چاره، گزیر، علاج، بد چار، مخفف چاره، (برهان)، رجوع به ’چاره’ شود: ز دشمن به دینار و یا زینهار برستن توان و آز را نیست چار، ابوشکور بلخی، چه چار است واین کار را راه چیست ؟ که برکرد و ناکرد باید گریست، فردوسی، خردمند از خرد جوید همه چار بدست چاره بگذارد همه کار، فخرالدین اسعد (ویس و رامین)، دوان آید ز هامون سوی دیوار به آوردنش آنگاهی کنم چار، فخرالدین اسعد (ویس و رامین)، بلبل دستان سرا چاره همی جوید ز من چاره زآن جوید که او را جست باید نیز چار، ؟ (از لغت فرس اسدی)، همی ندانم چارۀ فراق وین نه عجب که هیچ عاقل، خودکرده را نداند چار، قطران، چو من از پس دین دویدم بباید دویدن پس من به ناچار و چارش، ناصرخسرو، از این بند و زندان بناچار و چار همان کش درآورد بیرون برد، ناصرخسرو، اگر بازگردی ز راه ستور شود بید تو عود ناچار و چار، ناصرخسرو، تیزخشمی زودخشنودی قناعت پیشه ای داروی هر دردمندی چار هر بیچاره ای، سوزنی، دست برآور ز میان چارجوی وین غم دل را دل غمخوار جوی، نظامی کوره ای که در آن آجر پزند، (از مهذب الاسماء)، داشی را گویند که در آن خشت و آهک و کاسه و کوزه و امثال آن پزند، (برهان) به زبان علمی اهل هند به معنی جاسوس باشد، (برهان)، مأخوذ از سانسکریت ’چاره’