جدول جو
جدول جو

معنی چار

چار
چاره، گزیر، علاج، بد چار، مخفف چاره، (برهان)، رجوع به ’چاره’ شود:
ز دشمن به دینار و یا زینهار
برستن توان و آز را نیست چار،
ابوشکور بلخی،
چه چار است واین کار را راه چیست ؟
که برکرد و ناکرد باید گریست،
فردوسی،
خردمند از خرد جوید همه چار
بدست چاره بگذارد همه کار،
فخرالدین اسعد (ویس و رامین)،
دوان آید ز هامون سوی دیوار
به آوردنش آنگاهی کنم چار،
فخرالدین اسعد (ویس و رامین)،
بلبل دستان سرا چاره همی جوید ز من
چاره زآن جوید که او را جست باید نیز چار،
؟ (از لغت فرس اسدی)،
همی ندانم چارۀ فراق وین نه عجب
که هیچ عاقل، خودکرده را نداند چار،
قطران،
چو من از پس دین دویدم بباید
دویدن پس من به ناچار و چارش،
ناصرخسرو،
از این بند و زندان بناچار و چار
همان کش درآورد بیرون برد،
ناصرخسرو،
اگر بازگردی ز راه ستور
شود بید تو عود ناچار و چار،
ناصرخسرو،
تیزخشمی زودخشنودی قناعت پیشه ای
داروی هر دردمندی چار هر بیچاره ای،
سوزنی،
دست برآور ز میان چارجوی
وین غم دل را دل غمخوار جوی،
نظامی
کوره ای که در آن آجر پزند، (از مهذب الاسماء)، داشی را گویند که در آن خشت و آهک و کاسه و کوزه و امثال آن پزند، (برهان)
به زبان علمی اهل هند به معنی جاسوس باشد، (برهان)، مأخوذ از سانسکریت ’چاره’
لغت نامه دهخدا