نقاش. نگارندۀ پیکر. صورت ساز. مصوّر: چو دست و عنان تو ای شهریار در ایوان ندیده ست پیکرنگار. فردوسی. نه پیکر، خالق پیکرنگاران به حیرت زین شمار اخترشماران. نظامی. دو نقش دگر بست پیکرنگار یکی بر یمین و یکی بر یسار. نظامی
نقاش. نگارندۀ پیکر. صورت ساز. مصوِّر: چو دست و عنان تو ای شهریار در ایوان ندیده ست پیکرنگار. فردوسی. نه پیکر، خالق پیکرنگاران به حیرت زین شمار اخترشماران. نظامی. دو نقش دگر بست پیکرنگار یکی بر یمین و یکی بر یسار. نظامی
هر چیزی که دارای نقش و نگار بسیار باشد، باغی که دارای گل های رنگارنگ باشد، برای مثال جهان دید بر سان باغ بهار / در و دشت و کوه و زمین پرنگار (فردوسی۲ - ۱۳۳۱)
هر چیزی که دارای نقش و نگار بسیار باشد، باغی که دارای گل های رنگارنگ باشد، برای مِثال جهان دید بر سان باغ بهار / در و دشت و کوه و زمین پرنگار (فردوسی۲ - ۱۳۳۱)
جسم و کالبد گاو، کنایه از صراحیی باشد بهیأت گاو. (برهان). بمعنی صراحی و ظرفی که بصورت گاو ساخته باشند و در آن شراب خورند. قسمی قدح. کنایه از صراحیی که بصورت گاو ساخته باشند از چینی یا طلا و نقره، چنانکه رسم بوده است آلات بزم را بصورت حیوانات و طیور می ساخته اند: آن لعل لعاب از دهن گاو فروریز تا مرغ صراحی کندت نغز نوائی مجلس همه دریا و قدحها همه ماهی دریا کش از این ماهی اگر مرد صفائی از پیکرگاو آید در کالبد مرغ جان پریان کز تن خم یافت رهائی از گاو بمرغ آید و از مرغ بماهی وز ماهی سیمین سوی دلهای هوائی. خاقانی. از لعل لعاب مراد شراب است و دهن گاو کنایه از صراحی و از گاو بمرغ آید کنایه از آن است که از صراحی به پیاله ریزد و ماهی سیمین کنایه از انگشتان است که پیاله را بدست گیرد. (از انجمن آرا)
جسم و کالبد گاو، کنایه از صراحیی باشد بهیأت گاو. (برهان). بمعنی صراحی و ظرفی که بصورت گاو ساخته باشند و در آن شراب خورند. قسمی قدح. کنایه از صراحیی که بصورت گاو ساخته باشند از چینی یا طلا و نقره، چنانکه رسم بوده است آلات بزم را بصورت حیوانات و طیور می ساخته اند: آن لعل لعاب از دهن گاو فروریز تا مرغ صراحی کندت نغز نوائی مجلس همه دریا و قدحها همه ماهی دریا کش از این ماهی اگر مرد صفائی از پیکرگاو آید در کالبد مرغ جان پریان کز تن خم یافت رهائی از گاو بمرغ آید و از مرغ بماهی وز ماهی سیمین سوی دلهای هوائی. خاقانی. از لعل لعاب مراد شراب است و دهن گاو کنایه از صراحی و از گاو بمرغ آید کنایه از آن است که از صراحی به پیاله ریزد و ماهی سیمین کنایه از انگشتان است که پیاله را بدست گیرد. (از انجمن آرا)
آفتاب و سیاراتی که درکانی ممدود آفتاب اندو اصطلاح ادات بجای نون یاء نوشته است و در ترکیب هردو سقامت است و اغلب که معنی چنین خواهد بود یعنی آفتاب و سیاراتی که درکان ممدودند. (آنندراج). (؟)
آفتاب و سیاراتی که درکانی ممدود آفتاب اندو اصطلاح ادات بجای نون یاء نوشته است و در ترکیب هردو سقامت است و اغلب که معنی چنین خواهد بود یعنی آفتاب و سیاراتی که درکان ممدودند. (آنندراج). (؟)
نصال. (دهار). آنکه پیکانها بسازد، از عالم تیرگر و کمان گر. (آنندراج) : اینقدر پیکان که در یک زخم ماست در دکان هیچ پیکانگر نبود. کلیم. به پیکانگرش مایه داده سپهر ز فولاد هم جوهر تیغ مهر. طغرا
نصال. (دهار). آنکه پیکانها بسازد، از عالم تیرگر و کمان گر. (آنندراج) : اینقدر پیکان که در یک زخم ماست در دکان هیچ پیکانگر نبود. کلیم. به پیکانگرش مایه داده سپهر ز فولاد هم جوهر تیغ مهر. طغرا
بسیارنقش: بهشتی بد آراسته پرنگار چو خورشید تابان بخرم بهار. فردوسی. پشیمان شد از کرد خود شهریار از آن پنبه و جامۀ پرنگار. فردوسی. که یک روزمان هدیۀ شهریار بود دوک با جامۀ پرنگار. فردوسی. کمر خواست پرگوهر شاهوار یکی خسروی جامۀ پرنگار. فردوسی. بفرمود رستم که تا پیشکار یکی جامه آرد برش پرنگار. فردوسی. ز افسر سر پیلبان پرنگار ز گوش اندر آویخته گوشوار. فردوسی. سرائی چنین پرنگار آفرید تن و روزی و روزگار آفرید. اسدی. دل را بدین نگار سپردم که داشتم زو چون نگار خانه چین پرنگار دل. سوزنی. ، با گلها و گیاهان رنگارنگ: جهان دید بر سان باغ بهار در و دشت و کوه و زمین پرنگار. فردوسی. راست پنداری که خلعتهای رنگین یافتند باغهای پرنگار از داغهای شهریار. فرخی. باغی نهاده هم بر او با چهار بخش پرنقش و پرنگار چو ارتنگ مانوی. فرخی. ، مموّه. سفسطی: به هر کار چربی بکار آوری سخنها چنین پرنگار آوری. فردوسی
بسیارنقش: بهشتی بد آراسته پرنگار چو خورشید تابان بخرم بهار. فردوسی. پشیمان شد از کرد خود شهریار از آن پنبه و جامۀ پرنگار. فردوسی. که یک روزمان هدیۀ شهریار بود دوک با جامۀ پرنگار. فردوسی. کمر خواست پرگوهر شاهوار یکی خسروی جامۀ پرنگار. فردوسی. بفرمود رستم که تا پیشکار یکی جامه آرد برش پرنگار. فردوسی. ز افسر سر پیلبان پرنگار ز گوش اندر آویخته گوشوار. فردوسی. سرائی چنین پرنگار آفرید تن و روزی و روزگار آفرید. اسدی. دل را بدین نگار سپردم که داشتم زو چون نگار خانه چین پرنگار دل. سوزنی. ، با گلها و گیاهان رنگارنگ: جهان دید بر سان باغ بهار در و دشت و کوه و زمین پرنگار. فردوسی. راست پنداری که خلعتهای رنگین یافتند باغهای پرنگار از داغهای شهریار. فرخی. باغی نهاده هم بر او با چهار بخش پرنقش و پرنگار چو ارتنگ مانوی. فرخی. ، مُمَوَّه. سَفسطی: به هر کار چربی بکار آوری سخنها چنین پرنگار آوری. فردوسی