ساقۀ زیرزمینی، مدور، خوراکی و لایه لایۀ گیاه پیاز به رنگ سفید، قرمز یا زرد، گیاه علفی این ساقه با برگ های نوک تیز و گل های سفید مایل به سبز، ساقۀ زیرزمینی و تغییرشکل یافتۀ گروهی از گیاهان تک لپه ای که با ورقه های نازک پوشیده شده است پیاز دشتی: گیاه علفی پایا با پیاز بزرگ و گل های کوچک و خوشه ای به رنگ سفید یا سفید مایل به خاکستری و برگ های دراز و نوک تیز که پیاز آن کاربرد دارویی دارد، پیاز موش، عنصل، اشقیل، اسقیل پیاز مغز تیره: قسمت مخروطی شکل و بالایی نخاع که در کنترل برخی اعمال غیر ارادی مانند ضربان قلب نقش دارد پیاز مو: در علم زیست شناسی قسمتی از مو در پوست سر که مو را تغذیه می کند و باعث رشد آن می شود پیاز موش: گیاه علفی پایا با پیاز بزرگ، گل های کوچک و خوشه ای به رنگ سفید یا سفید مایل به خاکستری و برگ های دراز و نوک تیز که پیاز آن کاربرد دارویی دارد عنصل: پیاز دشتی، گیاه علفی پایا با پیاز بزرگ، گل های کوچک و خوشه ای به رنگ سفید یا سفید مایل به خاکستری و برگ های دراز و نوک تیز که پیاز آن کاربرد دارویی دارد اشقیل: پیاز دشتی، گیاه علفی پایا با پیاز بزرگ، گل های کوچک و خوشه ای به رنگ سفید یا سفید مایل به خاکستری و برگ های دراز و نوک تیز که پیاز آن کاربرد دارویی دارد اسقیل: پیاز دشتی، گیاه علفی پایا با پیاز بزرگ، گل های کوچک و خوشه ای به رنگ سفید یا سفید مایل به خاکستری و برگ های دراز و نوک تیز که پیاز آن کاربرد دارویی دارد
ساقۀ زیرزمینی، مدور، خوراکی و لایه لایۀ گیاه پیاز به رنگ سفید، قرمز یا زرد، گیاه علفی این ساقه با برگ های نوک تیز و گل های سفید مایل به سبز، ساقۀ زیرزمینی و تغییرشکل یافتۀ گروهی از گیاهان تک لپه ای که با ورقه های نازک پوشیده شده است پیاز دشتی: گیاه علفی پایا با پیاز بزرگ و گل های کوچک و خوشه ای به رنگ سفید یا سفید مایل به خاکستری و برگ های دراز و نوک تیز که پیاز آن کاربرد دارویی دارد، پیاز موش، عنصل، اشقیل، اسقیل پیاز مغز تیره: قسمت مخروطی شکل و بالایی نخاع که در کنترل برخی اعمال غیر ارادی مانندِ ضربان قلب نقش دارد پیاز مو: در علم زیست شناسی قسمتی از مو در پوست سر که مو را تغذیه می کند و باعث رشد آن می شود پیاز موش: گیاه علفی پایا با پیاز بزرگ، گل های کوچک و خوشه ای به رنگ سفید یا سفید مایل به خاکستری و برگ های دراز و نوک تیز که پیاز آن کاربرد دارویی دارد عنصل: پیاز دشتی، گیاه علفی پایا با پیاز بزرگ، گل های کوچک و خوشه ای به رنگ سفید یا سفید مایل به خاکستری و برگ های دراز و نوک تیز که پیاز آن کاربرد دارویی دارد اشقیل: پیاز دشتی، گیاه علفی پایا با پیاز بزرگ، گل های کوچک و خوشه ای به رنگ سفید یا سفید مایل به خاکستری و برگ های دراز و نوک تیز که پیاز آن کاربرد دارویی دارد اسقیل: پیاز دشتی، گیاه علفی پایا با پیاز بزرگ، گل های کوچک و خوشه ای به رنگ سفید یا سفید مایل به خاکستری و برگ های دراز و نوک تیز که پیاز آن کاربرد دارویی دارد
دهی جزء دهستان حومه بخش لشت نشاء شهرستان رشت، واقع در 5 هزارگزی خاور لشت نشاء و 8هزارگزی شمال پل سفیدرود، جلگه، معتدل، مرطوب، دارای 260 تن سکنه، آب آن از توشاجوب از سفیدرود، محصول آنجا برنج، ابریشم، کنف و صیفی کاری، شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است، (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
دهی جزء دهستان حومه بخش لشت نشاء شهرستان رشت، واقع در 5 هزارگزی خاور لشت نشاء و 8هزارگزی شمال پل سفیدرود، جلگه، معتدل، مرطوب، دارای 260 تن سکنه، آب آن از توشاجوب از سفیدرود، محصول آنجا برنج، ابریشم، کنف و صیفی کاری، شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است، (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
سوخ، (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی)، بصل، دوفص، بصله، (منتهی الارب)، عنبره القدر، (منتهی الارب)، گیاهی خوردنی که حصۀ داخل زمینی آن مدور یا شبیه به آن است بقدر تخم مرغ یا کوچکتر و یا بزرگتر و با شاخی سبز و باریک و میان کاواک و طعمی تند، رنگ ته پیاز سفید و زرد و سرخی خاص است و در آن چند طبقه روی هم هست، در قاموس کتاب مقدس آمده: نباتی است شبیه بزنبق که در مصر بسیارمیروید و پیاز مصری بواسطۀ بزرگی و نیکی طعم معروف است و بدین واسطه اسرائیلیان خوردن آن را بر من ّ و سلوی ترجیح میدادند، (قاموس کتاب مقدس) : دو دستم بسستی چو پوده پیاز دو پایم معطل دو دیده غرن، ابوالعباس عباسی، ای تن ار تو کارد باشی گوشت فربه بر همه چون شوی چون داسگاله خود نبری جز پیاز، ابوالقاسم مهرانی، مردم بیهش جوید بدل مشک پیاز، قطران، صبر کن بر سخن سردش زیرا کان دیو نیست آگاه هنوز ای پسر از نرخ پیاز، ناصرخسرو، ای رای تو بر سپهر تدبیر صورتگر آفتاب تقدیر راز کرۀ پیاز مانند پیش دل تو برهنه چون سیر، (از سندبادنامه)، بمانی چون پیازی پوست بر پوست همی سوزی چومغزت نبود ای دوست، عطار (اسرارنامه)، چون پیازی تو جمله تو بر تو گر تو بی تو شوی ترا بخشد، عطار، هست این راه بی نهایت دور توی بر توی جمله مثل پیاز، عطار، سلب گرچه ده تو کند چون پیاز شود کوفته زیر گرزت چو سیر، کمال اسماعیل، دست ناپاک چون دراز کند بمثل گر سوی پیاز کند یک بیک جامه هاش بستاند همچوسیرش برهنه گرداند، کمال اسماعیل، تو ملاف از مشک کان بوی پیاز از دم تو میکند مکشوف راز، مولوی، ای دریغا گر بدی پیه و پیاز په پیازی کردمی گر نان بدی، مولوی، وقت ذکر غزو شمشیرش دراز وقت کر و فر تیغش چون پیاز، مولوی، آنکه چون پسته دیدمش همه مغز پوست بر پوست بود همچو پیاز، سعدی، پیاز آمد آن بی هنر جمله پوست که پنداشت چون پسته مغزی دروست، سعدی، چار ارکان مختلف در دیگ آش سرکه هست رو پیاز و مس چغندر، دنبه سیم و گوشت زر، بسحاق اطعمه، فریاد ز دست فلک شعبده باز شهزاده بذلت و گدازاده بناز نرگس زبرهنگی سر افکنده به پیش صد پیرهن حریر پوشیده پیاز، ؟ قزاح، پیاز و دیگر دیگ افزارفروش، (منتهی الارب)، بصل حرّیف، پیاز تندزبان گز، (از منتهی الارب)، - امثال: از سیر تا پیاز، بی استثناء، از سیر تا پیاز برای کسی گفتن، بتمامه شرح دادن، بن نگرفتن پیاز کسی، کونه نبستن آن، مجازاً به فایده و نتیجه نرسیدن کوششهای وی: پیاز نیکی من هیچگونه بن نگرفت بدین سزد که بکوبند سرچو سیر مرا، سوزنی، پیاز آدم هر جائی کونه نمی بندد، همیشه بخت یار نیست، پیاز برای کسی یا بریش کسی خرد نکردن، نظیر تره خرد نکردن، اعتنائی ننمودن، پیاز خوردن و صد تومان دادن، پیاز کسی کونه کردن،منفعت یافتن و ترقی کردن درمال، پیاز هم جزو میوه شد، حرام خوردن آنهم پیاز، کسی را ازنرخ پیاز خبر دادن، سزای کار زشت او را بدو دادن: چو سیر کوفته دارد سر ستم پیشه خبر دهد ستم اندیش را ز نرخ پیاز، سوزنی، نه سر پیازم نه ته پیاز، دخالتی در آن ندارم، هم پیاز را خورده هم چوب را، هم چوب میخورد هم پیاز و هم پول میدهد، یکی نان نداشت بخورد پیاز میخورد اشتهایش باز شود، - مثل پوست پیاز، بسیار ننک، سخت نازک، - مثل پیاز، پوست بر پوست، همه پوست، بی مغز، درون تهی، ، کونۀ هر نوع گیاه که به کونۀپیاز خوردنی ماند، چون سنبل و عنصل و نرگس و زعفران و غیره، کونۀ بعض گیاهان چون لاله و سنبل و نرگس و جز آن، بصله، حصۀ زیرزمینی هر گیاه شبیه به ته پیازخوردنی چون نرگس و زنبق و جز آن: پیاز گل، کونۀ بوتۀ آن، پیاز تیره مغز، بصل النخاع، پیاز مغز،
سوخ، (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی)، بَصل، دوفص، بصله، (منتهی الارب)، عنبره القدر، (منتهی الارب)، گیاهی خوردنی که حصۀ داخل زمینی آن مدور یا شبیه به آن است بقدر تخم مرغ یا کوچکتر و یا بزرگتر و با شاخی سبز و باریک و میان کاواک و طعمی تند، رنگ ته پیاز سفید و زرد و سرخی خاص است و در آن چند طبقه روی هم هست، در قاموس کتاب مقدس آمده: نباتی است شبیه بزنبق که در مصر بسیارمیروید و پیاز مصری بواسطۀ بزرگی و نیکی طعم معروف است و بدین واسطه اسرائیلیان خوردن آن را بر من ّ و سلوی ترجیح میدادند، (قاموس کتاب مقدس) : دو دستم بسستی چو پوده پیاز دو پایم معطل دو دیده غرن، ابوالعباس عباسی، ای تن ار تو کارد باشی گوشت فربه بر همه چون شوی چون داسگاله خود نبری جز پیاز، ابوالقاسم مهرانی، مردم بیهش جوید بدل مشک پیاز، قطران، صبر کن بر سخن سردش زیرا کان دیو نیست آگاه هنوز ای پسر از نرخ پیاز، ناصرخسرو، ای رای تو بر سپهر تدبیر صورتگر آفتاب تقدیر راز کرۀ پیاز مانند پیش دل تو برهنه چون سیر، (از سندبادنامه)، بمانی چون پیازی پوست بر پوست همی سوزی چومغزت نبود ای دوست، عطار (اسرارنامه)، چون پیازی تو جمله تو بر تو گر تو بی تو شوی ترا بخشد، عطار، هست این راه بی نهایت دور توی بر توی جمله مثل پیاز، عطار، سلب گرچه ده تو کند چون پیاز شود کوفته زیر گرزت چو سیر، کمال اسماعیل، دست ناپاک چون دراز کند بمثل گر سوی پیاز کند یک بیک جامه هاش بستاند همچوسیرش برهنه گرداند، کمال اسماعیل، تو ملاف از مشک کان بوی پیاز از دم تو میکند مکشوف راز، مولوی، ای دریغا گر بدی پیه و پیاز په پیازی کردمی گر نان بدی، مولوی، وقت ذکر غزو شمشیرش دراز وقت کر و فر تیغش چون پیاز، مولوی، آنکه چون پسته دیدمش همه مغز پوست بر پوست بود همچو پیاز، سعدی، پیاز آمد آن بی هنر جمله پوست که پنداشت چون پسته مغزی دروست، سعدی، چار ارکان مختلف در دیگ آش سرکه هست رو پیاز و مس چغندر، دنبه سیم و گوشت زر، بسحاق اطعمه، فریاد ز دست فلک شعبده باز شهزاده بذلت و گدازاده بناز نرگس زبرهنگی سر افکنده به پیش صد پیرهن حریر پوشیده پیاز، ؟ قزاح، پیاز و دیگر دیگ افزارفروش، (منتهی الارب)، بصل ُ حرّیف، پیاز تندزبان گز، (از منتهی الارب)، - امثال: از سیر تا پیاز، بی استثناء، از سیر تا پیاز برای کسی گفتن، بتمامه شرح دادن، بن نگرفتن پیاز کسی، کونه نبستن آن، مجازاً به فایده و نتیجه نرسیدن کوششهای وی: پیاز نیکی من هیچگونه بن نگرفت بدین سزد که بکوبند سرچو سیر مرا، سوزنی، پیاز آدم هر جائی کونه نمی بندد، همیشه بخت یار نیست، پیاز برای کسی یا بریش کسی خرد نکردن، نظیر تره خرد نکردن، اعتنائی ننمودن، پیاز خوردن و صد تومان دادن، پیاز کسی کونه کردن،منفعت یافتن و ترقی کردن درمال، پیاز هم جزو میوه شد، حرام خوردن آنهم پیاز، کسی را ازنرخ پیاز خبر دادن، سزای کار زشت او را بدو دادن: چو سیر کوفته دارد سر ستم پیشه خبر دهد ستم اندیش را ز نرخ پیاز، سوزنی، نه سر پیازم نه ته پیاز، دخالتی در آن ندارم، هم پیاز را خورده هم چوب را، هم چوب میخورد هم پیاز و هم پول میدهد، یکی نان نداشت بخورد پیاز میخورد اشتهایش باز شود، - مثل پوست پیاز، بسیار ننک، سخت نازک، - مثل پیاز، پوست بر پوست، همه پوست، بی مغز، درون تهی، ، کونۀ هر نوع گیاه که به کونۀپیاز خوردنی ماند، چون سنبل و عنصل و نرگس و زعفران و غیره، کونۀ بعض گیاهان چون لاله و سنبل و نرگس و جز آن، بصله، حصۀ زیرزمینی هر گیاه شبیه به ته پیازخوردنی چون نرگس و زنبق و جز آن: پیاز گل، کونۀ بوتۀ آن، پیاز تیره مغز، بصل النخاع، پیاز مغز،
دهی واقع درپنج فرسنگ بیشتر میانۀ شمال و مغرب باشت، (فارسنامۀ ناصری)، محلی به مشرق کوه گیلویه، (رود خانه ...) رودی که آب آن از چشمۀ ویلکان و چشمۀ نمک سرگرفته و بهم پیوسته از پیچاپ کوه گیلویه میگذرد و بنام رود خانه پیچاب موسوم میشود
دهی واقع درپنج فرسنگ بیشتر میانۀ شمال و مغرب باشت، (فارسنامۀ ناصری)، محلی به مشرق کوه گیلویه، (رود خانه ...) رودی که آب آن از چشمۀ ویلکان و چشمۀ نمک سرگرفته و بهم پیوسته از پیچاپ کوه گیلویه میگذرد و بنام رود خانه پیچاب موسوم میشود
اجابت بود یعنی پاسخ دادن. (اوبهی) (فرهنگ اسدی نخجوانی) : به اومید رفتم بدرگاه اوی امید مرا جمله پیواز کرد. بهرامی. خداوندا دعایم باز پیواز منم بیچاره و درمانده اهواز. استاد لطیفی (از شعوری). رجوع بمادۀ ذیل شود. (ظاهراً مصحف ’پتواز’ است). و نیز رجوع به برهان قاطع چ معین ص 368 ح 7 شود شب پره را گویند که خفاش باشد و آنرا مرغ مسیحا نیز نامند. (آنندراج). مرغ عیسی. (برهان). خر پیواز: در جهان روح کی گنجد بدن که شود پیواز هم فر همای. مولوی
اجابت بود یعنی پاسخ دادن. (اوبهی) (فرهنگ اسدی نخجوانی) : به اومید رفتم بدرگاه اوی امید مرا جمله پیواز کرد. بهرامی. خداوندا دعایم باز پیواز منم بیچاره و درمانده اهواز. استاد لطیفی (از شعوری). رجوع بمادۀ ذیل شود. (ظاهراً مصحف ’پتواز’ است). و نیز رجوع به برهان قاطع چ معین ص 368 ح 7 شود شب پره را گویند که خفاش باشد و آنرا مرغ مسیحا نیز نامند. (آنندراج). مرغ عیسی. (برهان). خر پیواز: در جهان روح کی گنجد بدن که شود پیواز هم فر همای. مولوی
صفت فاعلی بیان حالت در حال پیچیدن، پیچنده: بخوردند و کردند آهنگ خواب بسی مار پیچان برآمد ز آب، فردوسی، همی زور کرد آن بر این این بر آن گرازان و پیچان دو مرد جوان، فردوسی، سرمژه چون خنجر کابلی دو زلفش چو پیچان خط بابلی، فردوسی، چپ و راست پیچان عنان داشتن میان یلان گردن افراشتن، فردوسی، یکی دار فرمود کسری بلند فروهشت از دار پیچان کمند، فردوسی، ز فتراک بگشاد پیچان کمند بیفکند و آمد میانش ببند، فردوسی، ابر خاک چون مار پیچان ز کین همی خواند بر کردگار آفرین، فردوسی، برستی ز دریا و جنگ نهنگ بدشت آمدی باز پیچان بجنگ، فردوسی، برافکند برگستوان بر سمند بفتراک بربست پیچان کمند، فردوسی، بشد گرد چوپان و دو کره تاز ابا زین و پیچان کمندی دراز، فردوسی، نهانی ازان پهلوان بلند ز فتراک بگشاد پیچان کمند، فردوسی، اژدها کردار پیچان در کف رادش کمند چون عصای موسی اندر دست موسی گشته مار، فرخی، پیچان درختی بار او نارون چون سرو زرین پر عقیق یمن، فرخی، ز صحرا سیلها برخاست هر سو دراز آهنگ و پیچان و زمین کن، منوچهری، چو رویش باد نیکو ماه و سالش چو مویش باد پیچان بدسگالش، فخرالدین اسعد (ویس و رامین)، چو شاه زنگ بودش جعد پیچان دو رخ پیشش چو دو شمع فروزان، فخرالدین اسعد (ویس و رامین)، به رخشش بکردار پیچان درختی که پیچان پدید آید از ابر آذر، ؟ (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی)، ما در طلب زلف تو چون زلف تو پیچان ما در هوس چشم تو چون چشم تو بیمار، سنایی، چون پوست فکند و ز دهان مهره برآورد این افعی پیچان که کند عمر گزایی، خاقانی، خواص آذربیجان چو دود آذر پیچان بسوختند وز هریک هزار دود برآمد، خاقانی، از تحیر گشته چون زنجیر پیچان کاین زمان بر در ایوان نه زنجیر و نه دربان دیده اند، خاقانی، فلک افعی زمرد سلب است دفع این افعی پیچان چکنم، خاقانی، سر زلف پیچان چو مشک سیاه وزو مشکبو گشته مشکوی شاه، نظامی، بس جهان دیده این درخت قدیم که تو پیچان برو چو لبلابی، سعدی، خبل، روزگار سخت و پیچان بر مردم، خجوجاه، باد وزان سخت درپیچان، (منتهی الارب)، رجوع به در پیچان شود، تشغزبت الریح، پیچان وزید باد، تشغزب، پیچان وزیدن باد، (منتهی الارب)، عقص، پیچان گردانیدن شاخ گوسفند، (منتهی الارب)، مرغول، جعد، مجعد، مقصب، موی پیچان، جعاده، جعوده، تجعد، تقرد، پیچان گردیدن موی، (منتهی الارب)، رجل جعد، مرد پیچان موی، (منتهی الارب)، گردان، روی برگرداننده، روی برتابنده، دوری جوینده، پرهیزکننده، پیچنده، روی گردان: بسنده نباشیم با شهر خویش همی شیر جوییم پیچان ز میش، فردوسی، ، بهم برآینده، طومارسان پیچنده، گردان بهرسوی بسبب تک و تاز مخالفان یا بپیروی از سران و پیشروان لشکر: چو با مهتران گرم کرد اسب شاه زمین گشت جنبان و پیچان سپاه، فردوسی، - مصراع پیچان، کنایه از مصراع و مضمونی که بتأمل و تفکر معلوم شود: مصرع پیچانم از من اهل دانش بگذرید عقده از دل واشود گر پی بمضمونم برید، دانش (از آنندراج)، ، متأثر، مضطرب، بی آرام، باتشویش، از دردی یا اندوهی بر خویش پیچنده: بخورد و ز خوان زار و پیچان برفت همی راند تا خانه خویش تفت، فردوسی، نهانی ز سودابۀ چاره گر همی بود پیچان و خسته جگر، فردوسی، همی بود پیچان دل از گفتگوی مگر تیره گرددش زین آب روی، فردوسی، شب آمد باندیشه پیچان بخفت تو گفتی که با درد و غم بود جفت، فردوسی، همه زیردستانش پیچان شده فراوان ز تندیش بیجان شده، فردوسی، بدین تیره اندیشه پیچان بخفت همه شب دلش با ستم بود جفت، فردوسی، چو دیدند رنگ رخ شهریار برفتند گریان و پیچان چو مار، فردوسی، برفتند پیچان و لب پرسخن پر از کین دل از روزگار کهن، فردوسی، بسوزم چون ترا پیچان ببینم بپیچم چون ترا سوزان ببینم، فخرالدین اسعد (ویس و رامین)، پیش حق آتش همیشه در قیام همچو عاشق روز و شب پیچان مدام، مولوی، جهان چون چاکری است که پیچان و لرزانست در فرمان او با چون و چراش کاری نیست، (کتاب المعارف)، آدمی بچه پیچان عظیم است در سلامت نمی زید چنگ بهر جای درمیزند از آنکه از هوای عدم اینجا درافتاده است، نه اول می بیند و نه آخرمی بیند، می ترسد که اگر چنگ در جائی زند هلاک شود، (کتاب المعارف)، پیچنده بر خویش از خشمی یا اندوهی یا کینه ای: کنیزک نیامد ببالین اوی برآشفت و پیچان شد از کین اوی، فردوسی، برفتند پیچان دمور و گروی بر شاه توران نهادند روی، فردوسی، ، کوفته، رنجور، پیچنده: بدو گفت گوید جهاندار شاه که من سخت پیچانم از رنج راه، فردوسی، همی راند حیران و پیچان براه بخواب و بآب آرزومند شاه، فردوسی
صفت فاعلی بیان حالت در حال پیچیدن، پیچنده: بخوردند و کردند آهنگ خواب بسی مار پیچان برآمد ز آب، فردوسی، همی زور کرد آن بر این این بر آن گرازان و پیچان دو مرد جوان، فردوسی، سرمژه چون خنجر کابلی دو زلفش چو پیچان خط بابلی، فردوسی، چپ و راست پیچان عنان داشتن میان یلان گردن افراشتن، فردوسی، یکی دار فرمود کسری بلند فروهشت از دار پیچان کمند، فردوسی، ز فتراک بگشاد پیچان کمند بیفکند و آمد میانش ببند، فردوسی، ابر خاک چون مار پیچان ز کین همی خواند بر کردگار آفرین، فردوسی، برستی ز دریا و جنگ نهنگ بدشت آمدی باز پیچان بجنگ، فردوسی، برافکند برگستوان بر سمند بفتراک بربست پیچان کمند، فردوسی، بشد گرد چوپان و دو کره تاز ابا زین و پیچان کمندی دراز، فردوسی، نهانی ازان پهلوان بلند ز فتراک بگشاد پیچان کمند، فردوسی، اژدها کردار پیچان در کف رادش کمند چون عصای موسی اندر دست موسی گشته مار، فرخی، پیچان درختی بار او نارون چون سرو زرین پر عقیق یمن، فرخی، ز صحرا سیلها برخاست هر سو دراز آهنگ و پیچان و زمین کن، منوچهری، چو رویش باد نیکو ماه و سالش چو مویش باد پیچان بدسگالش، فخرالدین اسعد (ویس و رامین)، چو شاه زنگ بودش جعد پیچان دو رخ پیشش چو دو شمع فروزان، فخرالدین اسعد (ویس و رامین)، به رخشش بکردار پیچان درختی که پیچان پدید آید از ابر آذر، ؟ (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی)، ما در طلب زلف تو چون زلف تو پیچان ما در هوس چشم تو چون چشم تو بیمار، سنایی، چون پوست فکند و ز دهان مهره برآورد این افعی پیچان که کند عمر گزایی، خاقانی، خواص آذربیجان چو دود آذر پیچان بسوختند وز هریک هزار دود برآمد، خاقانی، از تحیر گشته چون زنجیر پیچان کاین زمان بر در ایوان نه زنجیر و نه دربان دیده اند، خاقانی، فلک افعی زمرد سلب است دفع این افعی پیچان چکنم، خاقانی، سر زلف پیچان چو مشک سیاه وزو مشکبو گشته مشکوی شاه، نظامی، بس جهان دیده این درخت قدیم که تو پیچان برو چو لبلابی، سعدی، خبل، روزگار سخت و پیچان بر مردم، خجوجاه، باد وزان سخت درپیچان، (منتهی الارب)، رجوع به در پیچان شود، تشغزبت الریح، پیچان وزید باد، تشغزب، پیچان وزیدن باد، (منتهی الارب)، عقص، پیچان گردانیدن شاخ گوسفند، (منتهی الارب)، مرغول، جعد، مجعد، مقصب، موی پیچان، جعاده، جعوده، تجعد، تقرد، پیچان گردیدن موی، (منتهی الارب)، رجل جعد، مرد پیچان موی، (منتهی الارب)، گردان، روی برگرداننده، روی برتابنده، دوری جوینده، پرهیزکننده، پیچنده، روی گردان: بسنده نباشیم با شهر خویش همی شیر جوییم پیچان ز میش، فردوسی، ، بهم برآینده، طومارسان پیچنده، گردان بهرسوی بسبب تک و تاز مخالفان یا بپیروی از سران و پیشروان لشکر: چو با مهتران گرم کرد اسب شاه زمین گشت جنبان و پیچان سپاه، فردوسی، - مصراع پیچان، کنایه از مصراع و مضمونی که بتأمل و تفکر معلوم شود: مصرع پیچانم از من اهل دانش بگذرید عقده از دل واشود گر پی بمضمونم برید، دانش (از آنندراج)، ، متأثر، مضطرب، بی آرام، باتشویش، از دردی یا اندوهی بر خویش پیچنده: بخورد و ز خوان زار و پیچان برفت همی راند تا خانه خویش تفت، فردوسی، نهانی ز سودابۀ چاره گر همی بود پیچان و خسته جگر، فردوسی، همی بود پیچان دل از گفتگوی مگر تیره گرددْش زین آب روی، فردوسی، شب آمد باندیشه پیچان بخفت تو گفتی که با درد و غم بود جفت، فردوسی، همه زیردستانْش پیچان شده فراوان ز تندیش بیجان شده، فردوسی، بدین تیره اندیشه پیچان بخفت همه شب دلش با ستم بود جفت، فردوسی، چو دیدند رنگ رخ شهریار برفتند گریان و پیچان چو مار، فردوسی، برفتند پیچان و لب پرسخن پر از کین دل از روزگار کهن، فردوسی، بسوزم چون ترا پیچان ببینم بپیچم چون ترا سوزان ببینم، فخرالدین اسعد (ویس و رامین)، پیش حق آتش همیشه در قیام همچو عاشق روز و شب پیچان مدام، مولوی، جهان چون چاکری است که پیچان و لرزانست در فرمان او با چون و چراش کاری نیست، (کتاب المعارف)، آدمی بچه پیچان عظیم است در سلامت نمی زید چنگ بهر جای درمیزند از آنکه از هوای عدم اینجا درافتاده است، نه اول می بیند و نه آخرمی بیند، می ترسد که اگر چنگ در جائی زند هلاک شود، (کتاب المعارف)، پیچنده بر خویش از خشمی یا اندوهی یا کینه ای: کنیزک نیامد ببالین اوی برآشفت و پیچان شد از کین اوی، فردوسی، برفتند پیچان دمور و گروی بر شاه توران نهادند روی، فردوسی، ، کوفته، رنجور، پیچنده: بدو گفت گوید جهاندار شاه که من سخت پیچانم از رنج راه، فردوسی، همی راند حیران و پیچان براه بخواب و بآب آرزومند شاه، فردوسی
گیاهی است خوردنی که حصه داخل زمین آن مدور یا شبیه به آن است بقدر تخم مرغ یا کوچکتر و یا بزرگتر و با شاخی سبز و باریک و با طعمی تند، رنگ ته پیاز سفید و زرد و سرخی خاص است و در آن چند طبقه رویهم است
گیاهی است خوردنی که حصه داخل زمین آن مدور یا شبیه به آن است بقدر تخم مرغ یا کوچکتر و یا بزرگتر و با شاخی سبز و باریک و با طعمی تند، رنگ ته پیاز سفید و زرد و سرخی خاص است و در آن چند طبقه رویهم است
پیچنده پیچا پیچدار، پیچ و خم، چین (زلف) حلقه (گیسو) : ننگست اگر بخاتم جمشید بنگریم پیچاک زلف یار نظیری، بدست ماست. (نظیری)، پیچششکم روشذو سنطاریا: ظحیر نوعی از پیچاک شکم که در آن تنفس سخت باشد
پیچنده پیچا پیچدار، پیچ و خم، چین (زلف) حلقه (گیسو) : ننگست اگر بخاتم جمشید بنگریم پیچاک زلف یار نظیری، بدست ماست. (نظیری)، پیچششکم روشذو سنطاریا: ظحیر نوعی از پیچاک شکم که در آن تنفس سخت باشد
گیاه علفی از تیره سوسنی ها با برگ های نوک تیز گل های سفید مایل به سبز یا گلی مایل به بنفش که غده متورم آن خوراکی است، دارای طعم و بوی تند و مرکب از لایه های نازک تو در توست پیاز کسی کونه کردن: کنایه از پیشرفت کردن، موفق شدن، ثابت و مستقر شدن پیاز کسی کونه کردن: کنایه از پیشرفت کردن، موفق شدن، ثابت و مستقر شدن
گیاه علفی از تیره سوسنی ها با برگ های نوک تیز گل های سفید مایل به سبز یا گلی مایل به بنفش که غده متورم آن خوراکی است، دارای طعم و بوی تند و مرکب از لایه های نازک تو در توست پیاز کسی کونه کردن: کنایه از پیشرفت کردن، موفق شدن، ثابت و مستقر شدن پیاز کسی کونه کردن: کنایه از پیشرفت کردن، موفق شدن، ثابت و مستقر شدن