جدول جو
جدول جو

معنی پینار - جستجوی لغت در جدول جو

پینار
یا پیناردل ریو، نام شهری مرکز ایالت در جزیره کوبا از جزایر آنتیل در 160 هزارگزی جنوب غربی هاوانا، دارای 15000 تن سکنه، اسکلۀ آن قصبۀ کولونا است که در 20 هزارگزی جنوب شرقی آن قرار گرفته و بوسیلۀ خط آهن بشهر هاوانا و اسکلۀ مذکور مرتبط گشته است، پینار تجارت تنباکوی بسیار بارونقی دارد، (از قاموس الاعلام ترکی ولاروس)
نام رودی به آسیای صغیر، (ایران باستان ج 2 ص 1304 و 1306 و 1321)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سینار
تصویر سینار
(پسرانه)
سنباد، از شخصیتهای شاهنامه، نام یکی از بزرگان ایرانی در زمان خسروپرویز پادشاه ساسانی و از سرداران سپاه بهرام چوبینه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پیشار
تصویر پیشار
شاش، ادرار، مایعی زرد رنگ مرکب از آب اسید اوریک نمک طعام و املاح دیگر که از طریق آلت تناسلی دفع می شود
شاش، ادرار، پیشاب، بول، زهراب، پیشیار، میزک، چامیز، چامیر، چامین، چمین، کمیز، گمیز، شاشه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیکار
تصویر پیکار
جنگ، نبرد، رزم، برای مثال دو عاقل را نباشد کین و پیکار / نه دانایی ستیزد با سبکسار (سعدی - ۱۲۹)
فرهنگ فارسی عمید
مسکوک طلا که در قدیم رواج داشته و به وزن ۴ گرم و ۲۵ میلی گرم بوده، واحد پول عراق، یک هزارم قران، یک صدم ریال
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیرار
تصویر پیرار
سال پیش از پارسال، دو سال پیش از امسال، پیرارسال، برای مثال شدت پار و پیرار و امسالت اینک / روش بر ره پار و پیرار دارد (ناصرخسرو - ۳۷۵)
فرهنگ فارسی عمید
(کِ)
آدرین وان. نام نقاشی از مردم هلند (1621-1673 میلادی)
لغت نامه دهخدا
از نامهای خاص یهودان و در مقام تذلیل و ناپاکیزگی کسی گویند: فلان ملا پیناس است، (فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
نام چندین شهر از برزیل و از آن جمله شهرکی در جمهوری آلاگوآس از برزیل و در ساحل دریاچۀ مانگوایه در مصب رودی که به همین دریاچه ریزد و مرکز داد و ستد کلی پنبه، تنباکو و نیشکر است که در خود این سرزمین به عمل آید، (قاموس الاعلام ترکی)
نام چندین قصبه در جزائر فیلیپین، (قاموس الاعلام ترکی)، شهرکی است در قضای لاگونه از جزیره لوسون، از جزائر فیلیپین، در 61 هزارگزی جنوب شرقی مانیل نزدیک دریاچۀ لی و در جلگه ای بسیار حاصلخیز، (قاموس الاعلام ترکی)
نام قصبه و اسکله ای در جمهوری پاراگوآی آمریکا، (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ)
در تداول مردم بروجرد و لران آن سامان، حبه. دانه. عجمه در انگور و جز آن
لغت نامه دهخدا
فرانسوا، از حادثه جویان اسپانیایی و سیاستمدار اسپانیا، مولد بارسلن (1901- 1821 میلادی)، صاحب قاموس الاعلام ترکی آرد: یکی از ژنرالهائی است که امریکا را ضبط کرده اند، وی اهل اسپانیاست، در سال 1475 در قصبۀ تروکزیلو از خطۀ استرمادوره تولد یافت، پدرش از اعیان و اشراف و مادرش از زنهای هرجائی و خود فرزندی نامشروع بود وی در جوانی شکار خوک بچگان میکرد سپس به آمریکا رفت و بجستجو و کشف معادن طلا پرداخت و به این نیت در معیت آلماگرو در جهات جنوبی و مجهول الحال پاناما سیاحت کرد و بعد از نیل بمقصد به اسپانیا بازگردید، در سال 1538 از جانب شارل کن بحکومت اقطار مجهوله ای که کشف آنها را در نظر گرفته بود مأمور شد، هنگام برگشت به آمریکا نقشۀ ضبط قطعۀ پرو را در مخیلۀ خود می پروراند، در سنۀ 1531 ببهانۀ طرفداری از هوئسکار پادشاه اینکه و قیام بر آتاهوآلپا برادر پادشاه نامبرده بپرو درآمد و پس از آنکه بحیل و دسائس گوناگون مبالغ گزافی از چنگ آتاهوآلپا درآورده بود خائنانه وی را بقتل رسانید، کوزکو و کیتو را بچنگ آورد و ضمناً بتمام قطعۀ پرو استیلا یافت و شهر لیما را بناکرد، از آنسوی یار وی آلماگرو مشغول ضبط شیلی بود ودر این حال بومیان پرو در لیمابلواو شورش راه انداختند و وی را در بندان کردند اما سودی نبخشید چه پیزار از معرکه روگردان نبود و موفقیت حاصل کرد و با دوست خویش آلماگرو نیز از در ناسازگاری درآمد و کار را بمحاربه کشانید و در نتیجه سر وی را بباد داد و با کمال استبداد مشغول فرمانفرمائی و حکمرانی شد، اما طولی نکشید که بجزای مظالم خود گرفتار گشت، هردا، که بنام پسر آلماگرو یاغی و طاغی شده بود، در 1541 ویرا در کاخش بقتل رسانید، گونزالس برادر او که یاری و همکاری بسیار با وی کرده بود پس از قتل وی 3 سال پرو را اداره کرد و در این حال گواسکه از جانب دولت اسپانیا به والیگری و حکومت پرو مأمور گشت و پس از ورود گونزالس را گرفت و اعدام کرد، (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
پینداروس، یکی از بزرگترین شعرای یونان باستان است، در 520 قبل از میلاد در شهر تیبه تولد یافته و در441 قبل از میلاد در گذشته است، غزلیات، قصائد، مراثی و انواع دیگری از اشعار دارد، وی مظهر لطف و حمایت هیرون پادشاه سیراکوز (سرقسطه) و اسکندر پادشاه مقدونیه و دیگر اکابر و اعاظم عصر خود واقع شده است نه تنها آتنی ها بلکه جماهیر دیگر یونان وی را احترام بسیار می کرده اند تا آنجا که در زمان حیات مجسمۀ ویرا در تیبه نصب نموده اند و هنگام وفات امتیازات زیادی درباره خانوادۀ او قائل شده اند و وقتی که به امر اسکندر کبیر به تخریب تیبه اقدام کردند توصیۀ مخصوص به محافظت خانه پیندار شده بود، از تمام اشعارش فقط45 غزل باقی مانده که به کرات طبع و نشر شده و به السنۀ اروپایی ترجمه گشته است، (قاموس الاعلام ترکی)، پیندار بزرگترین شاعر غزل سرای یونان، وی در 521 قبل از میلادتولد یافت و برخی از مورخین معتقدند که تا حدود 440قبل از میلاد از حیات بهره مند بوده است، پینداروس به واسطۀدلکش و بلند بودن اشعار شهرت بسیار یافت، چنان که جباران و سلاطین بسیاری از بلاد و نواحی یونان او را بدربار خویش می خواندند و می نواختند، شهر تب در زمان حیات پینداروس او را مجسمه ای ساخت و تا یک قرن پس از مرگ وی خانه اش را به نهایت دقت و احترام نگه داشتند و یونانیان بر خانوادۀ وی تا دیرزمان بدیدۀ احترام می نگریستند، پینداروس را آثار فراوانی بوده است که جز برخی از آن جمله اکنون در دست نیست، (ترجمه تمدن قدیم فوستل دکولانژ ص 468)، و نیز رجوع به پندار شود
لغت نامه دهخدا
لگام، موسم سرما، (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
پیرارسال، سال پیش از پارسال، دو سال پیش ازسال حاضر، عام عام اول، (مهذب الاسماء) :
سال امسالین نوروز طربناکترست
پار و پیرار همی دیدم اندوهگنا،
منوچهری،
نوروز را بگفت که در خاندان ملک
از فرّ و زینت توکه پیرار بود و پار،
منوچهری،
چو حورا که آراست این پیرزن را؟
همان کس که آراست پیرار و پارش،
ناصرخسرو،
شدت پار و پیرار و امسال اینک
روش بر ره پار و پیرار دارد،
ناصرخسرو،
از تاک رز انگور نو امسال خوش آمدت
هرچند کزو پار همین آمد و پیرار،
ناصرخسرو،
هنوز یاری پیرار رفتی از پیشم
چرا همی طلبی مر مرا بدین بگهی،
ناصرخسرو،
هرگز نیامدست و نیاید گذشته بار
بر قول من گوا بس پیرار و پار من،
ناصرخسرو،
تاسال پیرار بحضور امیران ... این قصه بوجهی بگفت که بسی مردم جامه ها چاک کردند، (کتاب النقض ص 406)،
بنده ات بود گرسنه پیرار
پار زن کرد و بچه زاد امسال،
کمال اسماعیل،
ز لب امسالم از چه بوسه نداد
که به پیرار داد و در پارش،
شیبانی،
، روز پیش از دی که آنرا پریر نیز گویند، (شرفنامه)، اما ظاهراً پار و پیرار جز در مورد سال بکار نرفته است
لغت نامه دهخدا
درۀ دینار نام کوهی بوده است که امروز دینا میگویند و جزء سوادکوه است، (تعلیقات فیاض بر تاریخ بیهقی ص 449) : و در راه سرما و بادی بود سخت بنیرو خاصه تا سر درۀ دینار ساری ... چون بدرۀ دینار ساری رسیدیم ودر دره درآمدیم، (تاریخ بیهقی چ فیاض صص 447 - 449)
کوه دینار کوهی است در نزدیکی دوگنبدان و بازرنگ، (بلدان الخلافه الشرقیه صص 308 - 307)
نام محله ای به ری و حسین بن علی دیناری بدان محله منسوب است، (از معجم البلدان)
درب دینار نام محلی به بغداد که ابوسعد بدانجا منسوب است، (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
دینار ملک یا ملک دینار نام یکی از امراء غز بوده است و او را دو پسر بنام عجم شاه و فرخ شاه بوده است، وفات او یکشنبه نهم ذی القعده سال 591 هجری قمری بوده، (یادداشت مؤلف)، رجوع به تاریخ جهانگشای صص 20- 22 ج 2 و تاریخ افضل ص 93، 102، 108 شود
مکنی به ابوصفیه پدر ابو حمزۀ ثمالی از اصحاب علی امیرالمؤمنین (ع) بوده است، (از ابن الندیم)
کنیت او ابوکثیر و تابعی است و محمد بن اسحاق از او روایت کند، (یادداشت مؤلف)
ابن دینار کاتب و مولای عبدالملک بن مروان، (از الوزراء و الکتاب ص 34)
ملقب به انصاری صحابی و عمرو بن دینار تابعی است، (منتهی الارب)
نام ابوحازم تمار مولی ابی رهم و تابعی است، (یادداشت دهخدا)
نام ابوعبداﷲ القرط و تابعی است، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دینار)
از کلمه دنّار مشتق شده است نون اول را بدل به ’یاء’ کردند تا بمصدرهائی که بر وزن فعال می آید چون کذاب اشتباه نشود مانند قوله تعالی: و کذبوا بآیاتنا کذابا. ج، دنانیر و نون اصلی که بدل به ’یاء’ شده بود در جمع باز میگردد. (از کشاف اصطلاحات الفنون) (از منتهی الارب) (از بحر الجواهر). جوالیقی گوید: دینار فارسی و معرب است و اصل آن دنار است اما عرب نامی جز دینار برای آن نمی شناسد و بصورت اسم عربی بکار رفته است لذا خداوند در قرآن مجید ازدینار نام برده است و عرب را بکلماتی خطاب نموده که آنان آن کلمات را می فهمیدند و عرب از این کلمه فعل ساختند و گفتند رجل مدّنر، کثیرالدنانیر. ابن منظور در لسان العرب و ابن درید در الجمهره و شرتونی در اقرب الموارد همه گفته اند که دینار فارسی و معرب شده است و راغب اصفهانی در مفردات الفاظ القرآن گوید که مرکب از دو کلمه فارسی است ’دین + آر’ یعنی چیزی که شریعت آن را آورده است و انستاس کرملی در النقودالعربیه (صص 25-26) گوید: دینار کلمه ای است رومی از دیناریوس. بهرحال اقوالی که در ریشه کلمه دینار گفته شده است بترتیب زیر خلاصه می شود. 1- فارسی و معرب، اصل آن دنار و راغب گویند از دو کلمه دین و آر است. معرب بودن کلمه را ابن منظور و ابن درید و جوالیقی و شرتونی تأکید کرده اند. 2- لاتینی و معرب مأخوذ از دیناریوس یونانی است و بعضی گویند که سکه ای قدیمی در فرانسه بنام ’دنیه’ وجود داشته که از کلمه لاتینی مشتق شده است و معنای دیناریوس ’ده تایی’ است همانطور که درنزد عرب دینار ده درهم بوده است و این نظر را لویس معلوف در المنجد و جرجی زیدان در تاریخ تمدن اسلامی (ج 1 صص 97- 98) و دائره المعارف اسلامی تأیید مینمایند. 3- فقط معرب است. این نظر را فیروزآبادی در قاموس و زبیدی در تاج العروس آورده اند. 4- احتمال هر دو وجه که فارسی و معرب باشد و یا آنکه عربی باشد این رأی را زمخشری گفته است و اما بستانی در دائره المعارف از اینکه این کلمه لاتینی باشد اظهار تعجب مینمایدو میگوید کلمه عربی است و از دنر و دنار است و به تبع او احمد محمد شاکر مصحح المعرب جوالیقی گوید ارائۀ اصل و ریشه لاتینی کلمه دلیل بر یونانی بودن کلمه و اینکه عرب از رومیان گرفته باشند نیست احتمال میرود که از عرب به یونان نقل شده باشد. برای اطلاع بیشتر رجوع به النقود الاسلامیه تألیف مقریزی چ سید محمد بحرالعلوم ص 55 به بعد و الدینار الاسلامی نقشبندی و صنج السکه فی فجرالاسلامی تألیف دکتر فهمی و القصدالمنیرفی تحقیق الدرهم و الدنانیر مازندرانی، النقود العربیه ماضیها و حاضرها دکتر فهمی، النقودالعباسیه تألیف یوسف غنیمه، مجلۀ سومر عراقی و فجرالسکه العربیهتألیف دکتر فهمی و دائره المعارف اسلامی شود، سکه، ده درم سیم. (مهذب الاسماء). مساوی ده درم. (احیاءالعلوم ج 4 ص 153)، هزار یک قران دوران قاجاریه. اصطلاح سالیان اخیر ایران. (یادداشت دهخدا)، سه و نیم ماشۀ طلا. (یادداشت دهخدا). سه و نیم دینار را ’نقدینۀ ده آسی (’ آس پولی مسین رایج میان رومیان) میگفته اند و گاه توسعاًدینار بمعنای مطلق نقدینه بکار می رفته. (از النقود العربیه ص 25 و 26)، واحد زرین پول در اوایل اسلام مأخوذ از دناریوس (عربها پیش از اسلام با این کلمه و با سکه های طلای رومی آشنایی داشتند). نخستین نوع دینار اسلامی (بدون تاریخ) را از حدود سال 72 هجری قمری دانسته اند، و تقریباً مسلم است که در دمشق ضرب شده است و تقلیدی از سولیدوس رومی است که در آن نقوش اسلامی جایگزین نقوش مسیحی گردیده پس از اصلاحات پولی عبدالملک بن مروان طراز دینار بکلی تغییر کرد و مانند درهم نقوش آن منحصر به کلمات گردید، و وزن آن که بیشتر ظاهراً مطابق وزن سولیدوس روم شرقی (یعنی قریب 4/55 گرم) بود به 4/25 گرم تقلیل یافت. وزن رسمی دینار تا قرن چهاردهم هجری قمری در اغلب ممالک اسلامی عموماً ثابت ماند و پس از آن دینار هم از جهت وزن هم از جهت عیار دستخوش آشفتگی فراوان گردید. دینارهای اولیه عیاری فوق العاده زیاد داشت عیار دینارهای دورۀ اموی بعد از اصلاحات عبدالملک بین 96% و 98% بود واین میزان در دورۀ عباسیان نیز کمابیش محفوظ ماند.در مصر در دورۀ فاطمیان عیار دینار به نزدیک 100% هم رسید. آمار قابل اعتماد درباب عیار دینار در دورۀ تنزل آن در ممالک شرقی اسلامی در دست نیست، ولی از سکه ها و اطلاعات فنی مختصر موجود معلوم میشود که در قرون 5 و 6 هجری قمری در خراسان شرقی دینار از آلیاژی از طلا و نقره و دارای مقدار زیادی نقره ضرب میشده است از لحاظ شکل ظاهری دینار نوعاً مشتمل بر نقش شهادت و آیاتی از سورۀ اخلاص و آیۀ 32 از سورۀ توبه بود و تاریخ ضرب بر حاشیه نقش میشد. در دورۀ عباسیان نقوش و ترتیب تنظیم آنها تغییر مختصری یافت. تا سال 170 هجری قمری (آغاز خلافت هارون الرشید) دینار بی نام ضرب میشد، و از آن ببعد ذکر متصدی ضرابخانه معمول شد، بعضی از سکه های زمان امین و مأمون نام آنها را دارد و ذکر نام خلیفه از عهد معتصم خلیفه مرسوم شد. تا سال 198 هجری قمری اسمی از ضرابخانه نیست ولی از آن سال ببعد در فسطاط و سپس در مدینهالاسلام (بغداد) ، صنعاء، دمشق، محمدیه (ری) ، مرو، سرمن رای (سامره) و بسیاری از دیگر شهرها ذکر نام ضرابخانه مرسوم شد. متدرجاً مطالب دیگری مانند نام ولیعهد و عبارات دینی اضافه و سرانجام نام سلاطین و فرمانروایان دیگر نیز بر سکه ها پدید آمد. کلمه دینار در قرن ششم هجری قمری در ممالک اسلامی مغرب در قرن هفتم هجری قمری در ممالک اسلامی مشرق و هند و در قرن هشتم ه.ق در مصر از مسکوکات برافتاد دینار در قرون وسطی در تجارت بین الملل و در اقتصادیات اروپای غربی اهمیتی بسزا داشت و بسیاری از فرمانروایان مسیحی از آن تقلید کردند. نام دینار برای سکه های گوناگون نیکلی و مسی و غیره که هیچ ارتباطی با دینار دورۀ اسلامی ندارند باقی مانده است. در ایران در دورۀ قاجار و تا قانون 27 اسفند 1308 هجری شمسی قران معادل هزار دینار شمرده میشود. در عراق و (کویت) یک دینار پول کاغذی معادل هزار فلس است. (دائره المعارف فارسی). در شواهد زیر دینار بر زر اطلاق میشود مقابل درهم که از آن سیم مراد بوده است:
کان تبنگو کاندر آن دینار بود
آن ستد زیدر که ناهشیار بود.
رودکی.
چو دینار باید مرا یا درم
فراز آورم من بنوک قلم.
ابوشکور.
گفت دینی را که این دیناربود
کاین فژاگن موش را پروار بود.
رودکی.
کرا بخت و شمشیر و دینار باشد
و بالا و تن تهم و نسبت کیانی.
دقیقی.
بشمشیر باید گرفتن مر او را
بدینار بستنش پای ار توانی.
دقیقی.
همه خانه بد از کران تا کران
پر از مشک و دینار و پر زعفران.
فردوسی.
در گنج بگشاد و دینار داد
روان را بخون دل آهار داد.
فردوسی.
ازو ده شتر بار دینار کن
دگر پنج دیبای چین بار کن.
فردوسی.
ز دیبای زربفت و زر و گهر
ز دینار و یاقوت و تاج و کمر.
فردوسی.
دینار کیسه کیسه دهد اهل فضل را
دیباج شله شله بر از طاقت و یسار.
عسجدی.
همیشه تا بود اندر جهان عزیز درم
چنانکه هست گرامی تر از درم دینار.
فرخی.
تن از گنج دینار مفکن برنج
ز نیکی و نام نکو ساز گنج.
اسدی.
نرگس تازه چو چاه ذقنی شد بمثل
گر بود چاه ز دینار و ز نقره ذقنا.
منوچهری.
وان قطرۀ باران که بر افتد بگل زرد
گویی که چکیده ست گل زرد به دینار.
منوچهری.
چون سیم درونست و چو دینار برونست
و آکنده بدان سیم درون لؤلؤ شهوار.
منوچهری.
بیفکندم درم از بهر دینار. (ویس و رامین).
میان برگ گل، دینار و درم بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 393). پانصد هزار دینار بباید داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 160). نام رضا (ع) بر درم و دینار و طراز جامه نبشتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 137).
اگر گفتار بی کردارداری
چو زر اندود دیناری بدیدار.
ناصرخسرو.
سخن تا نگویی بدینار مانی
ولیکن چو گفتی پشیز مسینی.
ناصرخسرو.
روی دینار از نیازماست خوب
ورنه زشت و خشک و زرد و لاغر است.
ناصرخسرو.
تا تو ز دینار ندانی پشیز
سوی زر جعفریم ننگری.
ناصرخسرو.
خراج پارس سی و ششهزار درهم برآمد چنانک سه هزارهزار دینار باشد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 17). مردی را بصد دینار مزدور گرفت. (کلیله و دمنه).
گر بمیزان عقل یکدرمی
چه کنی دست کفچه چون دینار.
خاقانی.
هزار شکر کنم فیض و فضل یزدان را
که داد دانش و دین گر نداد دینارم.
خاقانی.
اینک ببقای شه خورشید بماهی شد
زو هر درم ماهی دینار همی پوشد.
خاقانی.
ماه پروردین حریر فستقی بخشیده بود
مر درخت باغ را زو باغ شد زینت پذیر
تیر مه زینت بگردانید بستان را و داد
آن حریر فستقی را رنگ دینار و زریر.
سوزنی.
بدو گشت دینار چین دست سائل
وزان شرم شد روی دینار پرچین.
سوزنی.
زآنچه فزون از غرض کار داشت
مبلغ یک بدرۀ دینار داشت.
نظامی.
پس آنگه از خز و دیبا و دینار
وجوه خرج دادندش بخروار.
نظامی.
بامدادان بحکم تبرک دستاری از سر و دیناری از کمر بگشادم و پیش مغنی نهادم. (گلستان).
هرکسی و کار خویش و هر دلی و یار خویش
صیرفی بهتر شناسد قیمت دینار خویش.
ابوعبداﷲ محمد بن خفیف شیرازی (از تاریخ گزیده).
- دینار احمدیه یا احمدی، منسوب به احمد بن طولون بمصر. (از النقودالعربیه صص 54-143).
- دینار احمر، تعبیر نایافت بودن دینار را در مصربدین شرح که در پایان دولت فاطمیان و فتح مصر بدست صلاح الدین یوسف بن ایوب در سال 569 هجری قمری امور نقدی مردم مصر رو به سستی نهاد زیرا طلا و نقره از آن مملکت خارج میگردید و چون بدست کسی دیناری میرسید، از بس گرانقدر و عزیز بود آن را به دینار احمر میخواندند. (از کتب النقود بلاذری ص 9 چ کرملی در النقود العربیه).
- دینار اردنی، معادل با 1000 فلس و ارزش آن برابر است با یک لیرۀ استرلینگ. (القاموس السیاسی).
- دینار أفرنتی، دیناری که در دوران اسلامی در مصر رایج بوده است و آن را از فرانسه و روم می آورده اند و وزن هر کدام 19/5 قیراط مصری بوده و در یک روی آن عکس سلطان و بر روی دیگر عکس پطروس و پولس حک میگردیده است و آن را افرنتیه جمع افرنتی که اصل آن افرنسی منسوب به فرانسه است میگفته اند. الناصر فرج بن برقوق این نوع دینار را که بر یک روی کلمه توحید و بر روی دیگرش عکس سلطان بود ضرب نمود و بنام دینار ناصری معروف گشت و بر همین منوال المستعین باﷲ ابوالفضل عباس سکه زد. (از صبح الاعشی ج 3 صص 440- 442). رجوع به دینار ناصری شود.
- دینارالمیاله، یعنی دیناری که وزن آن کامل است و نقصی ندارد و آن را الوازنه نیز می گفتند. (از النقودالعربیهصص 47-156).
- دینارالوازنه، دینارالمیاله، دیناری است که بدستور عبدالملک بن مروان زده شده. (از النقودالعربی صص 34-156-162).
- دینارالهبیریه، دیناری که در عهدبنی امیه بدستور عمر بن هبیره زده شود. (از النقود العربیه ص 161).
- دینارالیوسفیه، از بهترین دینارها که در دوران بنی امیه زده شد این دینار را یوسف بن عمر از حکام عراق در عهد یزید بن عبدالملک سکه کرده است. (از النقود العربیه ص 164).
- دینار جیشی (منسوب به جیش = سپاه) ، قلشقندی درباره دینارهای مصر گوید: اما دینار جیشی اسم بی مسمایی است و این نام را متصدیان دیوان سپاه بکار می بردند و گویا منظور مؤلف قوانین الدواوین از ذکر این دینار ارزش بهای طلا در زمان قدیم بوده است. (ص 112 النقودالعربیه). و نیز رجوع به صبح الاعشی ج 3 ص 442 شود.
- دینار خراسانی، دینار رایج در توران که معادل چهار درهم بوده است. (از صبح الاعشی ج 4 ص 445).
- دینار رایج، دینار رایج در ایران که معادل شش درهم بوده است. (از صبح الاعشی ص 445 ج 4).
- دینار رومی، پول طلای رومی که از مستملکات روم به ایران وارد میشد آئوری نام داشت و وزن آن ازچهار گرم و نیم تا 8 گرم و دو عشر بوده و وقتی که 4گرم و نیم یا تقریباً یک مثقال وزن داشت 25 دینار رومی محسوب میشد. و پنجاه میلیون دینار رومی معادل یک میلیون و نیم لیرۀ انگلیسی به پول کنونی و معادل یکصد و بیست میلیون ریال بوده است. (تاریخ ایران باستان ج 3 صص 2683-2528) :
همان باز کشور که بد چاربار
ز دینار رومی هزاران هزار.
فردوسی.
- دینار سالمی، درسال 803 هجری قمری بدستور امیر یلبغا سالمی دستور ضرب دینار را صادر کرد و بنام دینارالسالمی معروف گشت. (از النقود العربیه ص 71).
- دینارسرخ، زرسرخ:
چو ملک کر شود و نشنود ندای ملک
دو چیز خواهد دینار سرخ و تیغ کبود.
منجیک ترمذی.
چنانکه حکایت کنند که گزی در گزی بیک دینار سرخ بر آمده است. (مجمل التواریخ و القصص).
- دینار سنگ، وزنی معادل دیناری. (یادداشت دهخدا) : بسرشند و بنادق کنند هریک یکدینار سنگ...سلاخه پاک کرد و شسته دویست و شصت دینار سنگ... آن پولاد و سرب از هر یکی هشت دینار سنگ. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- دینار شرعی، اسم است برای مثقالی از مسکوک. (کشاف اصطلاحات الفنون). مرحوم مجلسی در رسالۀ اوزان ومقادیر ص 132 و نیز صاحب حدائق و صاحب وسائل الشیعه گویند که دینار شرعی از زمان رسول اکرم (ص) تا زمان حاضر تغییری نکرده است. دکتر عبدالرحمن فهمی در صنخ السکه فی فجرالاسلام (صص 1-6) گوید اصلاحی را که عبدالملک درباره نقدینه هاانجام داد درباره عیار دینار زر تغییری نداده و لذا وزن دینار شرعی از سال 76 یا 77 هجری قمری 4/25 گرم (حدود 66 حبه) بوده است. (از النقود الاسلامیه مقریزی و النقود العربیه ص 108).
- دینار طبریه، معادل چهار دانگ (دانق) یک مثقال بوده است بوزن. (یادداشت دهخدا).
- دینار عراقی، معادل با 1000 فلس یا 20 درهم و برابر است با یک لیره استرلینگ. (القاموس السیاسی).
- دینار کویتی، پول رایج و معادل 1000 فلس و از سال 1961 میلادی بجای روپیۀ هندی متداول گشت و ارزش آن برابربا یک لیرۀ استرلینگ است. (القاموس السیاسی).
- دینار عوال، دیناری بوده است به بغداد معادل دوازده درهم. (از صبح الاعشی ج 4 ص 422).
- دینار قیصری، منسوب به قیصر روم، و قیصر لقب تمام شاهان روم است. (از النقودالعربیه ص 23).
- دینار کپکی. رجوع به کپکی شود.
- دینار کسروی، منسوب به کسری (معرب خسرو) لقب پادشاهان ساسانی در زبان عربی است. (از النقودالعربیه ص 31).
- دینار مرسل، دیناری بوده است رایج به بغداد معادل ده درهم. (از صبح الاعشی ج 4 ص 422).
- دینار معاویه، پاره ای از مآخذ از جمله مقریزی گوید: معاویه بن ابی سفیان نخستین کسی بود که در اسلام سکۀ دیناری را که عکس او بر روی آن نقش بسته بود ضرب زد اما دکتر عبدالرحمن فهمی پیدایش چنین دیناری را مستبعد میداند. (النقود الاسلامیه ص 64 به اهتمام محمد بحرالعلوم چ نجف).
- دینار ناصری، دیناری است که بدستور الناصر فرج زده شد. (النقودالعربیه ص 271، 157). رجوع به دینار افرنتی شود.
- دینار نیشابوری، وزن آن نزدیک چهار گرم بوده و قیمت آن چنانکه ناصرخسرو در سفرنامه آورده سه دینار و نیم آن مساوی سه دینار مغربی بوده است. (از یادداشت مؤلف) (از مسکوکات لین پل و سفرنامۀ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 67).
- دینار هرقلی، دیناری از طلای ناب با تصویری زیبا و پیوسته روی و چهرۀ زیبا را بدان تشبیه میکرده اند. (از اساس البلاغه، النقود الاسلامیه کرملی مقریزی ص 56 و النقود العربیه ص 25).
- دینار یوگسلاوی، معادل است با یک صد باره و ارزش هر یک لیرۀ استرلینگ برابر است با 840 دینار یوگسلاوی و هریک دلار آمریکائی برابر است با 300 دینار یوگسلاوی. (القاموس السیاسی).
، مقدار طلای سکه ناشده که در وزن برابرباشد با طلای سکه شده. (از النقود العربیه ص 27)، مقیاس (وزن، وزنه) که اغلب در اوزان طبی بکار می رفت، بیست و چهار طسوج معادل سی و شش حبه و یایکصد و هشت شعیره و در اکثر جاها بیست قیراط است. (مفاتیح العلوم) وقتی معادل هیجده درهم بوده است. (ازمعجم الادباء ج 5 ص 164 س 5). بمعنای وزن یکدرهم و گاه یک هفتم وقیۀ رومی. (از النقود العربیه ص 25، 26). صاحب کشاف در تقسیم دینار گوید که دینار بر شش قسمت شودو هر قسمتی را دانق (دانگ) گویند و هر دانگی بچهار (تسو) تقسیم گردد و هر تسوئی بچهار دانۀ جو منقسم شود و گاه باشد که جو را هم به شش قسمت و هر قسمتی راخردل نام کنند و گاه تسو را به سه قسمت منقسم و هر قسمتی را حبه نام نهند و بعضی دینار را بشصت قسمت تقسیم کرده و هر قسمتی را حبه نام گذارند بنابراین حبه سدس عشر باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). وزنی معادل شش دانق، در اول یک مثقال تمام بود و سپس دینار طبریه چهار دانگ مثقال بوده است. (یادداشت دهخدا)، دوایی است که شربت آن را شربت دینار گویندو آن تخم کشوث است که داخل اجزای شربت مذکور است. (غیاث اللغات). تخم کشوث را بسریانی دینار گویند. (برهان)، کنایه از رنگ زرد باشد. بمناسبت زردی زر چنانکه از درهم یا درم رنگ سفید مراد دارند:
برابر دو رخ او بداشتم می لعل
ز شرم دو رخ او زرد گشت چون دینار.
فرخی.
رخ گروهی گردد ز هول چون دینار
لب گروهی گردد ز بیم چون درهم.
فرخی.
روی دینار از نیاز ماست خوب
ورنه زشت و خشک و زرد و لاغر است.
ناصرخسرو.
تیرمه زینت بگردانید بستان را وداد
آن حریرفستقی را رنگ دینار وزیر.
سوزنی.
- روی چون دینار، کنایه از چهرۀ زرد است:
گر خبر از درد من نیست ترا کن درنگ
تا بتوگوید درست روی چو دینار من.
اوحدی.
- گونۀ دینار گرفتن رخسار، برنگ دینار درآمدن آن. بلون دینار شدن رخ و چهره. بگونۀ دینار زرد شدن روی:
امروز همی بینمتان بار گرفته
رخسارکتان گونۀ دینار گرفته.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
منار و گلدسته، میل و نشان، (ناظم الاطباء) : احتجر الارض، برگزید آن را برای خود و مینار بر آن نصب کرد تا دیگری در آن تصرف نکند، (منتهی الارب)، فرسخ، (ناظم الاطباء)، صحیح کلمه منار است، (آنندراج)، رجوع به منار شود
لغت نامه دهخدا
(جِ)
قصبه ای است در اواسط هندوستان و در جهت غربی خطۀ برار. در قضای آکوله، در دوهزارگزی جنوب شرقی آکوله. ویرانه های بتخانه ای آنجاست و آن وقتی بس بزرگ بوده است. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
شارل فرانسوا، مصنف سرودها و نمایشنامه ها و اپراها، مولد، کورویل در ناحیۀ اور و لوار بسال 1694م، 1084/ هجری قمری و وفات در سنۀ 1765م، 1178/ ههجری قمری
لغت نامه دهخدا
بمعنی پیشاب آدمی است عموماً و قارورۀ بیمار خصوصاً که پیش طبیب آرند، (آنندراج)، ادرار، بول، قاروره، پیشیار، تفسره:
پزشک آمد و دید پیشار شاه
سوی تندرستی نبد کار شاه،
فردوسی،
رجوع به پیشیار شود
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ)
از اوستائی ’پئیتی کار’ و پهلوی پتکار، پیگار. جنگ. (لغت نامۀ اسدی). رزم. نبرد. حرب. محاربه. خصومت. جدل. (مجمل اللغه). جدال. (برهان) (مجمل اللغه). مجادله. مأج. کشمکش. مرن. مریه. (منتهی الارب). آورد. کارزار. فرخاش. ناورد. وغا. هیجا. پرخاش. ستیز. وقعه. صاحب غیاث بکاف عربی و فارسی آرد و گویدمعنی ترکیبی آن امری است که نسبت داشته باشد به پا و آن عبارتست از ثبات قدم و افشردن که از لوازم جنگ است و بمعنی جنگ و جدل مجاز است - انتهی. صاحب آنندراج آرد، پیگار بکاف فارسی جنگ و جدل.. مشهور بکاف تازی است مرکب از پی بمعنی پای و کار که ترجمه امرست یا گار که کلمه نسبت است و علی التقدیرین معنی ترکیبی آن امری که نسبت داشته باشد بپای و آن عبارت از ثبات قدم و افشردن پای است که از لوازم جنگ بلکه عمده آن است پس جنگ و جدل مجاز بود - انتهی:
چنین گفت شیرو که ای زورمند
بپیکار پیش دلیران مخند.
فردوسی.
نخستین که بر کلک بنهاد شست
بیابان ز پیکار ترکان برست.
فردوسی.
از آن خستگی پشت برگاشته
درو دشت پیکار بگذاشته.
فردوسی.
نیاید بنزدیک ایرانیان
ببندند پیکار او را میان.
فردوسی.
شنیدند و دیدند کردار من
بژوبین زدن جنگ و پیکار من.
فردوسی.
کسی زین بزرگان پدیدار نیست
وزین با جهاندار پیکار نیست.
فردوسی.
به نرسی یکی نامه بنوشت شاه
ز پیکار ترکان و کار سپاه.
فردوسی.
جزاز جنگ و پیکار چاره ندید
خروش از میان سپه برکشید.
فردوسی.
یکی آتش از تارک گرگسار
برآمد ز پیکار اسفندیار.
فردوسی.
دل و جنگ و کین را بیکسو نهاد
وزان پس نکرد او ز پیکاریاد.
فردوسی.
ببخشید جانشان بگفتار اوی
چو بشنید زاری و پیکار اوی.
فردوسی.
بیک تیر ازو پشت برگاشتند
بدو دشت پیکار بگذاشتند.
فردوسی.
به پیکارپیش من آرد سپاه
مگر بازخواهم ازو کین شاه.
فردوسی.
همی کژ بدانست گفتار اوی
بیاراست دل را به پیکار اوی.
فردوسی.
همان به که سوی خراسان شویم
ز پیکار دشمن تن آسان شویم.
فردوسی.
ز گل بهرۀ من بجز خار نیست
بدین با جهاندار پیکار نیست.
فردوسی.
خداوند ما و شما خود یکیست
به یزدانمان هیچ پیکار نیست.
فردوسی.
چو بشنید کاوس گفتار اوی
بیاراست لشکر به پیکار اوی.
فردوسی.
چو سرخه بدانگونه پیکار دید
سنان فرامرز سالار دید.
فردوسی.
تهمتن چو از خواب بیدار شد
سر پر خرد پر ز پیکار شد.
فردوسی.
بسی کرد اندیشه های دراز
ز هر گونه ای کرد پیکار ساز.
فردوسی.
اگر سام آید همان است جنگ
که دیده ست پیکار و رزم نهنگ.
فردوسی.
چه نامی بدینسان بجنگ آمده
به پیکارشیر و پلنگ آمده.
فردوسی.
بخندید رستم ز گرز گران
که اینست پیکار افغانیان.
فردوسی.
پس و پشت او چند از ایرانیان
بپیکار آن گرگ بسته میان.
فردوسی.
بگیتی به از مردمی کار نیست
بدین با تو دانش به پیکار نیست.
فردوسی.
بگردد بسی گرد آن رزمگاه
ز پیکار او خیره گردد سپاه.
فردوسی.
سخن گفت کیخسرو از رزمگاه
وزآن رنج و پیکار توران سپاه.
فردوسی.
ببینی تو پیکار مردان کنون
شود دشت یکسر چو دریای خون.
فردوسی.
چو دشمن بدیوار گیرد پناه
ز پیکار و کینش نترسد سپاه.
فردوسی.
سپه را کنم زین سپس بر دو نیم
سر آمد کنون روز پیکار و بیم.
فردوسی.
ز خوی بد او سخن نشنوم
ز پیکار او یکزمان نغنوم.
فردوسی.
ز کاوس و از خام گفتار اوی
ز خوی بد و رای و پیکار اوی.
فردوسی.
که چون مرغ پر بسته بودی بدام
همه کار ناکام و پیکار خام.
فردوسی.
کسی زین بزرگان به پیکار نیست
بدین با خداوند پیکار نیست.
فردوسی.
نباید که با وی شوی جنگجوی
به پیکار روی اندر آری به روی.
فردوسی.
چرا این مردم دانا و زیرک سار و فرزانه
به تیمارو عذاب اندر ابادولت بپیکار است.
اگرگل بارد از صد برگ ابا زیتون ز بخت او
بر آن زیتون وآن گلبن بحاصل خنجک و خار است.
خسروی.
امیر جنگجوی ایاز اویماق
دل و بازوی خسرو روز پیکار.
فرخی.
خدایگان زمانه چو این خبر بشنید
چه گفت، گفت همی خواستم من این پیکار.
فرخی.
روز پیکار و روز کردن کار
بستدندی ز شیر شرزه شکار.
عنصری.
به دل گفت اگر جنگجوئی کنم
بپیکار او سرخروئی کنم.
عنصری.
دشمن ز دوپستان اجل شیر بدوشد.
بگذارد حنجر بدم خنجر پیکار.
منوچهری.
چو بچه را کند از شیر خویش مادر باز
سیاه کردن پستان نباشد از پیکار.
ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی).
ز پیکار بد دل هراسان بود
بنظاره بر جنگ آسان بود.
اسدی.
همه کار پیکار و رزم ایزدی است
که داند که فرجام پیروز کیست.
اسدی.
من ایدر به پیکار و رزم آمدم
نه از بهر شادی و بزم آمدم.
اسدی.
غو کوس بر چرخ مه برکشید
به پیکار دشمن سپه برکشید.
اسدی.
چو زنهار خواهند زنهار ده
که زنهاردادن ز پیکار به.
اسدی.
هیچکس را با قضای آسمان پیکار نیست.
قطران.
هیچ توری رانفرماید خرد پیکار او
ور بفرماید بخون اندر شود مستور تور.
قطران.
نکرد از جملگی اهل خراسان
کسی زو بیشتر با دهرپیکار.
ناصرخسرو.
تا به پیکار بود صلح طمع میدار
چو بصلح آمد میترس ز پیکارش.
ناصرخسرو.
چون ندهی داد خویش و داد بخواهی
نیست جز این چیز اصل و مایۀ پیکار.
ناصرخسرو.
اصل اسلام زین دو چیز آمد قران و ذوالفقار
نه مسلمان و نه مشرک را درین پیکار نیست.
ناصرخسرو.
پر طوطی و عندلیب اشجارش
بی هیچ بلاو هیچ پیکاری.
ناصرخسرو.
بچۀ تست همه خلق و تو چون گربه
روز و شب با بچۀ خویش به پیکاری.
ناصرخسرو.
و پسری را با چند برادر و با سی هزار مرد بطوس سپارد تا به پیکار رود. (فارسنامۀ ابن البلخی چ اروپا ص 44). و همانا چنان صواب تر که به پیکار فرستد. (فارسنامۀ ابن البلخی چ اروپا ص 67).
روز کوشش چو زیر ران آری
آن قضا پیکر قدر پیکار.
قوامی (از شرفنامه).
نیاز گر بدرد پیکر مرا از هم
نبینی از پی کار نیاز پیکارم.
خاقانی.
سر خیل شیاطین شد پی گور ز پیکانت
باد از پی کار دین پیکار تو عالم را.
خاقانی.
آتش تیغ او گه پیکار
شعله در قصر قیصر اندازد.
خاقانی.
در مقام عزعزلت در صف دیوان عهد
راست گویی روستم پیکار و عنقاپیکرم.
خاقانی.
روز از فلک بودهمه فریادش
شب با زحل بود همه پیکارش.
خاقانی.
پیر و جوان بر خطر از کار تو
شهر و ده آزرده زپیکار تو.
نظامی.
به هر جا که باشی ز پیکار و سور
مباش از رفیقی سزاوار دور.
نظامی.
گر تو اهل دل نه ای بیدار باش
طالب دل باش و در پیکار باش.
مولوی.
ورنه خالی کن جوالت را ز سنگ
بازخر خو را ازین پیکار و ننگ.
مولوی.
بنده وار آمدم به زنهارت
که ندارم سلاح پیکارت.
سعدی.
به پیکار دشمن دلیران فرست
هزبران به ناورد شیران فرست.
سعدی.
ندارد ز پیکار و ناورد باک.
سعدی.
چو شمشیر پیکار برداشتی
نگهدار پنهان ره آشتی.
سعدی.
چو شاید گرفتن بنرمی دیار
بپیکار خون از مشامی میار.
سعدی.
حذر کن ز پیکار کمتر کسی
که از قطره سیلاب دیدم بسی.
سعدی.
دو عاقل را نباشد کین و پیکار
نه دانا خود ستیزد با سبکبار.
سعدی.
مخاصمه، پیکار کردن با کسی. غلث، مرد سخت پیکار. تغازز، خصومت و پیکار نمودن با کسی. عناش، با دشمن پیکار و کارزار کننده. غاز، مرد پیکار. تکاهل، با هم پیکار کردن و خصومت نمودن. هیزعه، بانگ و خروش در پیکار. خصومه، پیکار کردن با کسی. خصام، پیکار کردن با کسی. (منتهی الارب). مجادله، جدال، پیکار سخت کردن با یکدیگر. (تاج المصادر بیهقی) ، جدل. مجادله. ناسازواری. بدخویی:
و گر بازگردم ازین رزمگاه
شوم رزم ناکرده نزدیک شاه.
همان خشم و پیکار باز آورد
بدین غم تن اندر گداز آورد.
فردوسی.
، مجادلۀ زبانی:
چنین گفت کای خام پیکارتان
شنیدن نیرزید گفتارتان.
فردوسی.
، گلاویز. دست به یقه. آویزان:
جوانیش را خوی بد یار بود
ابا بدهمیشه بپیکار بود.
فردوسی.
، خشم:
کسی کو بزندان و بند من است
گشادنش درد و گزند من است
ز خشم و ز بندمن آزاد گشت
ز بهر تو پیکار من باد گشت.
فردوسی.
، سخن بیهوده:
به هستیش باید که خستو شوی
ز گفتار پیکار یکسو شوی.
فردوسی.
ز خوی بد او سخن نشنوم
ز پیکار او یک زمان نغنوم.
فردوسی.
ناحیت سپاهیان و مردم آن جهانیان را عبرتی تمام است. باید که جوابی جزم و قاطع دهید نه عشوه و پیکار. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 20 و 21).
ابلهی دید اشتری بچرا
گفت نقشت همه کژست چرا
گفت اشتر که اندرین پیکار
عیب نقاش میکنی هشدار.
سنائی.
، قصد و اراده. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(رُ)
رودی به ایتالیا در جلگۀ ’پو’ و آن از کوه رندینایا سرچشمه گیرد و از نزدیک مدن گذرد و به فینال رسد و از آنجا به دو شاخه منقسم شود شاخه ای متوجه جلگۀ پو گردد و شاخۀ دیگر بجانب فرّار جریان یابد و آن شاخه ای که در جلگۀ پو جاریست پریمار نام دارد. طول این رودخانه 170 هزارگز است و بعد از بن پرت در طول 50 هزارگز قابل کشتی رانی است
لغت نامه دهخدا
(رَ)
پینارا. نام قصبه ای باستانی است در خطۀ قدیمۀ لیکیا (لیکیه) از آناطولی یعنی در جانب جنوب شرقی منتشا و امروز به صورت قریه ای است با نام مناره. گرداگرد آن ویرانه ها و پاره ای از آثار عتیقۀ زیبا دیده میشود. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از پیگار
تصویر پیگار
پیکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیکار
تصویر پیکار
نبرد، حرب، محاربه، خصومت، جدل، جنگ، رزم، کشمکش
فرهنگ لغت هوشیار
سال پیش از پارسال دو سال پیش از سال حاضر پیرار سال: هرگز نیامده است و نیاید گذشته باز بر قول من گوا بس پیرار و یار من. (ناصرخسرو)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیشار
تصویر پیشار
پیشیار پیشاب: پزشک آمد و دید پیشار شاه سوی تندرستی نبد کار شاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرنار
تصویر پرنار
پر آتش
فرهنگ لغت هوشیار
نوعی پول که در قدیم رایج بوده که اکنون پول عراق را میگویند که معادل یک لیره انگلیسی است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دینار
تصویر دینار
سکه طلا، مسکوک زر، واحد پول کنونی دولت عراق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیکار
تصویر پیکار
((پَ یا پِ))
جنگ، نبرد، ستیزه، بدخویی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیرار
تصویر پیرار
سال پیش از پارسال، پرارسال
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیکار
تصویر پیکار
مبارزه، مسابقه
فرهنگ واژه فارسی سره
آرزم، پرخاش، جدال، جنگ، رزم، ستیز، کارزار، گیرودار، محاربه، مخاصمه، مواقعه، نبرد، هنگامه
متضاد: صلح، آرامش
فرهنگ واژه مترادف متضاد