جدول جو
جدول جو

معنی پیغال - جستجوی لغت در جدول جو

پیغال
نیزه، نیزۀ کوتاه، پیکان، سنان، برای مثال دریغ آن سر و برز و آن یال او / هم آن تیر و آن تیغ و پیغال او (اسدی - لغت نامه - پیغال)
تصویری از پیغال
تصویر پیغال
فرهنگ فارسی عمید
پیغال
از پیغ، بمعنی چیزی نوک تیز + ال، ادات نسبت، نیزه، (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) (اوبهی)، رمح:
دریغ آن سر و برز و آن یال او
هم آن تیر و آن تیغ و پیغال او،
(از فرهنگ اسدی)
لغت نامه دهخدا
پیغال
ترکی شدۀپیگال مجسمه ساز فرانسوی، تولد پاریس سال 1714 و وفات 1785 میلادی (قاموس الاعلام ترکی)، رجوع به پیگال شود
لغت نامه دهخدا
پیغال
نیزه رمح: دریغ آن سرو برز و آن یال او هم آن تیر و آن تیغ و پیغال او. (فر. اسدی لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
پیغال
((پِ))
نیزه کوتاه، پیکان
تصویری از پیغال
تصویر پیغال
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پیخال
تصویر پیخال
چرک، شوخ، وسخ، فضله، براز، مدفوع، فضلۀ مرغ، برای مثال درآمدم پس دشمن چو چرغ وقت شکار / چو چرز برزد نا گه به ریش من پیخال (مسعودسعد - ۲۶۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زیغال
تصویر زیغال
قدح، پیاله، قدح شراب خوری، برای مثال شکفت لاله، تو زیغال بشکفان که همی / به دور لاله به کف برنهاده به، زیغال (رودکی - ۵۰۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیغاله
تصویر پیغاله
قدح شراب خوری، پیاله، ساغر، برای مثال گر به پیغاله از کدو فکنی / هست پنداری آتش اندر آب (عنصری - ۳۲۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیغان
تصویر پیغان
پیمان، عهد، شرط
فرهنگ فارسی عمید
در بدیع آن است که شاعر قبل از آوردن قافیه مقصود خود را بیان کرده باشد و بعد برای تمام کردن شعر کلمه ای بیاورد که زائد به نظر آید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیغام
تصویر پیغام
سخن یا مطلبی که از طرف کسی برای کس دیگر فرستاده شود، برای مثال از هرچه می رود سخن دوست خوش تر است / پیغام آشنا نفس روح پرور است (سعدی۲ - ۳۳۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تیغال
تصویر تیغال
آشیانۀ پرندگان، لانۀ مرغ
شکرتیغال، ماده ای سفید و شیرین که توسط حشره ای بر روی شاخ و برگ گیاهی خاردار با گل های آبی رنگ به همین نام تولید می شود و مصرف دارویی دارد، خارشکر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ریغال
تصویر ریغال
زیغال، قدح، پیاله، قدح شراب خوری
فرهنگ فارسی عمید
شرط و عهد و پیمان، هرزه، (برهان)، بیهوده
لغت نامه دهخدا
دهی جزء دهستان کلیبر بخش کلیبر شهرستان اهر واقع در 13 هزارگزی جنوب کلیبر و 2 هزارگزی شوسۀ اهربه کلیبر، کوهستانی، معتدل، دارای 276 تن سکنه، آب آن از رود خانه پیغان و چشمه، محصول آنجا غلات و گردو، شغل اهالی آن زراعت و گله داری، صنایع دستی مردم آن گلیم بافی و راه آنجا مالروست، (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
ظ، از آچمق ترکی گشودن، کلید، دست افزار فلزین که بدان چوب پنبۀ شیشه و پیچ و مهره های آهنین را باز کنند
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
تیز رفتن، (از ’وغ ل’) (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)، زود رفتن و شتافتن در آن، (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
در علم عروض آن است که شاعر معنی خویش تمام بگوید و چون بقافیت رسد لفظی بیارد که معنی بیت بدان مؤکدتر و تمامتر گردد چنانکه گفته اند:
آنکه بدرخشد چو مصقول آینه در آفتاب،
و شک نیست که لمعان آینۀ مصقول در آفتاب بیشتر و تمامتر باشد و لکن معنی بیت بذکر آفتاب احتیاج ندارد که تشبیه او آن مشبه را در روشنی و درخشیدن بآینۀ مصقول تمامست، (المعجم فی معاییر اشعار العجم چ مدرس رضوی ص 264)، رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون و تعریفات جرجانی شود، بازایستادن از کاری، (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (تاج المصادر بیهقی) (ناظم الاطباء)، وقف کردن بر مساکین چیزی را، خاموش بودن، (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ)
پیام.سفاره. (دهار). از زبان کسی چیزی گفتن، و آنرا پیغام زبانی نیز گویند و پیغام کاغذی پیغامی که بتوسل مکتوب ادا کنند. و پیام را بلغت ژند و پاژند پیتام گویند. (آنندراج). رسالت. ملأک. ملأکه. وحی. علوج. رسیل.رسول. رساله. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). سخنی که بوسیلۀ دیگری بکسی رسانند. مراسله. آنچه از گفتار بکسی گویند که رفته بدیگری از جانب گوینده رساند. آنچه از گفتار بوسیلۀ دیگری کسی را گویند:
چو پیغام بشنید و نامه بخواند
دژم گشت و اندر شگفتی بماند.
فردوسی.
به رستم بگفت آنچه پیغام بود
که فرجام پیغامش آرام بود.
فردوسی.
پیام سپهدار توران بداد
سیاوش ز پیغام او گشت شاد.
فردوسی.
فرستاده آمد بگفت آن پیام
ز پیغام بهرام شد شادکام.
فردوسی.
ز پیغام او شد دلش پرشکن
پراندیشه شد مغزش از خویشتن.
فردوسی.
فرستاده پیغام شاه جهان
بدیشان بگفت آشکار و نهان.
فردوسی.
چه پیغام داری چه فرمان دهی
فرستاده ای یا گرامی مهی.
فردوسی.
همان باژ و شطرنج و پیغام رای
شنیدیم و پیغامش آمد بجای.
فردوسی.
چو پیغام خسرو به رستم رسید
بکردار دریا دلش بردمید.
فردوسی.
خداوند یاد دارد بنشابور رسول خلیفه آمد و لواء و خلعت آورد و منشور و پیغام در این باب بر چه جمله بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 177). پیغام ها بر زبان وی می بود. (تاریخ بیهقی ص 87). گفتم پیغام چیست. گفت میگوید که آنچه پیش ازین نبشته بودم... اگر جز آن نبشتمی بیم جان بودی. (تاریخ بیهقی ص 327). و گفت با تو حدیث فریضه دارم و پیغام است سوی بونصر. (تاریخ بیهقی ص 142). حدیث من (احمد بن ابی دواد) گذشت پیغام امیرالمؤمنین بشنو. (تاریخ بیهقی ص 172). آلتونتاش چون پیغام بشنود برخاست و زمین بوسه داد. (تاریخ بیهقی). بونصر مشکان و بوالحسن عقیلی و عبدوس در میان پیغام بودند. (تاریخ بیهقی ص 380). خطها زیر آن نبشتند که این پیغام ایشانست. (تاریخ بیهقی ص 677). عجب کاری دیدم... پیغام سلطان بر آن جمله رسیده، کاغذی بدست وی داد. (تاریخ بیهقی 370). امیر مسعود چون پیغام پدر بشنود بر پای خاست (تاریخ بیهقی). و هر روزی سوی ما پیغام بودی کم و بیش به عتاب و مالش و سوی برادر نوشت... (تاریخ بیهقی). و رسول با وی نامزد کردند با مشتی عشوه و پیغام که ولیعهد پدر وی است. (تاریخ بیهقی). یکروز نزدیک این خواجه نشسته بودم و پیغامی را رفته بودم. (تاریخ بیهقی). طاهر گفت پیغام است سوی بونصر باید گفته آید. (تاریخ بیهقی). با خود گفتم این پیغام بباید نبشت اگر تمکین گفتار نیابم... (تاریخ بیهقی). پس در حدیث وزارت بپیغام با وی سخن رفت، البته تن در نداد. (تاریخ بیهقی).
این حکم درین کار کرد پیداست
با آنکه رسول آمده ست و پیغام.
ناصرخسرو.
سوی تو نیامده است پیغمبر
یا تو نه سزای اهل پیغامی.
ناصرخسرو.
آنکس که زبانش بما رسانید
پیغام جهان داوریگانه.
ناصرخسرو.
آمده پیغام حجت گوش دار ای ناصبی
پاسخش ده گر توانی سر مخار ای ناصبی.
ناصرخسرو.
بشنو که چه گوید همیت دوران
پیغام ازین چرخ تیز گردان.
ناصرخسرو.
پیغام فلک مر ترا نمایم
بر خاک نبشته به خط رحمان.
ناصرخسرو.
هرچند که دیر آید سوی تو بیاید
چون سوی پدرت آید پیغام نهانیش.
ناصرخسرو.
که ز پیغام زمانه نشود مرد خصیم.
ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی ص 390).
خمارآلود باجامی بسازد
دل عاشق به پیغامی بسازد.
باباطاهر.
پیغام غمت سوی دلم می آید
زحمت همه بر روی دلم می آید...
خاقانی.
برون زآنکه پیغام فرخ سروش
خبرهای نصرت رساندش بگوش.
نظامی.
منتظر بنشسته ام تا کی رسد
از پی جان خواستن پیغام تو.
عطار.
که هر کس نه در خورد پیغام اوست.
سعدی.
از هر چه میرود سخن دوست خوشتر است
پیغام آشنا نفس روح پرور است.
سعدی.
قاصدان را لب ز پیغام زبانی میشود
نامۀ سربسته، از شیرینی پیغام او.
صائب.
تو ای قاصد به هر عنوان که خواهی شرح حالم کن
جواب نامه دشوارست و پیغام زبانی هم.
معزفطرت.
مغلغله، پیغام که از شهری بشهری برند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ لَ/ لِ)
صورتی از پیاله یا شیشه و یا اصل آن و کلمه پیاله خود یونانی است. قدح شراب. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). قدح و کاسۀ شراب. (برهان). جام:
گر به پیغاله از کدو فکنی
هست پنداری آتش اندر آب.
عنصری
لغت نامه دهخدا
مراسله، آنچه از گفتار بکسی گویند که رفته بدیگری از جانب گوینده رساند، پیام رسالت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیغان
تصویر پیغان
شرط، عهد، پیمان، هرزه، بیهوده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیغاله
تصویر پیغاله
قدح شرابخواری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیغال
تصویر بیغال
بی پایان، بینهایت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ایغال
تصویر ایغال
تند راه رفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زیغال
تصویر زیغال
قدح پیاله بزرگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیخال
تصویر پیخال
فضله گربه و مرغ، چرک، شوخ، فضله مرغ، مدفوع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیغان
تصویر پیغان
((پِ))
پیمان، عهد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیغام
تصویر پیغام
((پِ))
خبر، پیام، مژده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیخال
تصویر پیخال
فضله، سرگین، چرک، شوخ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زیغال
تصویر زیغال
قدح
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بیغال
تصویر بیغال
نیزه، رمح
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ایغال
تصویر ایغال
دور رفتن، به دور جای شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیغاله
تصویر پیغاله
((پِ لِ))
قدح شراب، ساغر، پیاله
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تیغال
تصویر تیغال
آشیانه مرغان، دارویی که در گیاهی خاردار تولید می شود
فرهنگ فارسی معین