جدول جو
جدول جو

معنی پیمان - جستجوی لغت در جدول جو

پیمان(پسرانه)
عهد، قول وقرار، عنوان اسامی مردان در فارسی دری، عهد، قرار
تصویری از پیمان
تصویر پیمان
فرهنگ نامهای ایرانی
پیمان
قول و قراری که کسی با کس دیگر بگذارد که بر طبق آن عمل کند، شرط، قرارداد، عهد، بیعت
پیمان بستن: عهد بستن و قول و قرار گذاشتن برای انجام دادن کاری
پیمان ساختن: عهد بستن و قول و قرار گذاشتن برای انجام دادن کاری، پیمان بستن
پیمان کردن: عهد بستن و قول و قرار گذاشتن برای انجام دادن کاری، پیمان بستن
پیمان گرفتن: عهد گرفتن، قول گرفتن
پیمان نهادن: عهد بستن و قول و قرار گذاشتن برای انجام دادن کاری، پیمان بستن
تصویری از پیمان
تصویر پیمان
فرهنگ فارسی عمید
پیمان(پَ / پِ)
از پهلوی پتمان و اوستائی پتی مان بمعنی پیمودن و اندازه گرفتن. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). عهد. (منتهی الارب) (برهان). قرارداد و معاهده و عهد. (فرهنگ نظام). ال (ا ل ل) ، حلف. میثاق. (تفلیسی) (دهار). شریطه. (لغت ابوالفضل بیهقی). شرط. (مجمل اللغه). بیعه. خفاره. خفره. (منتهی الارب). عهد که در عرف آنرا قول و قرار گویند. (غیاث). سوگند. ذمه. (دستور اللغه). عقد. (منتهی الارب). وثاق. سوگند و سر گفتار ایستادن. موثق. (مهذب الاسماء). الزام. زینهار. حلس. حلس. ایلاف. بند. فیمان. رباب. ربابه. ودیع. وصر. (منتهی الارب). صاحب آنندراج آرد: پیمان در اصل قرار کردن و عهد بستن است بر امری و در عرف عبارت از دست بر دست دادن برای یاد داشتن انعقاد امری که بین الطرفین مقرر شود:
ترارفت باید بفرمان من
نباید گذشتن ز پیمان من.
فردوسی.
بپیوستگی بر گوا ساختند
چو زین شرط و پیمان بپرداختند.
فردوسی.
زمین هفت کشور بفرمان تست
دد و دام و مردم بپیمان تست.
فردوسی.
ز پیمان نگردند ایرانیان
ازین در کنون نیست بیم زیان.
فردوسی.
کسی کوز پیمان من بگذرد
بپیچد ز آیین و راه خرد.
فردوسی.
ز پیمان بگردند و از راستی
گرامی شود کژی و کاستی.
فردوسی.
بدو گفت پیمانت خواهم نخست
پس آنگه سخن بر گشایم درست.
فردوسی.
نخستین به پیمان مرا شاد کن
ز سوگند شاهان یکی یاد کن.
فردوسی.
بپیچد کسی سر ز فرمان او
نیارد گذشتن ز پیمان او.
فردوسی.
پر از عهد و پیمان و سوگندها
ز هر گونه ای لابه و پندها.
فردوسی.
به پیمان سپارم سپاهی ترا
نمایم سوی داد راهی ترا.
فردوسی.
شتردار باید که هم زین شمار
به پیمان کندرای قنوج بار.
فردوسی.
سیاوش اگر سر ز فرمان من
بپیچد نیاید بپیمان من.
فردوسی.
بماند ز پیوند پیمان ما
ز یزدان چنین است فرمان ما.
فردوسی.
چو خاقان برد راه و فرمان من
خرد را نپیچد ز پیمان من.
فردوسی.
مپیچید سرها ز فرمان اوی
مگیرید دوری ز پیمان اوی.
فردوسی.
جهان سربسر پیش فرمان تست
به هر کشوری باژو پیمان تست.
فردوسی.
بزرگی و خردی به پیمان اوست
همه بودنی زیر فرمان اوست.
فردوسی.
که او سر نیارد به پیمان تو
نه هرگز درآید بفرمان تو.
فردوسی.
نیایم برون من ز فرمان تو
نگارم ابر دیده پیمان تو.
فردوسی.
برادرم رستم ز فرمان اوی
شکستست هم دل ز پیمان اوی.
فردوسی.
به پیمان جدا کرد ازو حنجرا
بچربی کشیدش ببند اندرا.
فردوسی.
چو آن نامه برخواند خاقان چین
ز پیمان بخندید و از به گزین.
فردوسی.
به پیمان که خواند براو آفرین
بکوشد که آباد داد زمین.
فردوسی.
به پیمان که کاوس کی با سران
بر رستم آرد زهاماوران.
فردوسی.
به پیمان سپارم سپاهی ترا
نمایم سوی داد راهی ترا.
فردوسی.
به پیمان که از شهر هاماوران
سپهبد دهد باژو ساوگران.
فردوسی.
ز شاهی مرا نام تاجست و تخت
ترا مهر و پیمان و فرمان و بخت.
فردوسی.
بپیمان که چیزی نخواهی ز من
ندارم بمرگ آبچین و کفن.
فردوسی.
بفرمای فرمان که فرمان تراست
همه بندگانیم و پیمان تراست.
فردوسی.
که گیتی سراسر بفرمان تست
سر سرکشان زیر پیمان تست.
فردوسی.
بدو گفت اگر بگذری زین سخن
بتابی ز سوگند و پیمان من.
فردوسی.
بخشکی و بر آب فرمان تراست
همه بندگانیم و پیمان تراست.
فردوسی.
همه ترک و چین زیر فرمان تو
رسیده بهر جای پیمان تو.
فردوسی.
نپیچند کس سر ز فرمان او
نیارد گذشتن ز پیمان او.
فردوسی.
شهان گفتۀ خود بجای آورند
ز عهد و ز پیمان خود نگذرند.
به پیمان که از هر دورویه سپاه
بیاری نیاید کسی کینه خواه.
فردوسی.
همی محضر ما بپیمان تو
بدرد بپیچد ز فرمان تو.
فردوسی.
که فرمان داراست فرمان تو
نپیچد کسی سر ز پیمان تو.
فردوسی.
بسوگند پیمانت خواهم یکی
کز آن نگذری جاودان اندکی.
فردوسی.
به پیمانی که چون یک مه برآید
ترا این روز بدخوئی سرآید.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
پیمانی است که به هر یک از بنده های خدا بسته شده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 317). به آن طریق که باز گردم از راهی که به آن راه میرود کسی که زبون نمیگیرد امانت را و باز نمی دارد او را هیچ چیز از پیمانهای بسته... ایمان نیاورده ام بقرآن بزرگ. (تاریخ بیهقی ص 318).
بگفت این و آن خط و پیمان بداد
ببوسید و پیش سپهبد نهاد.
اسدی.
چه رفتن ز پیمان چه گشتن ز دین
که این هر دو به ز آسمان و زمین.
اسدی.
ز سوگند و پیمان نگر نگذری
گه داوری راه کژ نسپری.
اسدی.
چنان بود پیمانش با ماهروی
که جفت آن گزیند که بپسندد اوی.
اسدی.
نگر که تان نکند غره عهد و پیمانش
که او وفا نکند هیچ عهد و پیمان را.
ناصرخسرو.
چنین بوده ست پیمان پیمبر
در آن معدن که منبر کرد پالان.
ناصرخسرو.
جهانا عهد با من کی چنین بستی
نیاری یاد از آن پیمان که کردستی.
ناصرخسرو.
پس از خطبۀ غدیر خم شنیدی
علی او را ولی باشد بپیمان.
ناصرخسرو.
چرا چون مرد را ناگه پلنگ او را کند خسته
ز موشش می نگه دارند این پیمان که بردارد.
ناصرخسرو.
گر بترسی همی از آتش دوزخ بگریز
سوی پیمانش که پیمانش از آتش سپر است.
ناصرخسرو.
دولت و پیروزی وفتح و ظفر هر ساعتی
با تو سازند ای ملک میثاق و پیمان دگر.
سوزنی.
رفت زی کعبه که آرد کعبه را زی تو شفیع
تاش بپذیری که او هم با تو پیمان تازه کرد.
خاقانی.
جان بخش ابوالمظفر شاه اخستان که هر دم
با عهد او بقا را پیمان تازه بینی.
خاقانی.
دلا با عشق پیمان تازه گردان
برات عشق بر جان تازه گردان.
خاقانی.
جانها در آرزوی تو می بگسلد ز هم
چون گویمت که بستۀ پیمان کیستی.
خاقانی.
پیمان مهر بسته هم در زمان شکسته
پیوند وصل داده هم بر اثر بریده.
خاقانی.
ز اهل جهان کس نماند بلکه جهان بس نماند
پای خرد درگذار از سر پیمان او.
خاقانی.
شرطی کز اول داشتی با عشق خوبان تازه کن
با یوسفان گرگ آشتی پیش آر و پیمان تازه کن.
خاقانی.
بشهزاده بسپرد فرزند را
بپیمان در افزود سوگند را.
نظامی.
براین عهدشان رفت پیمان بسی
که در بیوفائی نکوشدکسی.
نظامی.
خود مرا فرمان کجا باشد و لیک
کج مکن چون زلف خود پیمان من.
عطار.
در تو پیمان نیست صد عاشق به مرد
تا تو رای عهد و پیمان میزنی.
عطار.
با اینهمه کو قند تو، کو عهد و کو سوگند تو
چون بوریا بر می شکن، ای خویش و ای پیمان من.
مولوی.
سست پیمانا چرا کردی خلاف عقل و رای
صلح با دشمن، اگر بادوستانت جنگ نیست.
سعدی.
ای سخت جفای سست پیمان
رفتی و چنین برفت تقدیر.
سعدی.
نه رفیق مهربانست و حریف سست پیمان
که بروز تیرباران سپر بلا نباشد.
سعدی.
نه یاری سست پیمان است سعدی
که در سختی کند یاری فراموش.
سعدی.
زهی اندک وفا و سست پیمان
که آن سنگین دل نامهربان است.
سعدی.
فراقت سخت می آید ولیکن صبر می باید
که گر بگریزم از سختی رفیق سست پیمانم.
سعدی.
سست پیمانا به یک ره دل ز ما برداشتی
آخر ای بدعهد سنگین دل چرا برداشتی.
سعدی.
ای سخت کمان سست پیمان
این بود وفای عهد اصحاب.
سعدی.
وفا در که جوید چو پیمان گسیخت
خراج از که خواهد چو دهقان گریخت.
سعدی.
زلیخا دو دستش ببوسید و پای
که ای سست پیمان و سرکش درآی.
سعدی.
مرا به دور لب دوست هست پیمانی
که بر زبان نبرم جز حدیث پیمانه.
حافظ.
اهل الذمه، مردم با عهد و پیمان. تخاوذ، با هم عهد و پیمان بستن. (منتهی الارب). وفا، پیمان نگاه داشتن. (زوزنی). رجل جذامر، مرد بسیارشکننده پیمان. تعهد، تازه کردن پیمان. (منتهی الارب). تعاهد، معاهده، با هم پیمان کردن.
- از پیمان گشتن یا بر گشتن، نقض عهد کردن.
- از سر پیمان رفتن، نقض عهد کردن:
در ازل بست دلم را سر زلفت پیوند
تا ابد سرنکشد وز سر پیمان نرود.
حافظ.
- پیمان بسر بردن، وفای به عهد کردن:
موفق شد ترا توفیق تا پیمان بسر بردی
بتخت پادشاهی بر نهادی بر سرش افسر.
ظهوری.
- پیمان درست، عهد استوار:
ناید ز دل شکسته پیمان درست.
رونی.
- درست پیمان، درست عهد:
با پشت و دل شکسته آمد
در خدمت تو درست پیمان.
خاقانی.
اگر رفیق شفیقی درست پیمان باش
حریف حجره و گرمابه و گلستان باش.
حافظ.
- دست به پیمان، متعهد:
من به همت نه به آمال زیم
با امل دست به پیمان چه کنم.
خاقانی.
- دست به پیمان با کسی...، متعاهد با او، دست پیمان.
- دست به پیمان دادن، متعهد شدن، به ذمه گرفتن، عهد کردن:
با هیچ دوست دست بپیمان نمیدهی
درد مرا ببوسی پایان نمیدهی.
خاقانی.
- سخت پیمان، که پیمان و عهد استوار دارد:
دوستان سخت پیمان را ز دشمن باک نیست
شرط یار آنست کز پیوند یارش نگسلد.
سعدی.
- سست پیمان، که عهد نااستوار دارد:
مسلمند حریفان به سست پیمانی.
وطواط.
کزین آمدن شه پشیمان شده ست
ز سختی کشی سست پیمان شده ست.
نظامی.
و نیز رجوع به شواهد ذیل کلمه پیمان شود، نذر. (منتهی الارب). شرط. (برهان). (تاج المصادر بیهقی). شریطه. (لغت ابوالفضل بیهقی). آنچه بر آن شرط کرده اند. گرو:
کنون چون گرو برد پیمان وراست
چه خواهم زمان زو که فرمان وراست.
اسدی.
، عهدنامه ای که میان دو یا چند تن و دو یا چندین دولت بسته شود و فرهنگستان این کلمه را بجای پاکت برگزیده است. (لغات مصوب فرهنگستان ایران)، خویش و پیوند. (برهان)، این کلمه در زرع و پیمان کردن، بمعنی پیمودن است
لغت نامه دهخدا
پیمان
میثاق، عهد، سوگند، الزام، ودیع، قرار داد، معاهده وعهد
تصویری از پیمان
تصویر پیمان
فرهنگ لغت هوشیار
پیمان
عهد، قرارداد، شرط
تصویری از پیمان
تصویر پیمان
فرهنگ فارسی معین
پیمان
معاعده، عهد، قرار، قرارداد
تصویری از پیمان
تصویر پیمان
فرهنگ واژه فارسی سره
پیمان
تعهد، شرط، ضمان، عهد، قرارداد، قول، معاهده، مقاطعه، مقاوله، میثاق، وعده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پیمان
۱ـ اگر خواب ببینید با کسی پیمان می بندید، نشانه آن است که دیگران از بی وفایی شما شکایت خواهند کرد و نامزدتان از شکستن عهدی که با او بسته اید. ، ۲ـ اگر خواب ببینید عهد و پیمانی که با دیگری بسته اید، می شکنید، نشانه آن است که با رفتار نادرست خود در وضعیت فاجعه آمیزی قرار می گیرید.
فرهنگ جامع تعبیر خواب

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پیکان
تصویر پیکان
(پسرانه)
نوک فلزی و تیزسر تیر یا نیزه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پژمان
تصویر پژمان
(پسرانه)
افسرده، غمگین، دلتنگ، غمگین
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ایمان
تصویر ایمان
(پسرانه)
یقین داشتن به درستی اندیشه یا امری، اعتقاد به وجود خداوند و حقیقت رسولان و دین
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پیران
تصویر پیران
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام پسر ویسه سپهدار افراسیاب تورانی و یکی از شخصیتهای محبوب در داستان سیاوش
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پیمانی
تصویر پیمانی
کارمندی که استخدام او با قرارداد باشد، قراردادی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیمانه
تصویر پیمانه
ظرفی که با آن چیزی از مایعات یا غلات را اندازه بگیرند، ساغر، پیاله، قدح شراب خوری، جام شراب، در تصوف چیزی که در آن انوار غیبی را مشاهده کنند،
دل عارف، برای مثال مرا به دور لب دوست هست پیمانی / که بر زبان نبرم جز حدیث پیمانه (حافظ - ۸۵۰)، ظرفی که با آن مایعات را وزن کنند مثلاً پیمانۀ نفت
فرهنگ فارسی عمید
(پَ/ پِ نَ / نِ)
هرچه بدان چیزی پیمایند. چیزی که غله و جز آن بدان کیل کنند. ظرفی که بدان چیزها پیمایند. (برهان). منا. صاع. صواع. کیله. معیار. عدل. مکیل. مکیله. مقلد. (منتهی الارب). صوع. مده. کیل. مکیال. قفیز. (دهار). صاحب انجمن آرا آرد: پیمانه بسبب تفاوت امکنه و ازمنه متفاوت است و تغییرپذیر ولیکن در عرب به این ترتیب مضبوط است: مکوک، پیمانه ای است که آن سه کیلجه و کیلجه یک من و هفت ثمن من و من دورطل است و رطل دوازده اوقیه و اوقیه یک استار و دو ثلث استار و استار چهار مثقال و نیم و یک مثقال یک درهم و سه سبع درهم و درهم شش دانق و دانق دو قیراط ودو طسوج و طسوج دو حبه است و حبه سدس ثمن درهم که جزوی است از چهل و هشت جزو درهم - انتهی:
آنچه بخروار ترا داده اند
با تو نه پیمانه بجا نه قفیز.
کسائی.
گر ترا دسترس فزونستی
زر بپیمانه می ببخشی و من.
فرخی.
کم بینک پیمانه و ترازو
هر گز نشود پاک ز آب زمزم.
ناصرخسرو.
پیمانۀ این چرخ را همه نام
معروف به امروز و دی و فردا.
ناصرخسرو.
خرد پیمانۀ انصاف اگر یک بار بردارد
بپیمایدمر آن چیزی که دهقان زیر سردارد.
ناصرخسرو.
جز سخته و پیموده مخر چیز که نیکوست
کردن ستد و داد به پیمانه و میزان.
ناصرخسرو.
و پیمانه راست داشتن ترازو. (مجمل التواریخ و القصص).
قلم بیگانه بود از دست گوهر بار او لیکن
قدم پیمانۀ نطق جهان پیمای او آمد.
خاقانی.
پیمود نیارم بنفس خرمن اندوه
با داغ تو پیمانه ز خرمن چه نویسد.
خاقانی.
گل پیمانه در دستش ز خجلت غنچه میگردد
به عارض تا فتاد از تاب می گلهای خندانش.
خاقانی.
مانده ترازوی تو بی سنگ ودر
کیل تهی گشته و پیمانه پر.
نظامی.
غریبی گرت ماست پیش آورد
دو پیمانه آب است و یک کمچه دوغ.
سعدی.
بکوی گدایان درش خانه بود
زرش همچو گندم بپیمانه بود.
سعدی.
سندری، پیمانۀ بزرگ. سندره، نوعی از پیمانۀ بزرگ. سدیس، نوعی از پیمانه. قباع، پیمانۀ بزرگ. (منتهی الارب). قسطاس، پیمانۀ بزرگ. (دهار). من، پیمانه ای است. مکوک، پیمانه ای که در آن یک و نیم صاع گنجد. کرّ، پیمانۀ خواربار که مر اهل عراق راست. جمم، آنچه بر سر پیمانه باشد بعد پری. جمام، پرکردن پیمانه را تا سر. پیمانۀ سر برآورده بعد پری. مدی، پیمانۀ شامیان و مصریان. جمجمه، نوعی از پیمانه است. جم ّ، پر کردن پیمانه را تا سر. جراف، نوعی از پیمانه. کیل غذارم، پیمانۀ تخمینی. غور پیمانه ای است مقدار دوازده سخ، مراهل خوارزم را. غراف، پیمانه ای است بزرگ. قسط پیمانه ای که نیمۀ صاع باشد. مختوم، پیمانۀ صاع. خطر، پیمانۀ کلان برای غله. (منتهی الارب) ، جام. پیالۀ باده خوری. رطل. (دهار). مده. (منتهی الارب). قدح شرابخواری. (برهان). ناطل. (زمخشری) (منتهی الارب). آوند شراب:
گر جور کرد یار دگر بار سوی او
میخواره وار از سر پیمانه ها شدم.
ناصرخسرو.
عاقل شیردلی باده مگیر
حیض خرگوش به پیمانه مخور.
خاقانی.
گفت دو پیمانه کمتر ای عمو
تا روی آزاده چون من کو به کو.
عطار.
بیار ای لعبت ساقی نگویم چند پیمانه
که گر جیحون بپیمایی نخواهی یافت سیرابم.
سعدی.
زاهد خلوت نشین دوش به میخانه شد
از سر پیمان گذشت بر سر پیمانه شد.
حافظ.
مرا به دور لب دوست هست پیمانی
که بر زبان نبرم جز حدیث پیمانه.
حافظ.
صاحب انجمن آرا گوید که از شعر ذیل اوحدی بر می آید که پیمانه بزرگتر از قدح باشد:
عاشقان دردکش را دردی میخانه ده
از قدح کاری نیاید بعد ازین پیمانه ده.
اوحدی.
دردق، پیمانه ای است می را. سقایه، دورق، پیمانۀ شراب. فیهج، پیمانۀ من. (منتهی الارب) ، مجازاً، خود شراب. (فرهنگ نظام) :
سخنوران ز سخن پیش تو فرومانند
چنان کسی که به پیمانه خورده باشد بنگ.
فرخی.
آن سبو بشکست و آن پیمانه ریخت.
، نزد صوفیه چیزی را گویند که در وی مشاهدۀ انوار غیبی کنند و ادراک معانی یعنی دل عارف. (کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
پیش پیش که از آن پیشتر چیزی نباشد مقابل پایان: یکی ذاتی که پیشانی نداری همه جانها تویی جانی نداری. (الهی نامه 4) یکی اول که پیشانی ندارد یکی آخر که پایانی ندارد. (اسرار نامه. گوهرین. 1)، صدر خانه پیشانه پیشخانه مقابل صف نعال پای ماجان: زیرده پرده میشد تا به پیشان که ممکن نیست کس را بیشتر زان. (اسرار نامه. اسلامیه 40 معراج پیغمبر صلی الله علیه وآله)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پژمان
تصویر پژمان
اندوهگین، افسرده، غمناک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پشیمان
تصویر پشیمان
نادم، کسی که از کاری که کرده شرمگین باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خیمان
تصویر خیمان
بیم، بد دلی، ترفندگری
فرهنگ لغت هوشیار
برکت ها، قوت ها، توانائیها اعتماد کردن، زنهار دادن اعتماد کردن، زنهار دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیچان
تصویر پیچان
در حال پیچیدن، پیچنده
فرهنگ لغت هوشیار
دارای مرض پیسی مبروص: وبسیار خلق پیش او (عیسی) گرد شدند چیزی لنگان و چیزی پیسان و بعضی لال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرمان
تصویر پرمان
فرمان امر: (و خزانه بقلعه شادیاخ نهاده بود بحکم پرمان امیر مسعود) (بیهقی)
فرهنگ لغت هوشیار
آهن که بر تیر نهند، آهن سر تیر و نیزه، فلزی نوک دار که بر سر تیر نصب کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیمانه
تصویر پیمانه
ظرفی که با آن چیزی از مایعات یا غلات را اندازه بگیرند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیمانی
تصویر پیمانی
قرار دادی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیمانه
تصویر پیمانه
((پَ یا پِ نِ))
ظرفی برای اندازه گیری غلات، مایعات و، جام شراب، مجازاً، شراب، نوشیدنی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیمانی
تصویر پیمانی
((پِ))
کارمندی که استخدام رسمی نباشد، قراردادی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ایمان
تصویر ایمان
باور، باورداشت، گرایش
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از پیکان
تصویر پیکان
فلش
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از پشیمان
تصویر پشیمان
نادم
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از پیمانه
تصویر پیمانه
ماژول، مقیاس
فرهنگ واژه فارسی سره
قراردادی
متضاد: رسمی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
جام، ساغر، صراحی، صراحی، قدح، اندازه، کیل، کیله، معیار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پیمانه در خواب، نظام کار بود و انصاف است با مردمان، خاصه چون پیمانه راست است و بعضی گویند: پیمانه در خواب، میانجی بود. اگر بیند که پیمانه بستد یا کسی بدو داد، دلیل که راستی و انصاف کند در معامله و داد وستد به حق کند. اگر بیند که پیمانه بشکست یا بسوخت، دلیل که خداوندش را بیم مرگ است. اگر بیند که از پیمانه چیزی وزن می کرد، اگر از اهل علم بود، دلیل که قاضی شود، اگر از اهل علم نباشد، دلیل که از بهر داوری به قاضی محتاج شود و به قول دیگر، پیمانه در خواب، مردی است راستگوی و منصف، که داد مردمان دهد. محمد بن سیرین
فرهنگ جامع تعبیر خواب