دهی از دهستان جلال ازرک بخش مرکزی شهرستان بابل. واقع در 13هزارگزی باختری بابل. دشت، معتدل مرطوب، مالاریائی. دارای 450 تن سکنه. آب آن از رود خانه کاری. محصول آنجا برنج، صیفی و کنف و مختصر نیشکر و غلات. شغل اهالی زراعت. راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3). موضعی به ساری مازندران. (سفرنامۀ رابینو ص 122 بخش انگلیسی)
دهی از دهستان جلال ازرک بخش مرکزی شهرستان بابل. واقع در 13هزارگزی باختری بابل. دشت، معتدل مرطوب، مالاریائی. دارای 450 تن سکنه. آب آن از رود خانه کاری. محصول آنجا برنج، صیفی و کنف و مختصر نیشکر و غلات. شغل اهالی زراعت. راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3). موضعی به ساری مازندران. (سفرنامۀ رابینو ص 122 بخش انگلیسی)
برج و قلعه و حصار و فصیل. (برهان) : برج پیواسته اش هست بر از اوج حمل بر گذشته است سر کنگره اش از کیوان. اورمزدی. صاحب آنندراج و انجمن آرا گویند بمعنی پیوسته ومحکم و دایم است اما اینکه دربرهان قاطع و دیگر کتب فرهنگ پیواسته آمده است مصحف پیراسته است که ظاهراً نزهتگاه شهراست - انتهی. رجوع به پیراسته و شاهد شعر بوشعیب در آنجا شود که پیراسته را قرینۀ ’آراسته’ آورده است
برج و قلعه و حصار و فصیل. (برهان) : برج پیواسته اش هست بر از اوج حمل بر گذشته است سر کنگره اش از کیوان. اورمزدی. صاحب آنندراج و انجمن آرا گویند بمعنی پیوسته ومحکم و دایم است اما اینکه دربرهان قاطع و دیگر کتب فرهنگ پیواسته آمده است مصحف پیراسته است که ظاهراً نزهتگاه شهراست - انتهی. رجوع به پیراسته و شاهد شعر بوشعیب در آنجا شود که پیراسته را قرینۀ ’آراسته’ آورده است
نعت مفعولی از پیراستن. مهذب. مقابل آراسته. متحلی. متحلیه. مقذذ. (منتهی الارب) : جهاندار خاقان مرا خواسته است سخنها ز هر گونه پیراسته است. فردوسی. خانه پیراسته همچون نگار منتظر خانه فروش توام. عطار. ، نازیبا بریده. (شرفنامه). شاخهای زاید بریده. زده. باغی که شاخهای زیادتی آن را بریده و علفهای زیادتی آنرا چیده وصفا داده باشند. درختی که آنرا پر کاوش کرده باشند یعنی شاخهای زیادتی آن را بریده باشند. (برهان) : نه زمینی ز تو آراسته گشت نه درختی ز تو پیراسته گشت. جامی. ، مجازاً، اصلاح شده. مرتب گردانیده و ساخته و پرداخته. (برهان) : ای جهان از عدل تو آراسته باغ ملک از خنجرت پیراسته. انوری. یخضود، آنچه از چوب تر پیراسته باشند یا از درخت شکسته شده باشد. (منتهی الارب) ، پاک شده از مو و پشم. زدوده، درپی کرده. رفوکرده. وصله کرده. پینه زده: شرمم از خرقۀ آلودۀ خود می آید که برو وصله بصد شعبده پیراسته ام. حافظ. ، زدوده. صیقل داده (شمشیر و جز آن) ، زدوده (از غم) : ز خوبی ّ آن کودک وخواسته دل او ز غم گشته پیراسته. فردوسی. ، مدبوغ. آش نهاده: صله، پوست خشک ناپیراسته. مسک دبیغ، پوست پیراسته. (منتهی الارب). اندباغ، پیراسته شدن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) : قومی که چو روبه بتو بر حیله سگالند پیراسته بادند چو سنجاب و چو قاقم. سوزنی. ، مهیا. بسیجیده. آماده: خود تو آماده بوی و آراسته جنگ او را خویشتن پیراسته. رودکی. ، پاک و صافی شده. ساخته و پرداخته: ز مرگ آن نباشد روان کاسته که با ایزدش کار پیراسته. فردوسی. ، بصلاح. دور از آلودگیها. دور از نازیبائی ها: اگر چه جریره ست پیراسته ازین انجمن مر ترا خواسته. فردوسی. فلان جوانی است آراسته و پیراسته، بصلاح و دور از عیب و زشتی و آلودگی، مزور. مزخرف. برساخته: چنین گفت: الها به آلای خویش به اجلال و اعزاز و نعمای خویش که گویا کن این گرگ را تا ازوی کنم این سخن را همی جستجوی بدانم که این گفتۀ راستست و یا نه دروغ است پیراسته است. شمسی (یوسف و زلیخا). ، پیراستۀ شهر، سواد. (دهار). فصیل (؟) بود و دیوار کوچک پیش بارو و در میان بازار که پوشانیده باشند (؟) (لغت نامۀ اسدی) : گر زآنکه به پیراستۀ شهر برآیی پیراسته آراسته گردد ز رخانت. بوشعیب. ، دهی که در آن نخلستان بسیار باشد. بیراسته. (برهان)
نعت مفعولی از پیراستن. مهذب. مقابل آراسته. متحلی. متحلیه. مقذذ. (منتهی الارب) : جهاندار خاقان مرا خواسته است سخنها ز هر گونه پیراسته است. فردوسی. خانه پیراسته همچون نگار منتظر خانه فروش توام. عطار. ، نازیبا بریده. (شرفنامه). شاخهای زاید بریده. زده. باغی که شاخهای زیادتی آن را بریده و علفهای زیادتی آنرا چیده وصفا داده باشند. درختی که آنرا پر کاوش کرده باشند یعنی شاخهای زیادتی آن را بریده باشند. (برهان) : نه زمینی ز تو آراسته گشت نه درختی ز تو پیراسته گشت. جامی. ، مجازاً، اصلاح شده. مرتب گردانیده و ساخته و پرداخته. (برهان) : ای جهان از عدل تو آراسته باغ ملک از خنجرت پیراسته. انوری. یخضود، آنچه از چوب تر پیراسته باشند یا از درخت شکسته شده باشد. (منتهی الارب) ، پاک شده از مو و پشم. زدوده، درپی کرده. رفوکرده. وصله کرده. پینه زده: شرمم از خرقۀ آلودۀ خود می آید که برو وصله بصد شعبده پیراسته ام. حافظ. ، زدوده. صیقل داده (شمشیر و جز آن) ، زدوده (از غم) : ز خوبی ّ آن کودک وخواسته دل او ز غم گشته پیراسته. فردوسی. ، مدبوغ. آش نهاده: صله، پوست خشک ناپیراسته. مسک دبیغ، پوست پیراسته. (منتهی الارب). اندباغ، پیراسته شدن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) : قومی که چو روبه بتو بر حیله سگالند پیراسته بادند چو سنجاب و چو قاقم. سوزنی. ، مهیا. بسیجیده. آماده: خود تو آماده بوی و آراسته جنگ او را خویشتن پیراسته. رودکی. ، پاک و صافی شده. ساخته و پرداخته: ز مرگ آن نباشد روان کاسته که با ایزدش کار پیراسته. فردوسی. ، بصلاح. دور از آلودگیها. دور از نازیبائی ها: اگر چه جریره ست پیراسته ازین انجمن مر ترا خواسته. فردوسی. فلان جوانی است آراسته و پیراسته، بصلاح و دور از عیب و زشتی و آلودگی، مزور. مزخرف. برساخته: چنین گفت: الها به آلای خویش به اجلال و اعزاز و نعمای خویش که گویا کن این گرگ را تا ازوی کنم این سخن را همی جستجوی بدانم که این گفتۀ راستست و یا نه دروغ است پیراسته است. شمسی (یوسف و زلیخا). ، پیراستۀ شهر، سواد. (دهار). فصیل (؟) بود و دیوار کوچک پیش بارو و در میان بازار که پوشانیده باشند (؟) (لغت نامۀ اسدی) : گر زآنکه به پیراستۀ شهر برآیی پیراسته آراسته گردد ز رخانت. بوشعیب. ، دهی که در آن نخلستان بسیار باشد. بیراسته. (برهان)
دهی جزء دهستان حومه بخش لشت نشاء شهرستان رشت، واقع در 5 هزارگزی خاور لشت نشاء و 8هزارگزی شمال پل سفیدرود، جلگه، معتدل، مرطوب، دارای 260 تن سکنه، آب آن از توشاجوب از سفیدرود، محصول آنجا برنج، ابریشم، کنف و صیفی کاری، شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است، (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
دهی جزء دهستان حومه بخش لشت نشاء شهرستان رشت، واقع در 5 هزارگزی خاور لشت نشاء و 8هزارگزی شمال پل سفیدرود، جلگه، معتدل، مرطوب، دارای 260 تن سکنه، آب آن از توشاجوب از سفیدرود، محصول آنجا برنج، ابریشم، کنف و صیفی کاری، شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است، (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
مزین بکاستن مرتب بوسیله بریدن زواید: ای جهان از عدل تو آراسته باغ ملک از خنجرت پیراسته. (انوری)، زنیت شده (مطلقا) مزین: وی مستعدان روز کار و بانواع فضل و کمال آراسته و بعنوان هنر پروری پیراسته بود، صیقل شده (شمشیرخنجروغیره) زدوده، زدوده (ازغم)، وصله کرده رفو شده، تنبیه کرده سیاست شده، دباغی شده آش نهاده مدبوغ: قومی که چو روبه بتو بر حیله سگالند پیراسته بادند چو سنجاب و چو قاتم. (سوزنی) -7 مهیا بسیجیده آماده: خود تو آماده بوی و آراسته جنگ او را خویشتن پیراسته. (رودکی)
مزین بکاستن مرتب بوسیله بریدن زواید: ای جهان از عدل تو آراسته باغ ملک از خنجرت پیراسته. (انوری)، زنیت شده (مطلقا) مزین: وی مستعدان روز کار و بانواع فضل و کمال آراسته و بعنوان هنر پروری پیراسته بود، صیقل شده (شمشیرخنجروغیره) زدوده، زدوده (ازغم)، وصله کرده رفو شده، تنبیه کرده سیاست شده، دباغی شده آش نهاده مدبوغ: قومی که چو روبه بتو بر حیله سگالند پیراسته بادند چو سنجاب و چو قاتم. (سوزنی) -7 مهیا بسیجیده آماده: خود تو آماده بوی و آراسته جنگ او را خویشتن پیراسته. (رودکی)
پیچنده پیچا پیچدار، پیچ و خم، چین (زلف) حلقه (گیسو) : ننگست اگر بخاتم جمشید بنگریم پیچاک زلف یار نظیری، بدست ماست. (نظیری)، پیچششکم روشذو سنطاریا: ظحیر نوعی از پیچاک شکم که در آن تنفس سخت باشد
پیچنده پیچا پیچدار، پیچ و خم، چین (زلف) حلقه (گیسو) : ننگست اگر بخاتم جمشید بنگریم پیچاک زلف یار نظیری، بدست ماست. (نظیری)، پیچششکم روشذو سنطاریا: ظحیر نوعی از پیچاک شکم که در آن تنفس سخت باشد