جدول جو
جدول جو

معنی پیشگان - جستجوی لغت در جدول جو

پیشگان
دهی از دهستان کنارک شهرستان چاه بهار واقع در 82 هزارگزی باختر چاه بهار و 15 هزارگزی شمال راه مالرو چاه بهار به جاسک، جلگه گرمسیر (مالاریائی)، دارای 100 تن سکنه، آب آن از چاه و باران، محصول آن غلات و خرما و لبنیات، شغل اهالی آنجا زراعت و گله داری و راه آن مالرو است، (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نیاگان
تصویر نیاگان
نیاکان، اجداد، پدران
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیشان
تصویر پیشان
پیش تر از پیش، آغاز، بدایت، برای مثال یکی اول که پیشانی ندارد / یکی آخر که پایانی ندارد (عطار۱ - ۸۷)، پیشگاه، پیشخانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیشگاه
تصویر پیشگاه
پیش تخت پادشاه، جلو ایوان، آستانه، درگاه، برای مثال فردا که پیشگاه حقیقت شود پدید / شرمنده رهرویی که عمل بر مجاز کرد (حافظ - ۲۷۴)
فرهنگ فارسی عمید
صدر. (دهار) (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). صدر مجلس. (غیاث). صدر بیت. (زمخشری). بالای مجلس. مقدم البیت، مقابل درگاه. مقابل آستان. مقابل پایگاه. سدّه. (نصاب). پیشگه. رجوع به پیشگه شود:
بارگاه تو کارگاه وجود
پایگاه تو پیشگاه صدور.
مسعودسعد.
پیشگاه مراد چون طلبم
که بمن آستانه می نرسد.
خاقانی.
مور در پایگاه جمشید است
قصه از پیشگاه میگوید.
خاقانی.
چون پیشگاه پدید آمد درگاه و راه را چه قیمت. (تذکرهالاولیاء). پیشگاه فاضلتر از درگاه. (کشف المحجوب). و رجوع به کتاب امثال و حکم ذیل ’پیشگاه فاضلتر از درگاه’ و نیز ذیل ’اگر خاک هم بر سر میکنی...’ شود، دررالبیت، پیشگاه خانه. فناء، پیشگاه فراخ سرای. (منتهی الارب) ، محضر سلطان یا بزرگی. حضور شاه. پیشگه. بارگاه. محضر صاحب صدری. مقام اول. مقام منیع بزرگان و شاهان:
چگونه کشم سر ز فرمان شاه
چگونه گذارم چنین پیشگاه.
فردوسی.
بخندید رستم، بدو گفت شاه
ز بهر خورش داد این پیشگاه.
فردوسی.
چو موبد بپرداخت از سوک شاه
نهاد آن کیی نامه بر پیشگاه.
فردوسی.
زمین را ببوسید در پیشگاه
ز دیدار او شادشد پادشاه.
فردوسی.
چو چشم سپهبد برآمد بشاه
زمین را ببوسید بر پیشگاه.
فردوسی.
و دیگر که چون اندر ایران سپاه
نباشد همی شاه در پیشگاه.
فردوسی.
به هر شهر کاندر شدندی به راه
شدی انجمن مرد بر پیشگاه.
فردوسی.
چه مایه سر تاجداران ز گاه
ربودی و برکندی از پیشگاه.
فردوسی.
مبادا جهان بی سر و تاج شاه
تو بادی همیشه بدان پیشگاه.
فردوسی.
بیاراید آن نامور پیشگاه
بسر بر نهد خسروانی کلاه.
فردوسی.
یکی آرزو دارد اکنون رهی
بدین نامور پیشگاه مهی.
فردوسی.
چو گیو اندر آمد بنزدیک شاه
زمین را ببوسید بر پیشگاه.
فردوسی.
بروز نخستین یکی بزمگاه
بسازد شما را دهد پیشگاه.
فردوسی.
چو گفتار بهرام بشنید شاه
بخندید و رخشنده شد پیشگاه.
فردوسی.
تهمتن بیک ماه نزدیک شاه
همی بود با جام در پیشگاه.
فردوسی.
مرا در شبستان فرستاد شاه
برفتم در آن نامورپیشگاه.
فردوسی.
ز گفتار او رخ برافروخت شاه
بخندید و رخشنده شد پیشگاه.
فردوسی.
یکی جشن کردند کز چرخ ماه
ستاره ببارید بر پیشگاه.
فردوسی.
برابر ندیدیم هرگز دو شاه
دو دستور بدخواه در پیشگاه.
فردوسی.
سپارم ترا گنج و تخت و کلاه
نشانمت با تاج در پیشگاه.
فردوسی.
از آن گفتم ای ناسزاوار شاه
که هرگز مبادی تو در پیشگاه.
فردوسی.
چو آن بدجهش رفت نزدیک شاه
ورا دید با بنده در پیشگاه.
فردوسی.
یکی خوان زرین بفرمود شاه
که بنهاد گنجور در پیشگاه.
فردوسی.
چو آمد برون آن بداندیش شاه
نیارست شد نیز در پیشگاه.
فردوسی.
چنین گفت جادو که من بیگناه
چه گویم بدین نامورپیشگاه.
فردوسی.
ز من پاک تن دختر من بخواه
بدارش بآرام در پیشگاه.
فردوسی.
نشسته بآرام در پیشگاه
چو سرو بلند از برش گرد ماه.
فردوسی.
دگر آنکه دختر بمن داد شاه
بمردی گرفتم من این پیشگاه.
فردوسی.
وزین کار کاندیشه کردست شاه
بر آشوبد آن نامور پیشگاه.
فردوسی.
چو انبوه گشتند بر پیشگاه
چنان گفت شاه جهان با سپاه.
فردوسی.
ابا باژ یکساله از پیشگاه
فرستاد یکسر بنزدیک شاه
فردوسی.
بفرمود تا اسپ نخجیرگاه
بسی بگذرانند بر پیشگاه.
فردوسی.
به روز جوانی ز کاوس شاه
چنان سر بپیچید در پیشگاه.
فردوسی.
سپینود را جفت بهرامشاه
سپردم بدین نامور پیشگاه.
فردوسی.
چو آمد برون این بد اندیش شاه
نیارست شد نیز در پیشگاه.
فردوسی.
ای پیشگاه بار خدایان روزگار
ای بر بهشت جسته شرف پیشگاه تو
فرخی.
ای نمودار معجزات مسیح
ای سزاوار پیشگاه قباد.
فرخی.
گفت آنکه پیش عرضه گهش ایستاده اوست
گفتا به پیشگاه بود جای پیشگاه.
فرخی.
حاسدم گوید چرا در پیشگاه مهتران
ما ذلیلیم و حقیر و تو امینی و مکین.
منوچهری.
ز گوهر یکی تخت در پیشگاه
بتی بر وی از زرّ و پیکر چو ماه.
اسدی.
من گرچه تو شاه پیشگاهی
با قول چو درّ شاهوارم.
ناصرخسرو.
در پیشگاه عقل جهانی فراخ وپهن
چون چشم سوزنی کن و بندیش گاهگاه.
سوزنی.
پیشگاه حضرتش را پیشکار
از بنات النعش و جوزا دیده ام.
سوزنی.
در صفۀ مقام تو دختر قیصر بساط بوس
در پیشگاه تو زن فغفور پیشکار.
خاقانی.
علم روی ترا براه آرد
با چراغت به پیشگاه آرد.
اوحدی.
اول ز پیشگاه عدم عقل زاد و بس
آری که از یکی یکی آید به ابتدا.
خاقانی.
هر کجا در پیشگاه شرع دانش پیشه ای ست
پیشگاه منصب و صدر حسیبش یافتم.
خاقانی.
پیشگاه ستم عالم را
داور پیش نشین بایستی.
خاقانی.
بنه در پیشگاه و شقه در بند
پس آنگه شاه را گو کای خداوند.
نظامی.
جناح آنچنان بست در پیشگاه
که پوشیده شد روی خورشید و ماه.
نظامی.
هزارش زن بکر در پیشگاه
بخدمت کمر بسته در بارگاه.
نظامی.
دگر تاجداران بفرمان شاه
بزانو نشستند در پیشگاه.
نظامی.
پیشگاه دوست را شائی چو بر درگاه عشق
عافیت را سرنگونسار اندر آویزی بدار.
سنائی.
سران جهان دید در پیشگاه
سرافکنده در سایۀ یک کلاه.
نظامی.
با چنین جاه و جلال از پیشگاه سلطنت
آگهی و خدمت دلهای آگه میکنی.
حافظ.
فردا که پیشگاه حقیقت شود پدید
شرمنده رهروی که عمل بر مجاز کرد.
حافظ.
التصدیر، در پیشگاه نشانیدن. (منتهی الارب). در پیشگاه نشستن. (مجمل اللغه). تصدر، در پیشگاه نشستن. (تاج المصادر) (مجمل اللغه) ، پادشاه. پادشاه صاحب تخت و مسند. (برهان). قبله. (مهذب الاسماء). صاحب صدر:
به یزدان گرفتند هر دو پناه
همان دلشده ماه و هم پیشگاه.
فردوسی.
چون آن نامه برخواند پیروز شاه
برآشفت از آن نامور پیشگاه.
فردوسی.
از آن پس بدخمه سپردند شاه
تو گفتی نبد نامور پیشگاه.
فردوسی.
بگفت این و آمد بنزدیک شاه
بدو گفت کای نامور پیشگاه.
فردوسی.
سرانجام لشکر نماند نه شاه
بیاید نوآیین یکی پیشگاه.
فردوسی.
ستاره شمر چون برآشفت شاه
بدو گفت کای نامور پیشگاه.
فردوسی.
بخندید و بهرام را گفت شاه
که ای باگهر پرهنر پیشگاه.
فردوسی.
به منذر یکی نامه بنوشت شاه
چنان چون بود درخور پیشگاه.
فردوسی.
چنان کرد خاقان که شاهان کنند
جهان دیده و پیشگاهان کنند.
فردوسی.
کسی کو بود در جهان پیشگاه
برو بگذرد سال و خورشید و ماه.
فردوسی.
سخنهای آن نامور پیشگاه
چو بشنید بهمن بیامد براه.
فردوسی.
بقیصر یکی نامه بنوشت شاه
چنان چون بود درخور پیشگاه.
فردوسی.
پس آنگه چنین گفت رستم بشاه
که ای با گهر نامور پیشگاه.
فردوسی.
یکی حقه بد نزد گنجور شاه
سزد گر که خواهد کنون پیشگاه.
فردوسی.
برین کوهسارم دو دیده براه
بدان تا چه فرمایدم پیشگاه.
فردوسی.
چهارم که از کهتر پرگناه
بخوشد سر نامور پیشگاه.
فردوسی.
چو برخاست بابک ز ایوان شاه
بیامد بر نامور پیشگاه.
فردوسی.
ندانم که گرسیوز نیکخواه
چه گفته ست از من بدان پیشگاه.
فردوسی.
بشد طوس و گودرز بر پیشگاه
سخن بر گشادند بر پیشگاه.
فردوسی.
ز خویشان او کس نیازرد شاه
چنان چون بوددرخور پیشگاه.
فردوسی.
پس آگاه شد شنگل از کار شاه
ز دختر که بد شاه را پیشگاه.
فردوسی.
گفت آنکه پیش عرضگهش ایستاده اوست
گفتم به پیشگاه بود جای پیشگاه.
فرخی.
کنون نیز هرجا که شاهی بود
و گر دانشی پیشگاهی بود.
اسدی.
از چو تو محتشم فروزد ملک
وز چو توپیشگاه نازد گاه.
مسعودسعد.
، صدر. رئیس. قبله. سدّه:
ای پیشگاه بار خدایان روزگار
ای بر بهشت جسته شرف پیشگاه تو.
فرخی.
کجا شاهان جهان را پیشگاهند
نترسند و بگویند آنچه خواهند.
فخرالدین اسعد (ویس ورامین).
یک چند پیشگاه همی دیدی
در مجلس ملوک و سلاطینم.
ناصرخسرو.
ای پناه مهتران ای پیشگاه خسروان
چون تو هرگز نیست دیده تاج و گاه خسروان.
قطران.
ناکسان پیشگاه و کامروا
فاضلان دور مانده، وین عجبست.
علی بن اسد امیر بدخشان.
سعد ملک آن محترم صدری که سعدین فلک پیشکارانند و او بر پیشکاران پیشگاه.
سوزنی.
از بوسه گاه خوبان شکرشکار باش
تا پیشگاه باشی و اقبال پیشکار.
سوزنی.
، تخت. مسند. دست:
چنین گفت پیر خراسان که شاه
چو بنشست بر نامور پیشگاه
فردوسی.
جهاندار فرزند را پیش خواند
بدان نامور پیشگاهش نشاند.
فردوسی.
چو باز آمد از راه بهرامشاه
به آرام بنشست بر پیشگاه.
فردوسی.
چنین داد پاسخ مراو را سپاه
که چون کس نماند از در پیشگاه.
فردوسی.
چو از روم خسرو همی با سپاه
بیاید نشیند بدین پیشگاه.
فردوسی.
چو شد زنگۀ شاوران نزد شاه
سپهدار برخاست از پیشگاه.
فردوسی.
دو دیگر که چون اندر ایران سپاه
نباشد همان شاه در پیشگاه.
فردوسی.
کند آفرین بر جهاندار شاه
که بی او مبیناد کس پیشگاه.
فردوسی.
بدین زودی اندر جهاندار شاه
بیاید نشیند ابر پیشگاه.
فردوسی.
نه من بآرزو جستم این پیشگاه
نبود اندرین کارکسرا گناه.
فردوسی.
بیزدان سپاس و بیزدان پناه
که ننشست یک شاه بر پیشگاه...
فردوسی.
چو از کار گردان بپرداخت شاه
به آرام بنشست در پیشگاه.
فردوسی.
بکاخ اندر آمد سرافراز شاه
نشست اندر آن نامور پیشگاه.
فردوسی.
تو پیمان یزدان نداری نگاه
همی نام راجویی این پیشگاه.
فردوسی.
بیارمش از آن بند و تاریک چاه
نشانمش بر نامور پیشگاه.
فردوسی.
تا او به پیشگاه وزارت فرو نشست
برخاست از میان جهان فتنه انجمن.
فرخی.
، کرسی وصندلی که در پیش تخت [سلطان یا امیریXXX نهند. (آنندراج) :
دبیر جهاندیده را پیش خواند
بر آن پیشگاه بزرگی نشاند.
فردوسی.
به تنگی دل اندر، قلون را بخواند
بدان نامور پیشگاهش نشاند.
فردوسی.
نهادند زرین یکی پیشگاه
نشست از برش پهلوان سپاه.
فردوسی.
خرامان بیامد بنزدیک شاه
نهادند زرین یکی پیشگاه.
فردوسی.
چو با این هنرها شود نزد شاه
نباشد نشستش مگر پیشگاه.
فردوسی.
، جلوخان:
ایوانش نه، پیشگاه ایوانش
سرمایۀ عزّ و اصل جاه است.
مسعودسعد.
، ایوان: امیر بر تخت نشست در صفۀ بزرگ و پیشگاه. (تاریخ بیهقی ص 517).
پیشگاه دوست را شایی که بر درگاه عشق
عافیت را سرنگونسار اندر آویزی بدار.
سنایی.
، صحن سرای و خان. (غیاث) :
بندو زندان بر دل خوش مشرب من نیست بار
کز دل واکرده دارم پیشگاهی در قفس.
صائب.
، محراب مسجد. (برهان) :
در پیشگاه مسجد و در کنج صومعه
یک پیرکار دیده و یک مردکار کو؟
عطار.
، فرشی که پیش خانه درافکنند. (صحاح الفرس). زیلوچه. (شرفنامه). فرشی که در پیش افکنند. فرشی که در پیش ایوان و صدر مجلس اندازند. (برهان). مسند و فرش که در صدر مجلس اندازند. طنفسه که پیش خانه باز افکنند از فرش. (لغت نامۀ اسدی) :
همه کبر و لافی بدست تهی
به نان کسان زنده ای سال و ماه
بدیدم من آن خانه محتشم
نه نخ دیدم آنجا و نه پیشگاه
یکی زیغ دیدم فکنده درو
نمد پارۀ ترکمانی سیاه.
معروفی.
گفتندمجالس باشد (یعنی زخرف) و نشستگاهها از نهالیها و متکاها و پیشگاهها. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 5 ص 219).
- پیشگاه نشور، قیامت. (برهان) :
ببین که تا چه نشیب و فراز در کارست
ز آستان عدم تا به پیشگاه نشور.
ظهیر (از شرفنامه)
لغت نامه دهخدا
مقابل پایان، پیش پیش، که از آن پیشتر چیزی دیگر نباشد یعنی انتها، (برهان)، پیش پیش بود، که از آن هیچ چیز پیشتر نباشد، (جهانگیری) :
هرچه می بینی که در پایان بود
آن نه در پایان که در پیشان بود،
عطار،
پیشگاه عشق را پیشان که یافت
پایگاه فقررا پایان که یافت،
عطار،
ای مرد گرم رو چه روی بیش ازین به پیش
چندان مرو به پیش که پیشان پدید نیست،
عطار،
یکی اول که پیشانی ندارد
یکی آخر که پایانی ندارد،
عطار،
کارسازست او زپیش و پس ولیک
هم ز پیشان هم ز پایان می بسم،
عطار،
نه کس خبری میدهد از پیشانم
نه یک نفس آگهی است از پایانم،
عطار،
نه ز اول لحظه ای پیشان بدید
نه ز آخر ذره ای پایان بدید،
عطار،
گر ز پیشان آب روشن می رود
تیره می گرددچو بر من می رود،
عطار،
سر او درتافت در پیشان کار
دوستان را درربود از نور نار،
عطار،
نه کم از یک قطره از پیشانشان
نه کم از یک ذره از پایانشان،
عطار،
تا به پیشان دیده ره را گام گام
تا به پایان رفته در در، بام بام،
عطار،
گر به پایان رفت پیشان شد درست
ور به پیشان رفت پایان شد درست،
عطار،
رو به پیشان بردنش امکان نداشت
زآنکه هیچ این را سر پایان نداشت،
عطار،
کار از پیشان اگر بگشایدت
هر دمی صد گونه در بگشایدت،
عطار،
نقطۀ فقر است پیشان همه
فقر جانسوز است درمان همه،
عطار،
درین وادی بسی در پیش رفتم
ولی یک ذره از پیشان ندیدم
کنون از پس شدم عمری و لیکن
سر یک موی ازپایان ندیدم،
عطار،
چون ندارد منتهی پیشان عشق
پس چگونه منتهائی پی برم
ور ز پیشانم بقائی روی نیست
بو که در پایان فنائی پی برم،
عطار
که چون خوددان شوی حق دان شوی تو
از آن پس روی در پیشان شوی تو،
عطار،
نه هرگزهیچکس پیشانش یابد
نه هرگز غایت و پایانش یابد،
عطار،
ز پیشان گر نظر بر تو نبودی
ز پیش تو سفر بر تو نبودی
ولی چون نور پیشان رهبر تست
چرا این کاهلی در گوهر تست،
عطار،
در کوچۀ عشق تو همه عمر برفتیم
آمد بسر این عمر و به پیشان نرسیدم،
اسیر لاهیجی،
، صدر خانه، مقابل صف نعال، پای ماچان، پیشانه، پیشخانه، پیش مکان، جمع واژۀ پیش، مقدمان، سابقان، آنان که در پیش هستند
لغت نامه دهخدا
معرب آن میشجان است و آن روستائی است در راه اسفرایین، (از لباب الالباب)
لغت نامه دهخدا
ده کوچکی است از دهستان زهان بخش قاین شهرستان بیرجند واقع در 102هزارگزی جنوب خاوری قاین و 20 هزارگزی خاور راه اتومبیل رو اسفدن به اسفج، دامنه، معتدل دارای 20 تن سکنه، آب آن از قنات، محصول آنجا غلات، شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است، (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دریاچۀ پیچگان (صحیح کلمه بختگان است) میگویند در محل آن را چنین نامند (؟)
لغت نامه دهخدا
دهی جزء دهستان مرکزی بخش صومعه سرا شهرستان فومن واقع در 3 هزار گز شمال صومعه سرا، کنار راه اتومبیل رو فرعی صومعه سرا به ترکستان، جلگه، معتدل، مرطوب، دارای 1340 تن سکنه، آب آن از رود خانه ترکستان، محصول آنجا برنج و توتون سیگار و ابریشم و شغل اهالی آن زراعت و مکاری و راه آنجا اتومبیل روست و بوسیلۀ رود خانه ترکستان از این ده به قراء کنار مرداب و بندر پهلوی قایق میرود، این ده چند باب دکان دارد، (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
دهی جزء دهستان خورش رستم بخش شاهرود شهرستان هروآباد واقع در 16/5 هزارگزی جنوب خاوری هشچین و 38 هزارگزی شوسۀ هروآباد به میانه. کوهستانی، معتدل، دارای 76 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات. شغل اهالی آن زراعت و گله داری. صنایع دستی جاجیم بافی و راه آنجا مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
مقامی است از مقامات سالک که آن را به عربی غیب الغیب گویند و آن برنگ سبز است که به عربی خضرا خوانند و چون سالک قطع این مقام کند ذات مقدس تجلی نماید و فانی در حق و باقی درو گردد،
نام جائی و مقامیست نزدیک به نیشابور
لغت نامه دهخدا
(شَ)
صاحب برهان گوید: نام نوائیست ازموسیقی ، بمعنی مغیبات هم هست یعنی چیزهائی که در عالم غیبتند
لغت نامه دهخدا
تصویری از پوشگان
تصویر پوشگان
نام مقامی از موسیقی
فرهنگ لغت هوشیار
کاندوله کاندول از گیاهان کاندوله از گیاهان درختچه ایست از تیره گزها جزو رده دو لپه ییهای پیوسته گلبرگ که شبیه تیره زیتونیان است. ارتفاع آن بین یک تا دو متر است. ساقه اش راست و منشعب و زاویه دار و برگهایش ریز و کوچکند. از اندامهای این گیاه بوی مطبوعی استشمام میگردد. در تداوی برگ و پوست ساقه آن را به عنوان اشتها آور و مدر بکار می بردند شیشعان در اکثر نقاط ایران خصوصا خراسان و کنار رودخانه های کرج و آذربایجان می روید دار شیشعان قندول عراثا عود البرق. گل این کیاه را در کتب دارویی به نام نورالقندول می نامند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرشگاه
تصویر پرشگاه
فرودگاه هواپیما
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تیرگان
تصویر تیرگان
نام روز سیزدهم از ماه تیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدشگان
تصویر بدشگان
نیلوفر صحرایی
فرهنگ لغت هوشیار
گروهی از سربازان که در مکانی جای گزیده و به حفظ و نگهبانی آن گماشته شده باشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پدرگان
تصویر پدرگان
آنچه بفرزند رسیده باشد از پدر
فرهنگ لغت هوشیار
پیش پیش که از آن پیشتر چیزی نباشد مقابل پایان: یکی ذاتی که پیشانی نداری همه جانها تویی جانی نداری. (الهی نامه 4) یکی اول که پیشانی ندارد یکی آخر که پایانی ندارد. (اسرار نامه. گوهرین. 1)، صدر خانه پیشانه پیشخانه مقابل صف نعال پای ماجان: زیرده پرده میشد تا به پیشان که ممکن نیست کس را بیشتر زان. (اسرار نامه. اسلامیه 40 معراج پیغمبر صلی الله علیه وآله)
فرهنگ لغت هوشیار
صندوق گونه ای که دکانداران چون عطار وسقط فروش بر پشت آن نشینند و بر بالای آن ترازو گذارند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیشگاه
تصویر پیشگاه
صدر مجلس، بالای مجلس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیشان
تصویر پیشان
((پِ))
پیشپیش را گویند که از آن پیشتر چیزی نباشد، ازل، لیاقت و شایستگی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیشگاه
تصویر پیشگاه
نزدیک تخت پادشاه، بالای مجلس، پادشاه، افراد محتشم، تخت، مسند، جلو ایوان، فرشی که پیش در بگسترانند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دیدگان
تصویر دیدگان
انظار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ویژگان
تصویر ویژگان
خواص
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از پیشگاه
تصویر پیشگاه
حضور، صحنه، خدمت، ساحت، محضر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بیوگان
تصویر بیوگان
عروس
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از پایگان
تصویر پایگان
سلسه مراتب، درجات
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از سیرگان
تصویر سیرگان
سیرجان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ریزگان
تصویر ریزگان
جزئیات
فرهنگ واژه فارسی سره
پیشاهنگ، پیشتاز، پیشرو، طلایه دار
متضاد: دنباله رو
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آستانه، آستان، تخت، حضور، درگاه، ساحت، صدر، مسند
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ته، پایان، صدرخانه
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع دهستان پایین خیابان لیتکوه در بخش مرکزی آمل
فرهنگ گویش مازندرانی