جدول جو
جدول جو

معنی چارحمال - جستجوی لغت در جدول جو

چارحمال
(حَمْما)
کنایه از چاردیوار خانه. کنایه از چار ستون خانه که سقف بر آنها قرار گیرد:
گر سه حمال کارگر داری
چار حمال خانه برداری.
نظامی (هفت پیکر)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از احمال
تصویر احمال
غراب، کلاغ سیاه، خودخواه، کلاغ، زاغ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از احمال
تصویر احمال
بارها، جنین ها، جمع واژۀ حمل، حمل ها، جمع واژۀ حمل، حمل ها
فرهنگ فارسی عمید
مدت چهار سال، (ناظم الاطباء)، چهارساله
لغت نامه دهخدا
(چُ)
دهی جزء دهستان قره پشلو، بخش حومه شهرستان زنجان که در 76هزارگزی شمال باختری زنجان و 18هزارگزی راه شوسۀ زنجان به تبریز واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 219 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات، شغل اهالی زراعت و بافتن گلیم و جاجیم وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
چوبی است که بدارچین سیاه ماند و بوی خوش دارد و منبت او یمن است. (مؤید الفضلاء). بلغت یمنی چوبی است شبیه بقرفه در غایت خوشبوئی و قرفه چوبی است شبیه بدارچین و خوردن آن درد چشم را نافع است و به این معنی بجای لام کاف هم بنظر آمده است. (برهان) (آنندراج). ارمال و ارمالک و بسریانی ارمالی نامند. دوای خشبی است شبیه بقرفه و با عطریه. منابت او هند و یمن و نبات او بقدر ذرعی و برگش تیره رنگ و گلش کبود و بی ثمره و مستعمل پوست اوست و مایل به زردی میباشد. در آخر دوم گرم و خشک و نائب مناب قرنفل و دارچینی و مقوی دل و احشا و معین هضم و جمیع قوتها و حابس طبع و مانع انتشار زخمها و آکله و مدرّ فضلات و ضماد او جهت بثور و اورام و اندمال قروح و مانع تعفّن اعضا و بوئیدن او جهت تقویت دماغ و مضمضۀ او جهت استحکام لثه و امراض دندان و طلاء او جهت اصلاح ناخن و آشامیدن او جهت قطع بخارات کریه و بوی دهان و رفع رمد بارد نافع و مصدع محرور و مصلحش کزبره و قدر شربتش دو مثقال و بدلش سلیخه و در بوی دهان کبابه. (تحفۀ حکیم مؤمن). و رجوع به ارماک و ارمالک شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ رمله. خطهای سیاه
لغت نامه دهخدا
(کَ)
ارمال نسیج، بافتن بوریا و جز آن. باریک بافتن بوریا یا عام است. (منتهی الأرب). حصیر بافتن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی).
لغت نامه دهخدا
(کَ چَ لَ)
ریاضت دادن و رام کردن ستور را. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
اصطلاحی در بازی ورق که بر یک برگ چار خال یا دو برگ دو خال یا بر دو برگ که یکی سه خال و دیگری تک خال است اطلاق شود، چارخال بازی نرد که چون کعبتین اندازندهر یک دو خال یا یکی سه خال و دیگری یک خال باشد
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ حَمْ ما)
چهار باربر. چهارحمل کننده، چهاربسیط که کنایه از چهارعنصر باشد. (برهان) (آنندراج). چهارعنصر. (ناظم الاطباء). کنایه از چهارعنصر است، چارستون خانه. رجوع به چارحمال شود
لغت نامه دهخدا
نام موضعی، مؤلف مرآت البلدان نویسد: در استیلای عرب بر عجم و فرار یزدجردبن شهریار به ری ’باو’ نامی از اهل طبرستان از اولاد ملوک عجم که ملتزم رکاب یزدجرد بود مرخصی حاصل نموده که به طبرستان رفته آتشکدۀ آنجا را زیارت نماید و بعد ازورود قشون عرب به مملکت ری و انقلاباتی که در ایران اتفاق افتاد اهالی طبرستان ’باو’ را پادشاه خود نمودند و او ’چارمان’ را که معرب ’بشارمان’ میشود پایتخت خود قرارداد، بعد از پانزده سال سلطنت ’ولاش’ نام، او را بضرب خشتی که بشانۀ او فروکوفت بکشت و خود سلطنت طبرستان را تصاحب کرد، (مرآت البلدان ج 4 ص 51)
مؤلف مرآب البلدان نویسد: و نیزچارمان اسم یکی از دهات طبرستان بوده چنانکه در تاریخ ظهیرالدین مسطور است، (مرآت البلدان ج 4 ص 51)
لغت نامه دهخدا
چهارماه، کنایه از چهارنعل دست و پای اسب، (آنندراج) :
پرماه و پرستاره شود هر زمان زمین
زآن چار شش ستاره که در چارماه اوست،
(از آنندراج)،
- چارماه و چار شش ستاره، کنایه از چهار نعل دست و پای اسب که هر نعلی شش میخ دارد، (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(عَ مَ)
چهارعمل حساب، جمع وتفریق و ضرب و تقسیم. و رجوع به چارعمل اصلی شود
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ)
آلوده گردیدن. (منتهی الارب). آلوده شدن. خون آلوده گردیدن. (آنندراج). آلوده شدن بخون. (تاج المصادر بیهقی).
لغت نامه دهخدا
(اِ مِ)
ورغلانیده شدن در کاری. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). برانگیخته شدن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مؤلف مرآت البلدان نویسد: از مضافات اصفهان و چهار ناحیه است معروف به محال اربعه و شرح هر ناحیه از قرار ذیل است:
1- ناحیۀ رار: حدود این ناحیه جنوبی به شیراز، شمالی به فریدن، شرقی به اصفهان، غربی به میزدج.
2- ناحیۀ کیار: حدود آن شمالی به میزدج، جنوبی به کندمان، مغربی پشتکوه بختیاری، شرقی به لنجان.
3- ناحیۀ میزدج: درجرگه واقع است اطرافش از هر سمت کوه است چمنی وسط این دشت هست مسمی به چمن ’کران’ تخمیناًیک فرسخ زمین چمن است. حدود ناحیۀ میزدج از اینقرار است: جنوبی به بلوک کیار، شرقی برار، غربی به بختیاری، شمالی به فریدن. تمام این بلوک مخروبه بوده است حاجی محمد رضاخان آباد کرده همه جا حمام و مسجد و قلعه و آسیا ساخته و از اطراف رعیت جمع کرده آورد به میزدج سکنی داد. دویست نفر نوکر سواره مخصوصاً مواجب میداد که این بلوک را محافظت و محارست نمایند بعد از حاجی محمد رضاخان، خانباباخان هم همین حالت را داشت این اوقات در حکومت آنها نیست. گویند خیلی خرابی بهمرسانیده است.
4- ناحیۀ کندمان:حدود آن شمالی به میزدج، جنوبی به خاک شیراز، شرقی به سمیرم، غربی به بختیاری و پشتکوه. (مرآت البلدان ج 4 صص 51- 63). و برای کسب اطلاع از اسامی قراء و مزارع و آبادیهای چارمحال و خصوصیات هر یک از آنها و وضع طبیعی و اقتصادی این ناحیه به کتاب ’مرآت البلدان’ ج 4 صص 51-54 رجوع شود
لغت نامه دهخدا
(چَ مَ)
بخشی است کوهستانی که در جنوب غربی اصفهان بین لرستان، فارس و خوزستان واقع است و به چهار ناحیۀ: زار - کبار - مروه - کندان تقسیم میشود. این بخش محل سکونت دو ایل بزرگ بختیاری به نام چهارلنگ و هفت لنگ میباشد و در تقسیمات جغرافیایی امروز به نام چهارمحال بختیاری خوانده میشود. این منطقه منبع رودهای کارون و قم و زاینده رود میباشند. رود خانه کارون از رشته کوههای کوهرنگ بختیاری سرچشمه می گیرد و سرچشمۀ زاینده رود دامنۀ شرقی کوهرنگ است. کوههای مهم آن رشته کوههای بختیاری است که بلندترین نقطۀ آن به نام زردکوه 4547 متر ارتفاع دارد و همیشه پوشیده از برف است. در این بخش معادن آهن و سرب یافت میشود و دارای مزارع وسیع و مراتع و باغهای فراوان است. آب و هوای آن کوهستانی و سردسیر است زمستانهای سرد و تابستانهای معتدل دارد. مرکز آن شهر کرد و شهرهای مهمش ایذه و بروجن است. حوزۀ چهارمحال 233023 تن جمعیت دارد. که بیشتر به کار کشاورزی و دامداری و صنایع دستی از قبیل قالی و قالیچه، گلیم و جاجیم بافی اشتغال دارند. (از مجمل التواریخ گلستانه ص 155) (جغرافیای غرب ایران ص 83) (جغرافیای سیاسی کیهان ص 409، 430) (رودکی ص 314) (یادداشتهای مؤلف و فرهنگ فارسی معین). رجوع به چارمحال شود
دهی است از دهستان حیات داود بخش گناوۀ شهرستان بوشهر. در 26هزارگزی خاور گناوه و 8 هزارگزی راه فرعی برازجان به گناوه واقع است، 232 تن سکنه دارد و از چاه آبیاری میشود. محصولش غلات و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
زنجیر دسته دار که بدان خر رانند، چوبی باشد بمقدار یک قبضه که چارواداران بر سر آن میخی کوچک بقدرمهمیزی نصب نمایند و زنجیری با چند حلقه و چهار تسمه بر آن تعبیه کنند و الاغ و چاروا را بدان برانند. (برهان قاطع) ، در بیت زیر از رضی الدین نیشابوری ظاهراً چاردوال معنی دیگر دارد:
آن خداوند که همواره همایونش صیت
هفت اقلیم همی برّد بی چاردوال.
رضی نیشابوری.
رجوع به سک شود
لغت نامه دهخدا
(عِ)
چهارعیال. عناصر اربعه. (مجموعۀ مترادفات)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
دعائی که بر پیراهن غازیان نوشتندی
لغت نامه دهخدا
(چِ حَمْ ما)
دهی از دهستان پیر بخش حومه شهرستان خرم آباد که در 15 هزارگزی شمال خرم آباد و 12 هزارگزی خاور راه شوسۀ خرم آباد به کرمانشاه واقع است. کوهستانی و هوایش معتدل است و 280 تن سکنه دارد. آبش از قنات. محصولش غلات، صیفی و لبنیات. شغل اهالی زراعت، گله داری، بافتن فرش، جل و سیاه چادر و راهش مالرو است. ساکنان آبادی از طایفۀ بیرالوند میباشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(عُ لَ گُ)
یاری دادن کسی را به برداشتن. (منتهی الارب). یاری دادن در بار برنهادن. (تاج المصادر).
لغت نامه دهخدا
تصویری از ارحال
تصویر ارحال
شتر پروردن، رام کردن شتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارمال
تصویر ارمال
چوبیست که بدارچین سیاه ماند و بوی خوش دارد
فرهنگ لغت هوشیار
جمع حمل، بارهای شکم بارهای درخت بارها، جمع حمل، بره ها برگان بار یاری: یاری دادن کسی در برداشتن بار بسیار زایی، جمع حمل بارهای شکم بارهای درخت،جمع حمل بارهای سرو پشت، جمع حمل بره ها برگان. یاری دادن کسی را به برداشتن بار یاری دادن دربار بر نهادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چهار حمال
تصویر چهار حمال
چهار عنصر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارتمال
تصویر ارتمال
خم شدن، خوار شماری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احمال
تصویر احمال
((اِ))
به کسی در برداشتن بار یاری رساندن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از احمال
تصویر احمال
((اَ))
جمع حمل، بارهای شکم، بارهای درخت، جمع حمل، بره ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ارمال
تصویر ارمال
چوبی است شبیه به قرفه و دارچین، بسیار خوشبو که در هند و یمن نیز روید
فرهنگ فارسی معین
نام دیگر چراغ حال است که نغمه ای مربوط به موسیقی چوپانی است
فرهنگ گویش مازندرانی
چوبی که بر روی دیوار خانه گذارند و شاه تیرها بر آن جای گیرند
فرهنگ گویش مازندرانی
چهارفصل، گونه ای دویدن اسب، چهارنعل
فرهنگ گویش مازندرانی
نوعی گیاه مردابی
فرهنگ گویش مازندرانی