جدول جو
جدول جو

معنی پیه - جستجوی لغت در جدول جو

پیه
بافت چرب و سفید رنگی که در بدن انسان و بعضی حیوانات تولید می شود
پیه آوردن: کنایه از چاق شدن، انباشته شدن چربی در عضوی از بدن
پیه چیزی به تن مالیدن: پیه چیزی را به تن (بدن) خود مالیدن کنایه از زحمت و سختی آن را پذیرفتن
پیه قاوندی: روغنی سفید رنگ و سفت مانند پیه که از دانه ای گرفته می شود، شحم قاوندی
پیه گرفتن: کنایه از چاق شدن، انباشته شدن چربی در عضوی از بدن، پیه آوردن
تصویری از پیه
تصویر پیه
فرهنگ فارسی عمید
پیه
(پیه)
شحم. په . وزد. پی. حمیش. چربوی گذاختۀ حیوان. چربوی گوسفند و دیگر جانوران. چیزی سپید که بر گوشت مانند روغن منجمد میباشد و آنرا به عرف چربی گویند. (غیاث). قسمی چربی که در بعض اعضاء حیوان است چون چربوی چادرپیه و چربوی روی کلیتین و غیره. عتق. ربح. رادفه. ضنط. قشم. قمه. سدین. کدنه. سعن. مراغ. مرعه. علکد. مکال. رعم. غیب. (منتهی الارب) :
گرگ را با میش کردن قهرمان باشد ز جهل
گربه را با پیه کردن پاسبان باشد خطا.
سنائی.
که سیه سار بر نتابد پیه.
سنائی.
نشود کس به کنج خانه فقیه
کم بود مرغ خانگی را پیه.
سنائی.
سکندر بدو گفت یک تیغ تیز
کند پیه صد گاو را ریزریز.
نظامی.
پیه تو چون روغن صد ساله بود
سرکۀ ده ساله بر ابرو چه سود.
نظامی.
ز آتش و آبی که بهم درشکست
پیه در او گردۀ یاقوت بست.
نظامی.
هر که از پهلوی خود پیه توان برد چو شمع
قوت روز از دگران خواستنش نازیباست.
اثیر اومانی.
ای دریغا گر بدی پیه و پیاز
په پیازی کردمی گر نان بدی.
مولوی.
دگر دیده چون بر فروزد چراغ
چو کرم لحد خورد پیه دماغ.
سعدی.
نان و عسل و روغن و دوشاب و برنج
مخیر و قدید و دنبه و پیه و پیاز.
بسحاق اطعمه.
صماح، پیه گداخته که دواء بر شکاف پاشنه نهند. متخوس، آنکه گوشت و پیه وی پیدا باشد از فربهی. انهمام، گداخته شدن پیه. هم ّ، گداختن پیه را. هرب، پیه تنک بالای شکنبه و روده. جمیل، هاموم، پیه گداخته. عبرود، پیه جنبان و لرزان. عثل، چادرپیه بالای روده و شکنبۀ گوسفند. هانه، پیه شتر. فتح، پیه مانندی در شتران. خلم، پیه روده های و گوسفند. جلم، پیه روده و شکنبۀ گوسفند. رکی، پیه زود گداز. تجمل، پیه گداخته خوردن. سدیف، پیه کوهان. کشیه، پیه شکم سوسمار. شحمه کرمه، پیه گرد آمده. اطیبان، پیه و جوانی. شحم، پیه خوار شدن مرد. ملغوس، پیه خام. غسن، غسن، پیه دیرینه. زهم، پیه جانور دشتی. مقله. پیه درون چشم. سیاهی و سپیدی چشم. ماهج، پیه تنک. مانه، پیه پارۀ چسبیده در باطن پوستک درونی. مخ، پیه چشم. (منتهی الارب).
- امثال:
پیه زیادی را بپاشنه می مالد، چون بسیار دارد اسراف میکند. (امثال و حکم دهخدا).
بز را غم جانست، قصاب را غم پیه، نظیر هر که بفکر خویش است.
- پیه چشم، شحمهالعین، پردۀ سفید که بر سیاهی یا سپیدۀ چشم افتد. رجوع به پیه آوردن شود. نقی، پیه چشم از فربهی. (منتهی الارب).
- دلش پیه دارد، ترشی های تند را تواند خورد.
، غرور و کبر،گویند فلانی در پیه خود میمیرد، یعنی از کبر و غرور خود در اندوه است. (برهان).
- پیه چیزی یا کاری را بتن مالیدن، عواقب آنرا تحمل کردن. با شدائد احتمالی آن ساختن. صاحب آنندراج گوید: چیزی که بالفعل ممکن الحصول نباشد متوقع حصول آن بودن و قیل من پیه آنرا بخود مالیده ام هر چه خواهد بشود و حاصل آنکه مضرتی که در ارتکاب این امر است آنرا برخود هموار کرده ام چنانکه گویند پیه کشته شدن را بخود مالیده ام و در مصطلحات (بمعنی) بصفات او متصف ساختن (است) - انتهی:
تا پیرهن حیات را پوشیدم
با شعلۀ سخت همزبان گردیدم.
القصه که پیه سوختن را چون شمع
روز اول بخویشتن مالیدم.
- پیه گرگ مالیدن بر کسی، او را از چشم و نظر دیگران انداختن و بیقدر کردن و منفور مردمان کردن کسی را (بتصور عوام) :
گرگست در عهد شما از بز گریزان گوئیا
عدل تو شحم گرگ را مالید در لحم غنم.
سلمان ساوجی.
صاحب آنندراج گوید: پیه گرگ بر پیرهن مالیدن، کنایه از خدع و فریب بکار بردن است. (آنندراج) :
پیه گرگست که بر پیرهنم مالیدند
دست چربی که کشیدند عزیزان بسرم.
صائب.
عزیز مصر عزت زحمت خواری نمی بیند
چو پیه گرگ می مالند بر پیراهن یوسف.
صائب.
و صاحب غیاث نیز گوید: مکر و فریب کردن. رجوع به مجموعۀ مترادفات ص 264 شود.
- مثل پیه، هندوانۀ سخت نارسیده و سفیداندرون.
- مثل پیه دان، ساعت قراضه و بد. رجوع به پیهدان شود.
- مثل پیه گرگ، جدائی افکن. منفور ساز.
پیه را ترکیبات دیگری است چون دژپیه و جز آن.
، گوشت پاره ای از نباتات چون پیه کبست و پیه نار و جز آن.
- پیه انار، شحمهالرمان، سپیدی که در درون دارد و ناردانه ها بر آن تعبیه شده است.
- پیه بالنگ، پوست بالنگ.
- پیه خرمابن،دل آن. جذبه. جابور. جماره. شحمه، جذب، بریدن پیه خرما را. جذمه، پیه بالائین خرمابن. جبذه، پیۀ درخت خرما که در آن خشونت باشد. تجمیر، بریدن پیه خرمابن را. درعهالنخل، پیه خرمابن که در ریشه درخت پوشیده باشند. خراط، خریطی، خراطی، پیه که از بیخ گیاه لخ برآرند. خنضاب، پیه مقل. صیق، پیه سرخ داخل خرمابن. لب، جذاب، پیه خرما. قلب، کثر، پیه خرمابن. (منتهی الارب).
- پیه کبست، شحم حنظل. گوشت حنظل
لغت نامه دهخدا
پیه
(پَ یَ / یِ)
تابع و پیرو. (برهان)
لغت نامه دهخدا
پیه
(پَ یَ / یِ)
آرد جو بریان کرده. پست جوبریان کرده. قاووت. قاووت که از آرد جو برشته کنند. نوعی قاووت که مازندرانیان از آرد جو بوداده کنند
لغت نامه دهخدا
پیه
پی، چربی گوسفند ودیگر حیوانات، چیزی سپید که بر گوشت مانند روغن منجمد میباشد
فرهنگ لغت هوشیار
پیه
((یِ))
چربی، روغن، به ویژه چربی حیوانی
پیه چیزی را به تن مالیدن: خود را برای تحمل امر ناگواری آماده کردن
تصویری از پیه
تصویر پیه
فرهنگ فارسی معین
پیه
چربی، روغن، زیت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پیه
عقب پشت سر
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آیه
تصویر آیه
(دخترانه)
نشانه، هر یک از پاره های مشخص سوره های قرآن و دیگر کتابهای آسمانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از غیه
تصویر غیه
فریاد، بانگ و آواز بلند
غیه برداشتن: بانگ برآوردن، فریاد بلند کشیدن، غیه کشیدن
غیه زدن: بانگ برآوردن، فریاد بلند کشیدن، غیه کشیدن
غیه کشیدن: بانگ برآوردن، فریاد بلند کشیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آیه
تصویر آیه
نشانه، علامت، آیت، نشان
فرهنگ فارسی عمید
در مورد نفرت بکار رود: پوه، شوهرهای امروزه همه عرق خور و هرز برای لای جرز خوبند
فرهنگ لغت هوشیار
حلقه و دایره لشکر از سوار و پیاده برای حصار دادن نخجیر و جز آن، خطی را گویند که از سوارو پیاده تشکیل شود صف، دامن کناره طرف، دندانه چرخ و دولاب دندانه آسیا پر آسیا ناعره، پهلو جنب، جزوی از قفل که بدان قفل محکم گردد، برگ کاه، دکلان دوک پشم رشتن، فراشه در کوژابند کوژانوک، هر یک از خانه های مرکبات که با پرده و غشایی از دیگران جداست، تشنج، بادپره -13 هر یک از اجزای گل خاتم و آن تشکیل شده است از یک مثلث فلزی که در وسط قرار میگیرد و سه مثلث دیگر چوبی یا استخوانی در پهلوی هریک از اضلاع آن، پرخ یا پره آب. محیط و دایره آب. یا پره های بینی. قسمت غضروفی ابتدای سوراخهای بینی که دیواره های طرفی سوراخهای بینی را میسازند و جلو نیز بغضروف نوک بینی منتهی میشود ارنبتین نرمه راست و چپ بینی ارنبه بچش پشک. یا پره پروانه. هر بخش ازاجزای پروانه یا پره قفل. جزوی از قفل که قفل را بدان محکم و مضبوط سازند گره قفل دندانه قفل دندانه کلید گرژ شب پره. یا پره گوش. نرمه راست و چپ گوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پشه
تصویر پشه
نوعی از حشرات که نیش آن ناقل بعضی از بیماری ها است
فرهنگ لغت هوشیار
گردنه گریوه کتل بش بند سر کوه، زمین پست و بلند. یا سر پژ گرفتن، (ظاهرا بصورت سخریه و استهزا) کار را بکمال رساندن باشد از خوب یا زشت مثل اینکه امروز گویند: (معرکه کردی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پویه
تصویر پویه
رفتاری متوسط نه آهسته و نه تند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پگه
تصویر پگه
صبح زود اول بامداد، زود مقابل دیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پهی
تصویر پهی
خر زهره، خربزه تلخ حنظل پهنور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پنه
تصویر پنه
پناه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جیه
تصویر جیه
مرداب پارگین، آب بو گرفته
فرهنگ لغت هوشیار
بمعنی درجه ومرتبه، هر مرتبه وپایه از نردبان را گویند، راهرو بین طبقات پایین وبالای عمارت هم گویند
فرهنگ لغت هوشیار
آن چه برنگ زغال باشد اسود، تیره تاریک، رنگ زغال سواد. توضیح تیره ترین رنگهاست و آن رنگی است خارج از دسته رنگهای اصلی و فرعی. چون این رنگ را به رنگ دیگر اضافه کنند آن را تیره سازد مقابل سفید، کسی که سیاه پوست باشد، حبشی زنگی، اسب سیاه رنگ، خط چهارم از جمله هفت خط جام ارزق، مست طافح سیاه مست، نحس شوم. یا بازار سیاه. بازاری که در آن قیمت اشیا را بیش از قیمت اصلی خرید و فروش کنند. یا (میان) سیاه و سفید فرق کردن (تشخیص دادن) خواندن و توانستن سواد داشتن، سی ثلثین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حیه
تصویر حیه
مار، افعی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تیه
تصویر تیه
سرگردانی و خودپسندی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ریه
تصویر ریه
جگر سفید، شش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آیه
تصویر آیه
نشان نشانه، گواه، چمراس آیت، جمع آیات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پپه
تصویر پپه
نان: فلانی بنان میگوید پپه، پخمه چلمن گول غبی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پته
تصویر پته
جواز، بلیط، گذرنامه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیه
تصویر دیه
خونبهای کشته دادن، خونبها دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پده
تصویر پده
آتشگیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پذه
تصویر پذه
پد غرب وزک ترنگوت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پایه
تصویر پایه
پله، پایه میز، پایه صندلی، پی، بنیاد، مرتبه، درجه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پایه
تصویر پایه
اساس، مقطع، رکن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دیه
تصویر دیه
خون بها
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آیه
تصویر آیه
نشانه، یادگار، چمراس، نشانی
فرهنگ واژه فارسی سره