جدول جو
جدول جو

معنی چاکر - جستجوی لغت در جدول جو

چاکر
نوکر، بنده، فرمان بردار، گماشته، خدمتگزار
تصویری از چاکر
تصویر چاکر
فرهنگ فارسی عمید
چاکر
(کَ)
تخلص ’غازی مازندرانی’ که از شعرای عصر قاجاریه بوده است. و رجوع به غازی مازندرانی در همین لغت نامه و در مجمع الفصحاء ج 2 ص 367 شود
لغت نامه دهخدا
چاکر
(کَ)
دهی است از دهستان کند گلی بخش سرخس شهرستان مشهد که در 12 هزارگزی جنوب باختری سرخس واقع شده، گرمسیر است و 650 تن سکنه دارد. زمینش جلگه است و از آب رودخانه و قنات مشروب میشود. غلات و تریاک و منداب در آنجا بعمل می آید. شغل مردمش زراعت و مالداری و قالیچه بافی و شالبافی است. راهش مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
چاکر
(کَ)
کلمه ای که هندیان قدیم در هیئت و نجوم بکار میبرده اند. رجوع بکتاب ’تحقیق ماللهند’ ص 133 شود
لغت نامه دهخدا
چاکر
(کَ / کِ)
نوکر. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). ملازم. (آنندراج). خادم. (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). خدمتکار. (ناظم الاطباء). مستخدم. گماشته. مزدور. اجیر. کسی که با گرفتن حقوق خدمت بدیگری کند. (فرهنگ نظام) :
کون چو دفنوک پاره پاره شده
چاکرت بر کتف نهد دفنوک.
منجیک ترمذی.
تو دانی که از دانش آگاه نیست
بچشمش همان شاه و چاکر یکی است.
فردوسی.
یکی چاکری نیک باشد ترا
فرستد ترا باژ اندر خورا.
فردوسی.
مرا با پری راست کردی بخوبی
پری مرمرا پیشکار است و چاکر.
فرخی.
تا قیامت هر کجا نامش برند اندر جهان
نام شاهان از بزرگی نام او چاکر شوند.
فرخی.
مرا بگوی کز اینجا چگونه خواهی رفت
نه با تو توشۀ راه و نه چاکر و نه غلام.
فرخی.
سرایی مر سعادت پیشکارش
زمانه چاکر و دولت کدیور.
منوچهری.
خداوند ما گشته مست و خراب
گرفته دو بازوی او چاکران.
منوچهری.
بداور گاه او بر شاه و چاکر
یکی بودی و درویش و توانگر.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
خداوند هم بندگان و چاکران شایسته دارد. (تاریخ بیهقی). چاکری از خاص خواجه پیش آمدشان سوار و راه تنگ بود. (تاریخ بیهقی). بسیار نصیحت کردیم و گفتیم چاکری است مطیع و فرزندان... بسیار دارد. (تاریخ بیهقی).
تو چاکر مرد بادوالی
من شیعت مرد ذوالفقارم.
ناصرخسرو.
کمترین چاکرش چو اسکندر
کمترین بنده اش چو نوشروان.
ناصرخسرو.
چاکر خویشت که کرد جز گلوی تو
اینت والله بزرگ و زشت یکی عار.
ناصرخسرو.
تن چاکر جان است مرو از پسش ایراک
رفتن بمراد و سپس چاکر عار است.
ناصرخسرو.
گردون بامر و نهی کهین بندۀ تو شد
گیتی بحل و عقد کمین چاکر تو باد.
مسعودسعد.
چاکرت گر بد است وگر بد نیست
بد و نیکش ز تست از خود نیست.
سنایی.
خنک آنکس، که عقل رهبر اوست
هر دو عالم بطوع چاکر اوست.
سنایی.
جز خداوندی که بر وی نام معبودی رواست
هر خداوندی که باشد مر وراچاکر سزد.
سوزنی.
بیش از عدد ذره فشاندی وفشانی
دینار و درم بر سر هر خادم و چاکر.
سوزنی.
شمس تابندۀ فلک را نیست
ذره بیش از شمار چاکر تو.
سوزنی.
سخرۀ او آفتاب سغبۀ او مشتری
بندۀ او آسمان چاکر او روزگار.
خاقانی.
بسرسبزی نشسته شاه بر تخت
چو سلطانی که باشد چاکرش بخت.
نظامی.
چاکری را که اهل خانه شمرد
دست او را بدست او بسپرد.
نظامی.
چه باشد ار شود از بند غم دلش آزاد
چو هست حافظ مسکین غلام و چاکر دوست.
حافظ.
، رهی. بنده. فدوی. فدایی. جان نثار. برخی. کلمه ای که در مورد احترام و بزرگداشت کهن سالان یا دولتمندان یا صاحبان جاه و مقام بکار برند:
نرم نرمک ز پس پرده بچاکر نگرید
گفتی از میغ همی تیغ زند زهره و ماه.
کسایی مروزی.
پذیرد ز چاکر فرستد بگنج
بدان شاد باشم نباشم برنج.
فردوسی.
چنین داد پاسخ که من چاکرم
اگر چاکری را خود اندر خورم.
فردوسی.
بگفتند ما بنده و چاکریم
زمین جز بفرمان تو نسپریم.
فردوسی.
شنگینه بر مدار ز چاکر
تا راست ماند او چو ترازو.
لبیبی.
کار گیتی همه بر فال نهاده ست خدای
خاصه فالی که زند چاکر و چون من چاکر.
فرخی.
دولت او را چاکر است و روزگار او را رهی
بخت نیک او را نصیر و کردگار او را معین.
فرخی.
زین سپس خادم تو باشم و مولایت
چاکر و بنده و خاک دو کف پایت.
منوچهری.
از دل او را ما رهی و چاکریم
کو تو را از دل رهی و چاکر است.
ناصرخسرو.
خاقانی ار خود سنجراست در پیش زلفش چاکر است
ور صبر او صد لشکر است الا بمژگان نشکند.
خاقانی.
چاکر به ثنا زبان کند موی
تا موی بامتحان شکافد.
خاقانی.
سکندر بنالید کای تاجدار
سکندر منم چاکر شهریار.
نظامی.
کسی را که درج طمع درنوشت
نباید به کس عبد و چاکر نوشت.
سعدی (بوستان).
من از جان بندۀ سلطان اویسم
اگر چه یادش از چاکر نباشد.
حافظ
لغت نامه دهخدا
چاکر
نوکر، خادم، مستخدم
تصویری از چاکر
تصویر چاکر
فرهنگ لغت هوشیار
چاکر
((کِ))
نوکر، بنده، خدمتگزار
تصویری از چاکر
تصویر چاکر
فرهنگ فارسی معین
چاکر
بنده، خادم، خدمتکار، خدمتگزار، غلام، گماشته، مستخدم، نوکر
متضاد: ارباب، آقا، بنده، این جانب، ارادتمند، مخلص
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پاکر
تصویر پاکر
(پسرانه)
نام پسر ارد پادشاه اشکانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ماکر
تصویر ماکر
مکر کننده، فریب دهنده، فریبنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ذاکر
تصویر ذاکر
یاد کننده، یادآورنده، ستایش کنندۀ خدا، ثناگو، روضه خوان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شاکر
تصویر شاکر
شکر کننده، سپاس دارنده، سپاسگزار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چارک
تصویر چارک
یک چهارم چیزی، یک چهارم من، معادل ده سیر، ۷۵۰ گرم، یک چهارم ذرع، معادل چهار گره
رونده، چاووش، نقیب قافله
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باکر
تصویر باکر
بامداد، اول روز، صبح زود، سپیده دم، پگاه، صبح، غادیه، بامدادان، بامگاه، صباح، غدو، صدیع، علی الصباح، غدات، صبح بام، صبحدم، صبحگاه، بام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چاکری
تصویر چاکری
نوکری، بندگی، برای مثال چنین داد پاسخ که من چاکرم / اگر چاکری را خود اندر خورم (فردوسی - ۲/۵۲)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چادر
تصویر چادر
بالاپوشی که زنان مسلمان روی سر می اندازند و تمام اندام آن ها را می پوشاند، برای مثال بس قامت خوش که زیر چادر باشد / چون باز کنی مادر مادر باشد (سعدی - ۱۷۷)
سرپناهی موقتی که با پارچه یا وسایل دیگر برای درامان ماندن از سرما و گرما برپا می کنند،
چادر بزرگ، خیمه، پردۀ بزرگ، برای مثال از سنگ بسی ساخته ام بستر و بالین / وز ابر بسی ساختهام خیمه و چادر (ناصرخسرو - ۵۱۰) روبند، لحاف، پوشش
چادر احرام: کنایه از برفی که بر روی زمین نشسته باشد، سفیدی برف بر روی زمین، برای مثال از پشت کوه چادر احرام برکشد / بر کتف ابر چادر ترسا برافکند (خاقانی - ۱۳۶)
چادر پیه: پردۀ نازکی از پیه که معده و روده ها را فرامی گیرد، ثرب
چادر ترسا: چادر زرد و کبود، کنایه از شفق و سرخی افق و روشنایی آفتاب، برای مثال از پشت کوه چادر احرام برکشد / بر کتف ابر چادر ترسا برافکند (خاقانی - ۱۳۶)
چادر رخت خواب: چادرشب
چادر کافوری: کنایه از سفیدی صبح و روشنایی آفتاب
چادر کبود: کنایه از آسمان و شب تاریک، چادر نیلی
چادر کحلی: کنایه از آسمان و شب تاریک، چادر نیلی
چادر لاجوردی: کنایه از آسمان بی ابر، سبزه زار، مرغزار برای مثال چو روشن شد آن چادر لاجورد / جهان شد چو دریای یاقوت زرد (فردوسی - ۴/۲۰۸ حاشیه)
چادر نیلگون: کنایه از آسمان و شب تاریک، چادر نیلی
چادر نیلی: کنایه از آسمان و شب تاریک
فرهنگ فارسی عمید
(کَ / کِ)
نوکری. ملازمی. خدمتگری. بندگی. کهتری. پیشخدمتی:
یکی گفت ما را بخوالیگری
بباید بر شه شد از چاکری.
فردوسی.
ای میر باش تا تو ببینی که روزگار
چون ایستاد خواهد پیشت بچاکری.
فرخی.
تو با قید بی اسب پیش سواران
نباشی سزاوار جز چاکری را.
ناصرخسرو.
گر از بهر ملک آفریدت خدای
چرا مر ترا میل زی چاکریست.
ناصرخسرو.
محل و جاه چه جویی بچاکری زامیر
چگونه باشد با چاکریت جاه و محل.
ناصرخسرو.
آن بزرگان گر شوندی زنده در ایام او
چک دهندی پیش او بر بندگی و چاکری.
امیرمعزی.
میوه چو بانوی ختن در پس حجله های زر
زاغ چو خادم حبش پیش دوان بچاکری.
خاقانی.
زنار بود هرچه همه عمر داشتم
الا کمر که پیش تو بستم بچاکری.
سعدی (کلیات چ مصفا ص 591)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
نام رودخانه ای در ولایت ’لر کوچک’ که از راه ’دزپول’ به ’حویزه’ میرود. (تاریخ گزیده چ لندن ص 557)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
از امرای دولت سلطان بایزید بن محمدخان که او را دیوانی است بترکی
لغت نامه دهخدا
(کِ)
بامداد. (ناظم الاطباء). علی الصباح. (آنندراج). ابتدای صبح. پگاه: خرج الی المسجدباکراً و الی الصلاه فی اول وقتها، پگاه بسوی مسجد رفت و نماز اول وقت گزارد. (از تاج العروس). بکره. اتاه باکراً، یعنی بامداد. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
تصویری از شاکر
تصویر شاکر
سپاس دارنده، شکر کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماکر
تصویر ماکر
فریبنده و بد سگال، خدعه کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چکار
تصویر چکار
مرکب از چه کار و کدام کار
فرهنگ لغت هوشیار
پارچه ای که زنان برای پوشاندن چهره و دست و غیره بر روی همه لباسها پوشند، خیمه، سایبان، خرگاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذاکر
تصویر ذاکر
بیان کننده، یاد کننده، ثنا گوینده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باکر
تصویر باکر
بامداد سپیده دم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چاکری
تصویر چاکری
نوکری بندگی خدمتگزاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساکر
تصویر ساکر
ساکن، آرمیده بی باد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چارک
تصویر چارک
چاووش، نقیب قافله
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چارک
تصویر چارک
((رَ))
یک چهارم هر چیز، واحد وزن، یک چهارم من که معادل ده سیر یا 750 گرم می باشد، یک چهارم زرع که معادل چهار گره است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چادر
تصویر چادر
((دُ))
پوششی برای خانم ها، خیمه، پرده بزرگ، سایبان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ذاکر
تصویر ذاکر
((کِ))
ذکرکننده، یادکننده، آن که ذکر مصیبت سیدالشهداء و اهل بیت را کند، روضه خوان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شاکر
تصویر شاکر
((کِ))
شکرکننده، سپاسگزار، جمع شاکرین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ماکر
تصویر ماکر
((کِ))
فریبنده، مکرکننده
فرهنگ فارسی معین
بندگی، خدمتکاری، نوکری
متضاد: آقایی، اخلاص،
فرهنگ واژه مترادف متضاد