جدول جو
جدول جو

معنی پیرگاه - جستجوی لغت در جدول جو

پیرگاه
دهی از دهستان زیلائی بخش مسجدسلیمان شهرستان اهواز، واقع در 28هزارگزی شمال باختری مسجدسلیمان، کنار راه مسجدسلیمان به لالی، کوهستانی، گرمسیر، مالاریائی، دارای 130 تن سکنه، آب آن از چشمۀ هفت شهیدان، محصول آنجا غلات، شغل اهالی کارگری شرکت نفت و زراعت، صنایع دستی قالیچه بافی و راه آن شوسه است، پاسگاه ژاندارمری دارد ساکنین از طایفۀ هفت لنگ بختیاری هستند، این آبادی راهفت شهیدان مینامند، (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پیشگاه
تصویر پیشگاه
پیش تخت پادشاه، جلو ایوان، آستانه، درگاه، برای مثال فردا که پیشگاه حقیقت شود پدید / شرمنده رهرویی که عمل بر مجاز کرد (حافظ - ۲۷۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زیرگاه
تصویر زیرگاه
کرسی، صندلی، تخت، چهارپایه ای برای نشستن، برای مثال نهادند زرّین یکی زیرگاه / نشست از برش پهلوان سپاه (فردوسی - ۷/۵۸۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دیرگاه
تصویر دیرگاه
زمان دیر، زمان قدیم، از مدت دراز، دیروقت، بی موقع، دیرگاهان، دیرگهان
فرهنگ فارسی عمید
داماد پیر:
عروس جوان گفت با پیرشاه
که موی سپید است مار سیاه
لغت نامه دهخدا
اسم از پیراهیدن، رجوع به پیراهیدن شود،
پیراهنده، دباغ، (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ)
اول روز. قوسی گوید: وقت صبح و غالباً اصل آن بیگاه است یعنی بیوقت، یعنی پیش از وقت. پگاه بحذف یای تحتانی مثله. (آنندراج). رجوع به پگاه شود
لغت نامه دهخدا
نام یکی از دهستانهای بخش سوادکوه شهرستان شاهی، این دهستان در جنوب شاهی و طول درۀ تالار واقع است و راه آهن شمال از وسط آن می گذرد، مرکز دهستان قصبۀ شیرگاه است و شمارۀ دیه های آن 20 است و مهمترین آنها عبارتند از: برنجستانک، کلیج خلیل، بورخیل، بشل، محصول عمده دهستان برنج و غلات و نیشکر و توتون و سیگار و شغل عمده اهالی زراعت و تهیۀ زغال چوب می باشد و زغال چوب اهالی شاهی بیشتر به وسیله سکنۀ این دهستان تهیه می گردد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
نام ایستگاه نوزدهم راه آهن شمال میان زیراب و شاهی در 314 هزارگزی تهران که در قصبۀ شیرگاه قرار دارد، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
زمانی دراز. زمان طولانی و ممتد از زمان معلوم. (یادداشت مؤلف) :
تو از دیر گاهست با گنج خویش
گزیدستی از بهر ما رنج خویش.
فردوسی.
نقل با باده بود باده دهی نقل بده
دیرگاهست که این رسم نهاد آنکه نهاد.
فرخی.
خزیمه دیرگاه زن نکرد که نمی یافت اندر خور خویش. (تاریخ سیستان). دیرگاه برنیامد تا دیدم که بیاوردند او را در پاره ای جل. (تاریخ سیستان). دیرگاه برنیامد که بفرمان عبدالملک معزول شد. (تاریخ سیستان). دیرگاه حرب کردند آخر حصار بستد. (تاریخ سیستان).
دیرگاهی است تا لباس کرم
بهر قد بشر ندوخته اند.
خاقانی.
دیرگاهست کز ولایت خویش
دورم از کار و از کفایت خویش.
نظامی.
عشق من با خط مشکین تو امروزی نیست
دیرگاهی است کز این جام هلالی مستم.
حافظ.
روزی پیره زنی بیامد و در دست و پای او افتاد و بسی گریست که پسری دارم که از من غایب است دیرگاه است و مرا طاقت فراق نماند از بهر خدای دعایی بگوی... (تذکرهالاولیاء عطار). وچون کشته باشد [افعی را بنگرند اگر... تا دیرگاه حرکت میکند نیک باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، مدت زمانی دراز
لغت نامه دهخدا
کرسی، (جهانگیری) (شرفنامۀ منیری)، کرسی که بر آن نشینند، (برهان)، کرسی و صندلی، (ناظم الاطباء)، کرسی باشد، چه پائین تر از گاه یعنی تخت می گذارند، (فرهنگ رشیدی)، کرسی که بر آن نشینند و آن کرسی را زیر تخت بزرگ گذارند از این روی زیرگاه گویند، (انجمن آرا) (آنندراج) :
بر تخت زرین یکی زیرگاه
نشسته بر او پهلوان سپاه،
فردوسی،
نهادند زرین یکی زیرگاه
نشست از برش پهلوان سپاه،
فردوسی،
همان میزبان را یکی زیرگاه
نهادند و بنشست نزدیک شاه،
فردوسی،
بر اورنگ بد پهلوان پیش شاه
سوی راستش سام بر زیرگاه،
اسدی،
بهرخانه در تختی از پیشگاه
بر تخت زیرین یکی زیرگاه،
اسدی
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ)
محل تفرج و گشت و گذار. گذرگاه. تماشاگاه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
نام چاکرسلطان احمد برادر شاه شجاع از خاندان آل مظفر، (تاریخ عصر حافظ ج 1 ص 316) (حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 314)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان قره قویون بخش حومه شهرستان ماکو، واقع در 35هزارگزی جنوب خاوری ماکو و 1هزارگزی باختر راه ارابه رو مرگن به سیه چشمه، کوهستانی و معتدل، دارای 40 تن سکنه، آب آن از چشمه و قنات، محصول آنجا غلات، شغل اهالی زراعت، صنایع دستی جاجیم بافی و راه آن ارابه رو است و از راه ارابه رو مرگن به سیه چشمه در تابستان میتوان اتومبیل برد، (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
لقب اثفیان پدر فریدون، بنا بروایتی از ابن البلخی. (فارسنامۀ ابن البلخی چ اروپا ص 12)
لغت نامه دهخدا
صدر. (دهار) (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). صدر مجلس. (غیاث). صدر بیت. (زمخشری). بالای مجلس. مقدم البیت، مقابل درگاه. مقابل آستان. مقابل پایگاه. سدّه. (نصاب). پیشگه. رجوع به پیشگه شود:
بارگاه تو کارگاه وجود
پایگاه تو پیشگاه صدور.
مسعودسعد.
پیشگاه مراد چون طلبم
که بمن آستانه می نرسد.
خاقانی.
مور در پایگاه جمشید است
قصه از پیشگاه میگوید.
خاقانی.
چون پیشگاه پدید آمد درگاه و راه را چه قیمت. (تذکرهالاولیاء). پیشگاه فاضلتر از درگاه. (کشف المحجوب). و رجوع به کتاب امثال و حکم ذیل ’پیشگاه فاضلتر از درگاه’ و نیز ذیل ’اگر خاک هم بر سر میکنی...’ شود، دررالبیت، پیشگاه خانه. فناء، پیشگاه فراخ سرای. (منتهی الارب) ، محضر سلطان یا بزرگی. حضور شاه. پیشگه. بارگاه. محضر صاحب صدری. مقام اول. مقام منیع بزرگان و شاهان:
چگونه کشم سر ز فرمان شاه
چگونه گذارم چنین پیشگاه.
فردوسی.
بخندید رستم، بدو گفت شاه
ز بهر خورش داد این پیشگاه.
فردوسی.
چو موبد بپرداخت از سوک شاه
نهاد آن کیی نامه بر پیشگاه.
فردوسی.
زمین را ببوسید در پیشگاه
ز دیدار او شادشد پادشاه.
فردوسی.
چو چشم سپهبد برآمد بشاه
زمین را ببوسید بر پیشگاه.
فردوسی.
و دیگر که چون اندر ایران سپاه
نباشد همی شاه در پیشگاه.
فردوسی.
به هر شهر کاندر شدندی به راه
شدی انجمن مرد بر پیشگاه.
فردوسی.
چه مایه سر تاجداران ز گاه
ربودی و برکندی از پیشگاه.
فردوسی.
مبادا جهان بی سر و تاج شاه
تو بادی همیشه بدان پیشگاه.
فردوسی.
بیاراید آن نامور پیشگاه
بسر بر نهد خسروانی کلاه.
فردوسی.
یکی آرزو دارد اکنون رهی
بدین نامور پیشگاه مهی.
فردوسی.
چو گیو اندر آمد بنزدیک شاه
زمین را ببوسید بر پیشگاه.
فردوسی.
بروز نخستین یکی بزمگاه
بسازد شما را دهد پیشگاه.
فردوسی.
چو گفتار بهرام بشنید شاه
بخندید و رخشنده شد پیشگاه.
فردوسی.
تهمتن بیک ماه نزدیک شاه
همی بود با جام در پیشگاه.
فردوسی.
مرا در شبستان فرستاد شاه
برفتم در آن نامورپیشگاه.
فردوسی.
ز گفتار او رخ برافروخت شاه
بخندید و رخشنده شد پیشگاه.
فردوسی.
یکی جشن کردند کز چرخ ماه
ستاره ببارید بر پیشگاه.
فردوسی.
برابر ندیدیم هرگز دو شاه
دو دستور بدخواه در پیشگاه.
فردوسی.
سپارم ترا گنج و تخت و کلاه
نشانمت با تاج در پیشگاه.
فردوسی.
از آن گفتم ای ناسزاوار شاه
که هرگز مبادی تو در پیشگاه.
فردوسی.
چو آن بدجهش رفت نزدیک شاه
ورا دید با بنده در پیشگاه.
فردوسی.
یکی خوان زرین بفرمود شاه
که بنهاد گنجور در پیشگاه.
فردوسی.
چو آمد برون آن بداندیش شاه
نیارست شد نیز در پیشگاه.
فردوسی.
چنین گفت جادو که من بیگناه
چه گویم بدین نامورپیشگاه.
فردوسی.
ز من پاک تن دختر من بخواه
بدارش بآرام در پیشگاه.
فردوسی.
نشسته بآرام در پیشگاه
چو سرو بلند از برش گرد ماه.
فردوسی.
دگر آنکه دختر بمن داد شاه
بمردی گرفتم من این پیشگاه.
فردوسی.
وزین کار کاندیشه کردست شاه
بر آشوبد آن نامور پیشگاه.
فردوسی.
چو انبوه گشتند بر پیشگاه
چنان گفت شاه جهان با سپاه.
فردوسی.
ابا باژ یکساله از پیشگاه
فرستاد یکسر بنزدیک شاه
فردوسی.
بفرمود تا اسپ نخجیرگاه
بسی بگذرانند بر پیشگاه.
فردوسی.
به روز جوانی ز کاوس شاه
چنان سر بپیچید در پیشگاه.
فردوسی.
سپینود را جفت بهرامشاه
سپردم بدین نامور پیشگاه.
فردوسی.
چو آمد برون این بد اندیش شاه
نیارست شد نیز در پیشگاه.
فردوسی.
ای پیشگاه بار خدایان روزگار
ای بر بهشت جسته شرف پیشگاه تو
فرخی.
ای نمودار معجزات مسیح
ای سزاوار پیشگاه قباد.
فرخی.
گفت آنکه پیش عرضه گهش ایستاده اوست
گفتا به پیشگاه بود جای پیشگاه.
فرخی.
حاسدم گوید چرا در پیشگاه مهتران
ما ذلیلیم و حقیر و تو امینی و مکین.
منوچهری.
ز گوهر یکی تخت در پیشگاه
بتی بر وی از زرّ و پیکر چو ماه.
اسدی.
من گرچه تو شاه پیشگاهی
با قول چو درّ شاهوارم.
ناصرخسرو.
در پیشگاه عقل جهانی فراخ وپهن
چون چشم سوزنی کن و بندیش گاهگاه.
سوزنی.
پیشگاه حضرتش را پیشکار
از بنات النعش و جوزا دیده ام.
سوزنی.
در صفۀ مقام تو دختر قیصر بساط بوس
در پیشگاه تو زن فغفور پیشکار.
خاقانی.
علم روی ترا براه آرد
با چراغت به پیشگاه آرد.
اوحدی.
اول ز پیشگاه عدم عقل زاد و بس
آری که از یکی یکی آید به ابتدا.
خاقانی.
هر کجا در پیشگاه شرع دانش پیشه ای ست
پیشگاه منصب و صدر حسیبش یافتم.
خاقانی.
پیشگاه ستم عالم را
داور پیش نشین بایستی.
خاقانی.
بنه در پیشگاه و شقه در بند
پس آنگه شاه را گو کای خداوند.
نظامی.
جناح آنچنان بست در پیشگاه
که پوشیده شد روی خورشید و ماه.
نظامی.
هزارش زن بکر در پیشگاه
بخدمت کمر بسته در بارگاه.
نظامی.
دگر تاجداران بفرمان شاه
بزانو نشستند در پیشگاه.
نظامی.
پیشگاه دوست را شائی چو بر درگاه عشق
عافیت را سرنگونسار اندر آویزی بدار.
سنائی.
سران جهان دید در پیشگاه
سرافکنده در سایۀ یک کلاه.
نظامی.
با چنین جاه و جلال از پیشگاه سلطنت
آگهی و خدمت دلهای آگه میکنی.
حافظ.
فردا که پیشگاه حقیقت شود پدید
شرمنده رهروی که عمل بر مجاز کرد.
حافظ.
التصدیر، در پیشگاه نشانیدن. (منتهی الارب). در پیشگاه نشستن. (مجمل اللغه). تصدر، در پیشگاه نشستن. (تاج المصادر) (مجمل اللغه) ، پادشاه. پادشاه صاحب تخت و مسند. (برهان). قبله. (مهذب الاسماء). صاحب صدر:
به یزدان گرفتند هر دو پناه
همان دلشده ماه و هم پیشگاه.
فردوسی.
چون آن نامه برخواند پیروز شاه
برآشفت از آن نامور پیشگاه.
فردوسی.
از آن پس بدخمه سپردند شاه
تو گفتی نبد نامور پیشگاه.
فردوسی.
بگفت این و آمد بنزدیک شاه
بدو گفت کای نامور پیشگاه.
فردوسی.
سرانجام لشکر نماند نه شاه
بیاید نوآیین یکی پیشگاه.
فردوسی.
ستاره شمر چون برآشفت شاه
بدو گفت کای نامور پیشگاه.
فردوسی.
بخندید و بهرام را گفت شاه
که ای باگهر پرهنر پیشگاه.
فردوسی.
به منذر یکی نامه بنوشت شاه
چنان چون بود درخور پیشگاه.
فردوسی.
چنان کرد خاقان که شاهان کنند
جهان دیده و پیشگاهان کنند.
فردوسی.
کسی کو بود در جهان پیشگاه
برو بگذرد سال و خورشید و ماه.
فردوسی.
سخنهای آن نامور پیشگاه
چو بشنید بهمن بیامد براه.
فردوسی.
بقیصر یکی نامه بنوشت شاه
چنان چون بود درخور پیشگاه.
فردوسی.
پس آنگه چنین گفت رستم بشاه
که ای با گهر نامور پیشگاه.
فردوسی.
یکی حقه بد نزد گنجور شاه
سزد گر که خواهد کنون پیشگاه.
فردوسی.
برین کوهسارم دو دیده براه
بدان تا چه فرمایدم پیشگاه.
فردوسی.
چهارم که از کهتر پرگناه
بخوشد سر نامور پیشگاه.
فردوسی.
چو برخاست بابک ز ایوان شاه
بیامد بر نامور پیشگاه.
فردوسی.
ندانم که گرسیوز نیکخواه
چه گفته ست از من بدان پیشگاه.
فردوسی.
بشد طوس و گودرز بر پیشگاه
سخن بر گشادند بر پیشگاه.
فردوسی.
ز خویشان او کس نیازرد شاه
چنان چون بوددرخور پیشگاه.
فردوسی.
پس آگاه شد شنگل از کار شاه
ز دختر که بد شاه را پیشگاه.
فردوسی.
گفت آنکه پیش عرضگهش ایستاده اوست
گفتم به پیشگاه بود جای پیشگاه.
فرخی.
کنون نیز هرجا که شاهی بود
و گر دانشی پیشگاهی بود.
اسدی.
از چو تو محتشم فروزد ملک
وز چو توپیشگاه نازد گاه.
مسعودسعد.
، صدر. رئیس. قبله. سدّه:
ای پیشگاه بار خدایان روزگار
ای بر بهشت جسته شرف پیشگاه تو.
فرخی.
کجا شاهان جهان را پیشگاهند
نترسند و بگویند آنچه خواهند.
فخرالدین اسعد (ویس ورامین).
یک چند پیشگاه همی دیدی
در مجلس ملوک و سلاطینم.
ناصرخسرو.
ای پناه مهتران ای پیشگاه خسروان
چون تو هرگز نیست دیده تاج و گاه خسروان.
قطران.
ناکسان پیشگاه و کامروا
فاضلان دور مانده، وین عجبست.
علی بن اسد امیر بدخشان.
سعد ملک آن محترم صدری که سعدین فلک پیشکارانند و او بر پیشکاران پیشگاه.
سوزنی.
از بوسه گاه خوبان شکرشکار باش
تا پیشگاه باشی و اقبال پیشکار.
سوزنی.
، تخت. مسند. دست:
چنین گفت پیر خراسان که شاه
چو بنشست بر نامور پیشگاه
فردوسی.
جهاندار فرزند را پیش خواند
بدان نامور پیشگاهش نشاند.
فردوسی.
چو باز آمد از راه بهرامشاه
به آرام بنشست بر پیشگاه.
فردوسی.
چنین داد پاسخ مراو را سپاه
که چون کس نماند از در پیشگاه.
فردوسی.
چو از روم خسرو همی با سپاه
بیاید نشیند بدین پیشگاه.
فردوسی.
چو شد زنگۀ شاوران نزد شاه
سپهدار برخاست از پیشگاه.
فردوسی.
دو دیگر که چون اندر ایران سپاه
نباشد همان شاه در پیشگاه.
فردوسی.
کند آفرین بر جهاندار شاه
که بی او مبیناد کس پیشگاه.
فردوسی.
بدین زودی اندر جهاندار شاه
بیاید نشیند ابر پیشگاه.
فردوسی.
نه من بآرزو جستم این پیشگاه
نبود اندرین کارکسرا گناه.
فردوسی.
بیزدان سپاس و بیزدان پناه
که ننشست یک شاه بر پیشگاه...
فردوسی.
چو از کار گردان بپرداخت شاه
به آرام بنشست در پیشگاه.
فردوسی.
بکاخ اندر آمد سرافراز شاه
نشست اندر آن نامور پیشگاه.
فردوسی.
تو پیمان یزدان نداری نگاه
همی نام راجویی این پیشگاه.
فردوسی.
بیارمش از آن بند و تاریک چاه
نشانمش بر نامور پیشگاه.
فردوسی.
تا او به پیشگاه وزارت فرو نشست
برخاست از میان جهان فتنه انجمن.
فرخی.
، کرسی وصندلی که در پیش تخت [سلطان یا امیریXXX نهند. (آنندراج) :
دبیر جهاندیده را پیش خواند
بر آن پیشگاه بزرگی نشاند.
فردوسی.
به تنگی دل اندر، قلون را بخواند
بدان نامور پیشگاهش نشاند.
فردوسی.
نهادند زرین یکی پیشگاه
نشست از برش پهلوان سپاه.
فردوسی.
خرامان بیامد بنزدیک شاه
نهادند زرین یکی پیشگاه.
فردوسی.
چو با این هنرها شود نزد شاه
نباشد نشستش مگر پیشگاه.
فردوسی.
، جلوخان:
ایوانش نه، پیشگاه ایوانش
سرمایۀ عزّ و اصل جاه است.
مسعودسعد.
، ایوان: امیر بر تخت نشست در صفۀ بزرگ و پیشگاه. (تاریخ بیهقی ص 517).
پیشگاه دوست را شایی که بر درگاه عشق
عافیت را سرنگونسار اندر آویزی بدار.
سنایی.
، صحن سرای و خان. (غیاث) :
بندو زندان بر دل خوش مشرب من نیست بار
کز دل واکرده دارم پیشگاهی در قفس.
صائب.
، محراب مسجد. (برهان) :
در پیشگاه مسجد و در کنج صومعه
یک پیرکار دیده و یک مردکار کو؟
عطار.
، فرشی که پیش خانه درافکنند. (صحاح الفرس). زیلوچه. (شرفنامه). فرشی که در پیش افکنند. فرشی که در پیش ایوان و صدر مجلس اندازند. (برهان). مسند و فرش که در صدر مجلس اندازند. طنفسه که پیش خانه باز افکنند از فرش. (لغت نامۀ اسدی) :
همه کبر و لافی بدست تهی
به نان کسان زنده ای سال و ماه
بدیدم من آن خانه محتشم
نه نخ دیدم آنجا و نه پیشگاه
یکی زیغ دیدم فکنده درو
نمد پارۀ ترکمانی سیاه.
معروفی.
گفتندمجالس باشد (یعنی زخرف) و نشستگاهها از نهالیها و متکاها و پیشگاهها. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 5 ص 219).
- پیشگاه نشور، قیامت. (برهان) :
ببین که تا چه نشیب و فراز در کارست
ز آستان عدم تا به پیشگاه نشور.
ظهیر (از شرفنامه)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
اندرون خانه. اندرونی. درون خانه. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بارگاه
تصویر بارگاه
خیمه پادشاهان، بارگه، جائی که پادشاهان مردم را بحضور بپذیرند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیدگاه
تصویر دیدگاه
جای نشستن یا ایستادن، دیدبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیر گاه
تصویر دیر گاه
زمان قدیم مدت دراز، دیر وفت بی موقع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی گاه
تصویر بی گاه
بی وقت، بی موقع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیمگاه
تصویر بیمگاه
جای بیم و ترس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیرگاه
تصویر دیرگاه
زمان قدیم، زمان دیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تیرگان
تصویر تیرگان
نام روز سیزدهم از ماه تیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زیرگاه
تصویر زیرگاه
کرسی و صندلی که بر آن نشینند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیشگاه
تصویر پیشگاه
صدر مجلس، بالای مجلس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سیرگاه
تصویر سیرگاه
محل تفرج جای گردش، تماشاگاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیشگاه
تصویر پیشگاه
نزدیک تخت پادشاه، بالای مجلس، پادشاه، افراد محتشم، تخت، مسند، جلو ایوان، فرشی که پیش در بگسترانند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دیرگاه
تصویر دیرگاه
زمان قدیم، دیروقت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اینگاه
تصویر اینگاه
حالا، حال
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دیدگاه
تصویر دیدگاه
لحاظ، نظر، عقیده، نقطه نظر، منظر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دیرگاه
تصویر دیرگاه
مدت مدید
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از سیرگان
تصویر سیرگان
سیرجان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از پیشگاه
تصویر پیشگاه
حضور، صحنه، خدمت، ساحت، محضر
فرهنگ واژه فارسی سره
آستانه، آستان، تخت، حضور، درگاه، ساحت، صدر، مسند
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از توابع بیرون بشم کلاردشت
فرهنگ گویش مازندرانی