساختن چرم داند و تواند. آنکس که از پوست چرم سازد. چرمگر. آنکس که پوست حیوانات را دباغی کند. رجوع به چرمسازی و چرمگر شود
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
در تداول عوام، چراغان. رجوع به چراغان شود
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
چراغچیگری. لامپاسازی. تعمیر و اصلاح چراغ. ساختن چراغ. رجوع به چراغ ساز و چراغ ساختن شود
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
چیزی که چراغ را بر بالای آن گذارند. چراغپا. پایۀ چراغ. چراغپایه. مناره. (ملخص اللغات حسن خطیب) (محمود بن عمر ربنجنی) (تفلیسی). رجوع به چراغپا و چراغپایه شود، راست شدن اسب بر روی دو پای. برداشتن اسب دو دست خود را و ایستادن بر دو پای. رجوع به چراغپا وچراغپایه شود
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
معروف است. (آنندراج). مشکوه، و هر جائی که در آن چراغ گذارند تا از باد و باران محفوظ ماند. چراغ بره. (ناظم الاطباء). مسرجه. (منتهی الارب) (تفلیسی). مشکاه. (منتهی الارب). جای چراغ:
پروانۀ تو خلاص بخشد
از دودۀ شب چراغدان را.
سیف اسفرنگ.
و هر ساعت چراغدان از زیر طشت بیرون گرفتندی. (سندبادنامه ص 96). چراغی میدیدیم افروخته و درآن چراغدان روغن تمام و فتیله میبود. (انیس الطالبین نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف ص 18).
، چراغ. مطلق چراغ:
گل را چه گرد خیزد از ده گلابزن
مه را چه ورغ بندد از صد چراغدان.
؟ (از کلیله و دمنه).
برخی جانت شوم که شمع فلک را
پیش بمیرد چراغدان ثریا.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(چِ)
نام محلی بر سر راه غرجستان و میانۀ غرجستان و چقچران. مؤلف حبیب السیر نویسد: ’...و محمدزمان میرزا نوبت دیگر یراق و استعداد بهم رسانیده از غرجستان بچقچران نقل کرد ودر منزل ’چراغدان’ چراغ اقامت برافروخته متردد بود که از آنجا بجانب قندهار نهضت نماید یا بار دیگر بحدود بلخ شتابد’. (از حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 403)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ سَ)
مومیائی سیاه. موم سیاه. موم اسود. (الجماهر بیرونی) :... و ذلک انه بفرغانه عمود الجبل الذی یرتفع منه بها الزفت و القیر و النفط و الموم الاسود، المسمی چراغسنگ و النوشادر. (الجماهر بیرونی ص 199). و یخرج من جبالها (جبال فرغانه) الچراغ سنگ و الفیروزج و الحدید... (صور الاقالیم اصطخری) .و اندر کوههای فرغانه معدن زر و سیم است بسیار، و معدن مس و سرب و نوشادر و سیماب و چراغسنگ و سنگ پای زهر و سنگ مغناطیس... (حدود العالم چ تهران ص 68)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ راغْ)
مثل چراغ. مانند چراغ. همچون چراغ:
چراغوار بکشتن نشسته بر سر نطع
بباد سرد چراغ زمانه بنشاندیم.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
ایجاد روشنائی بسیار که از افروختن چراغها در شبهای جشن عروسی کنند. (آنندراج). جشنی که در آن، در کوی و برزن و بازار چراغ بسیار روشن کنند. (ناظم الاطباء). چراغ زیاد روشن کردن در موقع جشن. (فرهنگ نظام). چراغانی. چراغونی. چراغبانی. چراغبان. چراغبارون (در لهجۀ تهرانی). چراغون (در لهجۀ تهرانی) :
زمین مرده احیا کردن آئین کرم باشد
چراغان کن بداغ خود دل ویرانۀ ما را.
صائب (از فرهنگ ضیاء).
رجوع به چراغانی شود، با لفظ شدن و کردن، نوعی از تعذیب که سرگنهکاران را چند جا زخم زده در غور هر زخم یک فتیلۀ افروخته میگذارند، و این رسم ایرانست، در هندوستان نیست. (آنندراج). نوعی از تعذیب که سر گنهکاران را چند جا زخم زده بهر زخم یک فتیلۀ افروخته میگذارند. (غیاث) (ناظم الاطباء). قسمی از مجازات مقصر بوده که سرش را چند جا زخم زده در هر زخمی چراغی نشانده روشن میکردند. (فرهنگ نظام). رجوع به چراغان کردن شود.
- چراغان شب باران. چراغان شب مهتاب، هر کدام معروف و کنایه از آنست که لطفی ندارد. (آنندراج) :
رفتی و از اشک بلبل در چمن طوفان گذشت
روز بر گل چون چراغان شب باران گذشت.
دانش (از آنندراج).
سوختیم و جوهر ما بر کسی ظاهر نشد
چون چراغان شب مهتاب بیجا سوختیم.
دانش (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از چراغدان
تصویر چراغدان
جایی که چراغ را در آن بگذارند جاچراغی، فانوس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چرم ساز
تصویر چرم ساز
دباغ و کسی که چرم می سازد
فرهنگ لغت هوشیار
پایه چراغ آنچه که چراغ را روی آن گذارند، حالت ایستادن اسب هنگامی که هر دو دست خود را بلند کند و روی دو پای خویش بایستد
فرهنگ لغت هوشیار
عمل روشن کردن چراغهای بسیار در چشن و شادمانی چراغانی، مجلس شادمانی که در آن چراغهای بسیار روشن کنند، نوعی شکنجه که چند جای سر و تن محکوم را سوراخ کرده فتیله یا شمع افروخته در آن سوراخها فرو میکردند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دروغساز
تصویر دروغساز
دروغ پرداز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چراغپا
تصویر چراغپا
پایه چراغ، آن چه که چراغ را روی آن گذارند، حالت ایستادن اسب هنگامی که هر دو دست خود را بلند کند و روی دو پای خویش بایستد
فرهنگ فارسی معین
چرمگر، دباغ، صرام، چرم پیرا، پوست پیرا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
جاچراغی، چلچراغ، فانوس
فرهنگ واژه مترادف متضاد