دهی است جزء دهستان قزل کچیلو بخش ماه نشان شهرستان زنجان که در 36هزارگزی جنوب خاوری ماه نشان و سی هزارگزی راه مالرو عمومی واقع شده، کوهستانی و سردسیر است و 206 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات و انگور، شغل اهالی زراعت و بافتن گلیم و جاجیم و راهش مالروست. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
دهی است جزء دهستان قزل کچیلو بخش ماه نشان شهرستان زنجان که در 36هزارگزی جنوب خاوری ماه نشان و سی هزارگزی راه مالرو عمومی واقع شده، کوهستانی و سردسیر است و 206 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات و انگور، شغل اهالی زراعت و بافتن گلیم و جاجیم و راهش مالروست. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
سایبان کوچک دسته دار که در زیر آفتاب یا هنگام باریدن برف و باران روی سر نگه می دارند سایبانی که در قدیم بر سر پادشاه یا در کنار تخت پادشاهی نگه می داشتند به علامت سلطنت و شهریاری، چتر پادشاهی چتر آبگون: کنایه از آسمان چتر آبنوس: کنایه از شب چتر روز: چتر زرین، کنایه از آفتاب چتر زر: چتر زرین، کنایه از آفتاب چتر زرین: کنایه از آفتاب چتر سیمابی: چتر سیمین، کنایه از ماهتاب، ماه شب چهارده چتر سیمین: کنایه از ماهتاب، ماه شب چهارده چتر شام: چتر عنبرین، کنایه از شب، تاریکی شب چتر عنبری: چتر عنبرین، کنایه از شب، تاریکی شب چتر عنبرین: کنایه از شب، تاریکی شب چتر کحلی: چتر آبگون، کنایه از آسمان، ابر سیاه چتر مینا: چتر آبگون، کنایه از آسمان چتر نجات: چتری که با آن از هواپیما، بالگرد و امثال آن فرود می آیند چتر نور: چتر زرین، کنایه از آفتاب
سایبان کوچک دسته دار که در زیر آفتاب یا هنگام باریدن برف و باران روی سر نگه می دارند سایبانی که در قدیم بر سر پادشاه یا در کنار تخت پادشاهی نگه می داشتند به علامت سلطنت و شهریاری، چتر پادشاهی چَتر آبگون: کنایه از آسمان چَتر آبنوس: کنایه از شب چَتر روز: چَتر زرین، کنایه از آفتاب چتر زر: چَتر زرین، کنایه از آفتاب چَتر زرین: کنایه از آفتاب چَتر سیمابی: چَتر سیمین، کنایه از ماهتاب، ماه شب چهارده چَتر سیمین: کنایه از ماهتاب، ماه شب چهارده چَتر شام: چَتر عنبرین، کنایه از شب، تاریکی شب چَتر عنبری: چَتر عنبرین، کنایه از شب، تاریکی شب چَتر عنبرین: کنایه از شب، تاریکی شب چَتر کحلی: چَتر آبگون، کنایه از آسمان، ابر سیاه چَتر مینا: چَتر آبگون، کنایه از آسمان چَتر نجات: چتری که با آن از هواپیما، بالگرد و امثال آن فرود می آیند چَتر نور: چَتر زرین، کنایه از آفتاب
هوبره، پرنده ای وحشی حلال گوشت و بزرگ تر از مرغ خانگی با گردن دراز و بال های زرد رنگ و خالدار، حباری، جرز، جرد، ابره، تودره، شاست، برای مثال به چنگال قهر تو در خصم بددل / بود همچو چرزی به چنگال شاهین (رودکی - ۵۲۷)
هوبَره، پرنده ای وحشی حلال گوشت و بزرگ تر از مرغ خانگی با گردن دراز و بال های زرد رنگ و خالدار، حُباری، جَرز، جَرد، اُبره، تودَره، شاست، برای مِثال به چنگال قهر تو در خصم بددل / بُوَد همچو چرزی به چنگال شاهین (رودکی - ۵۲۷)
قورباغه، وزغ، جانوری از ردۀ دوزیستان با پاهای قوی و پره دار که در آب تخم می ریزد، برخی از انواع آن از بدن خود مایعی رقیق و سمّی جدا می کند، نوزاد بی دست و پای آن دارای سر بزرگ، دم دراز و آبشش است بزغ، غورباغه، وک، غوک، بک، پک، جغز، غنجموش، مگل، ضفدع، قاس، کلا، کلائو، برای مثال هرچند که درویش پسر فغ زاید / در چشم توانگران همه چغز آید (ابوالفتح - شاعران بی دیوان - ۳۷۶) صدای قورباغه، آواز قورباغه، ویژگی زخمی که درون آن پر از چرک باشد، ویژگی جراحتی که سر به هم آورده ولی در آن چرک جمع شده باشد، دمل، برای مثال تا بنشکافی به نشتر ریش چغز / کی شود نیکو و کی گردید نغز (مولوی - ۶۱۳) بن مضارع چغزیدن
قورباغه، وَزَغ، جانوری از ردۀ دوزیستان با پاهای قوی و پره دار که در آب تخم می ریزد، برخی از انواع آن از بدن خود مایعی رقیق و سمّی جدا می کند، نوزاد بی دست و پای آن دارای سر بزرگ، دُم دراز و آبشش است بَزَغ، غورباغه، وُک، غوک، بَک، پَک، جَغز، غَنجموش، مَگَل، ضِفدِع، قاس، کَلا، کَلائو، برای مِثال هرچند که درویش پسر فغ زاید / در چشم توانگران همه چغز آید (ابوالفتح - شاعران بی دیوان - ۳۷۶) صدای قورباغه، آواز قورباغه، ویژگی زخمی که درون آن پر از چرک باشد، ویژگی جراحتی که سر به هم آورده ولی در آن چرک جمع شده باشد، دمل، برای مِثال تا بنشکافی به نشتر ریش چغز / کی شود نیکو و کی گردید نغز (مولوی - ۶۱۳) بن مضارعِ چغزیدن
غوک بود آن که در آب بانگ زند و فاض (؟) و بتازی غنجموس (کذا) گویندش. (فرهنگ اسدی چ اقبال). غوک باشد یعنی وزغ. (حاشیۀ فرهنگ اسدی چ اقبال). بمعنی غوک است که بزغ باشد. (از حاشیۀ فرهنگ اسدی چ اقبال). نام جانوری است که آن را وزق و غوک خوانندو بعربی ضفدع گویند. (برهان قاطع) غوک. (انجمن آرا) (آنندراج) (غیاث) جانوری است آبی که آن را غوک و مکل و بک نیز گویند. (جهانگیری). وزغ و غوک و ضفدع. (ناظم الاطباء). جانوری آبی که نامهای دیگرش وزغ و غوک و بک است. (فرهنگ نظام). چغزابه. قورباغه. قرباغه. مزغ. (در لهجۀ اهالی فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه و سبزوار). غنجموش. قاس. بزغ. جانوری از نوع جانوران ذوحیاتین که هم در آب وهم در خشکی زندگی کند. نوعی جانور که در آب روان یاآبهای راکد شنا کند و بانگی مخصوص دهد: هر چند که درویش پسر فغ زاید در چشم توانگران همه چغز آید. ابوالفتح بستی (از فرهنگ اسدی). ای دهن باز کرده ابله وار سخنان گفته همچو وغوغ چغز. نجیبی (از فرهنگ اسدی). بداندیش ورا خواهم که لکلک میزبان باشد که مار و چغز باشد خور چو باشد میزبان لکلک. دهقانعلی شطرنجی. اندرپلیدزادگی و پاک زادگی تو چغز حوض کوثر و من شیم کوثرم. سوزنی. می خورد شه بر لب جو تا سحر در سماع از بانگ چغزان بی خبر. مولوی. از قضا موشی و چغزی باوفا برلب جو گشته بودند آشنا. مولوی. این سخن پایان ندارد گفت موش چغز را روزی که ای فخر وحوش. مولوی. و رجوع به غوک و قورباغه و چغزپاره و چفزواره شود، صدا و آواز وزق. (برهان). آواز غوک. (ناظم الاطباء). و رجوع به چغزیدن شود، بمعنی ناله و زاری هم آمده است. (برهان). بمعنی ناله آمده. (جهانگیری). ناله و زاری. (ناظم الاطباء) ، ترس و بیم را نیز گویند. (برهان). ترس و بیم. (ناظم الاطباء). چغر. و رجوع به چغر شود، جراحتی که دهانش بسته شود لیکن در روی آن چرک جمع شده باشد. (برهان). جراحتی که دهنش بهم آمده باشد و چرک در میان آن جمع شده باشد. (انجمن آرا) (آنندراج) (جهانگیری) (غیاث). جراحتی که دهانش بسته شود و در درون آن چرک باشد. (ناظم الاطباء). زخمی که دهنش بسته است و در درون آن چرک جمع شده. (فرهنگ نظام). ریشی سرباز نکرده و ریم در وی جمع آمده. زخم سربسته و چرکین: تابنشکافی به نشتر ریش چغز کی شد او نیکو و کی گردید نغز؟ مولوی (از جهانگیری)
غوک بود آن که در آب بانگ زند و فاض (؟) و بتازی غنجموس (کذا) گویندش. (فرهنگ اسدی چ اقبال). غوک باشد یعنی وزغ. (حاشیۀ فرهنگ اسدی چ اقبال). بمعنی غوک است که بزغ باشد. (از حاشیۀ فرهنگ اسدی چ اقبال). نام جانوری است که آن را وزق و غوک خوانندو بعربی ضفدع گویند. (برهان قاطع) غوک. (انجمن آرا) (آنندراج) (غیاث) جانوری است آبی که آن را غوک و مکل و بک نیز گویند. (جهانگیری). وزغ و غوک و ضفدع. (ناظم الاطباء). جانوری آبی که نامهای دیگرش وزغ و غوک و بک است. (فرهنگ نظام). چغزابه. قورباغه. قرباغه. مِزَغ. (در لهجۀ اهالی فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه و سبزوار). غنجموش. قاس. بزغ. جانوری از نوع جانوران ذوحیاتین که هم در آب وهم در خشکی زندگی کند. نوعی جانور که در آب روان یاآبهای راکد شنا کند و بانگی مخصوص دهد: هر چند که درویش پسر فغ زاید در چشم توانگران همه چغز آید. ابوالفتح بستی (از فرهنگ اسدی). ای دهن باز کرده ابله وار سخنان گفته همچو وغوغ چغز. نجیبی (از فرهنگ اسدی). بداندیش ورا خواهم که لکلک میزبان باشد که مار و چغز باشد خور چو باشد میزبان لکلک. دهقانعلی شطرنجی. اندرپلیدزادگی و پاک زادگی تو چغز حوض کوثر و من شیم کوثرم. سوزنی. می خورد شه بر لب جو تا سحر در سماع از بانگ چغزان بی خبر. مولوی. از قضا موشی و چغزی باوفا برلب جو گشته بودند آشنا. مولوی. این سخن پایان ندارد گفت موش چغز را روزی که ای فخر وحوش. مولوی. و رجوع به غوک و قورباغه و چغزپاره و چفزواره شود، صدا و آواز وزق. (برهان). آواز غوک. (ناظم الاطباء). و رجوع به چغزیدن شود، بمعنی ناله و زاری هم آمده است. (برهان). بمعنی ناله آمده. (جهانگیری). ناله و زاری. (ناظم الاطباء) ، ترس و بیم را نیز گویند. (برهان). ترس و بیم. (ناظم الاطباء). چغر. و رجوع به چغر شود، جراحتی که دهانش بسته شود لیکن در روی آن چرک جمع شده باشد. (برهان). جراحتی که دهنش بهم آمده باشد و چرک در میان آن جمع شده باشد. (انجمن آرا) (آنندراج) (جهانگیری) (غیاث). جراحتی که دهانش بسته شود و در درون آن چرک باشد. (ناظم الاطباء). زخمی که دهنش بسته است و در درون آن چرک جمع شده. (فرهنگ نظام). ریشی سرباز نکرده و ریم در وی جمع آمده. زخم سربسته و چرکین: تابنشکافی به نشتر ریش چغز کی شد او نیکو و کی گردید نغز؟ مولوی (از جهانگیری)
شی ٔ، (منتهی الارب) (دهار)، پدیده، تعبیری عام هر موجود و موضوع و حال را: نباید جز آن چیز کاندر خورد، دقیقی، ز پندت نبد هیچ مانیده چیز ولیکن مرا خود پر آمد قفیز، فردوسی، خوبتر چیز در جهان سخن است خلق آن خواجه خوبتر ز سخن، فرخی، از کمال هیچ چیزی نیست شادی عقل را زآنکه کامل بهرآن شد چیز تا نقصان شود، سنائی، چه چیز بهتر ونیکوترست در دنیی سپاه نه ملکی نه ضیاع نه رمه نی، ناصرخسرو هیچ چیز بتو نزدیکتر از تو نیست چون خود را نشناسی دیگری را چون شناسی، (کیمیای سعادت)، و از دو چیز نخست خود را مستظهر باید گردانید، (کلیله و دمنه)، گرچه دارم هم از مکارم تو همه چیز ای ستوده در همه چیز، انوری، این دو چیزم بر گناه انگیختند بخت نافرجام و عقل ناتمام، سعدی (گلستان)، - امثال از این چیزها قبر آقا درست نمیشود، - چیزی را بچیزی نفروختن، شیئی را با شیی ٔ دیگر عوض نکردن: نخواهم من از رومیان باژ نیز بنفروشم این رنجها را بچیز، فردوسی، ، مال، ثروت، خواسته، هستی، دارائی، ملک، مایملک، متعلقات: بداندیش دشمن بود ویل جو که تا چون ستاند از او چیز او، رودکی، ز چیز کسان دست کوته کنی دژآگاه را بر خود آگه کنی، بوشکور، مهتری مکه بیکبارگی بدو شد (قصی بن کلاب) و خلق را نیکو همیداشت و درویشان را نگرش همی کرد و حال همه کس بدیدی و بازدانستی و معلوم کردی و ایشان را چیزها دادی و او را خواسته بسیار بود، (ترجمه طبری بلعمی)، ای چیز جهان پیش تو ناچیز بفرمای چیزیم ورآن چیز بود اندک شاید وز اندکی چیز مخور هیچ تأسف کامروز مرا اندک بسیار نماید، دهقان علی شطرنجی، ز چیز کسان دور دارید دست بی آزار باشید و یزدان پرست، فردوسی، اگر نیستت چیز لختی بورز که بی چیز کس را ندارند ارز، فردوسی، مروت نپاید اگر چیز نیست همان جاه نزد کست نیز نیست، فردوسی، بچیز تو اوساز مهمان کند دل مرد آزاده خندان کند، فردوسی، از ایشان فراوان بکشتند نیز گرفتند از مرز بسیار چیز، فردوسی، جان و دل من آن خواجه ست و تو چنگ به چیز خواجه اندر زدی، فرخی، مکن زو یاد اگر چه مهربانست کجا چیز کسان زآن کسانست، مرا ویس است چشم و روشنائی فزون ازجان و چیز پادشاهی، (ویس و رامین)، مکن دزدی وچیز دزدان مخواه تن از طمع مفکن به زندان و چاه، اسدی، بر مردم کاروان رفت شاد جدا چیز هرکس بدو باز داد، اسدی (گرشاسب نامه)، بزرگی ترا شاه مهراج داد کت او رنج و چیز و که ات تاج داد، اسدی، تن و جان بود چیز را مایه دار چو جان شد، بود چیز، ناید بکار، اسدی، آتش و چیز حرام هردو یکیست خاله گفت از محمد البجلی، ناصرخسرو چیز باید که کار در عالم چیز دارد که خاک بر سر چیز، مسعودسعد، نانت ندهندتا نباشی سگ بشکنندت اگر نداری چیز، مسعودسعد، در غم چیز دل نیاویزم بدم حرص تن نرنجانم، مسعودسعد، و این مرد را بسیار چیز داد و به خانه خویش بازفرستاد، (مجمل التواریخ والقصص)، مرد دین باش و مال را یله کن چیز دنیا بجملگی خله کن، سنائی، پیر با چیز نیست خواجه عزیز پیر بی چیز را که داشت بچیز، سنائی، باز آن اسیران را هر کسی را چیزی بداد و بگذاشت، (تاریخ سیستان)، چون در زمانه چیز نداری خرد چه سود کآن را که چیز نیست خرد هیچ چیز نیست، خاقانی، داد خاقان خراج و دختر و چیز حمل دینار و گنج گوهر نیز، نظامی (هفت پیکر)، نهانی بخواهندگان چیز ده که خشنودی ایزد از چیز به، نظامی، بتولای خود عزیزش کرد حاکم خان و مان و چیزش کرد، نظامی، ملک زین حکایت چنان برشکفت که چیزش ببخشید و چیزش نگفت، (بوستان)، شهری است پرکرشمۀ خوبان ز شش جهت چیزیم نیست ورنه خریدار هر ششم، حافظ، به هرکه هرچه دهی نام آن مبر صائب که چیز خود طلبیدن کم از گدائی نیست، صائب، - از چیز کسان بی نیاز بودن، چشم به مال غیر نداشتن، از مال غیر بی نیاز بودن: ز چیز کسان بی نیازیم نیز که دشمن شود دوست از بهر چیز، فردوسی، - با چیز، چیزدار، مالدار، متمول، ملی، ثروتمند، مقابل بی چیز و نادار، - بچیز، باچیز، مالدار، ثروتمند، متمول: همی از درت بازگردد بچیز همه چیز گیتی نیرزد پشیز، فردوسی، - بهره از چیز داشتن، توانگر بودن، از ثروت و مال بی نیاز بودن: ولیکن ندارند بهره ز چیز ز زر و ز سیم و ز هر گونه نیز، فردوسی، - بی چیز، نیازمند، محتاج، فقیر، نادار: ترک عمل بگفتم و ایمن شدم ز زلت بی چیز را نباشد اندیشه از حرامی، سعدی (طیبات)، - چیز بر مردم قسمت کردن، توزیع، (لغت ابوالفضل بیهقی)، سرشکن کردن، - چیز به کسی بخشیدن، انفاق کردن، عطا دادن: به درویش بخشیم بسیار چیز نثار و خورشهای بسیار نیز، فردوسی، فراوانش بستود و بخشید چیز بسی بر منش آفرین کرد نیز، فردوسی، - چیز به کسی دادن، مال بخشیدن به کسی، عطا دادن: گهر دادش و چیز چندان زگنج که ماند از شمارش مهندس به رنج، اسدی، - چیزدار، متمول، ثروتمند، دارا، مالدار، ملی، - چیز دیدن، مشاهده کردن چیز، شی ٔملاحظه کردن و در بیت ذیل از فردوسی شاید معنی خواسته و کالا و متاع یا موضوع و مورد و مسئلۀ موافق طبع داشته باشد: جوان چیز بیند پذیرد فریب بگاه درنگش نباشد شکیب، فردوسی، - چیزمیز، اندک و قلیل، (آنندراج)، چیز اندک، بضاعت مزجات، - چیزی در وقت پیدا کرده، وظیفه، (لغت ابوالفضل بیهقی)، - دست از چیز کسان کوته کردن، به مال کسان دست درازی نکردن، طمع نکردن به مال کسی: ز چیز کسان دست کوته کنیم خرد را سوی روشنی ره کنیم، فردوسی، ، آفریده، مخلوق، موجود، هرچه هستی داشته باشد: پدید آمداز دو چیزی دراز سیه رنگ و تیره تن و تیزتاز، فردوسی، به گیتی در از زندگان چیز نیست کش اندر نهان دشمنی نیز نیست، اسدی، وآنگه کزین مزاج مهیا جدا شوند چیزند یا نه چیز عرض وار بگذرند، ناصرخسرو، هر چیز که هست آنچنان می باید آن چیز که آنچنان نمی بایدنیست، خواجه نصیرالدین طوسی، - به چیز برداشتن،به چیزی برداشتن، بحساب آوردن، ارزی نهادن، - به چیز برنداشتن، ارزی ننهادن، ارجی قائل نشدن: پس آزادگان این سخن را بنیز نبرداشتند ایچ گونه بچیز، فردوسی، - به چیز داشتن، به چیزی داشتن، توجه کردن، مورد مهر و محبت قرار دادن: پیر باچیز نیست خواجه عزیز پیر بی چیز را که داشت به چیز، سنائی، - به چیزی نشمردن، مهم ندانستن، قابل اعتنا ندانستن، بچیزی نگرفتن، درشمار نیاوردن، بحساب نیاوردن، - به چیزی نگرفتن، قابل توجه ندانستن، بحساب نیاوردن، بچیزی نشمردن، مهم ندانستن: بیچارگیم بچیز نگرفتی درماندگیم بهیچ نشمردی، سعدی (طیبات)، - کسی را به چیزی نداشتن، قابل اعتنا نشمردن، مهم ندانستن، بحساب نیاوردن، ارجی ننهادن: ستاینده کو بی سپاسست نیز سزد گر ندارد کس او را به چیز، فردوسی، همان خسروش داد پیغام نیز که بندوی را من ندارم به چیز، فردوسی، ، وجود، هستی، مقابل عدم: کند چون بخواهد ز ناچیز چیز که آموزگارش نباید بنیز، فردوسی، که یزدان زناچیز چیز آفرید بدان تا توانائی آمد پدید، فردوسی، گر از چیز چیز آفریدی خدای ازل تا ابدمایه بودی بجای، نظامی، - چیز گشتن، مهم و با ارز و ارجمند و مایه دار شدن: هرآنکس که ناچیز بد چیز گشت وز اندازۀ کهتری برگذشت، فردوسی، - ناچیز، مقابل چیز، عدم، مقابل وجود، هیچ، نیستی: که یزدان ز ناچیز چیز آفرید بدان تا توانائی آمد پدید، فردوسی، همیگوئی زمانی بود از معلول تا علت پس از ناچیز محض آورد موجودات را پیدا، ناصرخسرو (دیوان چ محقق - مینوی ص 1) ور اندیشۀ من چنان شد درست که ناچیز بود آفرینش نخست، نظامی، - ، پست، بی مقدار، اندک مایه: بچشم خرد چیز ناچیز کرد دو صندوق پرسرب و ارزیز کرد، فردوسی، هرآنکس که ناچیز بد چیز گشت وز اندازۀ کهتری برگذشت، فردوسی، کنون پنداری ای ناچیزهمت که خواهد کردنت روزی فراموش، سعدی (گلستان)، - ناچیز بودن، پست و حقیر و خوار و بی مقدار بودن، بی ارزش بودن، بی ارج بودن: هرآنکس که ناچیز بد چیز گشت وز اندازۀ کهتری برگذشت، فردوسی، بگفتا من گلی ناچیز بودم ولیکن مدتی با گل نشستم، سعدی (گلستان)، - ناچیز شدن، معلوم شدن، نیست شدن: لیکن چو پدید آید خورشید در آن دم ناچیز شود آن نم او جمله به یک بار، مسعودسعد، - ناچیز کردن، معدوم کردن، نیست و نابودکردن، از بن برداشتن، از بین بردن: فرمان سلطان محمود بود به توقیع وی که خواجه احمد را ناچیزکرده آید، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 370)، ، این کلمه با فعل منفی در مقام نفی مطلق بکار رود و معنی هیچ دهد: به خانه جز از سرخ یاقوت نیز نماند از بد و نیک صندوق چیز، فردوسی، مر آن خستگان را ببردند نیز نهشتند از آن خسته و کشته چیز، فردوسی، سبک توشۀ راه برداشتند ز شکر و دعا چیز نگذاشتند، (منسوب به فردوسی)، زنان را نیست چیزی بهتر از شوی، (ویس و رامین)، تنت آینه ساز و هر دو جهان ببین اندر او آشکار و نهان هر آلت که باید بداده ست نیز بهانه بیزدان نمانده ست چیز، اسدی، از ایشان نمانده ست جز نام چیز برفتند، ما رفت خواهیم نیز، اسدی (گرشاسب نامه)، همه خواندند بر توچیز نماند یاد ناکرده از صحاح و کسور، ناصرخسرو، گرفتم که سیم و زرت چیز نیست چو سعدی زبان خوشت نیز نیست، سعدی (بوستان)، ، حرف، سخن، مطلب، موضوع، قول، نکته، دقیقه: ز من هر دو پدرود باشید نیز سخن جز شنیده مگوئید چیز، فردوسی، و منصور او را (ابومسلم خراسانی را) چیزهای سخت همی گفت، (تاریخ سیستان)، پس یعقوب بن لیث گفت چیزی که من اندر نیابم چرا باید گفت، (تاریخ سیستان)، کس ندارد گوش در دهلیزها تا بپرسم از کنیزک چیزها، مولوی، ملک زین حکایت چنان برشکفت که چیزش ببخشید و چیزش نگفت، (بوستان)، بزبان پارسی چیزی میگوید که مفهوم ما نگردد، سعدی (گلستان)، تو چیزی گفتی ما خوشمان آمد ما هم چیزی نوشتیم تا ترا خوش آید، ، اندام، عضو: دو چیزش برکن و دو بشکن مندیش ز غلغل و غرنبه دندانش به گاز و دیده به انگشت پهلو به دبوس و سر به چنبه، لبیبی، ، حادثه، اتفاق: چه داند کسی تاچه آید بسر بهر چیز کآید ببندم کمر، فردوسی، نگر تا نترسید از مرگ و چیز که کس بی زمانه نمرده ست نیز، فردوسی، نمانم که تا شب بمانی به بند نه بر جانت آید ز چیزی گزند، فردوسی، ، علت، موجب، سبب: آن خروس سفید چون آن مار را دید بانگ کرد بی عادت خویش مادر بچه آگاه شد گفت این بی وقت بانگ کرد بی چیز نباشد، (قصص الانبیاء36)، خواب آن نرگس فتان تو بی چیزی نیست، حافظ، ، خوردنی، غذا: بباشیم بر آب و چیزی خوریم وزآن پس به آسودگی بگذریم، فردوسی، وز آن چیز که ابراهیم القوسی را ساخته بودند چاشت خوردند، (تاریخ سیستان)، زمان اندک، اندک زمان، پاره ای از زمان: چیزی نپایست تا لشکر در رسید با این مقدار مردم جنگ پیوست، (تاریخ بیهقی)، در خبر است که حضرت رسول در وقتی که از زمین به عالم بقا رحلت نمود شش هزار چیزی کم مانده بحقیقت معلوم نشد که چند گذشته و چند مانده، (قصص الانبیاء ص 14)، - چیزی نمانده است که ...، کم مانده است که ... نزدیک است که ... عنقریب، ، نقد، نقدینه، موجودی، خواسته، مایه: فرختیم شاها و اینک بهاست کنون مان سوی دانه مشتی هواست اگر بیند از رای فرخ عزیز دهد دانه ما را بدین مایه چیز، (منسوب به فردوسی)، ، متاع، کالا، جنس: بسی گوهر از گنج بگزید نیز ز دیبا و دینار و هر گونه چیز، فردوسی، به یارانش بر خلعت افکند نیز درم داد و دینار و هرگونه چیز، فردوسی، به موبد درم داد ده بدره نیز هم از جامه و اسب و بسیار چیز، فردوسی، مرتبه داران رسول را ببازار بیاوردند و مردمان درم و دینار و شکر و چیز می انداختند، (تاریخ بیهقی)، با دختر باکالیجار چندان چیز آورده بودند از جهیز معین که آن را حد و اندازه نبود، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 403)، فراشان به بشارت بخانهای محتشمان رفتند و این خبر بدادند و بسیار چیز یافتند، (تاریخ بیهقی)، - چیز از جایی خاستن، جنس و یا کالائی از جائی خاستن، حاصل آمدن جنسی از جائی، کالا و متاع که از جائی به دست آید: ز چیزی که خیزد ز هر کشوری که بپسندد اندرجهان مهتری فرستاد سیصد شتروار بار از ایران بر قیصر نامدار، فردوسی، ، کار، عمل: تو نیز همه روز در اندیشه آنی کآن چیز کنی کز تو نگیرد دلش آزار، فرخی، و وی مردی پخته و عاقبت نگر است چیزی نکرده است که از عهدۀ آن بیرون نتواندآمد، (تاریخ بیهقی)، خویشتن را نگر چیزی مکن که سزاوار خشم آفریدگار گردی جل جلاله، (تاریخ بیهقی ص 515)، خویشتن کانا ساخته بود (یحیی بن ازهر) چیزها می کرد که مردمان از آن بخندیدی، (تاریخ سیستان)، ذی الجناحین چیزی نیارست کرد، (تاریخ سیستان)، نبض، رنگ، تفسره و آنچه در معاینۀ طبی مورد توجه واقع شود: بوالعلا آمد و چیزها که نگاه بایست کرد نگاه کرد و نومید برفت، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 610)
شی ٔ، (منتهی الارب) (دهار)، پدیده، تعبیری عام هر موجود و موضوع و حال را: نباید جز آن چیز کاندر خورد، دقیقی، ز پندت نبد هیچ مانیده چیز ولیکن مرا خود پر آمد قفیز، فردوسی، خوبتر چیز در جهان سخن است خلق آن خواجه خوبتر ز سخن، فرخی، از کمال هیچ چیزی نیست شادی عقل را زآنکه کامل بهرآن شد چیز تا نقصان شود، سنائی، چه چیز بهتر ونیکوترست در دنیی سپاه نه ملکی نه ضیاع نه رمه نی، ناصرخسرو هیچ چیز بتو نزدیکتر از تو نیست چون خود را نشناسی دیگری را چون شناسی، (کیمیای سعادت)، و از دو چیز نخست خود را مستظهر باید گردانید، (کلیله و دمنه)، گرچه دارم هم از مکارم تو همه چیز ای ستوده در همه چیز، انوری، این دو چیزم بر گناه انگیختند بخت نافرجام و عقل ناتمام، سعدی (گلستان)، - امثال از این چیزها قبر آقا درست نمیشود، - چیزی را بچیزی نفروختن، شیئی را با شیی ٔ دیگر عوض نکردن: نخواهم من از رومیان باژ نیز بنفروشم این رنجها را بچیز، فردوسی، ، مال، ثروت، خواسته، هستی، دارائی، ملک، مایملک، متعلقات: بداندیش دشمن بود ویل جو که تا چون ستاند از او چیز او، رودکی، ز چیز کسان دست کوته کنی دژآگاه را بر خود آگه کنی، بوشکور، مهتری مکه بیکبارگی بدو شد (قصی بن کلاب) و خلق را نیکو همیداشت و درویشان را نگرش همی کرد و حال همه کس بدیدی و بازدانستی و معلوم کردی و ایشان را چیزها دادی و او را خواسته بسیار بود، (ترجمه طبری بلعمی)، ای چیز جهان پیش تو ناچیز بفرمای چیزیم ورآن چیز بود اندک شاید وز اندکی چیز مخور هیچ تأسف کامروز مرا اندک بسیار نماید، دهقان علی شطرنجی، ز چیز کسان دور دارید دست بی آزار باشید و یزدان پرست، فردوسی، اگر نیستت چیز لختی بورز که بی چیز کس را ندارند ارز، فردوسی، مروت نپاید اگر چیز نیست همان جاه نزد کست نیز نیست، فردوسی، بچیز تو اوساز مهمان کند دل مرد آزاده خندان کند، فردوسی، از ایشان فراوان بکشتند نیز گرفتند از مرز بسیار چیز، فردوسی، جان و دل من آن خواجه ست و تو چنگ به چیز خواجه اندر زدی، فرخی، مکن زو یاد اگر چه مهربانست کجا چیز کسان زآن کسانست، مرا ویس است چشم و روشنائی فزون ازجان و چیز پادشاهی، (ویس و رامین)، مکن دزدی وچیز دزدان مخواه تن از طمع مفکن به زندان و چاه، اسدی، بر مردم کاروان رفت شاد جدا چیز هرکس بدو باز داد، اسدی (گرشاسب نامه)، بزرگی ترا شاه مهراج داد کت او رنج و چیز و که ات تاج داد، اسدی، تن و جان بود چیز را مایه دار چو جان شد، بود چیز، ناید بکار، اسدی، آتش و چیز حرام هردو یکیست خاله گفت از محمد البجلی، ناصرخسرو چیز باید که کار در عالم چیز دارد که خاک بر سر چیز، مسعودسعد، نانت ندهندتا نباشی سگ بشکنندت اگر نداری چیز، مسعودسعد، در غم چیز دل نیاویزم بدم حرص تن نرنجانم، مسعودسعد، و این مرد را بسیار چیز داد و به خانه خویش بازفرستاد، (مجمل التواریخ والقصص)، مرد دین باش و مال را یله کن چیز دنیا بجملگی خله کن، سنائی، پیر با چیز نیست خواجه عزیز پیر بی چیز را که داشت بچیز، سنائی، باز آن اسیران را هر کسی را چیزی بداد و بگذاشت، (تاریخ سیستان)، چون در زمانه چیز نداری خرد چه سود کآن را که چیز نیست خرد هیچ چیز نیست، خاقانی، داد خاقان خراج و دختر و چیز حمل دینار و گنج گوهر نیز، نظامی (هفت پیکر)، نهانی بخواهندگان چیز ده که خشنودی ایزد از چیز به، نظامی، بتولای خود عزیزش کرد حاکم خان و مان و چیزش کرد، نظامی، ملک زین حکایت چنان برشکفت که چیزش ببخشید و چیزش نگفت، (بوستان)، شهری است پرکرشمۀ خوبان ز شش جهت چیزیم نیست ورنه خریدار هر ششم، حافظ، به هرکه هرچه دهی نام آن مبر صائب که چیز خود طلبیدن کم از گدائی نیست، صائب، - از چیز کسان بی نیاز بودن، چشم به مال غیر نداشتن، از مال غیر بی نیاز بودن: ز چیز کسان بی نیازیم نیز که دشمن شود دوست از بهر چیز، فردوسی، - با چیز، چیزدار، مالدار، متمول، مَلی، ثروتمند، مقابل بی چیز و نادار، - بچیز، باچیز، مالدار، ثروتمند، متمول: همی از درت بازگردد بچیز همه چیز گیتی نیرزد پشیز، فردوسی، - بهره از چیز داشتن، توانگر بودن، از ثروت و مال بی نیاز بودن: ولیکن ندارند بهره ز چیز ز زر و ز سیم و ز هر گونه نیز، فردوسی، - بی چیز، نیازمند، محتاج، فقیر، نادار: ترک عمل بگفتم و ایمن شدم ز زلت بی چیز را نباشد اندیشه از حرامی، سعدی (طیبات)، - چیز بر مردم قسمت کردن، توزیع، (لغت ابوالفضل بیهقی)، سرشکن کردن، - چیز به کسی بخشیدن، انفاق کردن، عطا دادن: به درویش بخشیم بسیار چیز نثار و خورشهای بسیار نیز، فردوسی، فراوانش بستود و بخشید چیز بسی بر منش آفرین کرد نیز، فردوسی، - چیز به کسی دادن، مال بخشیدن به کسی، عطا دادن: گهر دادش و چیز چندان زگنج که ماند از شمارش مهندس به رنج، اسدی، - چیزدار، متمول، ثروتمند، دارا، مالدار، مَلی، - چیز دیدن، مشاهده کردن چیز، شی ٔملاحظه کردن و در بیت ذیل از فردوسی شاید معنی خواسته و کالا و متاع یا موضوع و مورد و مسئلۀ موافق طبع داشته باشد: جوان چیز بیند پذیرد فریب بگاه درنگش نباشد شکیب، فردوسی، - چیزمیز، اندک و قلیل، (آنندراج)، چیز اندک، بضاعت مزجات، - چیزی در وقت پیدا کرده، وظیفه، (لغت ابوالفضل بیهقی)، - دست از چیز کسان کوته کردن، به مال کسان دست درازی نکردن، طمع نکردن به مال کسی: ز چیز کسان دست کوته کنیم خرد را سوی روشنی ره کنیم، فردوسی، ، آفریده، مخلوق، موجود، هرچه هستی داشته باشد: پدید آمداز دو چیزی دراز سیه رنگ و تیره تن و تیزتاز، فردوسی، به گیتی در از زندگان چیز نیست کش اندر نهان دشمنی نیز نیست، اسدی، وآنگه کزین مزاج مهیا جدا شوند چیزند یا نه چیز عرض وار بگذرند، ناصرخسرو، هر چیز که هست آنچنان می باید آن چیز که آنچنان نمی بایدنیست، خواجه نصیرالدین طوسی، - به چیز برداشتن،به چیزی برداشتن، بحساب آوردن، ارزی نهادن، - به چیز برنداشتن، ارزی ننهادن، ارجی قائل نشدن: پس آزادگان این سخن را بنیز نبرداشتند ایچ گونه بچیز، فردوسی، - به چیز داشتن، به چیزی داشتن، توجه کردن، مورد مهر و محبت قرار دادن: پیر باچیز نیست خواجه عزیز پیر بی چیز را که داشت به چیز، سنائی، - به چیزی نشمردن، مهم ندانستن، قابل اعتنا ندانستن، بچیزی نگرفتن، درشمار نیاوردن، بحساب نیاوردن، - به چیزی نگرفتن، قابل توجه ندانستن، بحساب نیاوردن، بچیزی نشمردن، مهم ندانستن: بیچارگیم بچیز نگرفتی درماندگیم بهیچ نشمردی، سعدی (طیبات)، - کسی را به چیزی نداشتن، قابل اعتنا نشمردن، مهم ندانستن، بحساب نیاوردن، ارجی ننهادن: ستاینده کو بی سپاسست نیز سزد گر ندارد کس او را به چیز، فردوسی، همان خسروش داد پیغام نیز که بندوی را من ندارم به چیز، فردوسی، ، وجود، هستی، مقابل عدم: کند چون بخواهد ز ناچیز چیز که آموزگارش نباید بنیز، فردوسی، که یزدان زناچیز چیز آفرید بدان تا توانائی آمد پدید، فردوسی، گر از چیز چیز آفریدی خدای ازل تا ابدمایه بودی بجای، نظامی، - چیز گشتن، مهم و با ارز و ارجمند و مایه دار شدن: هرآنکس که ناچیز بد چیز گشت وز اندازۀ کهتری برگذشت، فردوسی، - ناچیز، مقابل چیز، عدم، مقابل وجود، هیچ، نیستی: که یزدان ز ناچیز چیز آفرید بدان تا توانائی آمد پدید، فردوسی، همیگوئی زمانی بود از معلول تا علت پس از ناچیز محض آورد موجودات را پیدا، ناصرخسرو (دیوان چ محقق - مینوی ص 1) ور اندیشۀ من چنان شد درست که ناچیز بود آفرینش نخست، نظامی، - ، پست، بی مقدار، اندک مایه: بچشم خرد چیز ناچیز کرد دو صندوق پرسرب و ارزیز کرد، فردوسی، هرآنکس که ناچیز بد چیز گشت وز اندازۀ کهتری برگذشت، فردوسی، کنون پنداری ای ناچیزهمت که خواهد کردنت روزی فراموش، سعدی (گلستان)، - ناچیز بودن، پست و حقیر و خوار و بی مقدار بودن، بی ارزش بودن، بی ارج بودن: هرآنکس که ناچیز بد چیز گشت وز اندازۀ کهتری برگذشت، فردوسی، بگفتا من گلی ناچیز بودم ولیکن مدتی با گل نشستم، سعدی (گلستان)، - ناچیز شدن، معلوم شدن، نیست شدن: لیکن چو پدید آید خورشید در آن دم ناچیز شود آن نم او جمله به یک بار، مسعودسعد، - ناچیز کردن، معدوم کردن، نیست و نابودکردن، از بن برداشتن، از بین بردن: فرمان سلطان محمود بود به توقیع وی که خواجه احمد را ناچیزکرده آید، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 370)، ، این کلمه با فعل منفی در مقام نفی مطلق بکار رود و معنی هیچ دهد: به خانه جز از سرخ یاقوت نیز نماند از بد و نیک صندوق چیز، فردوسی، مر آن خستگان را ببردند نیز نهشتند از آن خسته و کشته چیز، فردوسی، سبک توشۀ راه برداشتند ز شکر و دعا چیز نگذاشتند، (منسوب به فردوسی)، زنان را نیست چیزی بهتر از شوی، (ویس و رامین)، تنت آینه ساز و هر دو جهان ببین اندر او آشکار و نهان هر آلت که باید بداده ست نیز بهانه بیزدان نمانده ست چیز، اسدی، از ایشان نمانده ست جز نام چیز برفتند، ما رفت خواهیم نیز، اسدی (گرشاسب نامه)، همه خواندند بر توچیز نماند یاد ناکرده از صحاح و کسور، ناصرخسرو، گرفتم که سیم و زرت چیز نیست چو سعدی زبان خوشت نیز نیست، سعدی (بوستان)، ، حرف، سخن، مطلب، موضوع، قول، نکته، دقیقه: ز من هر دو پدرود باشید نیز سخن جز شنیده مگوئید چیز، فردوسی، و منصور او را (ابومسلم خراسانی را) چیزهای سخت همی گفت، (تاریخ سیستان)، پس یعقوب بن لیث گفت چیزی که من اندر نیابم چرا باید گفت، (تاریخ سیستان)، کس ندارد گوش در دهلیزها تا بپرسم از کنیزک چیزها، مولوی، ملک زین حکایت چنان برشکفت که چیزش ببخشید و چیزش نگفت، (بوستان)، بزبان پارسی چیزی میگوید که مفهوم ما نگردد، سعدی (گلستان)، تو چیزی گفتی ما خوشمان آمد ما هم چیزی نوشتیم تا ترا خوش آید، ، اندام، عضو: دو چیزش برکن و دو بشکن مندیش ز غلغل و غرنبه دندانش به گاز و دیده به انگشت پهلو به دبوس و سر به چنبه، لبیبی، ، حادثه، اتفاق: چه داند کسی تاچه آید بسر بهر چیز کآید ببندم کمر، فردوسی، نگر تا نترسید از مرگ و چیز که کس بی زمانه نمرده ست نیز، فردوسی، نمانم که تا شب بمانی به بند نه بر جانت آید ز چیزی گزند، فردوسی، ، علت، موجب، سبب: آن خروس سفید چون آن مار را دید بانگ کرد بی عادت خویش مادر بچه آگاه شد گفت این بی وقت بانگ کرد بی چیز نباشد، (قصص الانبیاء36)، خواب آن نرگس فتان تو بی چیزی نیست، حافظ، ، خوردنی، غذا: بباشیم بر آب و چیزی خوریم وزآن پس به آسودگی بگذریم، فردوسی، وز آن چیز که ابراهیم القوسی را ساخته بودند چاشت خوردند، (تاریخ سیستان)، زمان اندک، اندک زمان، پاره ای از زمان: چیزی نپایست تا لشکر در رسید با این مقدار مردم جنگ پیوست، (تاریخ بیهقی)، در خبر است که حضرت رسول در وقتی که از زمین به عالم بقا رحلت نمود شش هزار چیزی کم مانده بحقیقت معلوم نشد که چند گذشته و چند مانده، (قصص الانبیاء ص 14)، - چیزی نمانده است که ...، کم مانده است که ... نزدیک است که ... عنقریب، ، نقد، نقدینه، موجودی، خواسته، مایه: فرختیم شاها و اینک بهاست کنون مان سوی دانه مشتی هواست اگر بیند از رای فرخ عزیز دهد دانه ما را بدین مایه چیز، (منسوب به فردوسی)، ، متاع، کالا، جنس: بسی گوهر از گنج بگزید نیز ز دیبا و دینار و هر گونه چیز، فردوسی، به یارانش بر خلعت افکند نیز درم داد و دینار و هرگونه چیز، فردوسی، به موبد درم داد ده بدره نیز هم از جامه و اسب و بسیار چیز، فردوسی، مرتبه داران رسول را ببازار بیاوردند و مردمان درم و دینار و شکر و چیز می انداختند، (تاریخ بیهقی)، با دختر باکالیجار چندان چیز آورده بودند از جهیز معین که آن را حد و اندازه نبود، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 403)، فراشان به بشارت بخانهای محتشمان رفتند و این خبر بدادند و بسیار چیز یافتند، (تاریخ بیهقی)، - چیز از جایی خاستن، جنس و یا کالائی از جائی خاستن، حاصل آمدن جنسی از جائی، کالا و متاع که از جائی به دست آید: ز چیزی که خیزد ز هر کشوری که بپسندد اندرجهان مهتری فرستاد سیصد شتروار بار از ایران بر قیصر نامدار، فردوسی، ، کار، عمل: تو نیز همه روز در اندیشه آنی کآن چیز کنی کز تو نگیرد دلش آزار، فرخی، و وی مردی پخته و عاقبت نگر است چیزی نکرده است که از عهدۀ آن بیرون نتواندآمد، (تاریخ بیهقی)، خویشتن را نگر چیزی مکن که سزاوار خشم آفریدگار گردی جل جلاله، (تاریخ بیهقی ص 515)، خویشتن کانا ساخته بود (یحیی بن ازهر) چیزها می کرد که مردمان از آن بخندیدی، (تاریخ سیستان)، ذی الجناحین چیزی نیارست کرد، (تاریخ سیستان)، نبض، رنگ، تفسره و آنچه در معاینۀ طبی مورد توجه واقع شود: بوالعلا آمد و چیزها که نگاه بایست کرد نگاه کرد و نومید برفت، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 610)
بوتۀ گیاهی است شبیه به درمنه لیکن مانند جاروب سفید میباشد. (برهان). بوتۀ گیاه سپیدمانند درمنه شبیه بجاروب. (انجمن آرا) (آنندراج). بوتۀ گیاهی باشد که بغایت سفید شود، مانند درمنه بود و شباهت تمام بجاروب داشته باشد. (جهانگیری) (رشیدی). بوتۀ گیاهی سفید و شبیه به درمنه. (ناظم الاطباء). چوز. (جهانگیری) (رشیدی). ژاژ. (جهانگیری) (رشیدی) : چون چغزگشت بناگوش چو سیسنبر تو چند تازی پس این پیرزن زشت چغاز؟ ناصرخسرو
بوتۀ گیاهی است شبیه به درمنه لیکن مانند جاروب سفید میباشد. (برهان). بوتۀ گیاه سپیدمانند درمنه شبیه بجاروب. (انجمن آرا) (آنندراج). بوتۀ گیاهی باشد که بغایت سفید شود، مانند درمنه بود و شباهت تمام بجاروب داشته باشد. (جهانگیری) (رشیدی). بوتۀ گیاهی سفید و شبیه به درمنه. (ناظم الاطباء). چوز. (جهانگیری) (رشیدی). ژاژ. (جهانگیری) (رشیدی) : چون چغزگشت بناگوش چو سیسنبر تو چند تازی پس این پیرزن زشت چغاز؟ ناصرخسرو
چیزی باشد که برای محافظت از آفتاب بر بالای سر نگاه دارند. (برهان). معروف است و آن را سایبان نیز گویند زیرا که سایه بر سر اندازد. (انجمن آرا) (آنندراج). سایبانی که برای محافظت از آفتاب بر بالای سر نگاه دارند. (ناظم الاطباء). آلتی است بشکل نیم کره، که شخص یا چیز را از شعاع آفتاب محفوظ میدارد. (از فرهنگ نظام). سایبان. (ناظم الاطباء). فشک نیز گویند. (ناظم الاطباء). چتر آفتابی، که غالباً با رنگهای مختلف باشد. آفتاب گیر. سایه افکن. سایه گستر. مظلّه. شمسیه: یکی مهد با چتر و با خادمان نشست اندر آن روشنک شادمان. فردوسی. ز گرد معرکه چترش گرفته گونۀ لؤلؤ ز خون دشمنان تیغش گرفته گونۀ مرجان. فرخی. سرو سماطین کشید بر دو لب جویبار چون دو رده چتر سبز در دو صف کارزار. منوچهری. یکی چون چتر زنگاری، دوم چون سبز عماری سیم چون قامت حوری، چهارم نامۀ مانی. منوچهری. گهی ساقی و کاردانش بود گهی چتر وگه سایبانش بود. اسدی. جهان فروخته زان رأی آفتاب نهاد بزیر سایۀ آن چتر آسمان کردار. مسعودسعد. بر کشت عافیت چو بخیلی کند سپهر از چتر و تیغ خویش سپهر و سحاب خواه. انوری. ، علامت شاهی. علامت بزرگی و سروری. از جملۀ علامتهایی که در ردیف علم و تخت و تاج بشمار می آمده. چتری که بر سر شاهان میداشتند بعلامت خسروی و شهریاری درمیدانهای جنگ یا در روزهای بار، و برای حفاظت از آفتاب یا باران نبود، چون در زیر سقف و در میان خیمه وخرگاه نیز این رسم چتر گرفتن معمول بوده است: چو از دور کیخسرو آمد پدید سوار سرافراز چترش بدید. فردوسی. رسید آن فرستادۀ رای زن ابا چتر و پیلان و آن انجمن. فردوسی. تاج قیصر بر سر قیصر زند همچنان چون بر سر خان چتر خان. فرخی. فرخ فری که بر سرش از آفتاب و ماه چتر است چون دو بال همای خجسته پی. منوچهری. بزرگی ترا شاه مهراج داد کت اورنگ و چتر و که ات تاج داد. اسدی. شاها همیشه مهر سپهر افسر تو باد ماه دوهفته چتر شده بر سر تو باد. مسعودسعد. سپهر هشت شود چون کنند چتر تو باز بهشت نه شود آنگه که گسترندت خوان. مسعودسعد. آفتاب از خیمۀ پیروزه رنگ بی طناب. جز به پیروزی نتابد بر همایون چتر تو. سوزنی. رایت و چتر جلال الدین سزد صبح و شام آسمان در شرق و غرب. خاقانی. عمر نه و لاف عیش سرد بود همچو صبح ازپی یکروزه ملک چتر و علم داشتن. خاقانی. فلک را چتر بد سلطان ببایست که الحق چتر بی سلطان نشایست. نظامی. فراخی باد از اقبالش جهان را ز چترش سربلندی آسمان را. نظامی. چونکه روز دوشنبه آمد، شاه چتر سرسبز برکشید به ماه. نظامی. ، موی کوتاهی که مردان برفرق سر گذارند. (برهان) (ناظم الاطباء). کاکل. دسته ای از موی سر که غالباً روستائیان جوان ایل در وسط سرگذارند و باقی موی سر بسترند یا گل آذین چتری. یکی از مهمترین انواع گل آذین ها در گیاهان گلدار (طرز قرار گرفتن گل هارا بر روی دم گل ’گل آذین’ می گویند) که دم گل های کوچک از یک نقطۀ دم گل مشترک جدا شده و برگک های آن حلقه ای بنام گریبان میسازند. (از گیاه شناسی گل گلاب ص 176) ، تاج مانندی که بر سر بعض گیاهان باشد نوعی جانوران تناسلی که بنام ’مدوز’ نامیده میشوند و چون ساختمان خارجی آنها به ’چتر’ شباهت دارد، آنها را ’چتر’ هم مینامند. (ازجانور شناسی عمومی تألیف دکتر فاطمی ج 1 ص 207)
چیزی باشد که برای محافظت از آفتاب بر بالای سر نگاه دارند. (برهان). معروف است و آن را سایبان نیز گویند زیرا که سایه بر سر اندازد. (انجمن آرا) (آنندراج). سایبانی که برای محافظت از آفتاب بر بالای سر نگاه دارند. (ناظم الاطباء). آلتی است بشکل نیم کره، که شخص یا چیز را از شعاع آفتاب محفوظ میدارد. (از فرهنگ نظام). سایبان. (ناظم الاطباء). فشک نیز گویند. (ناظم الاطباء). چتر آفتابی، که غالباً با رنگهای مختلف باشد. آفتاب گیر. سایه افکن. سایه گستر. مظلّه. شمسیه: یکی مهد با چتر و با خادمان نشست اندر آن روشنک شادمان. فردوسی. ز گرد معرکه چترش گرفته گونۀ لؤلؤ ز خون دشمنان تیغش گرفته گونۀ مرجان. فرخی. سرو سماطین کشید بر دو لب جویبار چون دو رده چتر سبز در دو صف کارزار. منوچهری. یکی چون چتر زنگاری، دوم چون سبز عماری سیم چون قامت حوری، چهارم نامۀ مانی. منوچهری. گهی ساقی و کاردانش بود گهی چتر وگه سایبانش بود. اسدی. جهان فروخته زان رأی آفتاب نهاد بزیر سایۀ آن چتر آسمان کردار. مسعودسعد. بر کشت عافیت چو بخیلی کند سپهر از چتر و تیغ خویش سپهر و سحاب خواه. انوری. ، علامت شاهی. علامت بزرگی و سروری. از جملۀ علامتهایی که در ردیف علم و تخت و تاج بشمار می آمده. چتری که بر سر شاهان میداشتند بعلامت خسروی و شهریاری درمیدانهای جنگ یا در روزهای بار، و برای حفاظت از آفتاب یا باران نبود، چون در زیر سقف و در میان خیمه وخرگاه نیز این رسم چتر گرفتن معمول بوده است: چو از دور کیخسرو آمد پدید سوار سرافراز چترش بدید. فردوسی. رسید آن فرستادۀ رای زن ابا چتر و پیلان و آن انجمن. فردوسی. تاج قیصر بر سر قیصر زند همچنان چون بر سر خان چتر خان. فرخی. فرخ فری که بر سرش از آفتاب و ماه چتر است چون دو بال همای خجسته پی. منوچهری. بزرگی ترا شاه مهراج داد کت اورنگ و چتر و که ات تاج داد. اسدی. شاها همیشه مهر سپهر افسر تو باد ماه دوهفته چتر شده بر سر تو باد. مسعودسعد. سپهر هشت شود چون کنند چتر تو باز بهشت نه شود آنگه که گسترندت خوان. مسعودسعد. آفتاب از خیمۀ پیروزه رنگ بی طناب. جز به پیروزی نتابد بر همایون چتر تو. سوزنی. رایت و چتر جلال الدین سزد صبح و شام آسمان در شرق و غرب. خاقانی. عمر نه و لاف عیش سرد بود همچو صبح ازپی یکروزه ملک چتر و علم داشتن. خاقانی. فلک را چتر بد سلطان ببایست که الحق چتر بی سلطان نشایست. نظامی. فراخی باد از اقبالش جهان را ز چترش سربلندی آسمان را. نظامی. چونکه روز دوشنبه آمد، شاه چتر سرسبز برکشید به ماه. نظامی. ، موی کوتاهی که مردان برفرق سر گذارند. (برهان) (ناظم الاطباء). کاکل. دسته ای از موی سر که غالباً روستائیان جوان ایل در وسط سرگذارند و باقی موی سر بسترند یا گل آذین چتری. یکی از مهمترین انواع گل آذین ها در گیاهان گلدار (طرز قرار گرفتن گل هارا بر روی دم گل ’گل آذین’ می گویند) که دم گل های کوچک از یک نقطۀ دم گل مشترک جدا شده و برگک های آن حلقه ای بنام گریبان میسازند. (از گیاه شناسی گل گلاب ص 176) ، تاج مانندی که بر سر بعض گیاهان باشد نوعی جانوران تناسلی که بنام ’مدوز’ نامیده میشوند و چون ساختمان خارجی آنها به ’چتر’ شباهت دارد، آنها را ’چتر’ هم مینامند. (ازجانور شناسی عمومی تألیف دکتر فاطمی ج 1 ص 207)
دهی است از دهستان کوکلان بخش مرکزی شهرستان گنبدقابوس که در 64هزارگزی شمال خاوری گنبدقابوس، کنار راه فرعی گنبد به مراوه تپه واقع شده. کوهستانی و معتدل است و 115 تن سکنه دارد. آبش از رود خانه آجی، محصولش غلات، لبنیات، حبوبات و ابریشم. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان بافتن پارچه های ابریشمی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
دهی است از دهستان کوکلان بخش مرکزی شهرستان گنبدقابوس که در 64هزارگزی شمال خاوری گنبدقابوس، کنار راه فرعی گنبد به مراوه تپه واقع شده. کوهستانی و معتدل است و 115 تن سکنه دارد. آبش از رود خانه آجی، محصولش غلات، لبنیات، حبوبات و ابریشم. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان بافتن پارچه های ابریشمی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
دهی است از دهستان بنجک رستاق بخش مرکزی شهرستان نوشهر که در 60هزارگزی جنوب نوشهر واقع شده. کوهستانی و سردسیر است و 450 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات، ارزن و مختصر حبوبات، شغل اهالی زراعت و بافتن چادر شب، شال و جاجیم و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
دهی است از دهستان بنجک رستاق بخش مرکزی شهرستان نوشهر که در 60هزارگزی جنوب نوشهر واقع شده. کوهستانی و سردسیر است و 450 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات، ارزن و مختصر حبوبات، شغل اهالی زراعت و بافتن چادر شب، شال و جاجیم و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
پرده ای باشد که بر روی چیزها پوشند. (برهان). بمعنی پرده است. (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ شعوری). پرده باشد. (جهانگیری). پرده و حجابی که بر روی چیزی پوشند. (ناظم الاطباء). پرده. (فرهنگ نظام) : دگر ریاحین چون دختران دامنکش گرفته گرد خواتین گل ز رشک چتو. نزاری قهستانی (از انجمن آرا)
پرده ای باشد که بر روی چیزها پوشند. (برهان). بمعنی پرده است. (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ شعوری). پرده باشد. (جهانگیری). پرده و حجابی که بر روی چیزی پوشند. (ناظم الاطباء). پرده. (فرهنگ نظام) : دگر ریاحین چون دختران دامنکش گرفته گرد خواتین گل ز رشک چتو. نزاری قهستانی (از انجمن آرا)
چریک. حشر. سرآزاد. گروهی از سپاهیان. و در ترکیبات گویند: جنگ چته، جنگ پارتیزانی. جنگ با دسته های کوچک در جاهای مختلف. قشون چته، قشون چریک. دستۀ پارتیزان، گروهی از رهزنان مسلح
چریک. حشر. سرآزاد. گروهی از سپاهیان. و در ترکیبات گویند: جنگ چته، جنگ پارتیزانی. جنگ با دسته های کوچک در جاهای مختلف. قشون چته، قشون چریک. دستۀ پارتیزان، گروهی از رهزنان مسلح
جانور شکاری را گویند که سال برو نگذشته و گریز نخورده باشد، (جهانگیری) (آنندراج) (انجمن آرا) (فرهنگ نظام)، پرندۀ شکاری را گویند که یک سال تمام بر او نگذشته و تولک نکرده باشد، یعنی هنوزپرهای او نریخته باشد، (برهان) (ناظم الاطباء)، فرج زنان، (از جهانگیری) (از برهان) (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء)، شرم اندام، بترجا، ممر، مرمر، (این دو در زبان اطفال است) زهگیر، نس: عضو دو است چوز و کون، نیست در این چرا و چون کون ز پی خواص دان، چوز برای جمهره، سوزنی، طرفه که در وقت سفر کردنش مهر زند بر در چوز زنش، سوزنی، گر زنی چوزش نهی چیزش بده بشنو این از من که کار افتاده ام گادن مفتی نمی ارزد بهیچ من زن مفتی مکرر گاده ام، یغمای جندقی (ازفارسنامۀ ناصری)، ، بوتۀ گیاهی است بغایت سفید وشبیه است بدرمنه که آن را ژاژ و چغز هم خوانند، (جهانگیری) (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء)، تذرو را گویند که خروس صحرائی است، (برهان) (ناظم الاطباء)، اما به این معنی مصحف چور است، (حواشی برهان)
جانور شکاری را گویند که سال برو نگذشته و گریز نخورده باشد، (جهانگیری) (آنندراج) (انجمن آرا) (فرهنگ نظام)، پرندۀ شکاری را گویند که یک سال تمام بر او نگذشته و تولک نکرده باشد، یعنی هنوزپرهای او نریخته باشد، (برهان) (ناظم الاطباء)، فرج زنان، (از جهانگیری) (از برهان) (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء)، شرم اندام، بترجا، ممر، مرمر، (این دو در زبان اطفال است) زهگیر، نس: عضو دو است چوز و کون، نیست در این چرا و چون کون ز پی خواص دان، چوز برای جمهره، سوزنی، طرفه که در وقت سفر کردنش مهر زند بر در چوز زنش، سوزنی، گر زنی چوزش نهی چیزش بده بشنو این از من که کار افتاده ام گادن مفتی نمی ارزد بهیچ من زن مفتی مکرر گاده ام، یغمای جندقی (ازفارسنامۀ ناصری)، ، بوتۀ گیاهی است بغایت سفید وشبیه است بدرمنه که آن را ژاژ و چغز هم خوانند، (جهانگیری) (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء)، تذرو را گویند که خروس صحرائی است، (برهان) (ناظم الاطباء)، اما به این معنی مصحف چور است، (حواشی برهان)
پرنده ایست که او را به چرغ و باز و امثال آن شکار کنند، و چون چرغ یا باز خواهند که او را بگیرند پیخالی بر سر وروی آنها اندازد و خود را خلاص کند، و بعربی ’حباری’گویندش و ترکان ’توغدری’. (برهان). جانوریست پرنده که آنرا بچرغ و باز و امثال آن شکار کنند و گوشت آن در غایت نزاکت و لذت باشد، گویند همینکه چرغ یا بازبا آن نزدیک شود که چرز را بگیرد چنان پیخالی برویش اندازد که مانع گرفتن شود و بدر رود. (جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج). پرنده ای که با چرغ و باز و مانند آن وی را شکار کنند و گویند در وقتی که مرغ شکاری میخواهد آنرا شکار کند پیخالی بر روی وی جهت استخلاص خود اندازد. (ناظم الاطباء). پرنده ایست که نام عربیش حباری و نام ترکیش دوغدری است، گردن دراز دارد و منقارش هم قدری دراز است و رنگش خاکستری است، در بصره بسیار میباشد، چون چرغ خواهد او را شکار کند بر آن سرگین اندازد و آن سرگین بر هر جا افتد پر آنجا کنده میشود، لهذا چرغ از شکار او عاجز میشود و او فرار میکند. (فرهنگ نظام). هوبره. تغدری. شوات: بچنگال قهر تو در خصم بددل بود همچو چرزی بچنگال شاهین. رودکی. تا چرخ هوات را دلم چرز افتاد زو چون تب لرزه بر تنم لرز افتاد. ابوالفرج رونی. درآمدم پس دشمن چو چرغ وقت شکار چو چرز برزد ناگه بریش من پیخال. سوزنی. یکی کاروان جمله شاهین و باز به چرز و کلنگ افکنی تیزتاز. نظامی. و مکروهست گوشت چرز خوردن و محظور نیست. (ترجمه النهایۀ طوسی ج 2 ص 393) ، بعضی گویند خاک خسپه است که ترکان ’چاخرق’ گویند. (برهان) ، بعضی دیگر چکاوکش میدانند که عرب ’ابوالملیح’ خوانند. (برهان). چکاوک. (ناظم الاطباء) ، در مؤیدالفضلا میگوید: پرنده ایست آبی سرخ وام، والله اعلم. گویند در سنگدان او سنگی هست که او را بر کسی که رعاف داشته باشد در دم ببندند، همان ساعت بایستد و تا با او باشد عود نکند، و اگر دل او را بر کسی که بسیار خواب کند بندند از وی زایل شود. و خواص چرز بسیار است. (برهان) ، مردم کودن. (ناظم الاطباء)
پرنده ایست که او را به چرغ و باز و امثال آن شکار کنند، و چون چرغ یا باز خواهند که او را بگیرند پیخالی بر سر وروی آنها اندازد و خود را خلاص کند، و بعربی ’حباری’گویندش و ترکان ’توغدری’. (برهان). جانوریست پرنده که آنرا بچرغ و باز و امثال آن شکار کنند و گوشت آن در غایت نزاکت و لذت باشد، گویند همینکه چرغ یا بازبا آن نزدیک شود که چرز را بگیرد چنان پیخالی برویش اندازد که مانع گرفتن شود و بدر رود. (جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج). پرنده ای که با چرغ و باز و مانند آن وی را شکار کنند و گویند در وقتی که مرغ شکاری میخواهد آنرا شکار کند پیخالی بر روی وی جهت استخلاص خود اندازد. (ناظم الاطباء). پرنده ایست که نام عربیش حباری و نام ترکیش دوغدری است، گردن دراز دارد و منقارش هم قدری دراز است و رنگش خاکستری است، در بصره بسیار میباشد، چون چرغ خواهد او را شکار کند بر آن سرگین اندازد و آن سرگین بر هر جا افتد پر آنجا کنده میشود، لهذا چرغ از شکار او عاجز میشود و او فرار میکند. (فرهنگ نظام). هوبره. تغدری. شوات: بچنگال قهر تو در خصم بددل بود همچو چرزی بچنگال شاهین. رودکی. تا چرخ هوات را دلم چرز افتاد زو چون تب لرزه بر تنم لرز افتاد. ابوالفرج رونی. درآمدم پس دشمن چو چرغ وقت شکار چو چرز برزد ناگه بریش من پیخال. سوزنی. یکی کاروان جمله شاهین و باز به چرز و کلنگ افکنی تیزتاز. نظامی. و مکروهست گوشت چرز خوردن و محظور نیست. (ترجمه النهایۀ طوسی ج 2 ص 393) ، بعضی گویند خاک خسپه است که ترکان ’چاخرق’ گویند. (برهان) ، بعضی دیگر چکاوکش میدانند که عرب ’ابوالملیح’ خوانند. (برهان). چکاوک. (ناظم الاطباء) ، در مؤیدالفضلا میگوید: پرنده ایست آبی سرخ وام، والله اعلم. گویند در سنگدان او سنگی هست که او را بر کسی که رعاف داشته باشد در دم ببندند، همان ساعت بایستد و تا با او باشد عود نکند، و اگر دل او را بر کسی که بسیار خواب کند بندند از وی زایل شود. و خواص چرز بسیار است. (برهان) ، مردم کودن. (ناظم الاطباء)