جدول جو
جدول جو

معنی پیوندیدن - جستجوی لغت در جدول جو

پیوندیدن
پیوستن، پیوند یافتن
تصویری از پیوندیدن
تصویر پیوندیدن
فرهنگ فارسی عمید
پیوندیدن
(گِ مَ کَ دَ)
پیوند یافتن. متصل و پیوسته و مرتبط شدن
لغت نامه دهخدا
پیوندیدن
پیوند دادن، پیوند یافتن پیوند خوردن
تصویری از پیوندیدن
تصویر پیوندیدن
فرهنگ لغت هوشیار
پیوندیدن
اتصال
تصویری از پیوندیدن
تصویر پیوندیدن
فرهنگ واژه فارسی سره

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پیوندی
تصویر پیوندی
پیوند داشتن، خویشی داشتن، خویشاوندی، (صفت نسبی، منسوب به پیوند) در کشاورزی میوه ای که از درخت پیوند شده به دست آید، در پزشکی دارای پیوند مثلاً عضو پیوندی، در کشاورزی درختی که آن را پیوند زده باشند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیونیدن
تصویر پیونیدن
پیوند دادن، پیوند کردن، برای مثال درخت آسان توان از بن بریدن / ولکن باز نتوان پیونیدن (فخرالدین اسعد - لغتنامه - پیونیدن)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پسندیدن
تصویر پسندیدن
چیزی یا کسی را خوش داشتن و پذیرفتن، پسند کردن، برگزیدن، جایز دانستن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیوسیدن
تصویر پیوسیدن
بیوسیدن، امید داشتن، توقع داشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیوندانیدن
تصویر پیوندانیدن
پیوند دادن، پیوند کردن، متصل ساختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیوند زدن
تصویر پیوند زدن
در پزشکی قرار دادن عضو سالم به جای عضو ضایع شده مانند جایگزین کردن قلب سالم به جای قلب معیوب یا قرار دادن کلیۀ سالم به جای کلیۀ از کار افتاده، پیوند اعضا
فرهنگ فارسی عمید
(گِ رِهْ بَ اَ رو بَ وَ دَ)
نصیحت کردن. (برهان قاطع). پند کردن. اندرز کردن، نصیحت پذیرفتن و نصیحت شنیدن و قبول کردن. (برهان قاطع)
لغت نامه دهخدا
(گِ نِ چِ گِ رِ تَ)
ایصال. (صراح). متصل گردانیدن. ملحق ساختن. بهم آوردن. مقابل گسلانیدن و منفصل ساختن و جدا کردن: و باد آن اجزاء را به هم پیونداند. (ابوحاتم مظفری کائنات جو).
چون بپیونداند او با قبضۀ شمشیر دست
بگسلد هرچ اندر اندام عدو شریان بود.
عنصری.
چون خطی بخطی پیوندانی چنانکه از دو جانب این خط دو زاویه پدید... و اگر این خط چنان پیوندانی که آن دو زاویه چند یکدیگر باشند... (جهان دانش محمد مسعودی)
لغت نامه دهخدا
(گِ رَ / رِ کَ دَ)
بیوسیدن. چشم داشتن. امید داشتن:
نکند میل بی هنر به هنر
که پیوسد ز زهر طعم شکر.
عنصری.
رجوع به بیوسیدن شود، گمان و ظن بردن. (شعوری ج 1 ص 245) ، صاحب آنندراج بمعانی سخت سوده و نزدیک ریختن شدن و کردن و سودن و پژمرده شدن و آماسیدن آرد، اما این معانی در برهان قاطع نیست
لغت نامه دهخدا
(گِ کَ دَ)
پیوسیدن. (شعوری ج 1 ص 269)
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِوَ دَ / دِ)
پیوسته. متصل شده. پیوندخورده
لغت نامه دهخدا
(گِ رَ / رُو سِ تَ دَ)
پذیرفتن. قبول کردن. راضی شدن به. رضا دادن. ارتضاء (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). رضوان.خوش آمدن. مطبوع داشتن. گزیدن بر. صواب شمردن. تصویب. برگزیدن. (برهان قاطع در لغت پسنده) :
گرنه بدبختمی مرا که فکند
بیکی جاف جاف زود غرس
او مرا پیش شیر بپسندد
من نتاوم بر او نشسته مگس.
رودکی.
عاشقی خواهی که تاپایان بری
بس که بپسندید باید ناپسند.
رابعۀ بنت کعب قزداری.
مخاعه گفت خواسته به چهار یک باید کردن خالد گفت پسندیدم. (تاریخ طبری ترجمه بلعمی).
اگر شاه پیروز بپسندد این
نهادیم بر چرخ گردنده زین.
فردوسی.
همه کار یزدان پسندیده ام
همان شور و تلخی بسی دیده ام.
فردوسی.
بدیشان چنین گفت سام سوار
که این کی پسندد ز ما کردگار.
فردوسی.
به مهراب گفت ای هشیوار مرد
پسندیده ای در همه کار کرد.
فردوسی.
برآن است کاکنون ببندد ترا
بشاهی همی بد پسندد ترا.
فردوسی.
من این را پسندم که بر تخت عاج
ندارد بتن یاره و طوق و تاج.
فردوسی.
پسندیدم آن هدیه های تو [قیصر] نیز
کجا رنج بردی زهر گونه چیز
بشیروی بخشیدم آن برده رنج
پی افکندم او را یکی تازه گنج.
فردوسی.
من او را یکی چاره سازم که شاه
پسندد از این بندۀ نیکخواه.
فردوسی.
بمالید رخ را بر آن تیره خاک
چنین گفت کای داور دادپاک
تو دانی که گر من ستمدیده ام
بسی روز بد را پسندیده ام
مکافات کن بدکنش را بخون
تو باشی ستمدیده را رهنمون.
فردوسی.
پسندی و هم داستانی کنی
که جان داری و جان ستانی کنی.
فردوسی.
سر تاجداری مبر بیگناه
که نپسندد این داور هور و ماه.
فردوسی.
ز شاهان مرا دیده بر دیدن است
ز تو داد و از من پسندیدنست.
فردوسی.
وزان پس بدو گفت چون دیدمت
بمشکوی زرین پسندیدمت.
فردوسی.
چنین کی پسندد ز من کردگار
کجا بر دهد گردش روزگار.
فردوسی.
فرستم به نیکی بنزد پدر
چنان چون پسندد همی دادگر.
فردوسی.
مگر نام گرگین تو نشینده ای
کزینگونه خود را پسندیده ای.
فردوسی.
بدو گفت بهرام را دیده ای
سواری و رزمش پسندیده ای.
فردوسی.
نه از من پسندد جهان آفرین
نه شاه و نه گردان ایران زمین.
فردوسی.
ببینند گردان لشکر ترا
بمردی پسندند یک یک مرا.
فردوسی.
بگیتی همه کام دل دیده ام
به هر رزم میدان پسندیده ام.
فردوسی.
تو از ما گسسته بدینگونه مهر
پسندد چنین کردگار سپهر.
فردوسی.
بدو گفت این نزد بهرام بر
بگو ای سبک مایۀ بدگهر
تو خاقان چین را ببندی همی !
گزند بزرگان پسندی همی !.
فردوسی.
اگر داد باید که ماند بجای
بیارای زان پس بدانانمای
چو دانا پسندد پسندیده گشت
بجوی تو در آب چون دیده گشت.
فردوسی.
ز خوبی ّ خوی و خردمندیم
بهانه چه سازی که نپسندیم.
فردوسی.
زلف او حاجب لبست و لبش
نپسندد بهیچکس بیداد.
فرخی.
خواجه گفت این دیگران را خداوند میداند کرا فرماید. امیر گفت بوالفتح رازی را می پسندم چندین سال پیش خواجه کار کرده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 341). امیر اندران بدید و آنرا سخت پسندید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 403). ما [سه تن از امراء طاهری] در دست امیریم و خداوند ما برافتاد با ما آن کند که ایزد عزّ ذکره بپسندد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 248). خدای عزّوجل نپسندد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 27). خواست [خواجه احمد] که بر جراحت دلش [احمد ینالتکین] را مرهمی کند چون امیر وی را پسندید. (تاریخ بیهقی ص 268) .گفت ایشان را بپسندید. (تاریخ بیهقی ص 101). گفتم [احمد بن ابی دؤاد] اﷲ اﷲ یا امیرالمؤمنین که این خونی است ناحق و ایزد عزّ ذکره نپسندد. (تاریخ بیهقی ص 170). حضرت رضا علیه السلام از آنچه او بکرد وی را [طاهر را] بپسندید و بیعت کردند. (تاریخ بیهقی ص 137). پیلان را عرض کردند هزاروششصدوهفتاد نر و ماده بپسندید سخت فربه و آبادان بودند. (تاریخ بیهقی ص 285).
یکی درد و یکی درمان پسندد
یکی وصل و یکی هجران پسندد
من از درمان و درد و وصل و هجران
پسندم آنچه را جانان پسندد.
باباطاهر.
پسندید و گفت از تو چونین سزید
که زشتیست بند بدان را کلید.
اسدی.
چنان بود پیمانش با ماهروی
که جفت آن گزیند که بپسندد اوی.
اسدی (گرشاسب نامۀ نسخۀ خطی مؤلف ص 17).
نه میر خراسان پسندد او را
نه شاه سجستان نه میر ختلان.
ناصرخسرو.
گر یار بخون من کمر دربندد
ای دل مکن آنچه اش خرد نپسندد.
مجیر بیلقانی.
گرخود همه عیب ها بر این بنده در است
هر عیب که سلطان بپسندد هنر است.
(گلستان).
حاکم این سخن را عظیم پسندید و اسباب معاش یاران فرمود تا بر قاعده ماضی مهیا دارند. (گلستان).
کسانی که بد را پسندیده اند
ندانم ز نیکی چه بد دیده اند.
سعدی.
در کوی نیکنامی ما را گذر ندادند
گر تو نمی پسندی تغییر کن قضا را.
حافظ.
، روا داشتن. سزاوار دانستن: اگر خواهی تمام مرد باشی آنچه بخود نپسندی بدیگران مپسند. (منسوب به انوشروان، از قابوسنامه).
ستم مپسند از من بر تن خویش
ستم از خویش بر من نیز مپسند.
ناصرخسرو.
بر کسی مپسند کز تو آن رسد
کت نیاید خویشتن را آن پسند.
ناصرخسرو.
مر مرا آنچه نخواهی که بخرّی مفروش
بر تنم آنچه تنت را نپسندی مپسند.
ناصرخسرو.
و هر کار که مانند آن بر خویشتن نپسندد در حق دیگران روا ندارد. (کلیله و دمنه).
حسادت را در دل و در پشت شکست است
جز پشت و دل حاسد مپسند شکسته.
سوزنی.
یاد دارم ز پیر دانشمند
تو هم از من بیاد دار این پند
هرچه بر نفس خویش نپسندی
نیز بر نفس دیگری مپسند.
سعدی.
هر بد که بخود نمی پسندی
با کس مکن ای برادر من
گر مادر خویش دوست داری
دشنام مده بمادر من.
سعدی.
، ستودن. حمد، نیک شمردن. مستحسن داشتن. استحسان: و همه ارکان و اعیان دولت وی را بپسندیدندبدان راستی و امانت و خدمتی که کرد در معنی آن خزانۀ بزرگ. (تاریخ بیهقی).
این جور مکن که از تو نپسندد
سلطان زمانه خسرو والا.
مسعودسعد.
، گزیدن. انتخاب کردن. ترجیح دادن:
قند جدا کن ز وی دور شو از زهر دند
هرچه به آخر به است جان ترا، آن پسند.
رودکی.
بر دل مکن مسلط گفتار هر لتنبر
هرگز کجا پسندد افلاک جز ترا سر.
شاکر بخاری.
، آزمودن ؟:
وگر خود کشندت جهان دیده ای
همه نیک و بدها پسندیده ای.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(هََ ض ض)
دیدن از قبل، پیش بینی کردن
لغت نامه دهخدا
(گِ رِهْ کَ دَ)
جواب دادن و قبول نمودن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
پیوند کردن. برداشتن جوانه یا ساقه ای از یک گیاه یا درخت و قرار دادن آن بر روی گیاه یا درخت دیگر در محلی مناسب بطریقی که آوندهای آنان با یکدیگر مربوط شود و مواد غذائی بتواند از یکی بدیگری رود البته پیوند میان گیاهان یا درختانی باید صورت گیرد که آوندهاشان باندازۀ یکدیگر و سرعت رشدشان نیز یکسان باشد. (از گیاه شناسی گل گلاب ص 122) ، بندزدن. به هم پیوستن قطعات شکستۀ ظرفی چینی یا بلورین چنان که ناشکسته نماید و چون ظرف درست بکار آید
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ وَ دَ)
درخور پیونیدن. که تواند پیونیدن. که پیوند خورد. خورای پیوستن
لغت نامه دهخدا
(گَ اَ کَ دَ)
اوژندیدن. افکندن. انداختن. رجوع به اوژندیدن شود
لغت نامه دهخدا
(نَ بَ وَ دَ)
آمیختن. سرشتن و برتاختن و حمله بردن و دلیری نمودن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گِ دَ دَ)
پیوستن. پیوند کردن:
درخت آسان توان از بن بریدن
ولکن باز نتوان پیونیدن.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین)
لغت نامه دهخدا
تصویری از پندیدن
تصویر پندیدن
پند دادن، پند گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
پیوند کردن (درخت و جز آن) : درخت آسان توان از بن بریدن ولکن باز نتوان پیونیدن 0 (ویس و رامین)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیش دیدن
تصویر پیش دیدن
پیش بینی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیوندانیدن
تصویر پیوندانیدن
پیونداندن
فرهنگ لغت هوشیار
پیوند دادن متصل کردن: چون بپیونداند او با قبضه شمشیر دست بگسلد هر چه اندر اندام عدو شریان بود. (عنصری) سبحانک عبارت آمد که منزه ازین همه ای از عقل و علم و قدرت من و مزه و شهوت و شکل جهان لکن همه از تو دور آمدند از مانندگی بدنیها ولکن خود همه توی در ساختن اینها. مثال تو چون پرستاری تا نپیونداندت مزه بمزه گاهت و شهوتی بشهوتگاهت نرساند ترا مزه ای نباشدت
فرهنگ لغت هوشیار
چشم داشتن امید داشتن: هر چه خواهند یابند و بهر چه پیوسند رسند، طمع داشتن: افتطعمون می پیوسید و طمع میدارید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پسندیدن
تصویر پسندیدن
راضی شدن، قبول کردن، مطبوع داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
انجام دادن عمل پیوند. در گیاهان یا در نسوج حیوانی پیوند کردن، بهم پیوستن قطعات شکسته ظرفی چینی یا بلورین چنانکه ناشکسته بنظر آید بند زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پسندیدن
تصویر پسندیدن
((پَ سَ دَ))
پذیرفتن، برگزیدن، روا داش تن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیوندی
تصویر پیوندی
گیاه یا درختی که بر اثر پیوند بوجود آمده باشد
فرهنگ فارسی معین
ارتضاء، انتخاب کردن، برگزیدن، پذیرفتن، قبول کردن، پسند کردن، مقبول یافتن، تحسین کردن، ستودن
فرهنگ واژه مترادف متضاد