جدول جو
جدول جو

معنی چار - جستجوی لغت در جدول جو

چار
مخفف چهار
علاج، درمان
مکر، حیله
تدبیر، گزیر، برای مثال خردمند از خرد جوید همه چار / به دست چاره بگذارد همه کار (فخرالدین اسعد - ۱۱۴)

کورۀ آجرپزی، کورۀ سفال پزی، داش
چار و ناچار: خواه و ناخواه، ناگزیر، لاعلاج، برای مثال چاره آن شد که چاروناچارش / مهربانی بود سزاوارش (نظامی۴ - ۶۳۸)
تصویری از چار
تصویر چار
فرهنگ فارسی عمید
چار
تزار، تیسار، تزار: چار روسیه (پادشاه روس)
لغت نامه دهخدا
چار
سزاوار و لایق، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
چار
چاره، گزیر، علاج، بد چار، مخفف چاره، (برهان)، رجوع به ’چاره’ شود:
ز دشمن به دینار و یا زینهار
برستن توان و آز را نیست چار،
ابوشکور بلخی،
چه چار است واین کار را راه چیست ؟
که برکرد و ناکرد باید گریست،
فردوسی،
خردمند از خرد جوید همه چار
بدست چاره بگذارد همه کار،
فخرالدین اسعد (ویس و رامین)،
دوان آید ز هامون سوی دیوار
به آوردنش آنگاهی کنم چار،
فخرالدین اسعد (ویس و رامین)،
بلبل دستان سرا چاره همی جوید ز من
چاره زآن جوید که او را جست باید نیز چار،
؟ (از لغت فرس اسدی)،
همی ندانم چارۀ فراق وین نه عجب
که هیچ عاقل، خودکرده را نداند چار،
قطران،
چو من از پس دین دویدم بباید
دویدن پس من به ناچار و چارش،
ناصرخسرو،
از این بند و زندان بناچار و چار
همان کش درآورد بیرون برد،
ناصرخسرو،
اگر بازگردی ز راه ستور
شود بید تو عود ناچار و چار،
ناصرخسرو،
تیزخشمی زودخشنودی قناعت پیشه ای
داروی هر دردمندی چار هر بیچاره ای،
سوزنی،
دست برآور ز میان چارجوی
وین غم دل را دل غمخوار جوی،
نظامی
کوره ای که در آن آجر پزند، (از مهذب الاسماء)، داشی را گویند که در آن خشت و آهک و کاسه و کوزه و امثال آن پزند، (برهان)
به زبان علمی اهل هند به معنی جاسوس باشد، (برهان)، مأخوذ از سانسکریت ’چاره’
لغت نامه دهخدا
چار
مخفف ’چهار’ که به عربی ’اربعه’ گویند، (برهان)، رجوع به ’چهار’ شود:
دقیقی چار خصلت برگزیده ست
به گیتی در ز خوبی ها و زشتی،
دقیقی،
جهان را ببخشید بر چار بهر
یکایک همه نامزد کرد شهر،
فردوسی،
چنین گفت روشندل پارسی
که بگذشت سال از برش چارسی،
فردوسی،
خدنگی گزین کرد پیکان چو آب
نهاده بر او چار پر عقاب،
فردوسی،
همان باژ کشور که بد چاربار
ز دینار رومی هزاران هزار،
فردوسی،
همی داشت خود در دل این شهریار
چنین تا برآمد بر این روز چار،
فردوسی،
به گرد جهان چار سالار من
که هستند بر جان نگهدار من،
فردوسی،
همیشه به پیش سپهدار پیل
طلایه پراکنده بر چار میل،
فردوسی،
بفرمودتا خانگی مرغ چار
پرستنده آرد بر شهریار،
فردوسی،
ببرید هر چارانگشت خویش
بریده همی داشت در مشت خویش،
فردوسی،
کمان را بمالید جنگی به چنگ
بزد بر کمر چار تیر خدنگ،
فردوسی،
کنیزک بدش چار چون آفتاب
کسی روی ایشان ندیده بخواب،
فردوسی،
از آن آهن لعلگون تیغ چار
هم از روهنی و بلا لک هزار،
اسدی (گرشاسبنامه ص 200)،
هر چار چار حد بنای پیمبری
هر چار چار عنصر ارواح اولیا،
خاقانی،
اگر شد چار مولای عزیزت
بشارت میدهم بر چار چیزت،
نظامی،
چار کس را داد مردی یک درم
هر یکی افتاده از شهری بهم،
مولوی،
گویند چاره اش به زر و سیم و صبر کن
بیچاره را نمی دهد این هر سه چار دست،
سلمان
لغت نامه دهخدا
چار
چهار
تصویری از چار
تصویر چار
فرهنگ فارسی معین
چار
چاره
تصویری از چار
تصویر چار
فرهنگ فارسی معین
چار
چهار، چاره، گریز، کوره سفال پزی، کوره آجرپزی، سزاوار، لایق
فرهنگ واژه مترادف متضاد
چار
وسیله ای برای تغییر سرعت و تغییر ارتفاع سنگ آسیاب
فرهنگ گویش مازندرانی
چار
چهار
دیکشنری اردو به فارسی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از چاره
تصویر چاره
علاج، درمان
تدبیر، گزیر
مکر، حیله، فریب، دویل، دلام، ستاوه، احتیال، خدعه، روغان، تزویر، قلّاشی، دغلی، کلک، تنبل، گول، نیرنگ، ترفند، خاتوله، شید، اشکیل، حقّه، دستان، ریو، گربه شانی، کید، غدر، شکیل، نارو، ترب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چارغ
تصویر چارغ
چارق، نوعی کفش چرمی با بندها و تسمه های دراز که بندهای آن به ساق پا پیچیده می شود، شمل، شم، پاتابه، پاتوه، پای تابه، پالیک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چارق
تصویر چارق
نوعی کفش چرمی با بندها و تسمه های دراز که بندهای آن به ساق پا پیچیده می شود، چارغ، شمل، شم، پاتابه، پاتوه، پای تابه، پالیک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چارک
تصویر چارک
یک چهارم چیزی، یک چهارم من، معادل ده سیر، ۷۵۰ گرم، یک چهارم ذرع، معادل چهار گره
رونده، چاووش، نقیب قافله
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چارو
تصویر چارو
خمیری که از آهک و خاکستر درست می کردند و در ساختمان ها خصوصاً در حوض ها، آب انبارها و گرمابه ها برای بند کشی به کار می رفته، ساروج، ساخن، صاروج، صهروج
فرهنگ فارسی عمید
از منازل سر راه اهواز به اصفهان، (جغرافی تاریخی غرب ایران نگارش بهمن کریمی ص 310)
لغت نامه دهخدا
ساروج، سارو، کلس، کرس، بمعنی سارو باشد، (برهان)، آهک رسیده با چیزها آمیخته است که بر آب انبار و حوض و امثال آن مالند، (برهان) (آنندراج)، آهک است که با چیزهای دیگر یکجا خمیر کنند و در آب بندی بکار برند، (لغت محلی شوشتر خطی)، آهک و خاکستر که با یکدیگر آمیخته در عمارت بکار برند، مخلوط آهک و خاکستر و آب که بر کف و دیوار آب انبار و حمام و حوض برای استحکام و جلوگیری از نفوذ آب میمالند، مخلوطی از آب و آهک و خاکستر و چیزهای دیگر که خمیر آن در پوشش کف حوض و آب انبار و حمام یا برای آب بندی جاهای دیگر بکار میرود، در تداول عامه و در لهجه های محلی ’ساروج’ گویند و ’صاروج’ معرب آن است
لغت نامه دهخدا
(رُ)
چهارم. رابع. رابعه. و رجوع به چهارم شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
مخفف چهاریک. ربع. یک چهارم. یک حصه از چهار حصه، چهاریک من (ده سیر) چهاریک ذرع. (ده گره) ربع یک من. یک چهارم من، ربع یک ذرع. یک چهارم ذرع، ده سیر (در تداول عامه) ، پنجاه (مخفف پنجاه درم که یک چهارم من تبریز باشد). و رجوع به ربع و چاریک و چهاریک شود
چاووش. (برهان). نقیب قافله. (برهان) :
به یک دم هر دو تن از جا بجستند
چو چارک چوب در بیچاره بستند.
نزاری قهستانی
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
علاج. (برهان) (آنندراج) (غیاث) (انجمن آرا). معالجه. مداوا. درمان. دارو. دفع. رفع. عندد. وعی. (منتهی الارب) :
بیلفغده باید کنون چاره نیست
بیلفنجم و چارۀ من یکی است.
ابوشکور.
گفتا مرا چه چاره که آرام هیچ نیست
گفتم که زود خیز و همی گرد چام چام.
منجیک (از لغت فرس اسدی ص 346).
او سنگدل و من بمانده نالان
چرویده و رفته ز دست چاره.
منجیک.
چون نمک خود تبه شود چه علاج
چاره چه غرقه را ز رود برک.
خسروی.
پرستنده برخاست از پیش اوی
سوی چاره بیچاره بنهاد روی.
فردوسی.
به دل گفت خود کرده راچاره نیست
به کس بر اینکار بیغاره نیست.
فردوسی.
مرآن درد را راه و چاره ندید
بسی باد سرد از جگر برکشید.
فردوسی.
فراوان بگفتند و انداختند
مر آن کار را چاره نشناختند.
فردوسی.
ورا برگزیدند ایرانیان
که آن چاره را تنگ بندد میان.
فردوسی.
ز هر گونه نیرنگها ساختند
مرآن درد را چاره نشناختند.
فردوسی.
چوایرانیان آگهی یافتند
یکایک سوی چاره بشتافتند.
فردوسی.
به نزدیک گرسیوز آمد نوند
که بر چارۀ جان میان را ببند.
فردوسی.
سپه را که چون او نگهبان بود
همه چارۀ جنگ آسان بود.
فردوسی.
پر از درد گشتم سوی چاره باز
بدان تا نماند تن اندر گداز.
فردوسی.
از آن درد ’گردوی’ غمخواره گشت
وز اندیشۀ دل سوی چاره گشت.
فردوسی.
می زدگانیم ما در دل ما غم بود
چارۀ ما بامداد رطل دمادم بود.
منوچهری.
ای ملک زدایندۀ هر ملک زدایان
ای چارۀ بیچاره وای مفزع زوار.
منوچهری.
باده فراز آورید چارۀ بیچارگان
قوموا شرب الصبوح یا ایهاالنائمین.
منوچهری.
چو چاره نبد جنگی و لشکری
گرفتند زنهار و خواهشگری.
اسدی.
به هر کار بر نیک و بد چاره هست
جز از مرگ کش چاره ناید بدست.
اسدی.
همی ندانم چارۀ فراق وین نه عجب
که هیچ عاقل خود کرده را نداند چار.
قطران.
داود گفت یا جبرئیل چارۀ این چیست و چه کنم ؟. (قصص الانبیاء ص 154). چاره نمی شناسم از اعلام آنچه حادث شود. (کلیله و دمنه).
همی خوانند و میرانند ما را
نیابد کس همی زین کار چاره.
ناصرخسرو.
دل بیمار را دوا بتوان
حمق را هیچگونه چاره مدان.
سنایی.
با این غم و درد بی کناره
داروی فرامشی است چاره.
نظامی.
دانک هر رنجی ز مردن پاره ای است
جزو مرگ از خود بران گر چاره ای است.
مولوی (مثنوی ج 1 ص 142).
بنال سعدی اگر چارۀ وصالت نیست
که نیست چارۀ بیچارگان بجز زاری.
سعدی.
با جور و جفای تو نسازم چه بسازم ؟
چون زهره و یارانبود چاره مداراست.
سعدی.
دست با سرو روان چون نرود در گردن
چاره ای نیست بجز دیدن و حسرت خوردن.
سعدی.
یارش از کشتی بدر آمد که پشتی کند همچنین درشتی دید و پشت بداد چاره جز آن ندانستند که با اوبمصالحت گرایند. (گلستان سعدی).
گفتم تو گربه ای نه شتر گفت چاره چیست
در حیز زمانه شتر گربه ها بسی است.
سلمان ساوجی.
، تدبیر کردن باشد و حیلت در کار. (صحاح الفرس). تدبیر بود. (فرهنگ خطی). و تدبیر باشد. (برهان). تدبیر و اصلاح فساد امری. (آنندراج). تدبیر. (غیاث). حیلت. وسیله. تفکر و تأمل در انجام امور. راه اندیشی. وسیلت جویی. فن. اندیشه:
ای بر تو رسیده بهر تنگ چاره ای
از حال من ضعیف براندیش چاره ای.
رودکی (از صحاح الفرس).
بر این چاره اکنون که جنبد ز جای ؟
که خیزد میان بسته این را بپای ؟
فردوسی.
به تنگی یک اندر دگر بافته
بچاره سر شوشه بر تافته.
فردوسی (شاهنامه 1062/20).
به ’خراد برزین’ چنین گفت شاه
که بگزین بر این کار بر چاره راه.
فردوسی.
چو در طاس لغزنده افتاد مور
رهاننده را چاره باید نه زور.
فردوسی.
کنون چاره ای هست نزدیک من
مگوی این سخن بر سر انجمن.
فردوسی.
به زندان تنگ اندر آمد تخار
بدان چاره با جامۀ کارزار.
فردوسی.
بچاره سر چاه راه کرده کور
که مردم ندیدی نه چشم ستور.
فردوسی.
بیامد بدرگاه فرخ پدر
دلی پر ز چاره پر از کینه سر.
فردوسی.
پر از چاره و مهر و نیرنگ و رنگ
همه ازدر مرد فرهنگ و سنگ.
فردوسی.
بسنده نباشی تو بالشکرش
نه با چاره و گنج و با کشورش.
فردوسی.
ز کنده بصد چاره اندر گذشت
عنان را گران کرد بر سوی دشت.
فردوسی.
یکی سخت پیمان ستدزو نخست
بچاره دلش را ز کینه بشست.
فردوسی.
کرا گفت آتش زبانش نسوخت
بچاره بد از تن بباید سپوخت.
فردوسی.
بپرسید ازو ’کید’و غمخواره گشت
ز پرسش سوی دانش و چاره گشت.
فردوسی.
بخندید و با او چنین گفت شاه
که چاره به از جنگ ای نیکخواه.
فردوسی.
دبیر نویسنده را پیش خواند
وز آن چاره و جنگ لختی براند.
فردوسی.
چنین تا بنزدیک کوه سپند
لب از چارۀ خویش در خندخند.
فردوسی.
چو از چاره دلهابپرداختند
فرستاده را پیش بنشاختند.
فردوسی.
شما چاره ها هر چه دانید زود
ز نیک و ز بد بازرانید زود.
فردوسی.
بچاره بنزدیک مردم کشید
نهفته همه سودمندی گزید.
فردوسی.
بدان چاره تا مرد بیکار خون
نریزد نباشد ببد رهنمون.
فردوسی.
چو بشنید افراسیاب این سخن
غمی گشت و پس چاره افکند بن.
فردوسی.
مر او را بچاره ز روی زمین
نگونش برافکند بر پشت زین.
فردوسی.
بچاره به رویین دژ اندرشدم
جهانی برآنگونه برهم زدم.
فردوسی.
وزآن چاره هایی که میساختم
که تا دل ز کینه بپرداختم.
فردوسی.
که من خود از او سخت آزرده ام.
بدل چارۀ کشتنش کرده ام.
فردوسی.
که کین پدربازجست از نیا.
بشمشیر وبر چاره و کیمیا.
فردوسی.
بدین چاره، گر زو نیابم رها
شوم بی گمان در دم اژدها.
فردوسی.
به چاره بودی اگر بودی اندر او نخجیر
به بیم رفتی اگر رفتی اندر او شیطان.
عنصری (در صفت بیابان صعب).
بچاره آسیا سازند بر باد
برآرند از میان رود بنیاد.
فخرالدین گرگانی.
سپه را چنین پنج ره برگماشت
بصد چاره برجایگهشان بداشت.
اسدی.
بهر کار در زورکردن مشور
که چاره بسی جای بهتر ز زور.
اسدی.
یکی چاره هزمان نماید همی
بدان چاره جانمان رباید همی.
اسدی.
یلان را به پیکار وکین برگماشت
بصد چاره آن رزم تا شب بداشت.
اسدی.
راست نگردد دروغ و مکر بچاره
معصیتت را بدین دروغ میاچار.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 166).
و آن همه به مردی و چاره دفع کرد تا به شهرستان زرین رسید. (مجمل التواریخ) گوید [نافع] برفتیم نزدیک کوه [دماوند] بدیهی باستادیم وچارۀ برشدن همی طلبیدیم. (مجمل التواریخ). دشمن چو از همه چاره ای فروماند سلسلۀ دوستی جنباند. (گلستان چ یوسفی ص 174)، حیله نیز بود. (فرهنگ اسدی). مکر و حیله را هم گفته اند. (برهان). مکر و فریب. (غیاث). کید. مکر. حیله. (زمخشری). نیرنگ.دستان. افسون. وسوسه. تزویر. گول:
دگر آنکه بدگوهر افراسیاب
ز توران بدان چاره بگذاشت آب.
فردوسی.
بدانست رستم که این نیست گور
ابا او کنون چاره باید نه زور.
فردوسی.
بچاره بیاوردش از دشت و کوه
به بند آمدند آنکه بد زآن گروه.
فردوسی.
جهاندیده پر دانش افراسیاب
جز از چاره چیزی نبیند به خواب.
فردوسی.
ورا نیز ’بندوی’ بفریفتی
به بند اندر ازچاره نشکیفتی.
فردوسی.
فرومایه ضحاک بیداد گر
بدین چاره بگرفت گاه پدر.
فردوسی.
بگردان ز جانم بد روزگار
همان چارۀ دیو آموزگار.
فردوسی.
شنیدم همه خام گفتار تو
نبینم جز ازچاره بازار تو.
فردوسی.
از آن چاره آگه نبد هیچکس
که او داشت آن راز پنهان و بس.
فردوسی.
زنی بود با او بپرده درون
پراز چاره و بند و رنگ و فسون.
فردوسی.
بدین چاره ده کار بد را فروغ
که داند که این راست است ار دروغ.
فردوسی.
از آن آگهی شد دلش پرنهیب
سوی چاره برگشت وبند وفریب.
فردوسی.
بدانست کان کار ’بندوی’ بود
که بهرام شد کشته زآن چاره زود.
فردوسی.
نه جشن و نه رامش نه کوشش نه کام
همه چاره و تنبل و سازدام.
فردوسی.
زدشمنان زبردست خیره خانه خویش
نگاهداشت نداند بچاره و نیرنگ.
فرخی.
نگهدار این دو جادو را در آن دز
ز رنگ و چارۀ رامین گربز.
فخرالدین گرگانی.
توچاره دانی ونیرنگ بازی
در این تیمارمان چاره چه سازی.
فخرالدین گرگانی.
مرا این چاه بدبختی توکندی
بصد چاره مرا در وی فکندی.
فخرالدین گرگانی.
چو گفتند او بشهر اندر شد اکنون
بدانست او که آن چاره ست و افسون.
فخرالدین گرگانی.
از مرگ کس نجست بچاره، مگوی
بیهوده ای که آن نبرد ره به ده.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 395).
کان چاره چو سنبیدن کوه است بسوزن
و آن حیله چو پیمودن آب است بغربال.
معزی.
، گزیر. بدّ. مقابل ناگزیر. مقابل لابد. گزیر. غنیه، چاره. بدّ. غنیان، بدّ. چاره. غنی [بالفتح والقصر] ، چاره. بد. محتد، محد، معلندد، چاره و گزیر و بدّ. ملتد، چاره و گریز. وغل ٌ، بد. (منتهی الارب) :
بیلفغده باید کنون ’چاره’ نیست
بیلفنجم وچارۀ من یکی است.
بوشکور.
مردمان مکه را از طایف چاره نیست زیرا که در مکه نه زرع است ونه درختهای میوه. (ترجمه طبری).
ولیکن کنون زین سخن چاره نیست
وگر زو بتر نیز پتیاره نیست.
فردوسی.
چودانی که از مرگ خود چاره نیست
چه از پیش باشد چه پستر یکی است.
فردوسی.
نیابد کسی چاره از چنگ مرگ
چو باد خزان است و ما همچو برگ.
فردوسی.
سه چیزت بباید کزو چاره نیست
وز آن نیز بر سرت بیغاره نیست.
فردوسی.
اگر ترسی وگرنترسی یکی است
بباید شدنمان کزین چاره نیست.
فردسی.
چنین گفت کز مرگ خودچاره نیست
مرا بر دل اندیشه زین باره نیست.
فردوسی.
سرانجام مرگ است وز آن چاره نیست
بما بر بدین جای بیغاره نیست.
فردوسی.
نبود چاره حسودان دغا را ز حسد
حسد آن است که هرگز نپذیرد درمان.
فرخی.
گیتی چو یکی کالبد است او چو روان است
چاره نبود کالبدی را ز روانی.
فرخی.
جهان را خدمتش آب زلال است
که را چاره بود ز آب زلالا؟
عنصری.
بندگان را از فرمانبرداری چاره نیست. (تاریخ بیهقی). خواجه... گفت اگر چاره نیست از پذیرفتن این شغل اگر رای عالی بیند تا بنده بطارم نشیند. (تاریخ بیهقی). گفتم اگر چاره نیست از زدن، خلوتی باید تا نیکو دو فصل سخن گویم. (تاریخ بیهقی). مرا چاره نباشد از نگاهداشت مصالح. ملک. (تاریخ بیهقی).
چو دانش نداری بکاری درون
نباشد ترا چاره از رهنمون.
اسدی.
ز فرمان شه ننگ وبیغاره نیست
بهر روی که را زمه چاره نیست.
اسدی.
چو چاره نیستش از صحبت جهان جهان
اگر جفاش نماید جفاش بردارد.
ناصرخسرو.
علم او تعالی از پیش رفته بود که باشندگان زمین را از آب چاره نباشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
آنکه زو چاره نیست یارش دان
و آن که نه یارتست بارش دان.
سنایی.
و زنده را از دانش و کردار نیک چاره نیست. (کلیله و دمنه). خردمند... را چاره نیست از گذارد حق. (کلیله و دمنه). چون نزدیک شیر رسید ازخدمت و تواضع چاره ندید. (کلیله و دمنه).
معادی مبادت وگر چاره نبود
مبادی تو هرگز بکام معادی.
انوری.
زندگی از وصل اوست و ز غم او چاره نیست
گربکشد گو بکش پیش اجل کس نمرد.
عمادی شهریاری.
بخت تو شد عاشق جمال تو آری
چاره نباشد ز عشق، خاصه جوان را.
ظهیرفاریابی.
هر که جنایت و دزدی پیشه سازد او را از چوب جلاد چاره نبود. (سندبادنامه ص 326).
چو شه دید کان گفت بیغاره نیست
ز فرمانبری بنده را چاره نیست.
نظامی.
، جدایی و مفارقت را نیز گویند. (برهان). بمعنی جدایی آمده. (جهانگیری). جدایی از چیزی. (شرفنامۀ منیری)، یکبار بود. (صحاح الفرس). بمعنی یکبار هم آمده است و به این معنی بسیار غریب است. (برهان) :
ای برّ تو رسیده بهر یک چاره
از حال من ضعیف جویی چاره
لغت نامه دهخدا
(رَ)
قریه ای است از قرای توابع بلوک لارستان فارس در کنار بحرالعجم واقع و جزو بنادر محسوب میشود. اهالی آنجا و اکثر لارستان شافعی مذهب می باشند. (مرآت البلدان ج 4 ص 50) و مؤلف فارسنامه ذیل ’ناحیۀ شیب کوه لارستان’ نویسد: قصبۀ این ناحیۀ ’بندر چارک’ است بمسافت بیست و پنج فرسخ از شهر لار دور افتاده است... و رجوع به جغرافی سیاسی کیهان ص 483 شود
لغت نامه دهخدا
(رُ)
چارغ. نوعی از پاافزار. (آنندراج). نوعی از کفش صحرائیان. (غیاث). چاروق. پوزار. پای افزار. پاپوش. چاموش. شم. پالیک. قسمی کفش. نوعی پاپوش. کفش درشت روستائیان. کفش های روستائیان از انبان کرده. نوعی کفش که از انبان کنند. پای افزار از پوست انبان که آن را با ریسمانهای کلفت به پای بندند و فقرای روستا و ساربانان پوشند. کفش ترکان و آن پوست ناپیراسته باشد که با قاتمه (طناب باریک پشمین) به پای بندند. پاپوش که زیر آن پوست و روی آن ریسمان است. پاپوش دهاتی:
ای ایاز آن مهرها بر چارقی
چیست آخر همچو بربت عاشقی.
مولوی.
همچو مجنون بر رخ لیلی خویش
کرده ای تو چارقی را دین و کیش.
مولوی.
بنگریدند از یسار و از یمین
چارقی بدریده بود و پوستین.
مولوی.
باز گفتند این مکان بی نوش نیست
چارق اینجا جزپی روپوش نیست.
مولوی.
پوستین و چارق آمد از نیاز
در طریق عشق محراب ایاز.
مولوی.
میرود هر روز در حجرۀ برین
تا ببیندچارقی با پوستین.
مولوی.
تو کجایی تا شوم من چاکرت
چارقت دوزم زنم شانه سرت.
مولوی.
چارقت دوزم شپشهایت کشم
شیر پیشت آورم ای محتشم.
مولوی.
- امثال:
یک پا گیوه یک پا چارق، کنایه است از فقری تمام.
کرد را به مسجد راه دهند با چارقش آید، کنایه است از جهل و آداب ندانی
لغت نامه دهخدا
(رُ)
نوعی از پای افزار است که بیشتر دهقانان بپای خودبندند. (برهان). قسمی از پای افزار روستائیان. (ناظم الاطباء). پوزار. پای افزار دهقانان. نوعی کفش مخصوص که دهقانان و روستائیان پوشند، نوعی کفش کردی است. (گناباد خراسان). و رجوع به چارق شود
لغت نامه دهخدا
(رُ)
چارق. کفش درشت روستایی. نوعی پای افزار که دهقانان و روستائیان در پای کنند:
سواران ولی بر نمد زین چارخ
شجاعان ولیکن بفسق و بساغر.
عمعق بخارایی.
و رجوع به چارق و چارغ شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از چارق
تصویر چارق
کلمه ترکی، نوعی کفش است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چاره
تصویر چاره
علاج، درمان، دارو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چارغ
تصویر چارغ
چارق
فرهنگ لغت هوشیار
نمودار یا طرحی که مجموعه ای از اطلاعات را به صورت فشرده نشان می دهد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چاره
تصویر چاره
((رِ))
گریز، درمان، تدبیر، مکر، حیله
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چارق
تصویر چارق
((رُ))
کفشی چرمی با بندهای بلند که به دور پا پیچیده می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چارک
تصویر چارک
((رَ))
یک چهارم هر چیز، واحد وزن، یک چهارم من که معادل ده سیر یا 750 گرم می باشد، یک چهارم زرع که معادل چهار گره است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چارک
تصویر چارک
چاووش، نقیب قافله
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چاره
تصویر چاره
آلترناتیو، علاج
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از چارت
تصویر چارت
نمودار
فرهنگ واژه فارسی سره
درمان، علاج، مداوا، وید، راه حل، تدبیر، ترفند، حیله، زیرکی، مکر، تمهید، وسیله، گزیر
متضاد: ناگزیر
فرهنگ واژه مترادف متضاد