جدول جو
جدول جو

معنی پیچان - جستجوی لغت در جدول جو

پیچان
پیچاندن، پیچیده، در حال پیچیدن
تصویری از پیچان
تصویر پیچان
فرهنگ فارسی عمید
پیچان
صفت فاعلی بیان حالت در حال پیچیدن، پیچنده:
بخوردند و کردند آهنگ خواب
بسی مار پیچان برآمد ز آب،
فردوسی،
همی زور کرد آن بر این این بر آن
گرازان و پیچان دو مرد جوان،
فردوسی،
سرمژه چون خنجر کابلی
دو زلفش چو پیچان خط بابلی،
فردوسی،
چپ و راست پیچان عنان داشتن
میان یلان گردن افراشتن،
فردوسی،
یکی دار فرمود کسری بلند
فروهشت از دار پیچان کمند،
فردوسی،
ز فتراک بگشاد پیچان کمند
بیفکند و آمد میانش ببند،
فردوسی،
ابر خاک چون مار پیچان ز کین
همی خواند بر کردگار آفرین،
فردوسی،
برستی ز دریا و جنگ نهنگ
بدشت آمدی باز پیچان بجنگ،
فردوسی،
برافکند برگستوان بر سمند
بفتراک بربست پیچان کمند،
فردوسی،
بشد گرد چوپان و دو کره تاز
ابا زین و پیچان کمندی دراز،
فردوسی،
نهانی ازان پهلوان بلند
ز فتراک بگشاد پیچان کمند،
فردوسی،
اژدها کردار پیچان در کف رادش کمند
چون عصای موسی اندر دست موسی گشته مار،
فرخی،
پیچان درختی بار او نارون
چون سرو زرین پر عقیق یمن،
فرخی،
ز صحرا سیلها برخاست هر سو
دراز آهنگ و پیچان و زمین کن،
منوچهری،
چو رویش باد نیکو ماه و سالش
چو مویش باد پیچان بدسگالش،
فخرالدین اسعد (ویس و رامین)،
چو شاه زنگ بودش جعد پیچان
دو رخ پیشش چو دو شمع فروزان،
فخرالدین اسعد (ویس و رامین)،
به رخشش بکردار پیچان درختی
که پیچان پدید آید از ابر آذر،
؟ (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی)،
ما در طلب زلف تو چون زلف تو پیچان
ما در هوس چشم تو چون چشم تو بیمار،
سنایی،
چون پوست فکند و ز دهان مهره برآورد
این افعی پیچان که کند عمر گزایی،
خاقانی،
خواص آذربیجان چو دود آذر پیچان
بسوختند وز هریک هزار دود برآمد،
خاقانی،
از تحیر گشته چون زنجیر پیچان کاین زمان
بر در ایوان نه زنجیر و نه دربان دیده اند،
خاقانی،
فلک افعی زمرد سلب است
دفع این افعی پیچان چکنم،
خاقانی،
سر زلف پیچان چو مشک سیاه
وزو مشکبو گشته مشکوی شاه،
نظامی،
بس جهان دیده این درخت قدیم
که تو پیچان برو چو لبلابی،
سعدی،
خبل، روزگار سخت و پیچان بر مردم، خجوجاه، باد وزان سخت درپیچان، (منتهی الارب)، رجوع به در پیچان شود، تشغزبت الریح، پیچان وزید باد، تشغزب، پیچان وزیدن باد، (منتهی الارب)، عقص، پیچان گردانیدن شاخ گوسفند، (منتهی الارب)، مرغول، جعد، مجعد، مقصب، موی پیچان، جعاده، جعوده، تجعد، تقرد، پیچان گردیدن موی، (منتهی الارب)، رجل جعد، مرد پیچان موی، (منتهی الارب)، گردان، روی برگرداننده، روی برتابنده، دوری جوینده، پرهیزکننده، پیچنده، روی گردان:
بسنده نباشیم با شهر خویش
همی شیر جوییم پیچان ز میش،
فردوسی،
، بهم برآینده، طومارسان پیچنده، گردان بهرسوی بسبب تک و تاز مخالفان یا بپیروی از سران و پیشروان لشکر:
چو با مهتران گرم کرد اسب شاه
زمین گشت جنبان و پیچان سپاه،
فردوسی،
- مصراع پیچان، کنایه از مصراع و مضمونی که بتأمل و تفکر معلوم شود:
مصرع پیچانم از من اهل دانش بگذرید
عقده از دل واشود گر پی بمضمونم برید،
دانش (از آنندراج)،
، متأثر، مضطرب، بی آرام، باتشویش، از دردی یا اندوهی بر خویش پیچنده:
بخورد و ز خوان زار و پیچان برفت
همی راند تا خانه خویش تفت،
فردوسی،
نهانی ز سودابۀ چاره گر
همی بود پیچان و خسته جگر،
فردوسی،
همی بود پیچان دل از گفتگوی
مگر تیره گرددش زین آب روی،
فردوسی،
شب آمد باندیشه پیچان بخفت
تو گفتی که با درد و غم بود جفت،
فردوسی،
همه زیردستانش پیچان شده
فراوان ز تندیش بیجان شده،
فردوسی،
بدین تیره اندیشه پیچان بخفت
همه شب دلش با ستم بود جفت،
فردوسی،
چو دیدند رنگ رخ شهریار
برفتند گریان و پیچان چو مار،
فردوسی،
برفتند پیچان و لب پرسخن
پر از کین دل از روزگار کهن،
فردوسی،
بسوزم چون ترا پیچان ببینم
بپیچم چون ترا سوزان ببینم،
فخرالدین اسعد (ویس و رامین)،
پیش حق آتش همیشه در قیام
همچو عاشق روز و شب پیچان مدام،
مولوی،
جهان چون چاکری است که پیچان و لرزانست در فرمان او با چون و چراش کاری نیست، (کتاب المعارف)، آدمی بچه پیچان عظیم است در سلامت نمی زید چنگ بهر جای درمیزند از آنکه از هوای عدم اینجا درافتاده است، نه اول می بیند و نه آخرمی بیند، می ترسد که اگر چنگ در جائی زند هلاک شود، (کتاب المعارف)، پیچنده بر خویش از خشمی یا اندوهی یا کینه ای:
کنیزک نیامد ببالین اوی
برآشفت و پیچان شد از کین اوی،
فردوسی،
برفتند پیچان دمور و گروی
بر شاه توران نهادند روی،
فردوسی،
، کوفته، رنجور، پیچنده:
بدو گفت گوید جهاندار شاه
که من سخت پیچانم از رنج راه،
فردوسی،
همی راند حیران و پیچان براه
بخواب و بآب آرزومند شاه،
فردوسی
لغت نامه دهخدا
پیچان
در حال پیچیدن، پیچنده
تصویری از پیچان
تصویر پیچان
فرهنگ لغت هوشیار
پیچان
مشوش، مضطرب، در حال پیچیدن
تصویری از پیچان
تصویر پیچان
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پیکان
تصویر پیکان
(پسرانه)
نوک فلزی و تیزسر تیر یا نیزه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پیمان
تصویر پیمان
(پسرانه)
عهد، قول وقرار، عنوان اسامی مردان در فارسی دری، عهد، قرار
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پیران
تصویر پیران
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام پسر ویسه سپهدار افراسیاب تورانی و یکی از شخصیتهای محبوب در داستان سیاوش
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پیچاک
تصویر پیچاک
پیچ و خم، پیچیدگی، پیچش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیمان
تصویر پیمان
قول و قراری که کسی با کس دیگر بگذارد که بر طبق آن عمل کند، شرط، قرارداد، عهد، بیعت
پیمان بستن: عهد بستن و قول و قرار گذاشتن برای انجام دادن کاری
پیمان ساختن: عهد بستن و قول و قرار گذاشتن برای انجام دادن کاری، پیمان بستن
پیمان کردن: عهد بستن و قول و قرار گذاشتن برای انجام دادن کاری، پیمان بستن
پیمان گرفتن: عهد گرفتن، قول گرفتن
پیمان نهادن: عهد بستن و قول و قرار گذاشتن برای انجام دادن کاری، پیمان بستن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیغان
تصویر پیغان
پیمان، عهد، شرط
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیکان
تصویر پیکان
قطعۀ فلزی نوک تیزی که بر سر تیر یا نیزه نصب کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیشان
تصویر پیشان
پیش تر از پیش، آغاز، بدایت، برای مثال یکی اول که پیشانی ندارد / یکی آخر که پایانی ندارد (عطار۱ - ۸۷)، پیشگاه، پیشخانه
فرهنگ فارسی عمید
مقابل پایان، پیش پیش، که از آن پیشتر چیزی دیگر نباشد یعنی انتها، (برهان)، پیش پیش بود، که از آن هیچ چیز پیشتر نباشد، (جهانگیری) :
هرچه می بینی که در پایان بود
آن نه در پایان که در پیشان بود،
عطار،
پیشگاه عشق را پیشان که یافت
پایگاه فقررا پایان که یافت،
عطار،
ای مرد گرم رو چه روی بیش ازین به پیش
چندان مرو به پیش که پیشان پدید نیست،
عطار،
یکی اول که پیشانی ندارد
یکی آخر که پایانی ندارد،
عطار،
کارسازست او زپیش و پس ولیک
هم ز پیشان هم ز پایان می بسم،
عطار،
نه کس خبری میدهد از پیشانم
نه یک نفس آگهی است از پایانم،
عطار،
نه ز اول لحظه ای پیشان بدید
نه ز آخر ذره ای پایان بدید،
عطار،
گر ز پیشان آب روشن می رود
تیره می گرددچو بر من می رود،
عطار،
سر او درتافت در پیشان کار
دوستان را درربود از نور نار،
عطار،
نه کم از یک قطره از پیشانشان
نه کم از یک ذره از پایانشان،
عطار،
تا به پیشان دیده ره را گام گام
تا به پایان رفته در در، بام بام،
عطار،
گر به پایان رفت پیشان شد درست
ور به پیشان رفت پایان شد درست،
عطار،
رو به پیشان بردنش امکان نداشت
زآنکه هیچ این را سر پایان نداشت،
عطار،
کار از پیشان اگر بگشایدت
هر دمی صد گونه در بگشایدت،
عطار،
نقطۀ فقر است پیشان همه
فقر جانسوز است درمان همه،
عطار،
درین وادی بسی در پیش رفتم
ولی یک ذره از پیشان ندیدم
کنون از پس شدم عمری و لیکن
سر یک موی ازپایان ندیدم،
عطار،
چون ندارد منتهی پیشان عشق
پس چگونه منتهائی پی برم
ور ز پیشانم بقائی روی نیست
بو که در پایان فنائی پی برم،
عطار
که چون خوددان شوی حق دان شوی تو
از آن پس روی در پیشان شوی تو،
عطار،
نه هرگزهیچکس پیشانش یابد
نه هرگز غایت و پایانش یابد،
عطار،
ز پیشان گر نظر بر تو نبودی
ز پیش تو سفر بر تو نبودی
ولی چون نور پیشان رهبر تست
چرا این کاهلی در گوهر تست،
عطار،
در کوچۀ عشق تو همه عمر برفتیم
آمد بسر این عمر و به پیشان نرسیدم،
اسیر لاهیجی،
، صدر خانه، مقابل صف نعال، پای ماچان، پیشانه، پیشخانه، پیش مکان، جمع واژۀ پیش، مقدمان، سابقان، آنان که در پیش هستند
لغت نامه دهخدا
شرط و عهد و پیمان، هرزه، (برهان)، بیهوده
لغت نامه دهخدا
دهی جزء دهستان کلیبر بخش کلیبر شهرستان اهر واقع در 13 هزارگزی جنوب کلیبر و 2 هزارگزی شوسۀ اهربه کلیبر، کوهستانی، معتدل، دارای 276 تن سکنه، آب آن از رود خانه پیغان و چشمه، محصول آنجا غلات و گردو، شغل اهالی آن زراعت و گله داری، صنایع دستی مردم آن گلیم بافی و راه آنجا مالروست، (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(پَ)
نام موضعی از رستاق قاسان آنچنان که در تاریخ قم آمده است. (ترجمه تاریخ قم ص 118)
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ)
جمع واژۀ پیک. رجوع به پیک شود:
راست چون پیکان نامه بسر اندر بزند
نامه گه باز کند گه بهم اندر شکند.
منوچهری.
پوپویک نیک بریدیست که در ابر دند
راست چون پیکان نامه بسر اندر بزند.
منوچهری.
پیکان را ایستادانیده بودند که از بغداد آمده اند. (تاریخ بیهقی ص 183).
این چو پیکان بشارت بر شتابان در هوا
وین چو پیلان جواهر کش خرامان در قطار.
انوری (در صفت سحاب)
لغت نامه دهخدا
(پَ/ پِ)
نصل. معبله.حداه. یاروج. آهن که بر تیر نهند. آهن سر تیر و نیزه. فلزی نوک دار که بر سر تیر نصب کنند. نوک تیز تیر و نیزه، مقابل سنان که آهن بن نیزه است:
بپوشیده شد چشمۀ آفتاب
ز پیکانهای درفشان چو آب.
دقیقی.
بچابکی بر بایدکجا نیازارد
ز روی مرد مبارز بنوک پیکان خال.
منجیک.
تهمتن بخندید و گفت ای شگفت
بپیکان بدوزم مر او را دو کفت.
فردوسی.
برفتند گریان ز پیشش دو پیر
پر از درد دل پر ز پیکان تیر.
فردوسی.
زن و زاده ار بند ترکان شوند
ابی جنگ دل پر ز پیکان شوند.
فردوسی.
یکی بنده چون زخم پیکان بدید
بیامد ز دیباش بیرون کشید.
فردوسی.
که یزدان ورا جای نیکان دهاد
سیه زاغ را زخم پیکان دهاد.
فردوسی.
ز رخشنده پیکان و پرّ عقاب
همی دامن اندرکشید آفتاب.
فردوسی.
که من دست را خیره در جان زنم
برین خسته دل نوک پیکان زنم.
فردوسی.
ز پیکان الماس وپرّ عقاب
بتابید رخشان رخ آفتاب.
فردوسی.
همان نیز اگر آمدم اژدها
ز پیکان تیرم نیابد رها.
فردوسی.
خدنگی که پیکان او ده ستیر
ز ترکش برآورد گرد دلیر.
فردوسی.
بپیکان بسی شد ز دیوان هلاک
بسی زاهرمن اوفتاده بخاک.
فردوسی.
کمان را به زه کرد و بگزید تیر
که پیکانش را داده بد زهر شیر.
فردوسی.
نباید زدن تیر جز بر سرون
که از سینه پیکانش آید برون.
فردوسی.
بزد تیر بر پشت آن گور نر
گذر کرد بر گور پیکان و پر.
فردوسی.
خدنگی که پیکانش بد بیدبرگ
فرودوخت بر تارک ترک ترگ.
فردوسی.
سنان چه باید بر نیزۀ کسی کز پیل
همی گذاره کند تیرهای بی پیکان.
فرخی.
چون عدو نزدیک شد بر رمح شه گردد سنان
چون عدو از دور شد بر تیر شه پیکان بود.
عنصری.
چو پشت قنفذ گشته تنوره ش از پیکان
هزارمیخ شده درفش از بسی سوفال.
زینتی (زینبی).
کمان آزفنداک شد ژاله تیر
گل غنچه پیکان زره آبگیر.
اسدی (لغت فرس ص 298).
بپیکان سخن بر پیش دانا
زبانت تیری و لبهات سوفار.
ناصرخسرو.
ورتو گوئی جای خورد و برد چون باشد بهشت
بر تو از خشم و سفاهت چشم چون پیکان کنند.
ناصرخسرو.
که آراید چه میگوئی تو هر شب سبز گنبد را
بدین نورسته نرگسها و زراندود پیکانها.
ناصرخسرو.
نبینی که بدرید صد من زره را
بدان کوتهی یک درم سنگ پیکان.
ناصرخسرو.
ز بیم تیغ او گشتی به هیجا
ضمیر اندر دل بدخواه پیکان.
ناصرخسرو.
هر عیبه را ز جوشن اقوالت
دارم ز علم ساخته پیکانی.
ناصرخسرو.
کسی چنو بجهان دیگری نداد نشان
همی به سندان اندر نشاند پیکان را.
ناصرخسرو.
و کمان وی (گیومرث) بدان روزگار چوبین بود بی استخوان یکپاره چون درونۀ حلاجان و تیر وی کلکین با سه پر، و پیکان استخوان. (نوروزنامه).
بر لب جام عطا آب حیات
بر سر تیر قضا پیکانی.
سیدحسن غزنوی.
حامی تیر ار شودکلکت نترسد ز احتراق
بگذرداز قرص خور چون از هدف پیکان تیر.
سوزنی.
ترکان غمزۀ او چون درکشند یاسج
در هر دلی که جویی پیکان تازه بینی.
خاقانی.
نیش عقرب شده و قوس قزح
هم کمان، هم سر پیکان اسد.
خاقانی.
سرخیل شیاطین شد پی گور ز پیکانت
باد از پی کار دین پیکار تو عالم را.
خاقانی.
باد از سر پیکانت سفته دل بدخواهان
وز نام نکو سفته دربار تو عالم را.
خاقانی.
در زنبور کافر از چه زنی
خاصه دارالسلام پیکان است.
خاقانی.
به استقبال تیر چشم ترکان
کهن ریشت به پیکان تازه گردان.
خاقانی.
هر تار ز مژگانش تیر دگر اندازد
در جان شکند پیکان چون در جگر اندازد.
خاقانی.
از قبضۀ کمان فلک بر دلم بقهر
تیری چنان گذشت که پیکان نیافتم.
خاقانی.
آیینه بردار و ببین، آن غمزۀ بحرآفرین
با زهر پیکان در کمین ترکان خونخوار آمده.
خاقانی.
شمشیر او قصار کین، شسته بخون روی زمین
پیکان او خیاط دین، دلدوز کفار آمده.
خاقانی.
بخون ساده ماند اشک و خاک سوده دارد رخ
مگر رخ لعل پیکان است و اشکم لعل پیکانی.
خاقانی.
زد نوک ناوک بر دلم تا خسته شد یکسر دلم
هم راضیم گر در دلم سرهای پیکان نشکند.
خاقانی.
آه من سازد آتشین پیکان
تا درین دیو گوهر اندازد.
خاقانی.
چو پیکانش از حصن ترکش برآید
بر این حصن فیروزه غضبان نماید.
خاقانی.
ابرها از تیغ بارانها ز پیکان کرده اند
برقها زآیینۀ برگستوان افشانده اند.
خاقانی.
پیکان شهاب رنگ چون آب
آتش زده دیو لشکران را.
خاقانی.
غوغا کنیم یک تنه چون رستم و دریم
درع فراسیاب به پیکان صبحگاه.
خاقانی.
ترا یک زخم پیکانش ز بند خود برون آرد
به صد فرسنگ استقبال آن یک زخم پیکان شو.
خاقانی.
ز خردان بسی فتنه آید بزرگ
که در پای پیکان بود کعب گرگ.
نظامی.
خدنگ غنچه با پیکان شده جفت
بپیکان لعل پیکانی همی سفت.
نظامی.
گل چو سپر خستۀ پیکان خویش
بید به لرزه شده بر جان خویش.
نظامی.
من و زین پس جگر در خون کشیدن
ز دل پیکان غم بیرون کشیدن...
نظامی.
در کنف درع تو جولان زند
بر سر درع تو که پیکان زند.
نظامی.
جهان چون تیر از آن شد راست کز خون جهان سوزان
سر پیکان تو لعل است همچون لعل پیکانی.
مجیر بیلقانی.
پیکان تیر غمزۀ تو در دل منست
ور نیست باورت ز من اینک بیار دست.
کمال اسماعیل.
و طبق زر پیش خلیفه بنهاد که بخور. گفت نمیتوان خورد گفت پس چرا نگاه داشتی و بلشکریان ندادی و این درهای آهنین چرا پیکان نساختی ؟ (جهانگشای جوینی).
که در سینه پیکان تیر تتار
بسی بهتر از قوت ناسازگار.
سعدی.
بسرت کز سر پیمان محبت نروم
ور بفرمائی رفتن بسر پیکانم.
سعدی.
ندیدمش روزی که ترکش نبست
ز پولاد پیکانش آتش نجست.
سعدی.
پیکان از جراحت بدر آید و آزار در دل بماند. (گلستان).
هرآن پیکان پولادی که بنشاندند در تیری
بخون ظالم آن پیکان کنون لعلست پیکانی.
سلمان.
پیکان ز درون برون شود بی مشکل
بیرون نشود حدیث ناخوب از دل.
(از العراضه).
خود ناگرفته پند، مده پند دیگران
پیکان به تیر جا کند آنگاه بر نشان.
قطع، پیکان خرد پهناور که در تیر نشانند. معبله، پیکان پهن دراز. نصل ٌ مطحر، پیکان دراز. مشفص، پیکان پهن یا دراز.قهوبه، پیکان سه شاخه. نصل محیق، پیکان باریک و تیز.طمیل، شرحاف، پیکان پهن. (منتهی الارب). عبل، پیکان پهن بر تیر نشاندن. (تاج المصادر بیهقی). زج، پیکان تیز. سیحف، پیکان پهن و پیکان دراز. مصدع، پیکان پهن دراز. سریه، پیکان خرد گرد. قتر، نوعی از پیکان تیر. سرسور، پیکان دوک. سرو، تیر پهن و پیکان دراز. سلمج،پیکان دراز باریک. قطبه، پیکان هدف. سلوف، پیکان دراز. سلط، پیکان هموار. سلاء، سلاءه، نوعی از پیکان تیر بشکل خار خرما. رهب، پیکان تنک. نضی، پیکان تیر.درعیه، پیکانی که در زره درآید. جماح، تیر بی پیکان که بفارسی تکه گویند. نصل، نصلان، پیکان تیر و پیکان نیزه و نشستن پیکان تیر در چیزی. نحیض، پیکان باریک تیز. عبد، پیکان کوتاه پهن. جبل، پیکان از آهن نرم. اعجف، پیکان باریک. فراغ، پیکانهای پهن. هادی، پیکان تیر. هلال، پیکان دوشاخه. (منتهی الارب).
- الماس پیکان، دارای پیکانی چون الماس از سختی:
یکی تیر الماس پیکان خدنگ
بچرخ اندرون راندم بیدرنگ.
فردوسی.
- پولادپیکان، دارای پیکانی از فولاد:
گرفته کمان کیانی بچنگ
یکی تیر پولادپیکان خدنگ.
فردوسی.
- پیکان برکشیدن، بیرون آوردن آهن نوک تیر از بدن:
محب صادق اگر صاحبش بتیر زند
محبتش نگذارد که برکشد پیکان.
سعدی.
به یاد تیر آن ابروکمان بر چشم می بندم
اگر در کارگاه عشق پیکانی شود پیدا.
لسانی.
ذوق آسیب محبت بین که در بیدای عشق
غمزه چون پیکان گشاید چاک بر جوشن زنم.
طالب آملی.
- پیکان دوشاخ:
پیش پیکان دوشاخش ازبرای سجده را
شیر چون شاخ گوزنان پشت را کردی دوتا.
خاقانی.
- پیکان مقراضه، یعنی دوشاخه، پیکانۀ دوشاخه. (آنندراج). پیکانی را گویند که دوشاخه باشد. (برهان) :
شاه را دیدم درو (در صیدگه) پیکان مقراضه به کف
راست چون بحری نهنگ انداز در نخجیرجا.
خاقانی.
- تیز پیکان، رجوع به همین کلمه شود.
- دوپیکان، دوشاخ. هلال:
دوپیکان بترکش یکی تیر داشت
بدشت اندر از بهر نخجیر داشت.
فردوسی.
صاحب آنندراج گوید: آبدار و دلدوز و زهرداده و شعله و چراغ و برق و غنچه، و تخم و نیش از صفات و تشبیهات اوست:
تا بمژگان تو گردد آشنا
دیده را بر نیش پیکان میزنم.
عرفی.
نهال شیر قد از خون زخم تازه کشید
بکشت سینۀ ما سبز تخم پیکان شد.
دانش.
بسکه تیرغمزۀ آن شوخ مطرب خورده ام
همچو قانون پهلوم از غنچۀ پیکان پر است.
مفید بلخی.
زلف پرتاب تو در آتش نهد زنجیر را
برق پیکان تو همچون شمع سوزد تیر را.
مفید بلخی.
از آن سبب شده پروانۀ چمن بلبل
که غنچه ساخته روشن چراغ پیکانش.
مفید بلخی.
بجای شمع گذارید تیر قاتل را
بس است شعلۀ پیکان چراغ تربت ما.
مفید بلخی.
و نیز با لفظ نشاندن و باریدن و چیدن و خوردن مستعمل است:
همه زهرداده پیکان خورم و رطب شمارم
چه کنم که نخل خرما به ازین ثمر ندارد.
وحشی.
از فغانم نالۀ زنجیر می آید بگوش
در فضای سینۀ من بس که پیکان چیده است.
صائب.
بگلخن می نشینم شعله خنجر می کشد بر من
بگلشن میروم پیکان ز شاخ بید می بارد.
ظهوری
لغت نامه دهخدا
قصبه ای از دهستان خرقویۀ بخش حومه شهرستان شهرضا، واقع در 42 هزارگزی شمال خاوری شهرضا، متصل به راه ماشین رو بیک آباد به شهرضا، جلگه و معتدل، دارای 3601 تن سکنه، آب آنجا از قنات و چاه، محصول آن غلات و پنبه، شغل اهالی آن زراعت و راه آنجا ماشین رو است، یک دبستان و یک مسجد قدیم و در حدود 20 باب دکان دارد، (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ)
از پهلوی پتمان و اوستائی پتی مان بمعنی پیمودن و اندازه گرفتن. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). عهد. (منتهی الارب) (برهان). قرارداد و معاهده و عهد. (فرهنگ نظام). ال (ا ل ل) ، حلف. میثاق. (تفلیسی) (دهار). شریطه. (لغت ابوالفضل بیهقی). شرط. (مجمل اللغه). بیعه. خفاره. خفره. (منتهی الارب). عهد که در عرف آنرا قول و قرار گویند. (غیاث). سوگند. ذمه. (دستور اللغه). عقد. (منتهی الارب). وثاق. سوگند و سر گفتار ایستادن. موثق. (مهذب الاسماء). الزام. زینهار. حلس. حلس. ایلاف. بند. فیمان. رباب. ربابه. ودیع. وصر. (منتهی الارب). صاحب آنندراج آرد: پیمان در اصل قرار کردن و عهد بستن است بر امری و در عرف عبارت از دست بر دست دادن برای یاد داشتن انعقاد امری که بین الطرفین مقرر شود:
ترارفت باید بفرمان من
نباید گذشتن ز پیمان من.
فردوسی.
بپیوستگی بر گوا ساختند
چو زین شرط و پیمان بپرداختند.
فردوسی.
زمین هفت کشور بفرمان تست
دد و دام و مردم بپیمان تست.
فردوسی.
ز پیمان نگردند ایرانیان
ازین در کنون نیست بیم زیان.
فردوسی.
کسی کوز پیمان من بگذرد
بپیچد ز آیین و راه خرد.
فردوسی.
ز پیمان بگردند و از راستی
گرامی شود کژی و کاستی.
فردوسی.
بدو گفت پیمانت خواهم نخست
پس آنگه سخن بر گشایم درست.
فردوسی.
نخستین به پیمان مرا شاد کن
ز سوگند شاهان یکی یاد کن.
فردوسی.
بپیچد کسی سر ز فرمان او
نیارد گذشتن ز پیمان او.
فردوسی.
پر از عهد و پیمان و سوگندها
ز هر گونه ای لابه و پندها.
فردوسی.
به پیمان سپارم سپاهی ترا
نمایم سوی داد راهی ترا.
فردوسی.
شتردار باید که هم زین شمار
به پیمان کندرای قنوج بار.
فردوسی.
سیاوش اگر سر ز فرمان من
بپیچد نیاید بپیمان من.
فردوسی.
بماند ز پیوند پیمان ما
ز یزدان چنین است فرمان ما.
فردوسی.
چو خاقان برد راه و فرمان من
خرد را نپیچد ز پیمان من.
فردوسی.
مپیچید سرها ز فرمان اوی
مگیرید دوری ز پیمان اوی.
فردوسی.
جهان سربسر پیش فرمان تست
به هر کشوری باژو پیمان تست.
فردوسی.
بزرگی و خردی به پیمان اوست
همه بودنی زیر فرمان اوست.
فردوسی.
که او سر نیارد به پیمان تو
نه هرگز درآید بفرمان تو.
فردوسی.
نیایم برون من ز فرمان تو
نگارم ابر دیده پیمان تو.
فردوسی.
برادرم رستم ز فرمان اوی
شکستست هم دل ز پیمان اوی.
فردوسی.
به پیمان جدا کرد ازو حنجرا
بچربی کشیدش ببند اندرا.
فردوسی.
چو آن نامه برخواند خاقان چین
ز پیمان بخندید و از به گزین.
فردوسی.
به پیمان که خواند براو آفرین
بکوشد که آباد داد زمین.
فردوسی.
به پیمان که کاوس کی با سران
بر رستم آرد زهاماوران.
فردوسی.
به پیمان سپارم سپاهی ترا
نمایم سوی داد راهی ترا.
فردوسی.
به پیمان که از شهر هاماوران
سپهبد دهد باژو ساوگران.
فردوسی.
ز شاهی مرا نام تاجست و تخت
ترا مهر و پیمان و فرمان و بخت.
فردوسی.
بپیمان که چیزی نخواهی ز من
ندارم بمرگ آبچین و کفن.
فردوسی.
بفرمای فرمان که فرمان تراست
همه بندگانیم و پیمان تراست.
فردوسی.
که گیتی سراسر بفرمان تست
سر سرکشان زیر پیمان تست.
فردوسی.
بدو گفت اگر بگذری زین سخن
بتابی ز سوگند و پیمان من.
فردوسی.
بخشکی و بر آب فرمان تراست
همه بندگانیم و پیمان تراست.
فردوسی.
همه ترک و چین زیر فرمان تو
رسیده بهر جای پیمان تو.
فردوسی.
نپیچند کس سر ز فرمان او
نیارد گذشتن ز پیمان او.
فردوسی.
شهان گفتۀ خود بجای آورند
ز عهد و ز پیمان خود نگذرند.
به پیمان که از هر دورویه سپاه
بیاری نیاید کسی کینه خواه.
فردوسی.
همی محضر ما بپیمان تو
بدرد بپیچد ز فرمان تو.
فردوسی.
که فرمان داراست فرمان تو
نپیچد کسی سر ز پیمان تو.
فردوسی.
بسوگند پیمانت خواهم یکی
کز آن نگذری جاودان اندکی.
فردوسی.
به پیمانی که چون یک مه برآید
ترا این روز بدخوئی سرآید.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
پیمانی است که به هر یک از بنده های خدا بسته شده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 317). به آن طریق که باز گردم از راهی که به آن راه میرود کسی که زبون نمیگیرد امانت را و باز نمی دارد او را هیچ چیز از پیمانهای بسته... ایمان نیاورده ام بقرآن بزرگ. (تاریخ بیهقی ص 318).
بگفت این و آن خط و پیمان بداد
ببوسید و پیش سپهبد نهاد.
اسدی.
چه رفتن ز پیمان چه گشتن ز دین
که این هر دو به ز آسمان و زمین.
اسدی.
ز سوگند و پیمان نگر نگذری
گه داوری راه کژ نسپری.
اسدی.
چنان بود پیمانش با ماهروی
که جفت آن گزیند که بپسندد اوی.
اسدی.
نگر که تان نکند غره عهد و پیمانش
که او وفا نکند هیچ عهد و پیمان را.
ناصرخسرو.
چنین بوده ست پیمان پیمبر
در آن معدن که منبر کرد پالان.
ناصرخسرو.
جهانا عهد با من کی چنین بستی
نیاری یاد از آن پیمان که کردستی.
ناصرخسرو.
پس از خطبۀ غدیر خم شنیدی
علی او را ولی باشد بپیمان.
ناصرخسرو.
چرا چون مرد را ناگه پلنگ او را کند خسته
ز موشش می نگه دارند این پیمان که بردارد.
ناصرخسرو.
گر بترسی همی از آتش دوزخ بگریز
سوی پیمانش که پیمانش از آتش سپر است.
ناصرخسرو.
دولت و پیروزی وفتح و ظفر هر ساعتی
با تو سازند ای ملک میثاق و پیمان دگر.
سوزنی.
رفت زی کعبه که آرد کعبه را زی تو شفیع
تاش بپذیری که او هم با تو پیمان تازه کرد.
خاقانی.
جان بخش ابوالمظفر شاه اخستان که هر دم
با عهد او بقا را پیمان تازه بینی.
خاقانی.
دلا با عشق پیمان تازه گردان
برات عشق بر جان تازه گردان.
خاقانی.
جانها در آرزوی تو می بگسلد ز هم
چون گویمت که بستۀ پیمان کیستی.
خاقانی.
پیمان مهر بسته هم در زمان شکسته
پیوند وصل داده هم بر اثر بریده.
خاقانی.
ز اهل جهان کس نماند بلکه جهان بس نماند
پای خرد درگذار از سر پیمان او.
خاقانی.
شرطی کز اول داشتی با عشق خوبان تازه کن
با یوسفان گرگ آشتی پیش آر و پیمان تازه کن.
خاقانی.
بشهزاده بسپرد فرزند را
بپیمان در افزود سوگند را.
نظامی.
براین عهدشان رفت پیمان بسی
که در بیوفائی نکوشدکسی.
نظامی.
خود مرا فرمان کجا باشد و لیک
کج مکن چون زلف خود پیمان من.
عطار.
در تو پیمان نیست صد عاشق به مرد
تا تو رای عهد و پیمان میزنی.
عطار.
با اینهمه کو قند تو، کو عهد و کو سوگند تو
چون بوریا بر می شکن، ای خویش و ای پیمان من.
مولوی.
سست پیمانا چرا کردی خلاف عقل و رای
صلح با دشمن، اگر بادوستانت جنگ نیست.
سعدی.
ای سخت جفای سست پیمان
رفتی و چنین برفت تقدیر.
سعدی.
نه رفیق مهربانست و حریف سست پیمان
که بروز تیرباران سپر بلا نباشد.
سعدی.
نه یاری سست پیمان است سعدی
که در سختی کند یاری فراموش.
سعدی.
زهی اندک وفا و سست پیمان
که آن سنگین دل نامهربان است.
سعدی.
فراقت سخت می آید ولیکن صبر می باید
که گر بگریزم از سختی رفیق سست پیمانم.
سعدی.
سست پیمانا به یک ره دل ز ما برداشتی
آخر ای بدعهد سنگین دل چرا برداشتی.
سعدی.
ای سخت کمان سست پیمان
این بود وفای عهد اصحاب.
سعدی.
وفا در که جوید چو پیمان گسیخت
خراج از که خواهد چو دهقان گریخت.
سعدی.
زلیخا دو دستش ببوسید و پای
که ای سست پیمان و سرکش درآی.
سعدی.
مرا به دور لب دوست هست پیمانی
که بر زبان نبرم جز حدیث پیمانه.
حافظ.
اهل الذمه، مردم با عهد و پیمان. تخاوذ، با هم عهد و پیمان بستن. (منتهی الارب). وفا، پیمان نگاه داشتن. (زوزنی). رجل جذامر، مرد بسیارشکننده پیمان. تعهد، تازه کردن پیمان. (منتهی الارب). تعاهد، معاهده، با هم پیمان کردن.
- از پیمان گشتن یا بر گشتن، نقض عهد کردن.
- از سر پیمان رفتن، نقض عهد کردن:
در ازل بست دلم را سر زلفت پیوند
تا ابد سرنکشد وز سر پیمان نرود.
حافظ.
- پیمان بسر بردن، وفای به عهد کردن:
موفق شد ترا توفیق تا پیمان بسر بردی
بتخت پادشاهی بر نهادی بر سرش افسر.
ظهوری.
- پیمان درست، عهد استوار:
ناید ز دل شکسته پیمان درست.
رونی.
- درست پیمان، درست عهد:
با پشت و دل شکسته آمد
در خدمت تو درست پیمان.
خاقانی.
اگر رفیق شفیقی درست پیمان باش
حریف حجره و گرمابه و گلستان باش.
حافظ.
- دست به پیمان، متعهد:
من به همت نه به آمال زیم
با امل دست به پیمان چه کنم.
خاقانی.
- دست به پیمان با کسی...، متعاهد با او، دست پیمان.
- دست به پیمان دادن، متعهد شدن، به ذمه گرفتن، عهد کردن:
با هیچ دوست دست بپیمان نمیدهی
درد مرا ببوسی پایان نمیدهی.
خاقانی.
- سخت پیمان، که پیمان و عهد استوار دارد:
دوستان سخت پیمان را ز دشمن باک نیست
شرط یار آنست کز پیوند یارش نگسلد.
سعدی.
- سست پیمان، که عهد نااستوار دارد:
مسلمند حریفان به سست پیمانی.
وطواط.
کزین آمدن شه پشیمان شده ست
ز سختی کشی سست پیمان شده ست.
نظامی.
و نیز رجوع به شواهد ذیل کلمه پیمان شود، نذر. (منتهی الارب). شرط. (برهان). (تاج المصادر بیهقی). شریطه. (لغت ابوالفضل بیهقی). آنچه بر آن شرط کرده اند. گرو:
کنون چون گرو برد پیمان وراست
چه خواهم زمان زو که فرمان وراست.
اسدی.
، عهدنامه ای که میان دو یا چند تن و دو یا چندین دولت بسته شود و فرهنگستان این کلمه را بجای پاکت برگزیده است. (لغات مصوب فرهنگستان ایران)، خویش و پیوند. (برهان)، این کلمه در زرع و پیمان کردن، بمعنی پیمودن است
لغت نامه دهخدا
تصویری از پیمان
تصویر پیمان
میثاق، عهد، سوگند، الزام، ودیع، قرار داد، معاهده وعهد
فرهنگ لغت هوشیار
دارای مرض پیسی مبروص: وبسیار خلق پیش او (عیسی) گرد شدند چیزی لنگان و چیزی پیسان و بعضی لال
فرهنگ لغت هوشیار
حیرت سرگشتگی گیجی: هر که را در دل شک و پیچانی است در جهان او فلسفی پنهانی است. (مثنوی)
فرهنگ لغت هوشیار
پیش پیش که از آن پیشتر چیزی نباشد مقابل پایان: یکی ذاتی که پیشانی نداری همه جانها تویی جانی نداری. (الهی نامه 4) یکی اول که پیشانی ندارد یکی آخر که پایانی ندارد. (اسرار نامه. گوهرین. 1)، صدر خانه پیشانه پیشخانه مقابل صف نعال پای ماجان: زیرده پرده میشد تا به پیشان که ممکن نیست کس را بیشتر زان. (اسرار نامه. اسلامیه 40 معراج پیغمبر صلی الله علیه وآله)
فرهنگ لغت هوشیار
پیچنده پیچا پیچدار، پیچ و خم، چین (زلف) حلقه (گیسو) : ننگست اگر بخاتم جمشید بنگریم پیچاک زلف یار نظیری، بدست ماست. (نظیری)، پیچششکم روشذو سنطاریا: ظحیر نوعی از پیچاک شکم که در آن تنفس سخت باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیغان
تصویر پیغان
شرط، عهد، پیمان، هرزه، بیهوده
فرهنگ لغت هوشیار
ترکی کارد کارد: شب فراق خروس سحر نفس نکشید خوش آن زمان که سرش را ببرم از پیچاق. (فوقی یزدی)
فرهنگ لغت هوشیار
آهن که بر تیر نهند، آهن سر تیر و نیزه، فلزی نوک دار که بر سر تیر نصب کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیغان
تصویر پیغان
((پِ))
پیمان، عهد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیکان
تصویر پیکان
((پِ))
آهن نوک تیز سر تیر و نیزه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیمان
تصویر پیمان
عهد، قرارداد، شرط
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیشان
تصویر پیشان
((پِ))
پیشپیش را گویند که از آن پیشتر چیزی نباشد، ازل، لیاقت و شایستگی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیچاک
تصویر پیچاک
پیچیدگی، پیچ و خم بسیار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیکان
تصویر پیکان
فلش
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از پیمان
تصویر پیمان
معاعده، عهد، قرار، قرارداد
فرهنگ واژه فارسی سره