منسوب به پیلسته. عاجین. چیز ساخته از پیلسته و عاج. (فرهنگ نظام) : یکی پیلستگین منبر مجره زده گردش نقط در آب روین. منوچهری. مزن پیلستگین دو دست بر روی مکن از ماه تابان عنبرین موی. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). بت پیلستگین و گور سیمین نگار قندهار و ف تنه چین. فخرالدین اسعد (ویس ورامین)
منسوب به پیلسته. عاجین. چیز ساخته از پیلسته و عاج. (فرهنگ نظام) : یکی پیلستگین منبر مجره زده گردش نُقَط در آب روین. منوچهری. مزن پیلستگین دو دست بر روی مکن از ماه تابان عنبرین موی. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). بت پیلستگین و گور سیمین نگار قندهار و ف تنه چین. فخرالدین اسعد (ویس ورامین)
جمع واژۀ پیوسته. رجوع به پیوسته شود، پیوند و اقرباء. خویشان. قوم و خویشان: عبدالجبار را کشتند با دو پسر و عم زاده و چهل و اند تن از پیوستگان او. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 482). و ابونصر پدر باجول و دیگر پیوستگان ایشان از شیر مردان بوده اند. (فارسنامۀ ابن البلخی چ اروپا ص 144). لیکن تو از نزدیکان و پیوستگان و یاران می اندیشی که اگر وقوف یابند ترا در خشم ملک افکنند. (کلیله و دمنه). وبعد از آن عهدی خواست از وی که چون شهر بیت المقدس را خراب کند محلت این مرد و پیوستگان را نرنجاند. (مجمل التواریخ و القصص). در جملۀ شهر خلق بسیار هلاک شدند چنانکه از بعد آن شهر بخارا خالی ماند و باز مردمان شهر ایستادگی کردند و پیوستگان سلطان هر کسی یاری دارند... تا بیک سال تمام شد. (تاریخ بخارا). و نیز رجوع به شواهد ذیل لغت پیوسته شود، مرکبات را گویند همچو نبات و جماد و حیوان. (برهان). به این معنی برساختۀ دساتیر است. رجوع بحاشیۀ برهان قاطع چ معین شود، اولیاء کاملین که بمبداء پیوسته اند. (انجمن آرا) (آنندراج)
جَمعِ واژۀ پیوسته. رجوع به پیوسته شود، پیوند و اقرباء. خویشان. قوم و خویشان: عبدالجبار را کشتند با دو پسر و عم زاده و چهل و اند تن از پیوستگان او. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 482). و ابونصر پدر باجول و دیگر پیوستگان ایشان از شیر مردان بوده اند. (فارسنامۀ ابن البلخی چ اروپا ص 144). لیکن تو از نزدیکان و پیوستگان و یاران می اندیشی که اگر وقوف یابند ترا در خشم ملک افکنند. (کلیله و دمنه). وبعد از آن عهدی خواست از وی که چون شهر بیت المقدس را خراب کند محلت این مرد و پیوستگان را نرنجاند. (مجمل التواریخ و القصص). در جملۀ شهر خلق بسیار هلاک شدند چنانکه از بعد آن شهر بخارا خالی ماند و باز مردمان شهر ایستادگی کردند و پیوستگان سلطان هر کسی یاری دارند... تا بیک سال تمام شد. (تاریخ بخارا). و نیز رجوع به شواهد ذیل لغت پیوسته شود، مرکبات را گویند همچو نبات و جماد و حیوان. (برهان). به این معنی برساختۀ دساتیر است. رجوع بحاشیۀ برهان قاطع چ معین شود، اولیاء کاملین که بمبداء پیوسته اند. (انجمن آرا) (آنندراج)
حالت و چگونگی پیوسته. شحشح. مقابل گشادگی. مقابل جدائی و بین. مقابل گسستگی و انفصال: و کیفیت هر اندامی و گردانی و سبکی و گشادگی و پیوستگی و نرمی و سختی هر یک از گونۀ دیگر است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). هر که را با اختری پیوستگی است مرورا با اختر خودهم تکی است. مولوی. قبوه، پیوستگی میان دو لب. تهود، پیوستگی جستن بر هم. (منتهی الارب) ، اتصال. (دانشنامۀ علائی). اتحاد. اتفاق. یکی شدن: به پیوستگی جان خریدم همی جز این نیز چاره ندیدم همی. فردوسی. همی تخت زرین کمینگه کنید ز پیوستگی دست کوته کنید. فردوسی. شنیدم ز پیوستگی هرچه گفت ز پاکان که او دارد اندر نهفت. فردوسی. نگه کرد مرغ اندرآن خستگی بجست اندرو روی پیوستگی. فردوسی. میان دو تن جنگ و کین افکند بکوشد که پیوستگی بشکند. فردوسی. چو جوید کسی راه پیوستگی هنر باید وشرم و آهستگی. فردوسی. که بر شاه ایران کمین ساختی به پیوستگی در بد انداختی. فردوسی. به پیوستگی بر گوا ساختند چو زین شرط و پیمان بپرداختند. فردوسی. به پیوستگی چون جهان رای کرد دل هر کسی مهر را جای کرد. فردوسی. ، مواصلت. وصول. وصله. (منتهی الارب). وصال. وصلت: بخون نیز پیوستگی ساختم دل از کین ایران بپرداختم. فردوسی. با خاندان بزرگ پیوستگی کرده بود چون بوالنصر ز خودی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 529). در آن حال که با رودابه دختر شاه کابل پیوستگی خواست کرد... (چهار مقاله). و اندر آن شهر از قرابت کیستت ؟ خویشی و پیوستگی با چیستت ؟. مولوی. صلۀ رحم، با خویشان پیوستگی کردن، نظام، نظم: چو این کرده باشد که کردیم یاد سخن را بپیوستگی داد داد. فردوسی. ، استمرار. دیمومت. ادامه. استدامه. دوم. بقا. تسلل. سلسله. ابدیت. دوام: شادیش باد و کامروائی و مهتری پایندگی سعادت و پیوستگی ظفر. فرخی
حالت و چگونگی پیوسته. شحشح. مقابل گشادگی. مقابل جدائی و بین. مقابل گسستگی و انفصال: و کیفیت هر اندامی و گردانی و سبکی و گشادگی و پیوستگی و نرمی و سختی هر یک از گونۀ دیگر است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). هر که را با اختری پیوستگی است مرورا با اختر خودهم تکی است. مولوی. قبوه، پیوستگی میان دو لب. تهود، پیوستگی جستن بر هم. (منتهی الارب) ، اتصال. (دانشنامۀ علائی). اتحاد. اتفاق. یکی شدن: به پیوستگی جان خریدم همی جز این نیز چاره ندیدم همی. فردوسی. همی تخت زرین کمینگه کنید ز پیوستگی دست کوته کنید. فردوسی. شنیدم ز پیوستگی هرچه گفت ز پاکان که او دارد اندر نهفت. فردوسی. نگه کرد مرغ اندرآن خستگی بجست اندرو روی پیوستگی. فردوسی. میان دو تن جنگ و کین افکند بکوشد که پیوستگی بشکند. فردوسی. چو جوید کسی راه پیوستگی هنر باید وشرم و آهستگی. فردوسی. که بر شاه ایران کمین ساختی به پیوستگی در بد انداختی. فردوسی. به پیوستگی بر گوا ساختند چو زین شرط و پیمان بپرداختند. فردوسی. به پیوستگی چون جهان رای کرد دل هر کسی مهر را جای کرد. فردوسی. ، مواصلت. وصول. وصله. (منتهی الارب). وصال. وصلت: بخون نیز پیوستگی ساختم دل از کین ایران بپرداختم. فردوسی. با خاندان بزرگ پیوستگی کرده بود چون بوالنصر ز خودی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 529). در آن حال که با رودابه دختر شاه کابل پیوستگی خواست کرد... (چهار مقاله). و اندر آن شهر از قرابت کیستت ؟ خویشی و پیوستگی با چیستت ؟. مولوی. صلۀ رحم، با خویشان پیوستگی کردن، نظام، نظم: چو این کرده باشد که کردیم یاد سخن را بپیوستگی داد داد. فردوسی. ، استمرار. دیمومت. ادامه. استدامه. دوم. بقا. تسلل. سلسله. ابدیت. دوام: شادیش باد و کامروائی و مهتری پایندگی سعادت و پیوستگی ظفر. فرخی
چگونگی پیوسته اتصال اتحاد مقابل گسستگی گسیختگی انقطاع: گمان نیست که صورت جسم نه این سه اندازه است که آن پیوستگی است که پذیرای آن توهم است... و آن صورت پیوستگی است لامحاله که اگر هستی جسم گسستگی بودی این ابعاد سه گانه را اندر وی نشایستی توهم کردن، مواصلت کردن دختر گرفتن و دختر دادن، اتصال دو کوکب مقال انصراف، نظم انتظام: چو این کرده باشد که کردیم یاد سخن را بپیوستگی داد داد. (شا. لغ)، استمرار دوام بقا: شادیش باد و کامروایی و مهتری پایندگی سعادت و پیوستگی ظفر. (فرخی) یا پیوستگی بااختر (کوکب)، بزعم قدما هر کس را در آسمان اختریست که طالع او با آن اختر مطابقت دارد. این اختران که در زندگانی بشر موثرند دارای امزجه خاص و شکل وکیفیت و کیفیات در زندگانی صاحب طالع موثراست مثلا مریخ را طبعی گرم وخشک بافراط و رنگی سرخ استو شکل و کیفیتش درازی و خشکی و درشتی آنست و هر کس که باریخ پیوستگی داشته باشد متهور و بی باک و لجوج و زود خشم گردد: هر کرا با اختری پیوستگی است مرو را بااختر خود هم تگی است. طالعش گر زهره باشد در طرب میل کلی دارد و عشق و طلب. و ربود مریخی خون ریز خو جنگ و بهتان و خصومت جوید او. (مثنوی)
چگونگی پیوسته اتصال اتحاد مقابل گسستگی گسیختگی انقطاع: گمان نیست که صورت جسم نه این سه اندازه است که آن پیوستگی است که پذیرای آن توهم است... و آن صورت پیوستگی است لامحاله که اگر هستی جسم گسستگی بودی این ابعاد سه گانه را اندر وی نشایستی توهم کردن، مواصلت کردن دختر گرفتن و دختر دادن، اتصال دو کوکب مقال انصراف، نظم انتظام: چو این کرده باشد که کردیم یاد سخن را بپیوستگی داد داد. (شا. لغ)، استمرار دوام بقا: شادیش باد و کامروایی و مهتری پایندگی سعادت و پیوستگی ظفر. (فرخی) یا پیوستگی بااختر (کوکب)، بزعم قدما هر کس را در آسمان اختریست که طالع او با آن اختر مطابقت دارد. این اختران که در زندگانی بشر موثرند دارای امزجه خاص و شکل وکیفیت و کیفیات در زندگانی صاحب طالع موثراست مثلا مریخ را طبعی گرم وخشک بافراط و رنگی سرخ استو شکل و کیفیتش درازی و خشکی و درشتی آنست و هر کس که باریخ پیوستگی داشته باشد متهور و بی باک و لجوج و زود خشم گردد: هر کرا با اختری پیوستگی است مرو را بااختر خود هم تگی است. طالعش گر زهره باشد در طرب میل کلی دارد و عشق و طلب. و ربود مریخی خون ریز خو جنگ و بهتان و خصومت جوید او. (مثنوی)