پیغله. بیغله. بیغوله. کنج و گوشۀ خانه. (برهان). زاویه: پنج قلاشیم در پیغوله ای با حریفی کو رباب خوش زند چرخ مردم خوار گویی خصم ماست تا چو برخیزیم بر هر شش زند. انوری (در طلب شراب). ای که در دل جای داری بر سر و چشمم نشین کاندرین پیغوله ترسم تنگ باشد جای تو. خاقانی. به پیغولۀ غارها جای گیر. نظامی. ز هیبت به پیغوله ای در گریخت. سعدی. همه هستی خود به یکسو کنم به پیغولۀ نیستی خو کنم. امیرخسرو. چو میدانی که این منزل اقامت را نمی شاید علم بر ملک باقی زن ازین پیغولۀ فانی. خواجو. پیغوله به پیغوله نوردیدم و رفتم این بادیه را قافله سالار جنون بود. سنجر کاشی (از آنندراج). ، کنج و گوشۀ چشم. (آنندراج) ، بیراهه که نقیض راه باشد. رجوع به بیغوله در همه معانی شود
پیغله. بیغله. بیغوله. کنج و گوشۀ خانه. (برهان). زاویه: پنج قلاشیم در پیغوله ای با حریفی کو رباب خوش زند چرخ مردم خوار گویی خصم ماست تا چو برخیزیم بر هر شش زند. انوری (در طلب شراب). ای که در دل جای داری بر سر و چشمم نشین کاندرین پیغوله ترسم تنگ باشد جای تو. خاقانی. به پیغولۀ غارها جای گیر. نظامی. ز هیبت به پیغوله ای در گریخت. سعدی. همه هستی خود به یکسو کنم به پیغولۀ نیستی خو کنم. امیرخسرو. چو میدانی که این منزل اقامت را نمی شاید علم بر ملک باقی زن ازین پیغولۀ فانی. خواجو. پیغوله به پیغوله نوردیدم و رفتم این بادیه را قافله سالار جنون بود. سنجر کاشی (از آنندراج). ، کنج و گوشۀ چشم. (آنندراج) ، بیراهه که نقیض راه باشد. رجوع به بیغوله در همه معانی شود
سخن کنایه آمیز که معمولاً به منظور توهین یا تمسخر و سرزنش بر زبان می آید، سرزنش، سرکوفت، ملامت، زاغ پا، بیغاره، تفش، عتیب، تفشه، طعنه، نکوهش، سراکوفت، تفشل، بیغار برای مثال سه چیزت بباید کزاو چاره نیست / وز آن نیز بر سرت پیغاره نیست (فردوسی - ۴/۴)
سخن کنایه آمیز که معمولاً به منظور توهین یا تمسخر و سرزنش بر زبان می آید، سَرزَنِش، سَرکوفت، مَلامَت، زاغ پا، بیغارِه، تَفش، عِتیب، تَفشِه، طَعنِه، نِکوهِش، سَراکوفت، تَفشَل، بیغار برای مِثال سه چیزت بباید کزاو چاره نیست / وز آن نیز بر سرت پیغاره نیست (فردوسی - ۴/۴)
صورتی از پیاله یا شیشه و یا اصل آن و کلمه پیاله خود یونانی است. قدح شراب. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). قدح و کاسۀ شراب. (برهان). جام: گر به پیغاله از کدو فکنی هست پنداری آتش اندر آب. عنصری
صورتی از پیاله یا شیشه و یا اصل آن و کلمه پیاله خود یونانی است. قدح شراب. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). قدح و کاسۀ شراب. (برهان). جام: گر به پیغاله از کدو فکنی هست پنداری آتش اندر آب. عنصری
کنج و گوشۀ خانه. (برهان). بیغله. بیغوله. پیغوله. کنجی باشد از خانه. (صحاح الفرس). گوشه بود یعنی زاویه. (فرهنگ اسدی نخجوانی) : کنم هرچه دارم بر ایشان یله گزینم ز گیتی یکی پیغله. فردوسی. ، کنج و گوشۀ چشم، بیراهه. مقابل راه. (از برهان)
کنج و گوشۀ خانه. (برهان). بیغله. بیغوله. پیغوله. کنجی باشد از خانه. (صحاح الفرس). گوشه بود یعنی زاویه. (فرهنگ اسدی نخجوانی) : کنم هرچه دارم بر ایشان یله گزینم ز گیتی یکی پیغله. فردوسی. ، کنج و گوشۀ چشم، بیراهه. مقابل راه. (از برهان)
گوشۀ خانه. (فرهنگ اسدی). کنجی بود از خانه. بیغله. گوشه بود یعنی زاویه. پیغله و پیغوله و کنج یکی باشد. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). زاویه. (زمخشری). کنج و گوشه بود در جایی یا در خانه ای. (اوبهی). گوشه: بیغولۀ خانه، گوشۀ خانه. (یادداشت مؤلف). گوشه و کنج. بیغله. چون گوشه باشد در جایی. کنج: گروهی ایذون گویند که یعقوب را ندید ولیکن از بیغولۀ خانه آواز آمد. (ترجمه طبری بلعمی). به بیغوله ای شد فرود از جهان پر از درد بنشست خسته روان. فردوسی. به بیغوله ای شو ز پیشش نهان که کس نشنود نامت اندر جهان. فردوسی. ز هر بیغولۀ باغی نوای مطربی برشد دگر باید شدن ما را کنون کافاق دیگر شد. فرخی. گفت (خواجه احمد حسن) .... دست از من نخواهد داشت تا به بیغوله ای بنشینم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 146). پس از بار بدیوان شد و روزی سخت سردبود و در آن صفۀ باغ عدنانی در بیغوله ای بنشست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 610). پنج قلاشیم در بیغوله ای با حریفی کو رباب خوش زند. انوری. پس غولان روزگار مرو تو و بیغولۀ سرای صبوح. خاقانی. چند بیغاره که در بیغولۀ غاری شدی ای پی غولان گرفته دوری از صحرای من. خاقانی. چرا گشتی درین بیغوله پابست چنین نقد عراقی بر کف دست. نظامی. چو غولی مانده در بیغوله گاهی که آنجا بگذرد موری بماهی. نظامی. پی غولان در این بیغوله بگذار فرشته شو قدم زین فرش بردار. نظامی. که حالش بگردید و رنگش بریخت ز هیبت به بیغوله ای درگریخت. سعدی. ای که در دل جای داری بر سر چشمم نشین کاندرین بیغوله ترسم تنگ باشد جای تو. سعدی. رجوع به بیغله و پیغله شود. - بیغولۀ چشم، گوشۀ چشم: آماق، بیغوله های چشم. (یادداشت مؤلف). ماق، بیغولۀ چشم از سوی بینی. (دهار). آمق و آن دو بیغوله است: بیغولۀ بزرگ که از سوی بینی است و بیغولۀ کوچک که از سوی گوش است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) : باقر، رگیست در بیغولۀ چشم. (منتهی الارب). شدق، بیغولۀ دهن. (دهار). ماق، بیغوله (یا) بیغولۀ چشم. (تفلیسی). - بیغولۀ ران، کش ران. کشال ران. اربیه. (یادداشت مؤلف) : پس گوش و بیغوله های ران و آنجا خراجی و آماسی پدید آید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و هرگاه که (درد) در بیغولۀ ران فرودآید بباید دانست که سنگ در مجرای بول مانده است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بهم بیامیزند و بر کمرگاه و بیغوله های ران می نهند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). ، گوشه ای دور از آبادی. ویرانه. نهان جای: کدخدای غازی و قومش چون حالها بر این جمله دیدند پس بدو سه روز از بیغوله ها بیرون آمدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 235)
گوشۀ خانه. (فرهنگ اسدی). کنجی بود از خانه. بیغله. گوشه بود یعنی زاویه. پیغله و پیغوله و کنج یکی باشد. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). زاویه. (زمخشری). کنج و گوشه بود در جایی یا در خانه ای. (اوبهی). گوشه: بیغولۀ خانه، گوشۀ خانه. (یادداشت مؤلف). گوشه و کنج. بیغله. چون گوشه باشد در جایی. کنج: گروهی ایذون گویند که یعقوب را ندید ولیکن از بیغولۀ خانه آواز آمد. (ترجمه طبری بلعمی). به بیغوله ای شد فرود از جهان پر از درد بنشست خسته روان. فردوسی. به بیغوله ای شو ز پیشش نهان که کس نشنود نامت اندر جهان. فردوسی. ز هر بیغولۀ باغی نوای مطربی برشد دگر باید شدن ما را کنون کافاق دیگر شد. فرخی. گفت (خواجه احمد حسن) .... دست از من نخواهد داشت تا به بیغوله ای بنشینم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 146). پس از بار بدیوان شد و روزی سخت سردبود و در آن صفۀ باغ عدنانی در بیغوله ای بنشست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 610). پنج قلاشیم در بیغوله ای با حریفی کو رباب خوش زند. انوری. پس غولان روزگار مرو تو و بیغولۀ سرای صبوح. خاقانی. چند بیغاره که در بیغولۀ غاری شدی ای پی غولان گرفته دوری از صحرای من. خاقانی. چرا گشتی درین بیغوله پابست چنین نقد عراقی بر کف دست. نظامی. چو غولی مانده در بیغوله گاهی که آنجا بگذرد موری بماهی. نظامی. پی غولان در این بیغوله بگذار فرشته شو قدم زین فرش بردار. نظامی. که حالش بگردید و رنگش بریخت ز هیبت به بیغوله ای درگریخت. سعدی. ای که در دل جای داری بر سر چشمم نشین کاندرین بیغوله ترسم تنگ باشد جای تو. سعدی. رجوع به بیغله و پیغله شود. - بیغولۀ چشم، گوشۀ چشم: آماق، بیغوله های چشم. (یادداشت مؤلف). ماق، بیغولۀ چشم از سوی بینی. (دهار). آمق و آن دو بیغوله است: بیغولۀ بزرگ که از سوی بینی است و بیغولۀ کوچک که از سوی گوش است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) : باقر، رگیست در بیغولۀ چشم. (منتهی الارب). شدق، بیغولۀ دهن. (دهار). ماق، بیغوله (یا) بیغولۀ چشم. (تفلیسی). - بیغولۀ ران، کش ران. کشال ران. اربیه. (یادداشت مؤلف) : پس گوش و بیغوله های ران و آنجا خراجی و آماسی پدید آید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و هرگاه که (درد) در بیغولۀ ران فرودآید بباید دانست که سنگ در مجرای بول مانده است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بهم بیامیزند و بر کمرگاه و بیغوله های ران می نهند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). ، گوشه ای دور از آبادی. ویرانه. نهان جای: کدخدای غازی و قومش چون حالها بر این جمله دیدند پس بدو سه روز از بیغوله ها بیرون آمدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 235)
با پیمانه سنجیده مکیل: اکتیال پیموده فاستدن: زمان از دهر بحرکات فلک بحرکات پیموده است که نام آن روز و شب و ماه سال و جز آنست و دهر زمان تا پیموده که مراو را آغاز و انجام نیست، طی کرده سپرده: زخاور همی آمد این آن ز روم بسی یافته رنج و پیموده بوم. (گرشا. لغ)
با پیمانه سنجیده مکیل: اکتیال پیموده فاستدن: زمان از دهر بحرکات فلک بحرکات پیموده است که نام آن روز و شب و ماه سال و جز آنست و دهر زمان تا پیموده که مراو را آغاز و انجام نیست، طی کرده سپرده: زخاور همی آمد این آن ز روم بسی یافته رنج و پیموده بوم. (گرشا. لغ)