جدول جو
جدول جو

معنی پیسله - جستجوی لغت در جدول جو

پیسله
(پَ لِ)
پیزلی. شهری باسکاتلند در قلمرو کنت (رنفریو) ، دارای 84800 تن سکنه. آنجا بافتن شال و پارچه های پشمی رائج و دارای معدن آهن است
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پیغله
تصویر پیغله
بیغوله، کنج، گوشه، بیراهه، گوشۀ خانه، ویرانه، گوشه ای دور از مردم، بیغله، پیغوله، گرنج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیاله
تصویر پیاله
فنجان، ظرفی که در آن باده یا آشامیدنی دیگر بخورند، جام، ساغر، در تصوف صفای ظاهر و باطن که هرچه در او باشد ظاهر شود، در تصوف هر ذره از ذرات موجودات که شخص عارف از آن بادۀ معرفت نوشد، برای مثال زاهد شراب کوثر و عارف پیاله خواست / تا در میانه خواستۀ کردگار چیست (حافظ - ۱۴۸)
پیالۀ جور: پیالۀ مالامال، پیالۀ پر از می
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیله
تصویر پیله
پافشاری و اصرار در کاری به طوری که ایجاد دردسر و مزاحمت کند
چرک و ورم که در پای دندان پیدا شود، آبسه
پیلۀ کرم ابریشم، پردۀ نازکی که کرم ابریشم از لعاب دهن خود به دور خود می تند و در میان آن محصور می شود، پیله ها را به ترتیب مخصوصی گرم می کنند و می ریسند تا ابریشم به دست آید، فیلچه، نوغان، بادامه، پله
پیله کردن: کنایه از دربارۀ مطلبی بیش از حد سماجت و پافشاری کردن، اصرار کردن، در پزشکی ورم کردن لثه، چرک و ورم کردن پای دندان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیسه
تصویر پیسه
لکه، خال، دارای لکۀ سیاه و سفید درهم آمیخته،پلنگ (به مناسبت خال های سیاه و پوست سفیدش)، ابلق، برای مثال همه جانور در جهان گونه گون / برون پیسه باشند و مردم درون (اسدی - ۲۰۱)
پول، پول نقد، برای مثال کله پز را پیسه دادم، کله ده، او پاچه داد / هرکه با کم مایه سودا می کند پا می خورد (وحید - لغت نامه - پیسه)
فرهنگ فارسی عمید
(حَ)
سفر نزدیک کردن و زیاد گردیدن شتران مسافر. (منتهی الارب). سافر قریباً فکثر ماله. (قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ)
سیاه و سپید بهم آمیخته که بتازی ابلق خوانند. و نیز گویند هر رنگ که با سپید آمیخته باشد. (برهان). پیستک. (پهلوی). دورنگ. ابلق. (برهان). دورنگ وپلنگ و یوز را نیز به این مناسبت دورنگی [پیسه] گفته اند. (از انجمن آرا). ارقط. مولع. بلقاء. ملمع. ابقع. بقعاء. مجزع. (منتهی الارب) .! خلنگ:
وآن بادریسه هفتۀ دیگر غضاره شد
و اکنون غضاره همچو یکی غنج پیسه گشت.
لبیبی.
همه جانور در جهان گونه گون
درون پیسه باشند و مردم برون.
اسدی.
زلف مشک افشان او بر ماه چون زنجیر بود
ریش سک سک کرد و زلفش پیسه چون زنار شد.
سوزنی.
نواری پیسه در گرد میان بسته ست و می لافد
که از انطاکیه قیصر فرستاده ست زنارم.
سوزنی.
عدل تو سایه ای ست که خورشید را ز عجز
امکان پیسه کردن آن نیست در شمار.
انوری.
فطرهاﷲ چیست رنگ خم هو
پیسه ها یکرنگ گردند اندرو.
مولوی.
هرپیسه گمان مبر نهالی است
شایدکه پلنگ خفته باشد.
سعدی.
تمیمه، مهرۀ پیسه که در رشته کرده در گردن اندازند برای دفع چشم بد. تدعر، زشتگون و پیسه گردیدن روی کسی. المز، ستور پیسه. نوی مجزع، دانۀ خرما که بسبب سوده شدن بعض جا پیسه گردد.جزع، شبه پیسۀ یمانی که چشم را در سپیدی و سیاهی بوی تشبیه دهند. (منتهی الارب).
- ابر پیسه، ابر سیاه و سفید، دورنگ.
- پیسه چرم، چرم دورنگ.پوست ابلق ستور:
دم گرگ چون پیسه چرم ستوری
مجره همیدون چو سیمین سطبلی.
منوچهری.
- پیسه رسن، رسن پیسه. طناب دورنگ:
دهر گردنده بدین پیسه رسن پورا!
خیمه خواهدت همی کرد خبرداری ؟
ناصرخسرو.
روز و شب را دهر حبلی ساخته ست
کشت خواهدمان بدین پیسه رسن.
ناصرخسرو.
چهارم قوت وهم است... چون آن قوتی که بزغاله فرق کند میان مادر خویش و گرگ، کودک فرق کند میان رسن پیسه و مار. (چهارمقاله).
باد سحری چو بردمم ز دهن
مار پیسه کنم ز پیسه رسن.
نظامی.
- دلۀ پیسه، دلۀ سیاه و سفید:
روز و شب از قاقم و قندز جداست
این دلۀ پیسه پلنگ اژدهاست.
نظامی.
- سیه پیسه، که یک رنگ آن سیاه است:
این باز سیه پیسه نگر بی پر و چنگال
کو هیچ نه آرام همی یابد و نه هال.
ناصرخسرو.
- غنچ پیسه، جوال دو رنگ:
وآن باد ریسه هفتۀ دیگر غضاره شد
واکنون غضاره همچو یکی غنج پیسه گشت.
لبیبی.
- کلاپیسه، مخفف کلاغ پیسه. و آن گردان شدن چشم باشد از جای خود چنانکه سیاهی آن پنهان شود بسبب لذت بسیار و یا بسبب ضعف و سستی یا بسبب خشم و قهر:
گفت چون چشمش کلاپیسه شود
فهم کن کان وقت انزالش بود.
مولوی.
- کلاغ پیسه، کلاغ سیاه و سفید رنگ.
- گاوپیسه، گاو ابلق. گاوی با نشانهای سفید:
سپهدار توران ازآن بدتر است
کنون گاو پیسه بچرم اندر است.
فردوسی.
دگر گفت آن گاو پیسه کدام
که هستش جهان سربسر چارگام.
اسدی.
روز و شب دیده دو گاوپیسه در قربانگهش
صبح را تیغ و شفق را خون قربان دیده اند.
خاقانی.
کعبه روغنخانه دان و روز و شب گاو خراس
گاوپیسه گرد روغنخانه گردان آمده.
خاقانی.
- مارپیسه، مار دورنگ. ارقم.
،
{{اسم}} پیس. مرضی که تن از نشانهای سیاه و سپید دورنگ گردد. ابرص،
{{صفت}} مبروص. (غیاث)،
{{اسم}} زر نقد و بدین معنی مشترک است در هندی و فارسی. (غیاث) :
کله پز را پیسه دادم کله ده، او پاچه داد
هرکه با کم مایه سودا میکند پا میخورد.
وحید.
- پیسه بودن کسی، با او نفاق و دوروئی و دورنگی ورزیدن:
چنین داد پاسخ بدو [هومان] پهلوان [رستم]
که ای نامور گرد روشن روان
بزرگان که از تخمۀ ویسه اند
دورویند و با هر کسی پیسه اند.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(پَ سَ لَ / لِ)
در تداول عامه جای نهانی. نهان جای. نهان. پنهان. پشت. نهفت. پشت و پسله و کنج پسله از اتباع است.
- در پسله، در خفا. نهانی. سرّاً
لغت نامه دهخدا
(سَ لَ)
دهی از دهستان باباجانی است که در بخش ثلاث شهرستان کرمانشاهان واقع است و 260 تن سکنه دارد که از طایفۀباباجانی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(لَ / لِ)
شیشله. (یادداشت مؤلف) : الفخ، شیسله کردن جامه. الوهی، شیسله شدن و دریده شدن. (المصادر زوزنی). رجوع به شیشله شود
لغت نامه دهخدا
(لَ / لِ)
دهی از دهستان سرشیو بخش مریوان شهرستان سنندج واقع در 8 هزارگزی شمال خاوری دژ شاهپور و 5 هزارگزی شمال راه سنندج. کوهستان، سردسیر. دارای 80 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آن غلات و حبوبات. شغل اهالی آن زراعت و گله داری و راه آنجا مالروست. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
نام بردۀ وفادار و فداکار شاهزاده قورقود برادر سلطان سلیم خان. وی در معیت مخدوم خود بتکه گریخت و در آنجا گرفتار و به بروسه تبعید شد و پس از کشته شدن مولایش مجاورت آرامگاه ویرا بدو سپردند و بقیت عمر در سر مزار مولای محبوب خود بتضرع و زاری گذراند. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
دهی از دهستان میلانو بخش شیروان شهرستان قوچان، واقع در 73 هزارگزی جنوب شیروان و 7 هزارگزی باختر مالرو امیران به دولت آباد. کوهستانی، معتدل. دارای 101تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات، پنبه، شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(تُ لِ)
پیستوله. از سلاحهای ناریۀ دستی. طپانچه. و این نام بدانجهت آنرا داده اند که گویند نخست بار در شهر پیستوای ایتالیا ساخته شده است
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ غُ لَ/ لِ)
کنج و گوشۀ خانه. (برهان). بیغله. بیغوله. پیغوله. کنجی باشد از خانه. (صحاح الفرس). گوشه بود یعنی زاویه. (فرهنگ اسدی نخجوانی) :
کنم هرچه دارم بر ایشان یله
گزینم ز گیتی یکی پیغله.
فردوسی.
، کنج و گوشۀ چشم، بیراهه. مقابل راه. (از برهان)
لغت نامه دهخدا
(لَ / لِ)
بیوله. به هندی شجرالبق است. (تحقۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا
(لَ / لِ)
قدح آبگینه. (لغت نامۀ اسدی). کاسۀ خرد که در آن شراب خورند و آن از شیشه و بلور بوده است. جام. پیغاله. (عنصری). رجوع به پیغاله شود. قدح شراب. (صحاح الفرس). گاسی. قدح. (دهار). کاسه که بدان شراب زنند و آن را جام و ساغر نیز گویند. (شرفنامه). چمانه. قاروره. (دهار). ساغر. اجانه. ایجانه. (منتهی الارب). رکابی. (لغت محلی شوشتر ذیل رکابی). گویا اصل کلمه یونانی است و عرب از آن فیالجه ساخته است یا اینکه کلمه را یونانیها از ایرانیان گرفته و بهمین معنی بکار برده اند:
از دور چو بینی مرا بداری
پیش رخ رخشنده دست عمدا
چون رنگ شراب از پیاله گردد
رنگ رخت از پشت دست پیدا.
رودکی.
ساقیا مر مرا از آن می ده
که غم من بدو گسارده شد
از قنینه برفت چون مه نو
در پیاله مه چهارده شد.
ابوشکور.
بشکفت لاله ها چو عقیقین پیاله ها
وآنگه پیاله ها همه آکنده مشک و بان.
منوچهری.
پیاله روان شد چنانکه از خوان همه مستان بازگشتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 533). صخری پیالۀ شراب در دست داشت و بخواست خورد. (تاریخ بیهقی ص 683).
تو به پیاله نبید خور که مرا بس
حبر سیاه و قلم نبید و پیاله.
ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 389).
ماه نو و صبح بین پیاله و باده
عکس شباهنگ بر پیاله فتاده.
خاقانی.
در میی کآسمان پیالۀ اوست
آفتابی عیان کنید امروز.
خاقانی.
هر زمان چون پیاله چند زنی
خنده در روی لعبت ساده.
سعدی.
دیدم بخواب خوش که بدستم پیاله بود
تعبیر رفت و کار بدولت حواله بود.
حافظ.
دادگرا فلک ترا جرعه کش پیاله باد
دشمن بدسگال تو غرقه بخون چو لاله باد.
حافظ.
زاهد شراب کوثر و عارف پیاله خواست
تا در میانه خواستۀ کردگار چیست.
حافظ.
اوراق کهنه کی به می کهنه میرسد
ذوقی که در پیاله بود در رساله نیست.
طالب.
از یک نگاه ساقی شد دین و دل ز دستم
پنهان نمیتوان کرد از یک پیاله مستم.
؟
جام، پیاله از سیم و آبگینه و جز آن. (منتهی الارب).
- امثال:
اول پیاله و بدمستی.
اول پیاله و درد.
به یک پیاله مست است.
شفا به ته پیاله است.
لانجین پیاله کن که لب یار نازکست.
مثل پیاله.
صاحب آنندراج آرد: سرشار، روشن و آیینه فام، گوهرنگار، گوهرنشان، یاقوت نوش، لاله گون، لب تشنه، توبه خوار، مردافکن، مردآزمای و خاموش از صفات اوست و: پستان، ناف، چشمه، گردآب، چشم، گوش، گل، کوکب، ماه، هلال از تشبیهات او است:
دماغ ما نرسیده ست از گزیدن صبح
گل پیاله نچیدیم از دمیدن صبح.
وحید.
درچشمۀ پیاله حباب شراب نیست
ما را هوای بادۀ لعل تو خام کرد.
غنی.
میی سر کرد در ناف پیاله
که در آتش فروشد داغ لاله.
زلالی.
شراب شیر پستان پیاله
چراغ سرو و نور چشم لاله.
زلالی.
و با لفظ نوشیدن و کشیدن و خوردن و زدن و گرفتن و پیمودن کنایه از شراب خوردن و با لفظ یله کردن بمعنی پیاله کج کردن مستعمل. میگویند این پیاله را یله کن و با لفظ بستن و شکستن نیز آمده:
پیاله بر کفنم بند تا سحرگه حشر
بمی ز دل ببرم هول روز رستاخیز.
حافظ.
جریده رو که گذرگاه عافیت تنگ است
پیاله گیر که عمر عزیز بی بدل است.
حافظ.
پیاله ای بر اهل صلاح خوردم دوش
که توبه همه را باعث شکست شدم.
شانی تکلو.
چه زهرها که بجام حضور احباب است
خوشا پیاله که بر یاد دوستان خوردیم.
نادم گیلانی.
چشم تو پیاله های مستی
یکیک بسر شراب بشکست.
طالب آملی.
مردان اگر پیالۀ زهری رسد ز غیب
خندان لب و شکسته دل و تازه را خورند.
طالب.
گذشت عمر و می دیرساله ای نزدیم
بحکم گوشۀ چشمی پیاله ای نزدیم.
طالب.
خورد چو لاله ز مستان انجمن هر دم
بیاد چشم تو آهو پیاله در صحرا.
سلیم.
بماهتاب وصال آنکه شب پیاله کشید
چو شمع گوش رحیلش نقارۀ صبح است.
سلیم.
کشیدنها ز خون غم پیاله
که تا یک نیزه روید شاخ لاله.
زلالی.
هوا خمارشکن گل پیاله گردان است
پیاله نوش و میندیش از خمار امروز.
صائب.
عس ّ، پیالۀ بزرگ. ناجود، پیالۀشراب. (از منتهی الارب) ، ظرف کوچک مقعردیواره دار از چینی و بلور و جز آن از جنس بادیه و کاسه، مجازاً نبید:
بیزارم از پیاله وز ارغوان و لاله
ما و خروش و ناله، کنجی گرفته تنها.
کسائی.
، در اصطلاح سالکان کنایت از محبوب است و برخی گفته اند هر ذره از ذرات موجودات پیاله است که از آن مرد عارف شراب معرفت می خورد. (کشاف اصطلاحات الفنون).
ترکیب ها:
- هم پیاله. پیاله دار. پیاله پیما. پیاله فروش. رجوع به این کلمات درردیف خود شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از پیغله
تصویر پیغله
زاویه چشم از گوشه خارجی، گوشه و کنجی باشد از خانه، بیغوله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیاله
تصویر پیاله
ظرفی که در آن شراب بخورند، کاسه، فنجان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پسله
تصویر پسله
نهانی، در خفا، پنهان
فرهنگ لغت هوشیار
سیاه و سپید بهم آمیخته ابلق دو رنگ: هر پیسه گمان مبر نهالی باشد که پلنگ خفته باشد، (گلستان)، دو رو منافق: و پیسگی پوست پلنگ دلیل است برآنک (آن) مثل است بر مردمی که بدل پیسه و مخالف باشند، مرضی است جلدی پیسی پیس، زر نقد (بدین معنی مشترک میان هندی و فارسی است) : کله پز را پیسه دادم: کله ده او پاچه داد هر که با کم مایه سودا میکند پا میخورد. (وحید) یا پیسه چرم. چرم دو رنگ پوست ابلق ستور: دم گرگ چون پیسه چرم ستوری مجره همیدون چو سیمین سطبلی. (منوچهری) توضیح در دیوان منوچهری د. چا. 142: 2 پیسه چرمه آمده. یا پیسه کمیت. نوعی اسب که سیاه و سفید باشد: پیسه کمیت رنجور و بدخو بود. یا رسن پیسه. ریسمان سیاه و سپید: چون آن قوتی که بزغاله فرق کند میان مادر خویش و گرگو کودک فرق کند میان رسن پیسه و مار. یا سیاه (سیه) پیسه. آنکه یک رنگ او سیاه است: این باز سیه پیسه نگر بی پر و چنگال کو هیچ نه آرام همی یابد وه هال. (ناصر خسرو) یا غنچ پیسه. جوال دو رنگ: وان باد ریسه هفته دیگر غضاره شد و اکنون غضاره همچو یکی غنج پیسه گشت. (لبیبی) یا کلاغ پیسه. یا کلاپیسه. یا مار پیسه. مار دو رنگ ارقم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیله
تصویر پیله
محفظه ابریشمین کرم ابریشم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پسله
تصویر پسله
((پَ سَ یا س ِ لِ))
جای نهانی، پنهان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیله
تصویر پیله
((لِ))
محفظه ای که کرم ابریشم و بعضی حشرات دیگر با لعاب دهان خود، دور خود درست می کنند و پس از طی کردن دوره دگردیسی و بالغ شدن، از آن خارج می شوند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیاله
تصویر پیاله
((لِ))
ظرفی که با آن شراب یا هر نوشیدنی دیگری را می نوشند، یکی از لوازم آتشگاه که در تشریفات دینی زرتشتیان به کار رود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیسه
تصویر پیسه
((سَ))
پول، پول نقد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیسه
تصویر پیسه
((س ِ))
لکه سیاه و سفید به هم آمیخته، ابلق، مبتلا به برص
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیله
تصویر پیله
دارو، دوا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیله
تصویر پیله
کینه، عداوت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیله
تصویر پیله
چرک و ورم کردن پای دندان، آبسه، جوش مانندی که در پلک چشم بوجود می آید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیله
تصویر پیله
آبسه
فرهنگ واژه فارسی سره
جام، ساتکین، ساغر، صراحی، قدح، کاسه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پیاله در خواب کنیزک است، که با وی عشرت و طرب کند. اگر بیند از پیاله آب یا گلاب می خورد، دلیل که با کنیزکی به حلال جمع شود و از وی فرزند مصلح بیاورد. اگر بیند که آن گلاب یا آب از پیاله بریخت، دلیل که فرزند وی بمیرد. محمد بن سیرین
پیاله در خواب بر دو وجه است. اول: کنیزک. دوم: خادم.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
جغد، بوف
فرهنگ گویش مازندرانی
کاسه ی گلی، مسی و یا چینی
فرهنگ گویش مازندرانی