پیمودن، پیماینده، پسوند متصل به واژه به معنای طی کننده مثلاً جهان پیما، راه پیما، زمین پیما، پسوند متصل به واژه به معنای نوشنده مثلاً باده پیما، واحد اندازه گیری طول، تقریباً معادل دو یا سه گز
پیمودن، پیماینده، پسوند متصل به واژه به معنای طی کننده مثلاً جهان پیما، راه پیما، زمین پیما، پسوند متصل به واژه به معنای نوشنده مثلاً باده پیما، واحد اندازه گیری طول، تقریباً معادل دو یا سه گز
بهای کالا. (آنندراج). ارز هر چیزی. (ناظم الاطباء). در شرع چیزی را گویند که تحت ارزیابی درآید. (کشاف) : در زمان ما نجابت بس که بی قیمت بود عین دارد قطرۀ نیسان اگر گوهر شود. میرصیدی (از آنندراج). و پست و نازل و گران و بلند ازصفات اوست و با لفظ شکستن و بستن و گرفتن و کردن مستعمل. (آنندراج). در تداول فارسی قیمت به فتح یا کسرقاف تلفظ کنند. (از فرهنگ فارسی معین). رجوع به قیمه شود. - باقیمت، بابها باارزش. بهادار. - بی قیمت، بی ارزش: شرم آید از بضاعت بی قیمتم ولیک در شهر آبگینه فروش است جوهری. سعدی. سنگ بی قیمت اگر کاسۀزرین شکند قیمت سنگ نیفزاید و زر کم نشود. سعدی. رجوع به بی قیمت شود. - قیمت اسمی سهام، (اصطلاح حقوق تجارت) قیمتی است که روی سهم نوشته شده باشد. (فرهنگ حقوقی جعفری لنگرودی). - قیمت حقیقی سهام، (اصطلاح حقوق تجارت) قیمتی است که سهم به ازاء آن در بازار خرید و فروش میشود. (فرهنگ حقوقی جعفری لنگرودی). - قیمت داشتن، بهادار بودن. ارز داشتن: غنیمت شمار این گرامی نفس که بیمرغ قیمت ندارد قفس. سعدی. - قیمت سنج، قیمت گر. مقیم. (آنندراج). مقوم: گفت چندین متاع گوهر و گنج که نیاید بوهم قیمت سنج. میرخسرو (از آنندراج). - قیمت شکستن،از قیمت افتادن. بی ارزش شدن: ز ناپسندی مردم عزیز خویشتنم بود گرانی ما از شکست قیمت ما. قاسم مشهدی. نوش لب لعل تو قیمت شکر شکست چین سر زلف تو رونق عنبر شکست. انوری. - قیمت کردن، تعیین ارزش کردن: جوهری عقل در بازار حسن قیمت لعلش بصد جان میکند. سعدی. - قیمت گر، قیمت سنج. مقیم. (آنندراج). مقوم: این گهر را مباد تا محشر حسد و بخل و جهل قیمت گر. سنایی. رجوع به قیمت سنج شود. - قیمت گرفتن، قیمت یافتن. بهایافتن: کجا خال لبش گیرد بهای بوسه نقد دل که سیم قلب هند و قیمت شکّر نمیگیرد. مخلص کاشی (از آنندراج). - قیمت مند، دارای بها و ارزش: مرتفع جامه های قیمت مند بیشتر زآنکه گفت شاید چند. نظامی. - قیمت مندی، نرخ و ارزش داشتن. دارای ارزش و بها بودن: ز گوهر سفتن استادان هراسند که قیمت مندی گوهر شناسند. نظامی. - قیمت نهادن، ارزش کردن. تعیین قیمت کردن: و بیاعان معتمد باشند کی قیمت عدل بر آن نهند و رقم برزنند و به غربا فروشند. (فارسنامۀ ابن بلخی). - امثال: قیمت جوهر نداند کس بغیر از جوهری. ابن یمین (از امثال و حکم دهخدا). قیمت خون باباش میگوید، نهایت گران بها میگذارد. (امثال و حکم). قیمت در نه از صدف باشد تیر را قیمت از هدف باشد. سنائی. قیمت زعفران چه داند خر. (از امثال و حکم). قیمت شکر نه ازنی است که خاصیت وی است. (گلستان). قیمت کالا نگردد کم به طعن مشتری. سلمان ساوجی. قیمت و عزت کافور شکسته نشود گر ز کافور به آید بسوی موش پنیر. ناصرخسرو. قیمت هر آدمی بقدر همت اوست. (از شیخ ابواسحاق ابراهیم بن داود از امثال و حکم ص 1170 از تاریخ گزیده). قیمت همیان و کیسه از زر است بی زری همیان و کیسه ابتر است. مولوی (از امثال و حکم)
بهای کالا. (آنندراج). ارز هر چیزی. (ناظم الاطباء). در شرع چیزی را گویند که تحت ارزیابی درآید. (کشاف) : در زمان ما نجابت بس که بی قیمت بود عین دارد قطرۀ نیسان اگر گوهر شود. میرصیدی (از آنندراج). و پست و نازل و گران و بلند ازصفات اوست و با لفظ شکستن و بستن و گرفتن و کردن مستعمل. (آنندراج). در تداول فارسی قیمت به فتح یا کسرقاف تلفظ کنند. (از فرهنگ فارسی معین). رجوع به قیمه شود. - باقیمت، بابها باارزش. بهادار. - بی قیمت، بی ارزش: شرم آید از بضاعت بی قیمتم ولیک در شهر آبگینه فروش است جوهری. سعدی. سنگ بی قیمت اگر کاسۀزرین شکند قیمت سنگ نیفزاید و زر کم نشود. سعدی. رجوع به بی قیمت شود. - قیمت اسمی سهام، (اصطلاح حقوق تجارت) قیمتی است که روی سهم نوشته شده باشد. (فرهنگ حقوقی جعفری لنگرودی). - قیمت حقیقی سهام، (اصطلاح حقوق تجارت) قیمتی است که سهم به ازاء آن در بازار خرید و فروش میشود. (فرهنگ حقوقی جعفری لنگرودی). - قیمت داشتن، بهادار بودن. ارز داشتن: غنیمت شمار این گرامی نفس که بیمرغ قیمت ندارد قفس. سعدی. - قیمت سنج، قیمت گر. مقیم. (آنندراج). مقوم: گفت چندین متاع گوهر و گنج که نیاید بوهم قیمت سنج. میرخسرو (از آنندراج). - قیمت شکستن،از قیمت افتادن. بی ارزش شدن: ز ناپسندی مردم عزیز خویشتنم بود گرانی ما از شکست قیمت ما. قاسم مشهدی. نوش لب لعل تو قیمت شکر شکست چین سر زلف تو رونق عنبر شکست. انوری. - قیمت کردن، تعیین ارزش کردن: جوهری عقل در بازار حسن قیمت لعلش بصد جان میکند. سعدی. - قیمت گر، قیمت سنج. مقیم. (آنندراج). مقوم: این گهر را مباد تا محشر حسد و بخل و جهل قیمت گر. سنایی. رجوع به قیمت سنج شود. - قیمت گرفتن، قیمت یافتن. بهایافتن: کجا خال لبش گیرد بهای بوسه نقد دل که سیم قلب هند و قیمت شکّر نمیگیرد. مخلص کاشی (از آنندراج). - قیمت مند، دارای بها و ارزش: مرتفع جامه های قیمت مند بیشتر زآنکه گفت شاید چند. نظامی. - قیمت مندی، نرخ و ارزش داشتن. دارای ارزش و بها بودن: ز گوهر سفتن استادان هراسند که قیمت مندی گوهر شناسند. نظامی. - قیمت نهادن، ارزش کردن. تعیین قیمت کردن: و بیاعان معتمد باشند کی قیمت عدل بر آن نهند و رقم برزنند و به غربا فروشند. (فارسنامۀ ابن بلخی). - امثال: قیمت جوهر نداند کس بغیر از جوهری. ابن یمین (از امثال و حکم دهخدا). قیمت خون باباش میگوید، نهایت گران بها میگذارد. (امثال و حکم). قیمت در نه از صدف باشد تیر را قیمت از هدف باشد. سنائی. قیمت زعفران چه داند خر. (از امثال و حکم). قیمت شکر نه ازنی است که خاصیت وی است. (گلستان). قیمت کالا نگردد کم به طعن مشتری. سلمان ساوجی. قیمت و عزت کافور شکسته نشود گر ز کافور به آید بسوی موش پنیر. ناصرخسرو. قیمت هر آدمی بقدر همت اوست. (از شیخ ابواسحاق ابراهیم بن داود از امثال و حکم ص 1170 از تاریخ گزیده). قیمت همیان و کیسه از زر است بی زری همیان و کیسه ابتر است. مولوی (از امثال و حکم)
شیمه. شیمه. خوی و خلق و خصلت. شنشنه. هجیر. عادت. دأب. (یادداشت مؤلف) : سخنهای منظوم شاعر شنیدن بود سیرت و شیمت خسروانی. منوچهری. سلوک کن بر طبق ستوده تر اطوار خود و راه نماینده بر اخلاق خود و نیکوتر شیمتهای خود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 313). رجوع به شیمه و شیم شود
شیمه. شیمه. خوی و خلق و خصلت. شنشنه. هجیر. عادت. دأب. (یادداشت مؤلف) : سخنهای منظوم شاعر شنیدن بود سیرت و شیمت خسروانی. منوچهری. سلوک کن بر طبق ستوده تر اطوار خود و راه نماینده بر اخلاق خود و نیکوتر شیمتهای خود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 313). رجوع به شیمه و شَیَم شود
یکی از اقوام اصیل آمریکای شمالی که در زوایای شمال غربی بکسیک و در جمهوری آریزونا از جماهیر متفقه جای دارند، مردمانی قوی هیکل و تندرست و دارای تناسب اعضاء کاملند و مقیم در ده باشند و بزراعت اشتغال دارند و ببافتن پاره ای از منسوجات پنبه ای و سبد و زنبیل و ساختن اثاثۀکوچک آشنائی دارند در سوابق ایام مذهب پروتستانی راپذیرفته و راه و رسم زندگی با اروپائیان را آموخته اند ولی در تحت تأثیر این متمدنان مردانشان بدزدی و زنانشان بفحشاء مایل گشته اند، (قاموس الاعلام ترکی)
یکی از اقوام اصیل آمریکای شمالی که در زوایای شمال غربی بکسیک و در جمهوری آریزونا از جماهیر متفقه جای دارند، مردمانی قوی هیکل و تندرست و دارای تناسب اعضاء کاملند و مقیم در ده باشند و بزراعت اشتغال دارند و ببافتن پاره ای از منسوجات پنبه ای و سبد و زنبیل و ساختن اثاثۀکوچک آشنائی دارند در سوابق ایام مذهب پروتستانی راپذیرفته و راه و رسم زندگی با اروپائیان را آموخته اند ولی در تحت تأثیر این متمدنان مردانشان بدزدی و زنانشان بفحشاء مایل گشته اند، (قاموس الاعلام ترکی)
از زبان کسی مطلبی (کتبی یا شفاهی) را بدیگری رساندنپیغامرسالت: هم آنگه چو بنشست بر پای خاست پیام سکندر بیاراست راست. (فردوسی) توضیح در قدیم وسیله پیام شخص و نامه هر دو بوده لیکن امروزه غالبا شخص است، سلام درود: بهر بوم و بر کو فرود آمدی ز هر سو پیام و درود آمدی. (شا. بخ 2340: 8)، وحی الهام: در راه عشق وسوسه اهرمن بسی است پیش آی و گوش دل به پیام سروش کن. (حافظ)، اوامر و نواهی
از زبان کسی مطلبی (کتبی یا شفاهی) را بدیگری رساندنپیغامرسالت: هم آنگه چو بنشست بر پای خاست پیام سکندر بیاراست راست. (فردوسی) توضیح در قدیم وسیله پیام شخص و نامه هر دو بوده لیکن امروزه غالبا شخص است، سلام درود: بهر بوم و بر کو فرود آمدی ز هر سو پیام و درود آمدی. (شا. بخ 2340: 8)، وحی الهام: در راه عشق وسوسه اهرمن بسی است پیش آی و گوش دل به پیام سروش کن. (حافظ)، اوامر و نواهی
در ترکیب بجای پیماینده آید بمعانی ذیل: پیدا کننده اندازه هر چیز اندازه گیرنده اشیا سنجنده کیال: زمین پیمای سخن پیمای، راه رونده طی کننده: آسمان پیمای بحر پیمای جهان پیمای راه پیمای رود پیمای، نوشنده خورنده باده پیمای قدح پیمای جام پیمای
در ترکیب بجای پیماینده آید بمعانی ذیل: پیدا کننده اندازه هر چیز اندازه گیرنده اشیا سنجنده کیال: زمین پیمای سخن پیمای، راه رونده طی کننده: آسمان پیمای بحر پیمای جهان پیمای راه پیمای رود پیمای، نوشنده خورنده باده پیمای قدح پیمای جام پیمای