جدول جو
جدول جو

معنی چار

چار
مخفف چهار
علاج، درمان
مکر، حیله
تدبیر، گزیر، برای مثال خردمند از خرد جوید همه چار / به دست چاره بگذارد همه کار (فخرالدین اسعد - ۱۱۴)

کورۀ آجرپزی، کورۀ سفال پزی، داش
چار و ناچار: خواه و ناخواه، ناگزیر، لاعلاج، برای مثال چاره آن شد که چاروناچارش / مهربانی بود سزاوارش (نظامی۴ - ۶۳۸)
تصویری از چار
تصویر چار
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با چار

چار

چار
مخفف ’چهار’ که به عربی ’اربعه’ گویند، (برهان)، رجوع به ’چهار’ شود:
دقیقی چار خصلت برگزیده ست
به گیتی در ز خوبی ها و زشتی،
دقیقی،
جهان را ببخشید بر چار بهر
یکایک همه نامزد کرد شهر،
فردوسی،
چنین گفت روشندل پارسی
که بگذشت سال از برش چارسی،
فردوسی،
خدنگی گزین کرد پیکان چو آب
نهاده بر او چار پر عقاب،
فردوسی،
همان باژ کشور که بد چاربار
ز دینار رومی هزاران هزار،
فردوسی،
همی داشت خود در دل این شهریار
چنین تا برآمد بر این روز چار،
فردوسی،
به گرد جهان چار سالار من
که هستند بر جان نگهدار من،
فردوسی،
همیشه به پیش سپهدار پیل
طلایه پراکنده بر چار میل،
فردوسی،
بفرمودتا خانگی مرغ چار
پرستنده آرد بر شهریار،
فردوسی،
ببرید هر چارانگشت خویش
بریده همی داشت در مشت خویش،
فردوسی،
کمان را بمالید جنگی به چنگ
بزد بر کمر چار تیر خدنگ،
فردوسی،
کنیزک بدش چار چون آفتاب
کسی روی ایشان ندیده بخواب،
فردوسی،
از آن آهن لعلگون تیغ چار
هم از روهنی و بلا لک هزار،
اسدی (گرشاسبنامه ص 200)،
هر چار چار حد بنای پیمبری
هر چار چار عنصر ارواح اولیا،
خاقانی،
اگر شد چار مولای عزیزت
بشارت میدهم بر چار چیزت،
نظامی،
چار کس را داد مردی یک درم
هر یکی افتاده از شهری بهم،
مولوی،
گویند چاره اش به زر و سیم و صبر کن
بیچاره را نمی دهد این هر سه چار دست،
سلمان
لغت نامه دهخدا

چار

چار
چاره، گزیر، علاج، بُد چار، مخفف چاره، (برهان)، رجوع به ’چاره’ شود:
ز دشمن به دینار و یا زینهار
برستن توان و آز را نیست چار،
ابوشکور بلخی،
چه چار است واین کار را راه چیست ؟
که برکرد و ناکرد باید گریست،
فردوسی،
خردمند از خرد جوید همه چار
بدست چاره بگذارد همه کار،
فخرالدین اسعد (ویس و رامین)،
دوان آید ز هامون سوی دیوار
به آوردنش آنگاهی کنم چار،
فخرالدین اسعد (ویس و رامین)،
بلبل دستان سرا چاره همی جوید ز من
چاره زآن جوید که او را جست باید نیز چار،
؟ (از لغت فرس اسدی)،
همی ندانم چارۀ فراق وین نه عجب
که هیچ عاقل، خودکرده را نداند چار،
قطران،
چو من از پس دین دویدم بباید
دویدن پس من به ناچار و چارش،
ناصرخسرو،
از این بند و زندان بناچار و چار
همان کش درآورد بیرون برد،
ناصرخسرو،
اگر بازگردی ز راه ستور
شود بید تو عود ناچار و چار،
ناصرخسرو،
تیزخشمی زودخشنودی قناعت پیشه ای
داروی هر دردمندی چار هر بیچاره ای،
سوزنی،
دست برآور ز میان چارجوی
وین غم دل را دل غمخوار جوی،
نظامی
کوره ای که در آن آجر پزند، (از مهذب الاسماء)، داشی را گویند که در آن خشت و آهک و کاسه و کوزه و امثال آن پزند، (برهان)
به زبان علمی اهل هند به معنی جاسوس باشد، (برهان)، مأخوذ از سانسکریت ’چاره’
لغت نامه دهخدا