جدول جو
جدول جو

معنی پیمت - جستجوی لغت در جدول جو

پیمت
(مَ)
نام موضعی به فیروز کلای کجور مازندران. (سفرنامۀ مازندران و استراباد رابینو. بخش انگلیسی ص 31 و 109)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پیت
تصویر پیت
ظرف فلزی برای نفت یا روغن، چلیک
فرهنگ فارسی عمید
لولۀ شیشه ای مدرج برای داخل کردن مقداری معینی مایع از ظرفی به ظرف دیگر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیست
تصویر پیست
پیس، کسی که به بیماری برص مبتلا شده و پوست بدنش دارای لکه های سفید باشد
میدان یا محلی که برای ورزش یا رقص آماده کرده باشند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قیمت
تصویر قیمت
بها، نرخ، ارزش، ارج
قیمت عادله: قیمت متعارف و به نرخ معمول بازار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیما
تصویر پیما
پیمودن، پیماینده، پسوند متصل به واژه به معنای طی کننده مثلاً جهان پیما، راه پیما، زمین پیما، پسوند متصل به واژه به معنای نوشنده مثلاً باده پیما، واحد اندازه گیری طول، تقریباً معادل دو یا سه گز
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
بهای کالا. (آنندراج). ارز هر چیزی. (ناظم الاطباء). در شرع چیزی را گویند که تحت ارزیابی درآید. (کشاف) :
در زمان ما نجابت بس که بی قیمت بود
عین دارد قطرۀ نیسان اگر گوهر شود.
میرصیدی (از آنندراج).
و پست و نازل و گران و بلند ازصفات اوست و با لفظ شکستن و بستن و گرفتن و کردن مستعمل. (آنندراج). در تداول فارسی قیمت به فتح یا کسرقاف تلفظ کنند. (از فرهنگ فارسی معین). رجوع به قیمه شود.
- باقیمت، بابها باارزش. بهادار.
- بی قیمت، بی ارزش:
شرم آید از بضاعت بی قیمتم ولیک
در شهر آبگینه فروش است جوهری.
سعدی.
سنگ بی قیمت اگر کاسۀزرین شکند
قیمت سنگ نیفزاید و زر کم نشود.
سعدی.
رجوع به بی قیمت شود.
- قیمت اسمی سهام، (اصطلاح حقوق تجارت) قیمتی است که روی سهم نوشته شده باشد. (فرهنگ حقوقی جعفری لنگرودی).
- قیمت حقیقی سهام، (اصطلاح حقوق تجارت) قیمتی است که سهم به ازاء آن در بازار خرید و فروش میشود. (فرهنگ حقوقی جعفری لنگرودی).
- قیمت داشتن، بهادار بودن. ارز داشتن:
غنیمت شمار این گرامی نفس
که بیمرغ قیمت ندارد قفس.
سعدی.
- قیمت سنج، قیمت گر. مقیم. (آنندراج). مقوم:
گفت چندین متاع گوهر و گنج
که نیاید بوهم قیمت سنج.
میرخسرو (از آنندراج).
- قیمت شکستن،از قیمت افتادن. بی ارزش شدن:
ز ناپسندی مردم عزیز خویشتنم
بود گرانی ما از شکست قیمت ما.
قاسم مشهدی.
نوش لب لعل تو قیمت شکر شکست
چین سر زلف تو رونق عنبر شکست.
انوری.
- قیمت کردن، تعیین ارزش کردن:
جوهری عقل در بازار حسن
قیمت لعلش بصد جان میکند.
سعدی.
- قیمت گر، قیمت سنج. مقیم. (آنندراج). مقوم:
این گهر را مباد تا محشر
حسد و بخل و جهل قیمت گر.
سنایی.
رجوع به قیمت سنج شود.
- قیمت گرفتن، قیمت یافتن. بهایافتن:
کجا خال لبش گیرد بهای بوسه نقد دل
که سیم قلب هند و قیمت شکّر نمیگیرد.
مخلص کاشی (از آنندراج).
- قیمت مند، دارای بها و ارزش:
مرتفع جامه های قیمت مند
بیشتر زآنکه گفت شاید چند.
نظامی.
- قیمت مندی، نرخ و ارزش داشتن. دارای ارزش و بها بودن:
ز گوهر سفتن استادان هراسند
که قیمت مندی گوهر شناسند.
نظامی.
- قیمت نهادن، ارزش کردن. تعیین قیمت کردن: و بیاعان معتمد باشند کی قیمت عدل بر آن نهند و رقم برزنند و به غربا فروشند. (فارسنامۀ ابن بلخی).
- امثال:
قیمت جوهر نداند کس بغیر از جوهری.
ابن یمین (از امثال و حکم دهخدا).
قیمت خون باباش میگوید، نهایت گران بها میگذارد. (امثال و حکم).
قیمت در نه از صدف باشد
تیر را قیمت از هدف باشد.
سنائی.
قیمت زعفران چه داند خر.
(از امثال و حکم).
قیمت شکر نه ازنی است که خاصیت وی است. (گلستان).
قیمت کالا نگردد کم به طعن مشتری.
سلمان ساوجی.
قیمت و عزت کافور شکسته نشود
گر ز کافور به آید بسوی موش پنیر.
ناصرخسرو.
قیمت هر آدمی بقدر همت اوست.
(از شیخ ابواسحاق ابراهیم بن داود از امثال و حکم ص 1170 از تاریخ گزیده).
قیمت همیان و کیسه از زر است
بی زری همیان و کیسه ابتر است.
مولوی (از امثال و حکم)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
شیمه. شیمه. خوی و خلق و خصلت. شنشنه. هجیر. عادت. دأب. (یادداشت مؤلف) :
سخنهای منظوم شاعر شنیدن
بود سیرت و شیمت خسروانی.
منوچهری.
سلوک کن بر طبق ستوده تر اطوار خود و راه نماینده بر اخلاق خود و نیکوتر شیمتهای خود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 313).
رجوع به شیمه و شیم شود
لغت نامه دهخدا
(لُ)
راهبر هواپیما یا قایق. رانندۀ طیاره و کرجی، نوعی ماهی
لغت نامه دهخدا
یکی از اقوام اصیل آمریکای شمالی که در زوایای شمال غربی بکسیک و در جمهوری آریزونا از جماهیر متفقه جای دارند، مردمانی قوی هیکل و تندرست و دارای تناسب اعضاء کاملند و مقیم در ده باشند و بزراعت اشتغال دارند و ببافتن پاره ای از منسوجات پنبه ای و سبد و زنبیل و ساختن اثاثۀکوچک آشنائی دارند در سوابق ایام مذهب پروتستانی راپذیرفته و راه و رسم زندگی با اروپائیان را آموخته اند ولی در تحت تأثیر این متمدنان مردانشان بدزدی و زنانشان بفحشاء مایل گشته اند، (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
نام ایالتی است در جمهوری آریزونا از جماهیر متفقۀ آمریکا، (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
آوازی برای راندن گربه، مقابل پیش پیش که خواندن گربه را است، لفظ راندن گربه را، پخ، بانگ و آوازی زجر و راندن گربه را، پیشت پیشت
لغت نامه دهخدا
پیس، ابرص، شخصی که علت برص و جذام داشته باشد، (آنندراج) (برهان)، مبروص
لغت نامه دهخدا
محوطه یا میدانی برای دو یا اسب دوانی یا بازی، فضا و محلی مسطح اعم از مسقف یا غیرمسقف برای رقص
لغت نامه دهخدا
تصویری از پیست
تصویر پیست
زمین مسابقه
فرهنگ لغت هوشیار
از زبان کسی مطلبی (کتبی یا شفاهی) را بدیگری رساندنپیغامرسالت: هم آنگه چو بنشست بر پای خاست پیام سکندر بیاراست راست. (فردوسی) توضیح در قدیم وسیله پیام شخص و نامه هر دو بوده لیکن امروزه غالبا شخص است، سلام درود: بهر بوم و بر کو فرود آمدی ز هر سو پیام و درود آمدی. (شا. بخ 2340: 8)، وحی الهام: در راه عشق وسوسه اهرمن بسی است پیش آی و گوش دل به پیام سروش کن. (حافظ)، اوامر و نواهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیت
تصویر پیت
آهنی حلبی که برای نفت و روغن و امثال آن استفاده میشود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قیمت
تصویر قیمت
بهای کالا، ارزش هر چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
در ترکیب بجای پیماینده آید بمعانی ذیل: پیدا کننده اندازه هر چیز اندازه گیرنده اشیا سنجنده کیال: زمین پیمای سخن پیمای، راه رونده طی کننده: آسمان پیمای بحر پیمای جهان پیمای راه پیمای رود پیمای، نوشنده خورنده باده پیمای قدح پیمای جام پیمای
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیلت
تصویر پیلت
راهبر هواپیما یا قایق، نوعی ماهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیپت
تصویر پیپت
فرانسوی نیچه
فرهنگ لغت هوشیار
کلمه ای که گربه را بدان رانند آوازی برای راندن گربه مقابل پیش پیش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیست
تصویر پیست
پیس، شخص مبتلا به برص، ابرص، پیس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قیمت
تصویر قیمت
((ق مَ))
ارزش، نرخ
قیمت خون پدر کسی: کنایه از بهای بسیار گزاف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیست
تصویر پیست
میدانی برای ورزش، رقص و غیره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قیمت
تصویر قیمت
بها، ارزش، نرخ
فرهنگ واژه فارسی سره
ارز، ارزش، بها، ثمن، مظنه، نرخ
فرهنگ واژه مترادف متضاد
عادت کرده، انس گرفته، دست آموز تعلیم دیده، این واژه بدوا
فرهنگ گویش مازندرانی
شخص آراسته و خوش لباس، متضاد ژولیده
فرهنگ گویش مازندرانی
خیس خوردن، خیساندن حبوبات قبل از طبخ
فرهنگ گویش مازندرانی
نام کوه و روستایی در کجور
فرهنگ گویش مازندرانی
در پی کسی یا چیزی بودن
فرهنگ گویش مازندرانی
واژه ای است که برای راندن و دور کردن گربه به کار می رود
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع خانقاپی قائم شهر
فرهنگ گویش مازندرانی
هزینه، قیمت، ارزش
دیکشنری اردو به فارسی