جدول جو
جدول جو

معنی پیکانه - جستجوی لغت در جدول جو

پیکانه
پیکان، قطعۀ فلزی نوک تیزی که بر سر تیر یا نیزه نصب کنند
تصویری از پیکانه
تصویر پیکانه
فرهنگ فارسی عمید
پیکانه
(پَ / پِ نَ / نِ)
پیکان. (فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
پیکانه
پیکان
تصویری از پیکانه
تصویر پیکانه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پیکان
تصویر پیکان
(پسرانه)
نوک فلزی و تیزسر تیر یا نیزه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پیرانه
تصویر پیرانه
مربوط به پیران، آنچه درخور پیران است، به روشی که از پیران انتظار می رود، برای مثال جهان بر جوانان جنگ آزمای / رها کن فروکش تو پیرانه پای (نظامی۵ - ۸۲۵)، پیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیشانه
تصویر پیشانه
پیشین، پیشرو، سابق، گذشته، ازل، بالای خانه و صدر مجلس، برای مثال هست مستی که کشد گوش مرا یارانه؟ / از چنین صفّ نعالم سوی پیشانه برد؟ (مولوی۲ - ۱۴۷۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیمانه
تصویر پیمانه
ظرفی که با آن چیزی از مایعات یا غلات را اندازه بگیرند، ساغر، پیاله، قدح شراب خوری، جام شراب، در تصوف چیزی که در آن انوار غیبی را مشاهده کنند،
دل عارف، برای مثال مرا به دور لب دوست هست پیمانی / که بر زبان نبرم جز حدیث پیمانه (حافظ - ۸۵۰)، ظرفی که با آن مایعات را وزن کنند مثلاً پیمانۀ نفت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیکان
تصویر پیکان
قطعۀ فلزی نوک تیزی که بر سر تیر یا نیزه نصب کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیکانی
تصویر پیکانی
ویژگی نوعی لعل و فیروزه، به شکل پیکان
فرهنگ فارسی عمید
(نَ / نِ)
پیشان. پیشخانه. پیش مکان. صدر مجلس. بالای خانه. مقابل پای ماچان و صف نعال:
نیست مستی که مرا جانب میخانه برد
جانب ساقی گلچهرۀ دردانه برد
نیست دستی که کشد دست مرا یارانه
وزچنین صف نعالم سوی پیشانه برد.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(پَ/ پِ نَ / نِ)
هرچه بدان چیزی پیمایند. چیزی که غله و جز آن بدان کیل کنند. ظرفی که بدان چیزها پیمایند. (برهان). منا. صاع. صواع. کیله. معیار. عدل. مکیل. مکیله. مقلد. (منتهی الارب). صوع. مده. کیل. مکیال. قفیز. (دهار). صاحب انجمن آرا آرد: پیمانه بسبب تفاوت امکنه و ازمنه متفاوت است و تغییرپذیر ولیکن در عرب به این ترتیب مضبوط است: مکوک، پیمانه ای است که آن سه کیلجه و کیلجه یک من و هفت ثمن من و من دورطل است و رطل دوازده اوقیه و اوقیه یک استار و دو ثلث استار و استار چهار مثقال و نیم و یک مثقال یک درهم و سه سبع درهم و درهم شش دانق و دانق دو قیراط ودو طسوج و طسوج دو حبه است و حبه سدس ثمن درهم که جزوی است از چهل و هشت جزو درهم - انتهی:
آنچه بخروار ترا داده اند
با تو نه پیمانه بجا نه قفیز.
کسائی.
گر ترا دسترس فزونستی
زر بپیمانه می ببخشی و من.
فرخی.
کم بینک پیمانه و ترازو
هر گز نشود پاک ز آب زمزم.
ناصرخسرو.
پیمانۀ این چرخ را همه نام
معروف به امروز و دی و فردا.
ناصرخسرو.
خرد پیمانۀ انصاف اگر یک بار بردارد
بپیمایدمر آن چیزی که دهقان زیر سردارد.
ناصرخسرو.
جز سخته و پیموده مخر چیز که نیکوست
کردن ستد و داد به پیمانه و میزان.
ناصرخسرو.
و پیمانه راست داشتن ترازو. (مجمل التواریخ و القصص).
قلم بیگانه بود از دست گوهر بار او لیکن
قدم پیمانۀ نطق جهان پیمای او آمد.
خاقانی.
پیمود نیارم بنفس خرمن اندوه
با داغ تو پیمانه ز خرمن چه نویسد.
خاقانی.
گل پیمانه در دستش ز خجلت غنچه میگردد
به عارض تا فتاد از تاب می گلهای خندانش.
خاقانی.
مانده ترازوی تو بی سنگ ودر
کیل تهی گشته و پیمانه پر.
نظامی.
غریبی گرت ماست پیش آورد
دو پیمانه آب است و یک کمچه دوغ.
سعدی.
بکوی گدایان درش خانه بود
زرش همچو گندم بپیمانه بود.
سعدی.
سندری، پیمانۀ بزرگ. سندره، نوعی از پیمانۀ بزرگ. سدیس، نوعی از پیمانه. قباع، پیمانۀ بزرگ. (منتهی الارب). قسطاس، پیمانۀ بزرگ. (دهار). من، پیمانه ای است. مکوک، پیمانه ای که در آن یک و نیم صاع گنجد. کرّ، پیمانۀ خواربار که مر اهل عراق راست. جمم، آنچه بر سر پیمانه باشد بعد پری. جمام، پرکردن پیمانه را تا سر. پیمانۀ سر برآورده بعد پری. مدی، پیمانۀ شامیان و مصریان. جمجمه، نوعی از پیمانه است. جم ّ، پر کردن پیمانه را تا سر. جراف، نوعی از پیمانه. کیل غذارم، پیمانۀ تخمینی. غور پیمانه ای است مقدار دوازده سخ، مراهل خوارزم را. غراف، پیمانه ای است بزرگ. قسط پیمانه ای که نیمۀ صاع باشد. مختوم، پیمانۀ صاع. خطر، پیمانۀ کلان برای غله. (منتهی الارب) ، جام. پیالۀ باده خوری. رطل. (دهار). مده. (منتهی الارب). قدح شرابخواری. (برهان). ناطل. (زمخشری) (منتهی الارب). آوند شراب:
گر جور کرد یار دگر بار سوی او
میخواره وار از سر پیمانه ها شدم.
ناصرخسرو.
عاقل شیردلی باده مگیر
حیض خرگوش به پیمانه مخور.
خاقانی.
گفت دو پیمانه کمتر ای عمو
تا روی آزاده چون من کو به کو.
عطار.
بیار ای لعبت ساقی نگویم چند پیمانه
که گر جیحون بپیمایی نخواهی یافت سیرابم.
سعدی.
زاهد خلوت نشین دوش به میخانه شد
از سر پیمان گذشت بر سر پیمانه شد.
حافظ.
مرا به دور لب دوست هست پیمانی
که بر زبان نبرم جز حدیث پیمانه.
حافظ.
صاحب انجمن آرا گوید که از شعر ذیل اوحدی بر می آید که پیمانه بزرگتر از قدح باشد:
عاشقان دردکش را دردی میخانه ده
از قدح کاری نیاید بعد ازین پیمانه ده.
اوحدی.
دردق، پیمانه ای است می را. سقایه، دورق، پیمانۀ شراب. فیهج، پیمانۀ من. (منتهی الارب) ، مجازاً، خود شراب. (فرهنگ نظام) :
سخنوران ز سخن پیش تو فرومانند
چنان کسی که به پیمانه خورده باشد بنگ.
فرخی.
آن سبو بشکست و آن پیمانه ریخت.
، نزد صوفیه چیزی را گویند که در وی مشاهدۀ انوار غیبی کنند و ادراک معانی یعنی دل عارف. (کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
منسوب به پیر. چون پیر:
کعبه دیرینه عروسی است عجب نی که بر او
زلف پیرانه و خال رخ برنا بینند.
خاقانی.
پیرانه گریست بر جوانیش
خون ریخت بر آب زندگانیش.
نظامی.
جهان بر جوانان جنگ آزمای
رها کن فروکش تو پیرانه پای.
نظامی.
برآورد سر سالخورد از نهفت
جوابش نگر تا چه پیرانه گفت.
سعدی.
، در پیری.
- پند پیرانه، رای پیرانه، خردمندانه. نصیحتی و رأیی بر تجربه استوار:
یکی پند پیرانه بشنو ز من
ایا نامور رستم پیلتن.
فردوسی.
نیا چون شنید از نبیره سخن
یکی رای پیرانه افکند بن.
فردوسی.
زین دبیری مباش غافل هیچ
پند پیرانه از پدر بپذیر.
ناصرخسرو.
پدر کز من روانش باد پرنور
مرا پیرانه پندی داد مشهور.
نظامی.
شبانی با پدر گفت ای خردمند
مرا تعلیم ده پیرانه یک پند.
سعدی.
یکی پند پیرانه بشنو ز سعدی
که بختت جوان باد و جاهت ممجد.
سعدی.
جهاندیدۀ پیر دیرینه زاد
جوان را یکی پند پیرانه داد.
سعدی.
مرا پیرانه پندی داد وبگذشت.
سعدی.
- امثال:
کاهلی را یک کار فرما صد پند پیرانه بشنو
لغت نامه دهخدا
(یَ وی یِ)
دهی است از دهستان چهاربلوک بخش سیمینه رود شهرستان همدان، واقع در 12000گزی خاور همدان و 3000گزی شمال شوسۀ همدان به ملایر. سکنۀ آن 332 تن، آب آن از چشمه و رود خانه سیمین و راه آن اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
قصبه ای از دهستان خرقویۀ بخش حومه شهرستان شهرضا، واقع در 42 هزارگزی شمال خاوری شهرضا، متصل به راه ماشین رو بیک آباد به شهرضا، جلگه و معتدل، دارای 3601 تن سکنه، آب آنجا از قنات و چاه، محصول آن غلات و پنبه، شغل اهالی آن زراعت و راه آنجا ماشین رو است، یک دبستان و یک مسجد قدیم و در حدود 20 باب دکان دارد، (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(پَ/ پِ)
نصل. معبله.حداه. یاروج. آهن که بر تیر نهند. آهن سر تیر و نیزه. فلزی نوک دار که بر سر تیر نصب کنند. نوک تیز تیر و نیزه، مقابل سنان که آهن بن نیزه است:
بپوشیده شد چشمۀ آفتاب
ز پیکانهای درفشان چو آب.
دقیقی.
بچابکی بر بایدکجا نیازارد
ز روی مرد مبارز بنوک پیکان خال.
منجیک.
تهمتن بخندید و گفت ای شگفت
بپیکان بدوزم مر او را دو کفت.
فردوسی.
برفتند گریان ز پیشش دو پیر
پر از درد دل پر ز پیکان تیر.
فردوسی.
زن و زاده ار بند ترکان شوند
ابی جنگ دل پر ز پیکان شوند.
فردوسی.
یکی بنده چون زخم پیکان بدید
بیامد ز دیباش بیرون کشید.
فردوسی.
که یزدان ورا جای نیکان دهاد
سیه زاغ را زخم پیکان دهاد.
فردوسی.
ز رخشنده پیکان و پرّ عقاب
همی دامن اندرکشید آفتاب.
فردوسی.
که من دست را خیره در جان زنم
برین خسته دل نوک پیکان زنم.
فردوسی.
ز پیکان الماس وپرّ عقاب
بتابید رخشان رخ آفتاب.
فردوسی.
همان نیز اگر آمدم اژدها
ز پیکان تیرم نیابد رها.
فردوسی.
خدنگی که پیکان او ده ستیر
ز ترکش برآورد گرد دلیر.
فردوسی.
بپیکان بسی شد ز دیوان هلاک
بسی زاهرمن اوفتاده بخاک.
فردوسی.
کمان را به زه کرد و بگزید تیر
که پیکانش را داده بد زهر شیر.
فردوسی.
نباید زدن تیر جز بر سرون
که از سینه پیکانش آید برون.
فردوسی.
بزد تیر بر پشت آن گور نر
گذر کرد بر گور پیکان و پر.
فردوسی.
خدنگی که پیکانش بد بیدبرگ
فرودوخت بر تارک ترک ترگ.
فردوسی.
سنان چه باید بر نیزۀ کسی کز پیل
همی گذاره کند تیرهای بی پیکان.
فرخی.
چون عدو نزدیک شد بر رمح شه گردد سنان
چون عدو از دور شد بر تیر شه پیکان بود.
عنصری.
چو پشت قنفذ گشته تنوره ش از پیکان
هزارمیخ شده درفش از بسی سوفال.
زینتی (زینبی).
کمان آزفنداک شد ژاله تیر
گل غنچه پیکان زره آبگیر.
اسدی (لغت فرس ص 298).
بپیکان سخن بر پیش دانا
زبانت تیری و لبهات سوفار.
ناصرخسرو.
ورتو گوئی جای خورد و برد چون باشد بهشت
بر تو از خشم و سفاهت چشم چون پیکان کنند.
ناصرخسرو.
که آراید چه میگوئی تو هر شب سبز گنبد را
بدین نورسته نرگسها و زراندود پیکانها.
ناصرخسرو.
نبینی که بدرید صد من زره را
بدان کوتهی یک درم سنگ پیکان.
ناصرخسرو.
ز بیم تیغ او گشتی به هیجا
ضمیر اندر دل بدخواه پیکان.
ناصرخسرو.
هر عیبه را ز جوشن اقوالت
دارم ز علم ساخته پیکانی.
ناصرخسرو.
کسی چنو بجهان دیگری نداد نشان
همی به سندان اندر نشاند پیکان را.
ناصرخسرو.
و کمان وی (گیومرث) بدان روزگار چوبین بود بی استخوان یکپاره چون درونۀ حلاجان و تیر وی کلکین با سه پر، و پیکان استخوان. (نوروزنامه).
بر لب جام عطا آب حیات
بر سر تیر قضا پیکانی.
سیدحسن غزنوی.
حامی تیر ار شودکلکت نترسد ز احتراق
بگذرداز قرص خور چون از هدف پیکان تیر.
سوزنی.
ترکان غمزۀ او چون درکشند یاسج
در هر دلی که جویی پیکان تازه بینی.
خاقانی.
نیش عقرب شده و قوس قزح
هم کمان، هم سر پیکان اسد.
خاقانی.
سرخیل شیاطین شد پی گور ز پیکانت
باد از پی کار دین پیکار تو عالم را.
خاقانی.
باد از سر پیکانت سفته دل بدخواهان
وز نام نکو سفته دربار تو عالم را.
خاقانی.
در زنبور کافر از چه زنی
خاصه دارالسلام پیکان است.
خاقانی.
به استقبال تیر چشم ترکان
کهن ریشت به پیکان تازه گردان.
خاقانی.
هر تار ز مژگانش تیر دگر اندازد
در جان شکند پیکان چون در جگر اندازد.
خاقانی.
از قبضۀ کمان فلک بر دلم بقهر
تیری چنان گذشت که پیکان نیافتم.
خاقانی.
آیینه بردار و ببین، آن غمزۀ بحرآفرین
با زهر پیکان در کمین ترکان خونخوار آمده.
خاقانی.
شمشیر او قصار کین، شسته بخون روی زمین
پیکان او خیاط دین، دلدوز کفار آمده.
خاقانی.
بخون ساده ماند اشک و خاک سوده دارد رخ
مگر رخ لعل پیکان است و اشکم لعل پیکانی.
خاقانی.
زد نوک ناوک بر دلم تا خسته شد یکسر دلم
هم راضیم گر در دلم سرهای پیکان نشکند.
خاقانی.
آه من سازد آتشین پیکان
تا درین دیو گوهر اندازد.
خاقانی.
چو پیکانش از حصن ترکش برآید
بر این حصن فیروزه غضبان نماید.
خاقانی.
ابرها از تیغ بارانها ز پیکان کرده اند
برقها زآیینۀ برگستوان افشانده اند.
خاقانی.
پیکان شهاب رنگ چون آب
آتش زده دیو لشکران را.
خاقانی.
غوغا کنیم یک تنه چون رستم و دریم
درع فراسیاب به پیکان صبحگاه.
خاقانی.
ترا یک زخم پیکانش ز بند خود برون آرد
به صد فرسنگ استقبال آن یک زخم پیکان شو.
خاقانی.
ز خردان بسی فتنه آید بزرگ
که در پای پیکان بود کعب گرگ.
نظامی.
خدنگ غنچه با پیکان شده جفت
بپیکان لعل پیکانی همی سفت.
نظامی.
گل چو سپر خستۀ پیکان خویش
بید به لرزه شده بر جان خویش.
نظامی.
من و زین پس جگر در خون کشیدن
ز دل پیکان غم بیرون کشیدن...
نظامی.
در کنف درع تو جولان زند
بر سر درع تو که پیکان زند.
نظامی.
جهان چون تیر از آن شد راست کز خون جهان سوزان
سر پیکان تو لعل است همچون لعل پیکانی.
مجیر بیلقانی.
پیکان تیر غمزۀ تو در دل منست
ور نیست باورت ز من اینک بیار دست.
کمال اسماعیل.
و طبق زر پیش خلیفه بنهاد که بخور. گفت نمیتوان خورد گفت پس چرا نگاه داشتی و بلشکریان ندادی و این درهای آهنین چرا پیکان نساختی ؟ (جهانگشای جوینی).
که در سینه پیکان تیر تتار
بسی بهتر از قوت ناسازگار.
سعدی.
بسرت کز سر پیمان محبت نروم
ور بفرمائی رفتن بسر پیکانم.
سعدی.
ندیدمش روزی که ترکش نبست
ز پولاد پیکانش آتش نجست.
سعدی.
پیکان از جراحت بدر آید و آزار در دل بماند. (گلستان).
هرآن پیکان پولادی که بنشاندند در تیری
بخون ظالم آن پیکان کنون لعلست پیکانی.
سلمان.
پیکان ز درون برون شود بی مشکل
بیرون نشود حدیث ناخوب از دل.
(از العراضه).
خود ناگرفته پند، مده پند دیگران
پیکان به تیر جا کند آنگاه بر نشان.
قطع، پیکان خرد پهناور که در تیر نشانند. معبله، پیکان پهن دراز. نصل ٌ مطحر، پیکان دراز. مشفص، پیکان پهن یا دراز.قهوبه، پیکان سه شاخه. نصل محیق، پیکان باریک و تیز.طمیل، شرحاف، پیکان پهن. (منتهی الارب). عبل، پیکان پهن بر تیر نشاندن. (تاج المصادر بیهقی). زج، پیکان تیز. سیحف، پیکان پهن و پیکان دراز. مصدع، پیکان پهن دراز. سریه، پیکان خرد گرد. قتر، نوعی از پیکان تیر. سرسور، پیکان دوک. سرو، تیر پهن و پیکان دراز. سلمج،پیکان دراز باریک. قطبه، پیکان هدف. سلوف، پیکان دراز. سلط، پیکان هموار. سلاء، سلاءه، نوعی از پیکان تیر بشکل خار خرما. رهب، پیکان تنک. نضی، پیکان تیر.درعیه، پیکانی که در زره درآید. جماح، تیر بی پیکان که بفارسی تکه گویند. نصل، نصلان، پیکان تیر و پیکان نیزه و نشستن پیکان تیر در چیزی. نحیض، پیکان باریک تیز. عبد، پیکان کوتاه پهن. جبل، پیکان از آهن نرم. اعجف، پیکان باریک. فراغ، پیکانهای پهن. هادی، پیکان تیر. هلال، پیکان دوشاخه. (منتهی الارب).
- الماس پیکان، دارای پیکانی چون الماس از سختی:
یکی تیر الماس پیکان خدنگ
بچرخ اندرون راندم بیدرنگ.
فردوسی.
- پولادپیکان، دارای پیکانی از فولاد:
گرفته کمان کیانی بچنگ
یکی تیر پولادپیکان خدنگ.
فردوسی.
- پیکان برکشیدن، بیرون آوردن آهن نوک تیر از بدن:
محب صادق اگر صاحبش بتیر زند
محبتش نگذارد که برکشد پیکان.
سعدی.
به یاد تیر آن ابروکمان بر چشم می بندم
اگر در کارگاه عشق پیکانی شود پیدا.
لسانی.
ذوق آسیب محبت بین که در بیدای عشق
غمزه چون پیکان گشاید چاک بر جوشن زنم.
طالب آملی.
- پیکان دوشاخ:
پیش پیکان دوشاخش ازبرای سجده را
شیر چون شاخ گوزنان پشت را کردی دوتا.
خاقانی.
- پیکان مقراضه، یعنی دوشاخه، پیکانۀ دوشاخه. (آنندراج). پیکانی را گویند که دوشاخه باشد. (برهان) :
شاه را دیدم درو (در صیدگه) پیکان مقراضه به کف
راست چون بحری نهنگ انداز در نخجیرجا.
خاقانی.
- تیز پیکان، رجوع به همین کلمه شود.
- دوپیکان، دوشاخ. هلال:
دوپیکان بترکش یکی تیر داشت
بدشت اندر از بهر نخجیر داشت.
فردوسی.
صاحب آنندراج گوید: آبدار و دلدوز و زهرداده و شعله و چراغ و برق و غنچه، و تخم و نیش از صفات و تشبیهات اوست:
تا بمژگان تو گردد آشنا
دیده را بر نیش پیکان میزنم.
عرفی.
نهال شیر قد از خون زخم تازه کشید
بکشت سینۀ ما سبز تخم پیکان شد.
دانش.
بسکه تیرغمزۀ آن شوخ مطرب خورده ام
همچو قانون پهلوم از غنچۀ پیکان پر است.
مفید بلخی.
زلف پرتاب تو در آتش نهد زنجیر را
برق پیکان تو همچون شمع سوزد تیر را.
مفید بلخی.
از آن سبب شده پروانۀ چمن بلبل
که غنچه ساخته روشن چراغ پیکانش.
مفید بلخی.
بجای شمع گذارید تیر قاتل را
بس است شعلۀ پیکان چراغ تربت ما.
مفید بلخی.
و نیز با لفظ نشاندن و باریدن و چیدن و خوردن مستعمل است:
همه زهرداده پیکان خورم و رطب شمارم
چه کنم که نخل خرما به ازین ثمر ندارد.
وحشی.
از فغانم نالۀ زنجیر می آید بگوش
در فضای سینۀ من بس که پیکان چیده است.
صائب.
بگلخن می نشینم شعله خنجر می کشد بر من
بگلشن میروم پیکان ز شاخ بید می بارد.
ظهوری
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ)
جمع واژۀ پیک. رجوع به پیک شود:
راست چون پیکان نامه بسر اندر بزند
نامه گه باز کند گه بهم اندر شکند.
منوچهری.
پوپویک نیک بریدیست که در ابر دند
راست چون پیکان نامه بسر اندر بزند.
منوچهری.
پیکان را ایستادانیده بودند که از بغداد آمده اند. (تاریخ بیهقی ص 183).
این چو پیکان بشارت بر شتابان در هوا
وین چو پیلان جواهر کش خرامان در قطار.
انوری (در صفت سحاب)
لغت نامه دهخدا
(پَ)
نام موضعی از رستاق قاسان آنچنان که در تاریخ قم آمده است. (ترجمه تاریخ قم ص 118)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
نام نهری در اواسط روسیه، و آن وارد نهر سوره از توابع ولگا گردد و از ایالت سیمبیرسک سرچشمه گیرد و اول بشمال غربی و بعد بجنوب شرقی و سرانجام بمشرق جاری شود و دوباره به ایالت سیمبیرسک درآید، پس بسوی شمال رود و در نزدیکی نیگورود بنهر نامبرده ریزد. دو محاربه میان روسها و تاتارها بسال 1377 میلادی در ساحل این نهر اتفاق افتاده است، در جنگ اول روسها و در جنگ دوم تاتارها مغلوب شده اند. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
پیمانه. (انجمن آرا) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ)
منسوب به پیکان، نوعی از لعل و یاقوت و الماس و بعضی فیروزه نوشته اند. (آنندراج). نوعی از لعل فیروزه. و آنرا لعل پیکانی و فیروزۀ پیکانی گویند. (برهان). جنسی از لعل و قسمی از یاقوت. (غیاث) :
بخون ساده ماند اشک و خاک سوده دارد رخ
مگر رخ لعل پیکان است و اشکم لعل پیکانی.
خاقانی.
ز تاب خشم تو پیکانهای لعل شود
بچشم خصم تو در لعلهای پیکانی.
خلاق المعانی.
جزع سرمست تو درخون دل من هر زمان
نوک تیر غمزه را چون لعل پیکانی کند.
شمس طبسی.
، نوعی از گل و لاله. (آنندراج) ، جنسی از نوشادر است که برشکل و هیأت پیکان واقع میشود و آنرا نوشادر پیکانی گویند. (برهان) :
گر سرمه کشد روزی در چشم حسود او
هر ذرۀ آن گردد نوشادر پیکانی.
سیف اسفرنگی.
، قسمی انگور
لغت نامه دهخدا
(حَ / حِ نَ)
وصف است. متبختر و متکبر. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، زن خرامان. (ناظم الاطباء). رجوع به حیک و حیکان شود
لغت نامه دهخدا
(حُ یَ نَ)
متکبر. (منتهی الارب). زن خرامان. (ناظم الاطباء). رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از پیشانه
تصویر پیشانه
بالای خانه، صدر مجلس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیرانه
تصویر پیرانه
مانند پیران
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به پیکان، نوعی از لعل بر شکل و هیات پیکان: درون پرده گل غنچه بین که میسازد ز بهر دیده خصم تو لعل پیکانی. (حافظ قزوینی)، نوعی فیروزه، نوعی نوشا در بر شکل و هیات پیکان: گر سرمه کشد روزی بر چشم حسود او هر ذره آن گردد نوشا در پیکانی. (سیف اسفرنگی)، نوعی لاله، قسمی انگور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیمانه
تصویر پیمانه
ظرفی که با آن چیزی از مایعات یا غلات را اندازه بگیرند
فرهنگ لغت هوشیار
آهن که بر تیر نهند، آهن سر تیر و نیزه، فلزی نوک دار که بر سر تیر نصب کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیرانه
تصویر پیرانه
((نِ))
مانند پیر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیکان
تصویر پیکان
((پِ))
آهن نوک تیز سر تیر و نیزه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیمانه
تصویر پیمانه
((پَ یا پِ نِ))
ظرفی برای اندازه گیری غلات، مایعات و، جام شراب، مجازاً، شراب، نوشیدنی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیکانی
تصویر پیکانی
نوعی از لعل به شکل پیکان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیکان
تصویر پیکان
فلش
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از پیمانه
تصویر پیمانه
ماژول، مقیاس
فرهنگ واژه فارسی سره
جام، ساغر، صراحی، صراحی، قدح، اندازه، کیل، کیله، معیار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پیمانه در خواب، نظام کار بود و انصاف است با مردمان، خاصه چون پیمانه راست است و بعضی گویند: پیمانه در خواب، میانجی بود. اگر بیند که پیمانه بستد یا کسی بدو داد، دلیل که راستی و انصاف کند در معامله و داد وستد به حق کند. اگر بیند که پیمانه بشکست یا بسوخت، دلیل که خداوندش را بیم مرگ است. اگر بیند که از پیمانه چیزی وزن می کرد، اگر از اهل علم بود، دلیل که قاضی شود، اگر از اهل علم نباشد، دلیل که از بهر داوری به قاضی محتاج شود و به قول دیگر، پیمانه در خواب، مردی است راستگوی و منصف، که داد مردمان دهد. محمد بن سیرین
فرهنگ جامع تعبیر خواب